دوستم داشت چون درس خوان بودم ,سرم به کار خودم بودو بچه باز نبودم. می گفت غرورم را دوست دارد ,سادگی ام را دوست دارد از دختر هایی که هفت قلم می مالند بیزار هست.اما حالا با همان کفتر های خوش آب و رنگ قرقول می رود و به بهانه ی اینکه برای آزادی شان مبارزه می کند و عاشق آزادی زن است، هم کلام شان می شود و خرجشان می کند.می گویم کجا بودی میگه: "جلسه!"...
- "هشت کفتر سیاه و دو کفتر سفیدش را هر روز صبح به هوا بلند می کند.یک کفترسفید ماده اش همین دیروز چوچه هایش از تخم بیرون آمدند. از خوشحالی می خواهد بال در بیاورد.هم دلم می کفد هم خنده ام می گیرد. آخر وقتی مرتضی در شکم ام بود اینقدر خوشحال نشده بود که با به دنیا آمدن این دو چوچه کفتر خوشحال شده است. می دانی به کفتر سفیده حسودی ام می شودآخر آنقدر به او می رسد که نگو.مثل آن دورانی که تازه من را گرفته بود، حتی بیشتر! هر روز صبح ,چاشت,شام آب دانه شان را میبرد و کلی با آنها می خندد و وقت خود را خوش می گذراند.گاهی وقت ها که نه، همیشه حس می کنم این کفتر ها امباق من هستند مخصوصا آن کفتر سفیده کاکل زری همیشه حس می کنم امباق ام است.از من می شنوی شوی کردی، شوی کفتر باز نگیر!!! امباق خوب است زبانت را می فهمد، این زبان نفهم ها دشمن جان آدم می شود.تا حالا دو بار خواستم بکشمشان، اما حتی فرصتش را هم پیدا نکردم و هر بار گیر آمدم. یکبار هم حسابی لت خوردم.. از همه جالب تر شبها وقتی مست بر می گردد هم یکبار به سراغ آنها می رود.تا دیروقت با کفترهای دو پا عیش اش را می کند اینجا با این کفتر های سیاه و سفید.
دوستم داشت چون درس خوان بودم ,سرم به کار خودم بودو بچه باز نبودم. می گفت غرورم را دوست دارد ,سادگی ام را دوست دارد از دختر هایی که هفت قلم می مالند بیزار هست.اما حالا با همان کفتر های خوش آب و رنگ قرقول می رود و به بهانه ی اینکه برای آزادی شان مبارزه می کند و عاشق آزادی زن است، هم کلام شان می شود و خرجشان می کند.می گویم کجا بودی میگه: "جلسه!"
اما من اگر2 دقیقه از 12 دیر تر بروم قیامت می کند.همسایه را گفته تا نگهبانی من را بدهد. آدم جالبی است. برای آزادی آنها می جنگد و من را زیر چنگش گرفته هه هه هه .می گفت: فرشته ای ام که در خوابهایش می بیند منم. می گفت: وقتی سر صنف می آید نمی تواند درس بخواند همه اش حواس اش به من است. می گفت :آن روز که پروفسور از زیباشناسی حرف می زد فقط تو بودی که جلوی چشم ام می آمدی. همه ی آن واژه های صقیل فلسفی را با دیدن تو درک می کردم .می گفتم درسم تمام شود. می گفت: نه من تو را به قله هایی که می خواهی میرسانم. اما حالا من را زیر قله ها له می کند. فقط شبا روی تو شک و زیر لحاف برایش دوست داشتنی ام همین که کارش تمام شد، از یادش می روم..
تازه یادم آمد معصومه راست می گفت:"اینا یک زن سر به زیر را برای خودشان می گیرند,تا نسلشان بد ذات نباشند و خانه شان خالی نباشد و بعدش می روند پی کار خودشان." روزانه چهل بار عاشق می شود.مبایلش پر است از همان حرفهایی که یک زمانی برای من می گفت و حالا دارد برای آن کفتر ها می گوید.آخ کاش یکی از کفتر های دو پا..."-
"حیدری حواست کجاست!!!" یک بغله نشسته بودم تا واضحتر بشنوم. کمرم حسابی از این وضعیت درد گرفته بود. خودم را جمع جور کردم. فقط دعا می کردم نپرسد که چند لحظه پیش چه گفته! اصلا به لکچر گوش نمی دادم و همه ی حواسم به حرفها و پچ پچ های دختری که پشت سرم نشسته بود و غیبت شوهر کفتر بازش را برای دوستش می کرد بود. بس که کج شده بودم، استاد فهمید حواسم به درس نیست اما ازبخت بد چند تا عکس را دوباره برگشتاند و گفت:چی گفتم و خصوصیت این عکس ها چیست؟
باز گند زدم!بس که حواسم به دختر بود حتی یک کلمه هم به ذهنم نمی آمد.از شانس بد گوشکی مبایلم هم از زیر شالم بیرون زده بود. استاد دید. فکر کرد باز آهنگ گوش می دهم .با نگاه استاد فهمیدم باید از صنف بیرون بروم! به بهانه گرفتن بیگم برگشتم تا نگاهی به دختر بیندازم . دیگر در گوش هم پچ پچ نمی کردند و غیبت شان را قطع کرده بودند. آخر استاد همه ی حواسش به آخر صالون و آنها بود. آنها هم نیم نگاهی به من انداختند.من نیز نگاهی به او انداختم. شکمش بیرون زده بود، گویا بچه ای در راه داشت. حسابی هم خوش آب و رنگ به نظر می رسید.از قیافه اش میامد که دختر لایقی است. زیاد دیده بودمش اما هرگز نمی دانستم اینقدر بد بخت است...
اه چه شانس بدی! نگذاشت بقیه داستان را بشنوم. خودش که چندان درسی نمی دهد لا اقل می گذاشت ببینم چه خبر است!چه بلایی سر این دختر بخت برگشته و معصوم آمده با آن شوهر کفتر بازش...
دیروز هم از گولایی بالا تر اگر اشتباه نکنم هجده، نوزده تایی کفتر سر بام خانه ای پر می زدند.زود از بازوی ریحانه گرفتم و گفتم:خدا می داند این خشکل ها امباق کی ها هستند؟ریحانه که از قضیه خبر نداشت گفت:چی می گی تو؟خفه شو ببین چه زیبا پر می کشند. نگاه کن.
نویسنده: زینب حیدری
منبع: افشار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر