
دوراندیشی بابه
مزاری را دربارهی مرجعیت و مبارزهی سیاسی، بعدها پس از تشکیل حزب وحدت و مطرح
شدن جریان مرجعیت آیت الله کابلی در آغاز دههی هفتاد مورد بررسی قرار خواهیم داد،
ولی آنچه در این بخش هر چند خستهکننده و ملالتبار هم به نظر آید، بررسی سیر
حوادثی است که بابهی جوان را از یک طلبه و درسخواندهی حوزهی دینی وارد صحنههای
داغ مبارزات فرهنگی - سیاسی و بعداً نظامی مینماید. در این مسیر بابه یاران جدیدی
به دست میآورد، یارانی را از دست میدهد که فراز و فرود این زندگی پرتلاش و
دانستن آن برای نسل جوان امروز و فردای کشور لازم و ضروری است...
تلاش برای مرجعیت
افغانستانی
شاید برای خیلیها
اصلاً قابل تصور نباشد که بابه مزاری همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی ایران، زمانی
که با ایرانیها خیلی هم نزدیک بود، در صدد ایجاد مرجعیت افغانستانی باشد، یعنی
بکوشد که یک مجتهد از مردم افغانستان قد علم کند. ناگفتههای زیادی دربارهی
فعالیتهای فرهنگی بابه مزاری وجود دارد که تا کنون تحتالشعاع مسایل سیاسی -
نظامی قرار گرفته است. نگارنده در همان اولین سالگرد شهادت بابه در یک نوشتهای
صراحتاً اظهار نمودم که بیاییم مزاری فرهنگی - فکری را به مردم خود و جهان معرفی
نماییم، چرا که مزاری سیاسی - نظامی نیاز به معرفی ندارد، مردم ما و جهانیان در سه
سال مقاومت غرب کابل مزاری سیاسی – نظامی را شناخته اند، ولی مزاری فکری - فرهنگی
هنوز شناخته شده نیست. حال نیز تکرار میگردد که این قسمت از زندگی بابه اهمیتش
کمتر از مقاومت سه ساله نیست، ولی خیلی از دوستان از این قسمت چشمپوشی میکنند.
به هرحال، در شرایطی
که هرکسی میکوشد جان خود را نجات دهد، بابه در به در دنبال افرادی میگردد تا
مبارزه را در شهرها گسترش دهد. همانطوری که خود اشاره دارد، پس از دستگیری آقای
عالم، ایشان به پاکستان بر میگردند. در پشاور طبق نظر قبلی خود، این بار سراغ
آقای حکمتیار میرود. این رفت و برگشتها مقارن پیروزی انقلاب اسلامی ایران بوده،
در مدتی که بابه در کابل در خفا به سر میبرده، در ایران انقلاب پیروز میشود.
بابه مزاری در پشاور یک هفته تا ده روز به دفتر حزب اسلامی آقای حکمتیار میمانند.
چرا که خود هنوز دفتری در پشاور و در هیچ جایی از دنیا ندارند. بابه تقریباً دو
هفته در پشاور مانده راه کویته در پیش میگیرد. کویته در آن شرایط مرکز تجمع تعداد
زیادی از علمای فراری از افغانستان حتی از نجف بوده، بابه هم چند روزی به خاطر
ویزای ایران در این شهر معطل میمانند. ایشان در این فرصت با آیت الله
محقق کابلی صحبت میکنند
و از ایشان میخواهند که اعلام مرجعیت نماید. جالب است در اواخر سال 1357ش این طرح
را بابه پیشنهاد میکند، و این خاطرات را نیز خود در سال 1361و 1365ش برای ما نقل
کرده نه اینکه بعدها مسألهی مرجعیت مُد شده و ایشان گفته باشد. خود در این زمینه
میگویند:
«بعد از 10-15 روز
که پشاور ماندم، کویته آمدم که از همه جا آخوند در کویته جمع شده، آنانی که از
کابل و جاغوری فرار کرده، کویته آمده از نجف هم کویته آمده، آقای صادقی پیش از من
آمده به ایران رفته بود. یک مدتی اینجا ماندیم. ویزا نمیداد. آقای محقق آنجا بود،
من رفتم مفصل با آقای محقق صحبت کردم که بیا تو آیت الله شو. با رادیو بی بی سی
اینجا یک مصاحبه کنید، بعد قم میرویم درس خارج را شروع کنید. مرتب دربارهی حوادث
افغانستان پیام بده، پخش میکنیم. مبارزهی مسلحانه شروع میشود. ما که در کویته
بودیم مسألهی هرات پیش آمد. از منطقه خبر نداشتیم که مردم درهی صوف و چهارکنت را
آزاد کرده، فقط جریان هرات را خبر شدیم که مردم قیام کرده و فرقه را تصرف شده.
محقق میگفت که: «اصل در مبارزه مرجعیت است. وقتی که مرجعیت را در جامعه تثبیت
نکردید، نمیشود مبارزه کرد». من میگفتم در مبارزهی مذهبی اصل مسأله این است که
مبارزهی مذهبی و مکتبی باشد. یک کسی که مبارزهی مذهبی میکند ولو مرجع هم نباشد،
محور قرار میگیرد، مردم سراغش میرود، مردم مذهب میخواهند نه اینکه حتماً مرجع
را. اختلاف نظر شدید پیدا کردیم، بحث میکردیم من مثالی میزدم مثلاً طالقانی را
مردم به عنوان یک چهرهی مبارزاتی میشناسد یک وقت اگر امام در اینجا نمیبود، در
این مسیر رهبر این انقلاب طالقانی قرار گرفته بود. طالقانی مرجع نیست، ولی چیست؟
مبارزات مذهبی دارد.
هرچه اصرار کردیم
قبول نکرد، گفت: «بچههایم هنور در نشده"، همان وقتها بود که میاگل جان از
رهبران مذهبی تکاب و نجراب را مریدهایش پشت کرده از کوهها به پاکستان بیرون کرده
بود، مسألهاش در پشاور خیلی حاد بود. هر چه عذر کردیم، محقق قبول نکرد. از همه جا
تیپ تیپ بنا بود که برای تبریکیه به ایران بیاید از جمله هزارههای کویته 13-14
نفر تصمیم گرفتند که هیأت برای تبریک پیروزی انقلاب اسلامی ایران پیش امام بیایند.
به شکل قاچاقی عبا و قبا پوشیدم. مرز کار نگرفت، آمدم در اینجا رفتیم امام را
دیدیم. صادقی از من پیشتر آمده بود، مرحوم واحدی با شهید چمران دورهی تعلیمات را
تمام کرده، اینها هم وارد شده، عرفانی و حسینی هم از نجف آمده بودند. همه را جمع
کردیم که اینجا جمع شویم به شکل متشکل اعلام کنیم. از اینجاست که بعد اسم نصر مطرح
میشود.»
دوراندیشی بابه
مزاری را دربارهی مرجعیت و مبارزهی سیاسی، بعدها پس از تشکیل حزب وحدت و مطرح
شدن جریان مرجعیت آیت الله کابلی در آغاز دههی هفتاد مورد بررسی قرار خواهیم داد،
ولی آنچه در این بخش هر چند خستهکننده و ملالتبار هم به نظر آید، بررسی سیر
حوادثی است که بابهی جوان را از یک طلبه و درسخواندهی حوزهی دینی وارد صحنههای
داغ مبارزات فرهنگی - سیاسی و بعداً نظامی مینماید. در این مسیر بابه یاران جدیدی
به دست میآورد، یارانی را از دست میدهد که فراز و فرود این زندگی پرتلاش و
دانستن آن برای نسل جوان امروز و فردای کشور لازم و ضروری است.
اعترافهای صادقانه
هر نوشته پیامی
دارد، پیام صریح و آشکار این نبشته همانطوری که در آغاز و در هر بخش این جزوه به
آن اشاره شد، این است که نشان داده شود، مزاری چگونه مزاری شد؟ و هر کسی هم بخواهد
مزاری شود باید صداقت مزاری را داشته باشد. خوانندگان محترم شاید متوجه شده باشند
که بابه مزاری با اینکه خود از چهارکنت است و فعال در امور سیاسی منطقه و کشور، از
قیام درهی صوف و چهارکنت با صداقت اظهار بیخبری میکند. واضح است در آن شرایط
ارتباطات وجود نداشت، گذشته از آن قیامهای مردمی خودجوش و بدون کدام برنامهی از
قبل تعیین شده صورت میگرفت و همه را در یک عمل انجام شده قرار میداد. بابه نمیگوید
که ما زمینه را فراهم کرده بودیم و بچهها اجرا کردند. شما پای صحبتهای دیگران هم
بنشینید، دربارهی رویدادهایی که اصلاً اطلاع هم نداشته باشند، نقش شان را سوال
کنید، مشاهده خواهید نمود که به نحوی خود را شریک در آن میدانند. دلیل بزرگ نشدن
بسیاری از بزرگان هم همین است که میخواهند همه چیز به نام آنها ختم شود. نگارنده
یک عادت بدی که در نوشتن خاطرهها دارد که به حد توان رویدادها را یادداشت میکند،
بارها متوجه شده، که خیلی از آدمها به پای خود تهمت میبندند و به کارهایی که
اصلاً نقش نداشته اند برای خود نقش میسازند و غافل از اینکه، حافظهی تاریخ پاک
نمیشود. هرچند مردم فراموشکار اند، ولی تاریخ دروغ نمیگوید، تحریف میشود.
یکی از ویژگیهای
منحصر به فرد بابه مزاری این بود که هیچگاه کار دیگران را به خود نسبت نمیداد. در
ماجرایی که دست نداشت و یا خبر نداشت، خود را شریک نمیساخت. امروزه یکی از پر
ابهامترین بخش از زندگی سیاسی بابه مزاری، ارتباط شان با ایرانیها و انقلاب
اسلامی ایران است که قبلاً هم در این مورد تذکری داده شد. بابه مزاری با انقلابیون
مسلمان ایرانی زمان شاه در ارتباط بود، این ارتباط پس از پیروزی انقلاب هم ادامه
یافت، اما با فراز و نشیبهایی که هر انقلابی به آن مواجه میشود. ما به شناخت
کامل بابه مزاری دست نخواهیم یافت مگر اینکه دفتر زندگی خیلی از مبارزان جهانی را
ورق بزنیم. ما نباید صرفاً شرایط امروز را در نظر داشته باشیم که برای رسیدن به
چوکی قدرت و یا امکانات مالی و مادی به خاطر حضور امریکا و غربیها در کشور، ریش
از بیخ بتراشیم و تظاهر به روزهخوری و بینمازی کنیم تا مورد اعتماد قرار گیریم.
هر فصل مردان خاص خود را دارند، آنهایی که میتوانند در هر فصلی بازی کنند، حساب شان
از مردان تاریخ جداست.
بابه مزاری پس از
پیروزی انقلاب اسلامی ایران، از کویته وارد ایران میشود. او به سراغ مبارزان
ایرانی میرود که از قبل با هم ارتباط داشته، ولی خیلی زود متوجه میشود که
برخوردها از حالت همکاری به حالت آقایی تغییر یافته است. بابه مزاری در همان روزهای
اول انقلاب با تعدادی از ایرانیها مشکل پیدا میکند، ولی با تعدادی هم تا سالهای
سال دوست باقی میماند. هدف بابه بسیار بزرگ است و این خواسته برای ایرانیهای
پیروز شده قابل تحمل نیست. اینها به این باور اند که مزاری هم مثل دیگران با کمی
امکانات راضی شده، به زندگی خود ادمه دهد، ولی بابه هوای دیگری دارد. خود میگوید:
«به خاطر این مسأله
سراغ دوستهای ایرانی رفتیم تا با ما همکاری کنند. محمد منتظری را سراغش رفتیم یک
ساختمان در دانشگاه بود همهی جنبشها - لبنانیها، جزیره، صحرا، فلسطینیها،
عراقیها و افغانی ها] افغانستانیها[ جمع شده بودند. ما هم رفتیم. بار اول بود که آمدیم،
سید مهدی هاشمی مسئول روابط عمومی است، روی شناسایی کار میکند. با ایشان صحبت
کردیم، شب "علی پور" بود، بنا بود محمد و هاشمی هم بیایند.
چند شب که ماندیم
گفتند بیایید یک جریان را به وجود بیاوریم. سه چهار شب صحبت شد و یک شب در رابطه
با افغانستان صحبت کردیم. گفتیم که در رابطه با افغانستان چه حرف دارید و چه کار
میکنید؟ ایشان مطرح کرد که: «انقلاب افغانستان امروز یک طرفش آمریکا است و یک
طرفش روسها، و ما روسها را از آمریکا ترجیح میدهیم. هیچ وقت در کنار مردم
نباید برویم، ولی وقتی که روسها و آمریکا مسأله را بین شان حل کرد و یک طرف غالب
شد و یک طرف مغلوب، آن وقت نوبت ما میآید برای اینکه، ما الآن باید تعلیمات
ببینیم و کار فرهنگی کنیم و کادر بسازیم.» من از ایشان توضیح خواستم که خوب چگونه
این انقلاب الآن به نفع صبغت الله و ظاهر است، به نفع مانیست؟ در حالی که 99 درصد
مردم افغانستان مسلمان اند و به عنوان اسلام و دفاع از اسلام و قرآن قیام کرده و
الآن با روسها میجنگند. با این مسایل درگیر شدیم، ما قبول نکردیم و گفتیم مردم
ما مسلمان است، ما میخواهیم اسلامی مبارزه کنیم. وقتی ما کنار مردم برویم چه ادعا
دارید که مردم دنبال ما نیایند دنبال صبغت الله بروند؟ از گفتههای ما آنها قانع
نشدند و ما به حرفهای آنها قانع نشدیم. ما فهمیدیم که محمد هم همکاری نمیکند.
ضمناً اینجا که
بودیم مرتب از خارجیها مهمان میآمد برای دیدن انقلاب از فلسطینی و غیر فلسطینیها.
یک سری ماشین داشتند، مرتب علی پور و عاقلی را فرودگاه میفرستادند و یک سری
فلسطینیها را قُم پیش امام ببرد که در واقع الآن انقلاب که اینجا پیروز شده،
کمبود نفر دارد، این کار را میکنند. ما هم در این قضیه نبودیم که این همه نیرو در
ایران است، بیاییم برای ایران کار کنیم. یک شب مرا گفت که امشب "قاپوچی"
یک اسقف بود و طرفدار فلسطینیها بود - در واقع پدر سوخته جاسوس آمریکا بود- این
آمد با یک تعداد دیگر. گفتند شما بروید فرودگاه، بعد این "قاپوچی" را قم
ببرید. من ناراحت شدم، گفتم: ما برای این کارها در ایران نیامده ایم که فرودگاه
برویم، فلان مهمان را استقبال کنیم، بعد فلان جا ببریم. ما یک انقلاب در افغانستان
داریم شروع شده، آمدیم که حالا شما چه همکاری میکنید. نه در این قضیه هستیم که کی
در ایران میآید، مهمان است، و کی را کجا ببریم.
فردایش، از آنجا
بیرون شدم آمدم بین بچهها نشستیم و یک سری بچهها را جمع و جور کردیم، کابل احوال
دادیم که تعدادی از بچهها بیایند برای تعلیمات نظامی که ما زمینه را آماده کنیم
که در مناطق بروند. یک سری طلبهها را نیز جذب کردیم که اینها هم آماده شوند. این
طرف و آن طرف دویدیم تا اعلامیه دادیم و در قم یک منزل گرفتیم، یک ماشین تحریر و
یک ماشین تکثیر پیدا کردیم، کارهای فرهنگی را سر و سامان دادیم. یک ماه و چند روز
تیر شد، بچهها را کابل فرستادیم... یک شب عرفانی گفت من آشنا هستم بیا هر دوی ما
برویم... ساعتهای 11-12 بود که محمد آمد و گفت بیا برویم جای داکتر واعظی مهمانیم
و آنجا صحبت میکنیم... در آنجا شروع کردیم کم کم سر غذا صحبت کردن... دیگران
خوابیدند. ما سه نفر ماندیم.
من آنجا گفتم این را
معتقد باشید که یک رابطهی اسلامی با شما داریم نه یک رابطهی وابستگی، و میخواهیم
در انقلاب افغانستان کار کنیم و خود ما میخواهیم کار کنیم. و برنامههای ما این
است که گروه داریم، کار فرهنگی، نظامی و سیاسی میکنیم و هیچ وقت هم شما را نمیگوییم
با فلان گروه همکاری نکنید و با فلان گروه همکاری کنید. حالا با ما چه کار میکنید؟
صحبتهای زیادی شد. ایشان گفت: اگر شما مترقیها یکجا نشوید، مرتجعین در افغانستان
میدان را از پیش شما میبرند، گفت: مثلاً آصف و اینها و بحث زیاد شد... من موافقت
نکردم که با مجاهدین خلق همکاری کنیم... در اینجا خیلی قهر محمد آمد... گفت: «اگر
با مجاهدین خلق همکاری کنی پادگان نظامی، سلاح، دفتر، نشریه، رادیو همه چیز در
اختیار توست. ماشین و همه چیز اگر میخواهی و اگر هم همکاری نکنی، یعنی ما یک موضع
مشخص داریم، یک سیاست مشخص داریم در ایران و در انقلاب و هیچگونه کمک کردن نمیگذارم
که کسی کمک کند، مگر اینکه از ایران بیرون بروی.»
ما هم گفتیم، حاضریم
از ایران بیرون برویم، ولی با مجاهدین خلق همکاری نکنیم... بعد از این مسأله جدا
شدیم، ما تصمیم گرفتیم که داخل افغانستان برویم و اگر ایران نگذاشت در ایران کار
نکنیم... پیش آقای خامنهای رفتم و گفتم به ما، محمد منتظری این طور میگوید و ما
هم الآن تصمیم گرفتیم که از ایران بیرون برویم و هیچ وقت با مجاهدین خلق همکاری
نمیکنیم... آقای خامنهای گفت: «نه، نه! این مسأله درست نیست و شما هم این طور
فکر نکنید که در ایران تصمیمگیرنده همه محمد است و این موضع محمد دربارهی شما درست
نیست و شما همین جا کار تان را بکنید، اتحاد و عدم اتحاد مال خود تان است و کسی
نمیتواند سر شما تحمیل کند... شما اینجا باشید هرچه در توان جمهوری اسلامی است در
اختیار انقلاب افغانستان میگذارد...»
چرا این مطالب
طولانی و نقل قولها را در اینجا ذکر کردیم؟ دلیلش این است که خیلیها دربارهی
ارتباط بابه مزاری با ایرانیها، چیز زیادی نمیدانند. مخالفان کوشیده اند از
مزاری یک چهرهی طرفدار ایران جلوه دهند تا شخصیت اصلی بابه را کتمان کنند. حتی
تعدادی از مغرضان و ناآگاهان تشکیل حزب وحدت را به ایرانیها نسبت میدهند، در
حالی که بابه مزاری در آغاز شروع مبارزهی نظامی با ایرانیها آنگونه برخورد
قاطعانه داشته چگونه ممکن است در شرایطی که اقتدار یافته اند تابع باشند؟ این بخش
را تعمداً طولانی ساختیم به خاطر اینکه این قسمت از زندگی بابه برای علاقهمندان
بسیار گنگ بود. با اینکه نگارنده خود شاهد صحنه بوده و این صحبتها را شنیده، ضبط
کرده، قسمت عمدهی صحبتهای بابه را در سال 1361 از نوار پیاده نموده برای معلومات
افراد درونگروهی سازماندهی کرده بود، قسمتهای دیگر را حاج مصطفی مرحوم بعداً از
نوار پیاده کرده، به همان شکل گفتاری به عنوان "خاطرات سیاسی شهید مزاری به
وسیلهی خودش" انتشار داد. که از یک طرف کار بسیار خوبی نمود که این سند را
به یادگار گذاشت و از سوی دیگر یک درد سر هم برای همه ایجاد نمود. چراکه درک
بسیاری مطالب برای خیلیها مشکل است. امیدواریم روزی این کتاب با ویرایش، پاورقی و
توضیحات لازم در اختیار علاقهمندان قرار گیرد. به لحاظ اینکه خود بابه رفته، کسی
از بسیاری گفتهها که به اختصار گفته چیزی نمیفهمند. لذا این کتاب از یک طرف
اولین منبع دربارهی کارکردهای قبل از حزب وحدت بابه مزاری است و از سوی دیگر، یک
عالم اسراری را در خود دارد که نشر بدون توضیح آن مشکلات فراوانی خلق میکند.
تلاش این قلم این است که اگر خود نوارها را حاج مصطفی مرحوم گم نکرده باشند، سر
از نو روی این کتاب کار شود.
خوب برخوردهای
اولیه را تا حدودی از نقل قولهای پراکنده بدست آوردیم که در ایران یک نظر واحد
دربارهی افغانستان از همان ابتدا وجود نداشت و تا کنون هم به وجود نیامده است. هر
شخص و هر نهادی در افغانستان برای خود کار میکردند. این یکی از دردهای عمده بود
و هست. بابه مزاری هم با اینکه با تعداد زیادی از سران ایران از قبل آشنایی داشت،
ولی پس از پیروزی با خیلیها مشکل پیدا نمود. فقط با آقای خامنهای تا دوران حزب
وحدت به عنوان دو دوست بودند و پس از آن، این ارتباط نیز در هالهای از ابهام
قرار گرفت که در جایش به آن خواهیم پرداخت. ولی با خراب شدن رابطهی بابه مزاری با
محمد منتظری، آقای خامنهای تلاش میکند که بابه را با جمع محمد که در آن شرایط
قویترین بخش نظام و انقلاب بودند، آشتی دهد. ابو شریف، محسن رفیق دوست و جواد
منصوری طبق دستور آقای خامنهای، با بابه مزاری صحبت میکنند. خود بابه از یکی از
این دیدارها اینطور نقل میکند:
«وقتی که اینها را
خواست و یک شب من هم آنجا بودم که آقای خامنهای گفت: «ده سال است من ایشان را میشناسم
و آن چنان که بیشتر از یک ایرانی در انقلاب سهم داشته و فکر میکرده که پیروز شود.
و آن روز هم که با اینها همکاری میکردیم باور ما نمیآمد که ایران پیشتر از دیگر
جاها پیروز شود. تمام هدف ما این بود که اگر ایران پیروز نشد، بیا در افغانستان
یک انقلاب را شروع بکنیم. آنجا پیروز شود، آنجا سنگر شود که در دیگر جا کار کنیم.
ولی امروز خوب جو انقلابی و شرایط جامعه و ارادهی الهی بر این قرار گرفت که ایران
پیشتر از دیگر جا، پیروز شد. الآن پایگاه این مجاهدین است و یک انقلاب در
افغانستان شروع شده و این است که این، حق فوقالعادهای دارد که شما با این همکاری
کنید. و من آنقدر به این از نگاه فکری و مبارزاتی اطمینان دارم که از خودم بالاتر.
یعنی خودم احتمال اشتباهات به خودم تا حالا داده ام، من قبول ندارم که ایشان
اشتباه کند. لهذا محمد هم آمده سر این یک سری گروهها را تحمیل کرده که آن گروهها
را اینها قبول ندارند. و این درست نیست و به اینش کار نداشته باشید، من الآن نمیدانم
آن گروه بد است یا خوب. فقط شما با ایشان همکاری کنید، بچههای شان را تعلیم
بدهید. قرار گذاشتیم که ایشان مسئول نظامی شان را معرفی کند ما بچهها را تعلیم میدهیم.»
زمان حکومت موقت بود و مهندس بازرگان که از اسم تعلیمات نظامی هم میترسید. لهذا
ابوشریف به آقای خامنهای گفت که: «بابا این حکومت موقت که نمیگذارد ما افغانی
(افغانستانی)ها را تعلیمات بدهیم.» آقای خامنهای گفت: «خوب یک جایی، یک منزلی
پیدا کنید، الآن حکومت آن قدر مسلط نیست. آنجا تعلیمات را شروع کنید، من کرایهی
منزلش را میدهم.»
ولی به گفتهی خود
بابه مزاری، کار به این آسانی شروع نمیشود، چرا که باز هم محمد منتظری اصرار دارد
که باید با مجاهدین خلق یکجا کار کنند که این خواسته مورد قبول بابه مزاری قرار
نمیگیرد. ابوشریف هم به نحوی بیشتر به حرف محمد منتظری کار میکرده تا حرف آقای
خامنهای. بابه جریان را به طور مفصل تشریح کرده که در این ماجرا چه گذشته، ولی ما
به اختصار گذشتیم. سرانجام یک منزل را آقای خامنهای کرایه میکند و یکی از بچههای
ابوشریف که قبلاً خود با فلسطینیها کار کرده، مسئول آموزش میشود. اولین گروپ که
به آموزش فرستاده میشود، تعداد افرادی است که از کابل آمده بودند. خود بابه اینطور
میگویند: «اول گروپی که از کابل آمده بود، همین خلیلی بود، شهید رضایی بود، کریمی
دره صوف و یک تعداد دانشجوی دیگر که از بچههایی که از کابل آمده بودند، گروپ اول
بود و اینها را پانزده روزه تعلیمات فرستادیم. گروپ دوم، عرفانی، اکبر مهدوی،
حسینی، حاجی اصغر از سیدهای میر تاق که در بهسود شهید شد... بودند. همین طور گروپ
گروپ تعلیمات را شروع کردیم.»
همزمان با این تلاشهای
آموزشی، فعالیتهای گستردهی فرهنگی - سیاسی نیز شروع میشود که بابه مزاری با آن
انرژی خدادادی شب و روز هر طرف میدود تا همه را فعال سازد. دربارهی تشکیل سازمان
نصر و تحولات دیگر خود مفصل صحبت نموده که روزی در اختیار علاقهمندان قرار خواهد
گرفت. اولین مصاحبه با روزنامهی جمهوری که خط مشی سازمان نصر را بیان کرده به نام
مستعار غلام علی توسط بابه مزاری صورت میگیرد که شهید واحدی و عرفانی هم حضور
داشته، بعد آقای صادقی با روزنامهی انقلاب مربوط به بنیصدر مصاحبه میکند و در
آن نشریه از آقای صادقی به عنوان رهبر نصر نام برده میشود، چون نصر شورایی بوده و
در آن دوره این مصاحبه جنجالی خلق میکند که هر یک از آن رویدادها جالب، آموزنده
و در خور تأمل اند، ولی مجال بررسی هیچ کدام آنها نیست.
در پایان فصل اول، این
نکته را خاطرنشان میسازیم که بابه مزاری در بهار سال 1358 با شهید واحدی قرار میگذارند
که یکی داخل باشند و یکی هم خارج. ابتدا بابه واحدی به کابل میرود و بعداً خود
بابه مزاری آمادهی رفتن به جبهات میگردد که بخشهایی از این رویداد را در فصل
دیگر خواهیم دید، ولی قبل از آن به یک مطلب توجه علاقهمندان را جلب میکنیم تا
دریابند بابه مزاری چگونه مبارزهی نظامی را از صفر شروع کرده است تا نیروهای
تعلیمدیده را به جبهات مردمی ارسال دارد. خود میگویند:
«برای اولین بار که
ما رفتیم بچهها را بفرستیم با آن مضیقهی شدید اقتصادی زندگی میکردیم، پول
نداشتیم، الآن 20 نفر از بچهها را دوره داده ایم که بفرستیم در داخل و سفر خرجش
را نداشتیم. بعد از این طرف و آن طرف زحمت کشیدنها، من رفتم از آقای طبسی (5000)
پنج هزار تومان گرفتم و این 5000 تومان را در بین 20 نفر توزیع میکردیم که اینها
کابل بروند. در مسجد گوهرشاد، 20 نفر را جمع کرده بودیم، من و واحدی مرتب از مسألهی
صدر اسلام و گرسنگیها و وضع بد اقتصادی و ایثار صحبت میکردیم و این بچهها هم سر
شان پایین بود طرف ما نگاه نمیکردند، بعضیها را میخواستیم از طریق پاکستان
بفرستیم و برای برخی تذکره درست کردیم از طریق هرات... بچهها میگفتند: این پول
تا کجا ما را میرساند؟ گفتیم، خوب بروید نشد کار کنید. وقتی که بچهها را کابل
فرستادیم، شفق شان از آنجا یک نامهی بلند بالا به ما فرستاد که ما گفته بودیم بچهها
بروند دوره ببینند، یک سال بعد بفرستید. الآن هیچگونه آمادگی نداریم، ما اینها را
کجا کنیم؟ نه پول داریم، وضعیت ما به این شکل بود...»
خوب واضح است هر کس
دیگر جای بابه مزاری میبود، برنامه را رها میکرد، ولی او مقاومت نمود، ادامه داد
تا مزاری شد.
نویسنده: بصیر احمد دولت آبادی
منبع: سلام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر