در این وبلاگ مطالب مختلف مربوط به افغانستان در مجموع و مخصوصاً هزاره ها در سراسر جهان، سایر مطالب و یادداشت های شخصی به نشر میرسد.
سلام هزارستان چشم براه نظرات، پیشنهادات و انتقادات سازندۀ شماست، و هم چنان از قلم بدستان گرامی میخواهد که دست نوشته هایشان را برای سلام هزارستان بفرستند تا زینت بخش صفحات آن گردد.

۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

سال 1336 در افغانستان یک سرآغاز با پیامد های مختلف

بهرحال، در همین سال 1336 هجری شمسی ، کودکی در جنوب کشور در ولایت قندهار در خانه یک خان افغان(پشتون)، رییس یک قبیله،چشم به جهان گشود که نام او را حامد گذاشتند، او سرانجام رییس جمهور این کشور شد. کودک دیگری درولایت پنجشیر کنونی ، کاپیسا و پروان قبلی، در خانه یک فرد شناخته شده و متمکن تاجیک تبار، پا به عرصه گیتی نهاد، نام اورا محمد یونس گذاشتند. این کودک تاجیک تبار وقتی آن کودک افغان تبار، رییس جمهور شد، او هم به کرسی ریاست مجلس به اصطلاح شورای ملی ، تکیه زد. در کشوری که هنور ملت به شکل واقعی آن شکل نگرفته ، واژه های ملی چندان سنخیتی با معنی و مفهوم اصلی خود ندارند و صرف بار تحمیلی و سیاسی را یدک می کشند ! خوب در همین سال ، در شمال کشور در ولایت بلخ ، در خانه یک دهقان فقیر و گمنام هزاره هم یک کودکی ، به اجبار چشم به جهان گشود تا شاهد دربدری های همتباران خود در این سرزمین آبایی باشد. نام او را محمد علی گذاشتند، ولی هیچ کس او را محمد علی نگفت ، یکی ممدلی می گفت ، یکی آمدلی !او هم طبق سنت تاریخ این کشور آبایی ، سرنوشت قومی خود رایافت و در زمانی که آن دو هموطن افغان و تاجیکش ، رییس جمهور و رییس مجلس شدند ، او هم مثل آبا و اجداد خود در این کشور، جوالی شد!...

همانطوریکه در بخش های گذشته هم اشاره شد، از همین سال به بعد رویدادهای تاریخی منطقه وکشور، به شکل محدود با روش در هم آمیزی مطالب پراکنده،به خوانندگان عرضه خواهد شد. در حقیقت آنچه تا کنون ارایه شده ، مقدمه یا پیش درآمدی بود براین موضوع ،تا دریابیم تاریخ را نباید صرفا به دید منفی نگریست ، بلکه در صورت برجسته سازی ریشه های ناخشکیده ، از کنده های سوخته و بریده شده باغ ! نهالهای نو رسی را در حاشیه باغ و همقطار با نهالان تحت مراقبت باغبانها، که به شکل خود رو و اضافی قد کشیده اند ! نیز به تماشا گرفت.
بنابراین ، در سال 1336هجری شمسی با اختلاف ماهها در سه نقطه ی از سرزمین افغانستان ودرسه خانواده متفاوت از هر نگاه ، چه از لحاظ فرهنگی و چه از رهگذر مزایای اقتصادی و چه ارتباط قومی و طایفه ی ، سه طفل به دنیا آمدند که هر کدام به نحوی در این ستم آباد تاثیرگذار شدند- شاید ده ها و صد ها طفل در همین سال در افغانستان به دنیا آمده باشند که هر کدام در این کشور تاثیر گذاشته باشند ، ولی این قلم فقط به عنوان یک سوژه به این سه طفل اشاره می کند تا حوادث کلان کشوررا با هم ارتباط دهد. ورنه ارتباط دادن کل وقایع تاریخی یک کشور آن هم به صورت فردی غیر ممکن است، چراکه تاریخ در کشور های شرقی و بخصوص کشور ما ، کاملا چسپیده به دربار بوده و جدا سازی آن از دربار، کار آسانی نیست.این قلم می کوشد فقط امتحان کند که در این کشور هم مثل کشور های دیگر، خارج از حلقه در بار می توان در باره تاریخ چیزی نوشت یا خیر؟ هدف اصلی این است تا جوانان را تشویقی باشد برای ورود در این ساحه بی خریدار و متروک ، ورنه شرح حال همه متولدان سال 1336 ش کار دشواری خواهد بود– لذا از بین آن همه کودک ، صرفا به زندگی سه شخص به عنوان یک سوژه و یک پروژه ی امتحانی اشاره می کنیم تا دریابیم می توان حوادث را به این شکل دسته بندی کرد یا خیر؟ البته این طرح بدون کدام پیش فرض های قبلی در نظر گرفته شد و پیامد اینگونه ارتباط دهی هم چندان شناخته شده نیست، چراکه راه تازه و نا رفته را باید امتحان کنیم . همانطوریکه در مقدمه ” چکباشی” هم یاد آورشده ایم معلوم نیست این راه به باتلاق می رسد یا به کوره راه جنگلی!ختم خواهد شد.
بهرحال، در همین سال 1336 هجری شمسی ، کودکی در جنوب کشور در ولایت قندهار در خانه یک خان افغان(پشتون)، رییس یک قبیله،چشم به جهان گشود که نام او را حامد گذاشتند، او سرانجام رییس جمهور این کشور شد. کودک دیگری درولایت پنجشیر کنونی ، کاپیسا و پروان قبلی، در خانه یک فرد شناخته شده و متمکن تاجیک تبار، پا به عرصه گیتی نهاد، نام اورا محمد یونس گذاشتند. این کودک تاجیک تبار وقتی آن کودک افغان تبار، رییس جمهور شد، او هم به کرسی ریاست مجلس به اصطلاح شورای ملی ، تکیه زد. در کشوری که هنور ملت به شکل واقعی آن شکل نگرفته ، واژه های ملی چندان سنخیتی با معنی و مفهوم اصلی خود ندارند و صرف بار تحمیلی و سیاسی را یدک می کشند ! خوب در همین سال ، در شمال کشور در ولایت بلخ ، در خانه یک دهقان فقیر و گمنام هزاره هم یک کودکی ، به اجبار چشم به جهان گشود تا شاهد دربدری های همتباران خود در این سرزمین آبایی باشد. نام او را محمد علی گذاشتند، ولی هیچ کس او را محمد علی نگفت ، یکی ممدلی می گفت ، یکی آمدلی !او هم طبق سنت تاریخ این کشور آبایی ، سرنوشت قومی خود رایافت و در زمانی که آن دو هموطن افغان و تاجیکش ، رییس جمهور و رییس مجلس شدند ، او هم مثل آبا و اجداد خود در این کشور، جوالی شد! چرا که بنیانگذار افغانستان مدرن جناب عبدالرحمن ، در کتاب خاطرات خود به نام تاج التواریخ صراحتا گفته بود ” اگر هزاره های بار کش نمی بودند ما خود باید مثل خر بار می کشیدیم” خوب این کودک هم مثل مردمان قوم و قبیله خود بار کش شد!چراکه مدیر تعلیم و تربیه ولایت بلخ در زمان داود خان برایش دستور داد که برود یک کراچی دستی بگیرد و مثل دیگر قومای خود جوالی گری کند! چرا که در قاموس افغانستان دیروز و حتی شاید امروز ،هزاره یا باید کشته می شد و اگر زنده می ماند باید جوالی می شد، این کودک هم جوالی شد، اما برخلاف دیگر قومای جوالی خود ، که بار مردم مرفه شهری را به خانه های شان می رسانید، بار تاریخ این کشور را به دوش گرفته ، کوچه به کوچه و خانه به خانه خود هزاره ها در سراسر هزارستان و ترکستان برد، و به جای شکر وآرد و برنج و دیگر مایحتاج مردمان مرفه شهری! استخوان قربانیان جنایات عبدالرحمن این بنیانگذار افغانستان سربلند و زمین افتخار آمیز شیران را حمل نمود.
البته احمد خان سمنگانی هم در همین سال در خانه یک خان ازبک به دنیا آمد و جنرال شد و در حد خود در جامعه ازبک تبار کشور موثر و حادثه ساز ویا جان محمد ترکمنی هم قوماندان جهادی قوم هزاره شد که با بابه مزاری بدست طالبان کشته شد ، اواز قوم هزاره ترکمن بود و طبعا در محیط خود تاثیر گذار. که البته هرکدام در جای خود مهم و قابل بحث اند ولی این نوشته مجال بررسی همه رویداد ها را ندارد.
خوب کودکی که در جنوب به دنیا آمد، مادرش همواره در گوش او لالی خواند که تا لوی شوی در این ملک پاچا شوی، هرچند او نمی دانست تا او بزرگ می شود ظاهرخان توسط عموزاده و یازنه خود از قدرت افتاده و نظام پادشاهی به جمهوری تبدیل می شود، برای او فرفی ندارد باید پسرش پاچا شود!زنی در پجشیر هم در گوش کودک خود لالی می خواند که پسرم بزرگ شدی حتما وزیر شوی یا رییس و برای قوم پاچاخیل خدمت کنی، چراکه جایگاه قوم تاجیک در ادارات دولتی کاملا مشخص بود که باید کار های دفتری را انجام می داد! اما این استاد ربانی و دیگر سران تاجیک بودند که در همین سال 1336 حلقه ی تشکیل دادند که بعد ها از آن جمعیت اسلامی سر برآورد و ذهنیت زن تاجیک را نیز تغییر داد که بچه تاجیک هم مثل حبیب الله کلکانی می تواند باز پاچا شود! ولی زن هزاره که سرنوشت عبدالخالق را از زبان ” اوری جان” دختر عمه یا دختر مامای او در قریه خود شنیده بود و دریافته بود که هزاره غیر از کشته شدن در این کشور جای ندارد، اگر هم کشته نشود باید جوالی شود. ولی او دلش نمی آمد که پسرش جوالی شود ، لذا در لالی خود همواره تکرار می نمود که ” بچه مه کته شوه ، میرزای آبه شوه” بالا ترین جایگاه در ذهن یک زن ناقلین هزاره ترکستانی– نه زن هزاره هراستان – در نظام قدرتی افغانستان شکل گرفته بود، اگر یار توفیق شان می شد کدام کار دفتری نصیب بچه اش می شد. و این حسرت هم شاید به خاطر آن بود که می دیدند اقوام همسرنوشت مذهبی شان یعنی قزلباشان بیشتر میرزا شده و نان بخور نمیری گیر شان آمده و خود را بالاتر از هزاره ها نشان می دهند.
حال که از مقایسه سه شخص با سه خصوصیت متضاد از هر نگاه ، رهایی یافتیم کمی هم در باره آبادانی کشور که در این سال شروع و یا تکمیل شده، نیز اشاره می کنیم. باز سه نقطه را در نظر می گیریم، سرک کابل – قندهار و قندهار – هرات در سال 1336ساخته می شود تا علاوه بر دیگر کالای تجارتی کشور، تریاک هم در سراسر دنیا از این طریق ترانزیت شود تا برادران نارضی بتوانند همواره پول کافی برای نبرد داشته باشند. در شمال طرح ماستر پلان شهر مزارشریف شهر مولا علی که در سال 1326 آماده شده بود، سر از سال 1336 مورد اجرا قرار گرفته و شهر امروزی مزارشریف از همان تاریخ شروع به ساخته شدن نمود، این قلم قد کشیدن آپارتمانها را به خوبی به یاد دارد. زمانی که در زمستان سال 1339 برای اولین بار پا در این شهر گذاشت – اگر در گذشته هم در بغل مادر آمده بود به یاد ندارد- ولی از همان زمستان 39 به بعد شهر مزار را بخصوص یک قسمت آنرا چون کف دست خود می شناسد ،البته تا سال 60 نه بعد از آن. این شهر تاریخی که در زمان تیموریان هرات پس از آنی که شخصی خواب دید که قبر حضرت علی (ع) زیر تپه قریه “خواجه خیران”دفن شده، این قریه رفته به شهری بزرگ تبدل شد که شرح بزرگ شدن آنرا از سال 1340 به بعد به اثر چشمدید های خود شرح خواهیم داد . درولایت پروان هم فاریکه سمنت جبل السراج در سال 1336 تاسیس شد تا در آبادانی کابل نقش اساسی را بازی کند.
ولی مهم تر از همه ، که هم افغانستان را در جهان امروزی معرفی نمود وهم زمینه ساز آن شد تا حامد جان به ریاست جمهوری برسد و یونس جان به ریاست مجلس و ممدلی هم شرح حال نویس شود ، تولدکودک دیگری آن هم چند هزار کیکومتر دور تر از این ساحه جغرافیایی، در خانه یک عرب یمنی تبار در عربستان سعودی آن هم در مکه بود. نام او را اسامه گذاشتند تا مثل اسامه بن زید به جان امپراتوری روم برود. اگر اسامه بن زید به خاطر رحلت رسول الله ( ص) و کار شکنی بزرگان نتوانست در آن وقت کار روم را بسازد که بعد ها ساخته شد، ولی این اسامه سرانجام با غلطاندن برج های دو قلوی شهر نیویورک امریکا ، هم خود را در جهان شهورساخت هم افغانستان فراموش شده بعد از جنگ سرد را ، سر زبانها انداخت.
البته، خیلی از آدمهای روی کره زمین نمی دانند و شاید هم هرگز باور هم نکنند که اگر امکانات و حمایت های فنی و غیر فنی سازمان سیا نمی بود، اسامه هرگز اسامه بن لادن نمی شد! چرا که چون او اسامه در جهان عرب زیاد بود و هست، ولی سیا اورا اسامه ساخت. چنانچه فردوسی بزرگ می سراید:
رستم یلی بود در سیستان
من اورا ساختم رستم داستان
اسامه هم مثل صد ها و هزاران عرب دیگر به پاکستان آمده تا به مجاهدین علیه شوروی سابق کمک کنند و برای خود زمینه بهشت رفتن را مهیا سازند و از نعمات بهشت دنیا هم با گرفتن دختران بد بخت و بی سرنوشت جنگ زده بی نصیب نمانند! اما این امریکا بود که با حمایت های بی دریغ خود در دوران جنگ سرد علیه شوروی سابق از اسامه و تشویق کشور های عربی در تمویل او برای حمایت به مجاهدین ضد شوروی، از او یک قهرمان افسانه ی ساخت. وقتی هم برجهای دو قلو به هر دلیلی و به هر شکلی فرو ریخت، زمینه برای مطرح شدن حامد جان نیز فراهم شد. باز هم این حمایت سازمان سیا بود و رنه چون او سموارچی می بخشید هتل چی در گوشه و کنار کشور و جهان زیاداست که بیشتر شان به غم نان خود و خانواده مانده اند ، چرا هتل چی گفتم به خاطرکه سموارچی ها اکثرا بودنه و کبک هم دارند و حامد جان شاید با این پرندگان چندان رابطه نداشته باشد.هیچ کسی اورا قبلا نمی شناخت، وقتی برادران ناراضی او رو به فرار نهادند یک باره نام او سر زبانها افتاد، ظاهر قضیه یک چانس بود، ولی پشت قضیه را خدا می داند و سیا! که سالها قبل با او ارتباط برقرار ساخته بودند. خوب مثل یونس جان هم در بین تاجیک ها آدم تحصیل کرده و مکتب رفته کم نبود، ولی این حمایت های آمر صاحب مسعود با امکانات سر سام آور ایران، اتحادیه اروپا بخصوص فرانسه، بعد ها روسیه و هند بود که از او هم یونس قانونی ساخت. خوب در آخر مثل این ممدلی هم در بین هزاره ها کم نبودند ، ولی این دست حمایتگر بابه مزاری بزرگ احیا گر هویت قومی هزاره ها بود که دست اورا گرفته با خود به ایران برد، قلم بدستش داد تا شرح حال مردم بخت برگشته بنگارد. ورنه او مثل هزاران نیمه باسوداد هزاره ، در گوشه و کنار کشور و جهان گم می شد. این بود که این سه شخص متولد سال 1336 ش هرکدام به نحوی در بین جامعه قومی خود و در بین کشور تاثیر گذار شدند. گرچه تاثیر گذاری حامد جان و یونس جان کاملا مشهود است و تاثیر گزاری ممدلی یک خیالی بیش نیست، فقط برای خالی نماندن عریضه ذکر شد.
ولی صبر داشته باشید یک فکاهی را از زبان همان شیخ علی جمعه اگر یاد تان مانده باشد دوست و هم سرنوشت پدرم را برای تان نقل می کنم. شیخ علی جمعه مرد خوش برخورد و لطفه گویی بود، وقتی به شهر می آمد ما به عذر و زاری شب اورا از رفتن باز می داشتیم تا یک شب شاد باشیم . او فکاهی زیاد بلد بود و حتی برای خانواده خود فکاهی می ساخت.او می گفت:
” اولین باری که می خواستم همسرم را به مزارشریف زیارت بیاورم موتر دولت آباد از شهر بلخ می گذشت. در بلخ که رسیدیم به خاتو گفتم، او خاتو اینی بلخ است! فامیدی، بخارا را بعدا برایت نشان می دهم”
خوب این فکاهی شاید برای غیر مزاری ها خنده آور نباشند ، ولی مزاری ها می دانند که شیخ به زن خود چه گفته است!من این فکاهی را در سال 1373ش شبی در دفتر آقای ابراهمیمی به جمعی از دانشجویان افغانستانی گفتم. در آن سال به مناسبت 8ثور روز پیروزی مجاهدین در کابل ، سیمناری از سوی اتحادیه داشجویان افغانستانی مقیم تهران که بیشتر شان طرفداران دولت استاد ربانی بودند به حمایت آقای ابراهیمی نماینده ولایت فقیه در امور افغانستان دایر شده بود. ما و مرحوم شفایی هم از سوی مرکزفرهنگی نویسندگان افغانستان به آن سیمنار رفته بودیم، چراکه انجنییر حافظ، داکتر فضایلی ، داکتر حصاری و آقای میر آقا حقجو و برخی دوستان وحدتی و نیمه وحدتی هم در آن اتحادیه شامل بودند که اندک هوای ما را داشتند ، ولی همه محافظه کار وکم جرات تشریف داشتند و کارها بیشتر دست آقایان حسین میری، عصمت اللهی و دانشیار یا دانشور جمعیتی ،دانش بختیاری که همه سرسخت مخالف بابه مزاری و طرفداران آیت الله محسنی و جمعیت بودند، قرار داشت. من هم یک مقاله تحت عنوان نقش فرهنگ و آثار فرهنگی در افغانستان نوشته بودم و قصد داشتم که بخوانم ، ولی کسی برایم وقت نداد، همواره می گفتند بعد از نفر بعدی تا اینکه شب شد ولی نوبت به من نرسید. شب یک گفتگوی آزاد در خوابگاه که همان دفتر آقای ابراهیمی بود دایرشد، اتفاقا من کنار مصباح زاده کابلی قرار گرفته بودم هر وقت می خواستم حرف بزنم او فورا جلو حرف مرا گرفته با آن صدای قوی خود حرف مرا گم می ساخت. ناچار فریاد زدم که این بلند گوصدایش بیش از حد بلند است و حرف آدم ضعیفی چون مرا کسی نمی شود. با این حرف هرچند که مصباح زاده ناراحت شد، ولی برای من فرصت گپ زدن فراهم گردید. من هم فکاهی شیخ دولت آباد را گفتم و به دانشجویان گفتم ” مرا در قم حرف زدن نمی گذارند که تو طلبه نیستی ، اینجا هم شما برایم وقت نمی دهید که دانشجو نیستید، گناهی من چیست که روزگاری قرار بود دانشجو باشم ولی از بدی حادثه با طلبه ها دمخور و دمساز شدم. گفتم مشکل افغانستان فرهنگی است، اگر فردا وقت دادید مثل شیخ منطقه مان که بلخ را نشان وعده بخارا برای بعد داد، به شما فردا تشریح می دهم، همه زیر خنده زدند، ولی فردا هم برایم وقت ندادند تا بخارا را نشان می دادم تا اینکه داکتر حصاری آمد گفت : “ترا وقت نمی دهند . اینها ترا شناخته اند که همان فردی هستی که تشکیلات مزاری را اداره می کنی” من از مقاله خوانی مایوس شدم، ولی در باره اینکه آنها مرا شناخته باشند، شک داشتم چرا که غیر از خود داکتر حصاری دیگران حتی به شمول انجنییر حافظ و داکتر فضایلی به نقش من در تشکیلات بابه مزاری آگاهی نداشتند، همه فقط به عنوان یک شمالی می شناختند. لذا ما و مرحوم شفایی بیشتر خود داکتر حصاری را در این کار مقصیر می دانستیم. حالا این عزیزان هنوز زنده اند نمی دانم از آن سیمنار کذایی چه خاطره ی دارند، ولی هرچه بود نگذاشتند که بخارا را نشان دهم، حال نیز اگر خوانندگان چکباشی اجازه دهند، اگر از زیر تیغ جراح سالم بیرون شدم باقی ماجرا را برای شان شرح خواهم داد و اگر رفتم که خود خواهی خواند که این ممدلی در تاریخ این ستم آباد، چه نقشی در “باد دادن گاه گنه” داشته است؟ پس منتظر باشید که از زیر تیغ جراح چگونه بیرون می شوم با هوش یا بی هوش! خدا می داند. اگر رفتم پناه همه ی تان به خدا ، اگر یاد کردید خوب و اگر نکردید هم خوب. پس فعلا خدا حافظ تان.
تذکر:
البته دوستان به بزرگواری خود، شوخی ها را تحمل کنند، هدف این است که ” چکباشی” هم خود را امتحان کند که در بین این همه سایت های جذاب و پرطرفدار خوانندگانی دارد یا خیر؟ چرا که می داند این قلم با این کهنه گی خود در برابر قلم های جدید بازاری ندارد، ولی تلاش می کند و به قول مزاری ها تا شنگ خود را نشان دهد.
نویسنده: بصیراحمد دولت آبادی
منبع: چکباشی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر