در این وبلاگ مطالب مختلف مربوط به افغانستان در مجموع و مخصوصاً هزاره ها در سراسر جهان، سایر مطالب و یادداشت های شخصی به نشر میرسد.
سلام هزارستان چشم براه نظرات، پیشنهادات و انتقادات سازندۀ شماست، و هم چنان از قلم بدستان گرامی میخواهد که دست نوشته هایشان را برای سلام هزارستان بفرستند تا زینت بخش صفحات آن گردد.

۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

مردم گمنام همراه با کاروانی در بلخ


مردی گمنام همراه با کاروانی در بلخ
آوازه سکناگزینی هزاره ها در ترکستان، به شکل شکسته وریخته به گوش هزاره های باقیمانده در هزارستان و یا هزاره های متواری شده در گوشه و کنار کشور که بین اقوام دیگر به شکل گمنام زندگی می کردند و یا در اسارت و بردگی به سر می بردند،رسیده بود.غلام حیدر چکباشی معروف به غلام حیدر نسواری یکی از این هزاره ها بود که داستان جالبی را از آمدن خود به ترکستان برایم نقل نمود. او شوهر خاله پدرم بود و من هم به تقلید از نواسه های او، او را در کودکی بابه کته خطاب می کردم چراکه خود بابه کته های خودم را ندیده ام و هر دو قبل از اینکه پدر و مادرم با هم ازداج کنند ، رفته بودند ! او تا اوایل سالهای دهه هفتاد شمسی زنده بود و مثل خیلی ها به ایران مهاجر شد و در ایران سردرنقاب خاک برد.روزی از او در باره سرگذشت خودش و نیز آشنایی اش با پدر بزرگ پدری ام که باهم باجه بودند، پرسیدم...
او مثل خیلی از هزاره های دیگر قسمت عمده از سرگذشت خود را مخفی ساخت و برایم نگفت که در کودکی براو چه گذشته است، فقط یاد آورشد که :
“ما یک کاروان از گیزو(گیزاب) راه افتادیم تا به ترکستان بیاییم، تا رسیدن به بلخ تعداد ما به چند نفر رسید و بقیه در مسیر راه کشته شده و یا از مرض و گرسنگی و تشنگی مردند. شبی که می خواستیم از بلخ به سوی دولت آباد عبور کنیم نیز یک نفر ما تیر خورد و مرد و ما در بلخ معطل ماندیم”.
البته، قبلا از زبان همسرش – خاله پدرم- چیز های زیادی در باره این خانواده شنیده بودم. واقعیت این بود که خاله پدرم که من به او آجی می گفتم در اخیر عمر خود نا بینا شده بود، او زن مقتدری در خانواده بود، اما وقتی نا بینا گردید، زمینگیر شد واز اقتدار ماند. عروسش که دختر حاجی ارباب برادر زاده همان حسن خان معروف بود، چندان اعتنایی به او نداشت، لذا او گاهی به کمک خواهر زاده های خود نیاز پیدا می کرد که خواهران پدرم بودند که از مادر یکی و پدر شان همان علی پناه برادر کوچک آلو بای بود.و من واسطه بودم که آنها را که یکی بعدها عروسش شد، خبر کنم تا به کمک او بیایند و او هم در عوض همیشه مقدار میوه خشک برایم نگهداشته بود، وقتی زیر صندلی به میوه خوردن مشغول می شدم او برایم قصه می گفت. بعد ها دانستم که بیشتر قصه ها واقعی و سرگذشت خود و خانواده اش بوده ولی صد حیف که من در آن سن و سال از درک آن عاجز بودم.او از طایفه دایه بود و شوهرش غلام حیدر نسواری از گیزو.آنها چگونه از دوران عبدالرحمن گذشته و تا عهدامان الله خان و جریان جنگ های حبیب الله کلکانی و نادر خان رسانیده بودند، چیزی نمی دانم، فقط اینقدر می دانم که در همان آغاز قدرتگیری نادرخان به بلخ رسیده بودند. همانطوریکه اشاره شد، غلام حیدر نسواری می گفت، قرار بود شب از بلخ به سوی دولت برویم که یکی از ماها تیر خورد وبقیه فرار کردیم و از رفتن منصرف شدیم. اینها مدتی در بلخ می مانند که به طور اتفاقی با مردی که خود را “علی جمعه “معرفی می کند، آشنا می شوند.
علی جمعه در آن شرایط در مهمانخانه فردی به نام منصب علی خان و یا صمد علی خان از مردم جاغوری که باهم نسبت فامیلی داشته و آن شخص در آن شرایط در یکی از ادرات حکومتی کار می کرده ،به سر می برده است. علی جمعه ظاهرا از خانواده خود قهر نموده و سنگ چارک را ترک گفته نزد آن شخص آمده بود.در آن زمان خانواده علی جمعه در سنگ چارک زندگی می کرده اند ، اینها چه وقت و چگونه در آنجا رسیده بودند، معلوماتی در دست نیست ودلیل قهر علی جمعه از خانواده اش نیزهرگز روشن نشد ، چرا که مرگ به او زیاد مهلت نداد تا تمام اسرار زندگی اش فاش شود. هرچه بوده او وقتی غلام حیدر نسواری و خانواده اش را می بیند، دل از همه چیز کنده با اینها همراه می شود، چرا که خواهر زن غلام حیدر نسواری جوان بوده و علی جمعه هم بی خانه. اینکه او قبلا زن و بچه داشته ویا در چه سن و سالی بوده ، باز هم روشن نیست.هرچه او بوده علی جمعه خیلی زود با خواهر زن غلام حیدر نسواری ازدواج می کند وبا این جمع راه دولت آباد پیش می گیرد. این کاروان از بلخ به “برمزید” و بعد به شاخمغیلان و سرانجام رحل اقامت به قره غجله می اندازند.در قره غجله ، هم غلام حیدر نسواری و هم علی جمعه به دهقانی مشغول می شوند، دیری نمی پاید که غلام حیدر نسواری به منصب چکباشی گری می رسد و یکی از پر آوازه ترین چکباشی ها می شود که جوی آب را در شب تاریکی به تنهایی بند می سازد ، کاری را که چند نفر در روز به مشکل انجام می دهند. اما زمان برای مطرح شدن علی جمعه بسیار کم است . چرا که اولین و آخرین فرزندش وقتی در قره غجله به دنیا می آید و نام او را محمد حسن می گذارند.ولی اوبه نام حسن قلایی معروف می شود، حسن تازه راه رفتن را فرا می گیرد و هنوز خوب زبان نگشوده است که علی جمعه او را تنها گذاشته خود با تمام اسرار زندگی قوم و قبیله خویش سر به نقاب خاک
می برد وتنها چیزی که از علی جمعه برای حسن به میراث می ماند، فقط یک چایجوش و یک “بیل کفچه” بود و بس. کسانی که با فن دهقانی آشنایی دارند می دانند که دو نوع بیل در ترکستان کاربرد دارد، یکی همان بیل دهقانی و دیگری کفچه که در تراش جوی و خشاوه علف های هرزبه کار می رود.این بیل کفچه و آن چایجوش بد قواره را سالها حسن به عنوان یادگار پدر خود نگهداشته بود، او هیچ تصویر و خاطره ی از پدر جز همین دو نداشت.فقط خاله اش برایم گفت: روزی که حسن تازه راه رفتنی شده بود، با همان بیل کفچه پاروی اسب پدر خود را جارو می کرد که علی جمعه از راه رسید و چنان خوش شده بود که فورا یک گاو را نذر نموده ، گوشت آنرا خام تاله کرد، یعنی گوشت را خام بین قریه تقسیم نمود و خود نیز بعد از چند روز از این حادثه از دنیا رفت . واقعا عجیب است، او کی بود و از کجا بود؟ راز خود را با خود برد و فقط یک پسر به یادگار گذاشت و رفت.گویی فقط برای همین ماموریت به این دیار آمده بود و بس .
نمی دانم چرا برخی آدمها گذشته های خود را مخفی می سازند و به همان شکل ناشناخته می روند، در عصر انقلاب از اینگونه آدمها زیاد دیدم که البته شاید شرایط بحرانی کشور چنین ایجاب می کرد، در بعد از انقلاب هم گاهی کسانی را دیدم که گذشته خود را مخفی می ساخت. از جمله فردی بود از افغانستانی ها که سالها درازبکستان بوده واز مسکو به کانادا آمده بود.او مدعی بود که پدرش افغان و از مردم پکتیا و مادرش فارسی وان است و خود را باشنده کابل معرفی می نمود. در صحبت های خصوصی و جمعی همواره مدعی بود که او زن و فرزند ندارد ، مادر و دیگر اعضای خانواده اش در جنگ های کابل زیر آور بمباران شهر از بین رفته، فقط یک برادر دارد که با او هم قهر است. هر روز در زنگ تفریح او سعی می کرد از ارتباط خود با یک دخترجوان ازبک ازبکستانی بگوید. روزی کمی دیر سر کلاس آمد و رگ های گرنش ورم نموده سرخ شده بود، در زنگ تفریح پرسیدم بازمحمد خان چرا امروز دیر آمدی؟ گفت : اطلاعیه های پیتزا را پخش می کردم دیر شد! گفتم، چرا در این سن و سال و با این وضع مریضی اینقدر سر خود فشار می آوری؟ دولت همانقدر برایت می دهد که بخوری و یک طوری زندگی کنی! آهی کشید و گفت: من به پول نیاز دارم ، دختر ازبک در انتظارم هست! من از روی وطنداری نصیحت کردم که دنبال او نگرد او تازه 13 یا 14 ساله و تو بالای پنجاه سال سن داری او به تو زن نمی شود زیاد خود را به زحمت نینداز، بیا کدام بیوه رابگیر ، همین جا راحت زندگی کن. قبول نکرد، او همواره از رفتن صحبت می کرد، چند بار پشت سر هم مشکل قلب پیدا نموده یک بار عمل هم شد، ولی باز همان حرف های همیشگی را تکرار می کرد. همه باور کرده بودیم که او راست می گوید و همه هم به نحوی بااو احساس همدردی می نمود که تمام اعضای خانواده خود را از دست داده و او مدعی بود که هرگز فرصت نکرده تا ازدواج نماید.
در یکی از مراسم های مکتب باهم عکس گرفتیم و با معلمان هم عکس گرفته بود، اما پس از مراسم دیگر به مکتب برنگشت. مدیر و معلمان عکسها را به من داد که به رفیقت بده، او مریض شده بود. چند بار امان جان دوست بدخشانی ام را گفتم تو آدرس محمد را پیدا کن که باهم به عیادت او برویم و عکسها را هم تحویل بدهیم. امان جان زیاد تلاش نمود ولی گفت، آدرسش را پیدا کردم اما حاضر نیست کسی را ملاقات کند. چرا؟ هیچ کس نمی دانست تا اینکه شنیدیم به سرطان مبتلا شده و خانواده او هم پیدا شده او را با خود به تورنتو برده اند. چند روز نشده بود که خبر شدیم مرده است! همه ناراحت شدیم و عکسهای یادگاری اش نزد من ماند. ولی برخلاف تصور قبلی ما روشن شد که ایشان زن وبچه داشته و آنها هم در تورنتو زندگی می کرده و پسرش جوان بوده!عجب او سر همه کلاه گذاشته بود،ولی بعد مرگش روشن شد که او قبلا ازداج کرده و تمام حرفهایش در باره زندگی اش ساختگی بوده است. چرا او این همه توجیهات درست کرده بود، من هرگز نفهمیدم. ولی هرچه بود راز او سرانجام برملا شد، اما راز زندگی علی جمعه هرگز روشن نشد. البته بعد ها قرار بود که روشن شود، ولی من مانع شدم تا پدر دنبال اقوام خود براید که در جایش به آن خواهیم پرداخت.
کودکی یتیم در خانه های مردم
بهر حال ،علی جمعه بدون اینکه فرصت یابد یا بخواهد تا قصه های زندگی اش را با دیگران شریک شود، رخت از جهان بربست، همسر جوان خود را یک پسر دو سه ساله به امان خدا رها نمود که با سرنوشت خود مبارزه کنند.مادر حسن خیلی زود از ناچاری پسر خود را رها نموده خود همسر علی پناه برادر کوچک آلو بای می شود. حسن در همان سن سه چهار سالگی به خانه حاجی ارباب برادر حسن خان ، مزدور شده ، به بره و بزغاله چرانی می پردازد و شب ها برایش یک قرص نان خشک داده نزد مادرش روان می کنند.در همان هنگام کودک بزرگسال تری به نام علی جمعه هم نام پدر حسن نیز در خانه حاجی ارباب مزدوری می کند. چون هردو یتیم بوده و مادران شان شوهر کرده و خود پشت در مردم ، لذا با هم دوست می شوند، علی جمعه هم از نگاه سن و سال از حسن بزرگ بوده و هم فرد با جرات بوده، لذا مخفیانه از حاجی ارباب از گدام خربوزه را بیرون کشیده با حسن و دیگر کودکان مزدور می خورده اند. چراکه حاجی ارباب با تمام دارایی که داشته فرد دست خشک و کنسک بوده و برای مزدوران خود جز نان خشک دیگر چیزی نمی داده است.علی جمعه ، بعد ها مزدوری را رها نموده به درس روی می آورد و سالها در سلطان خواجه ولی ملا امام بود، مرد خوش برخورد و بزله گوی بود ، وقتی به شهر می آمد ما با عذر و زاری شب او را از رفتن به خانه اش مانع می شدیم تا برای مان قصه بگوید.پدرم همواره سرگذشت او را برایم مثال می زد که چگونه مثل دیگران بد بخت بود ولی با تلاش خود خود را از بد بختی نجات داده ، صاحب خانه و زندگی شده بود . البته ،در آن دوره افراد یتیم و دربدری چون حسن در قریه کم نبوده و اتفاقا همین درد بی پدری این جمع را باهم با اینکه در خانه های مختلف مزدور بوده اند، همدل و همزبان و رفیق می سازد که گاهی این رفاقت ها تا مرگ شان ادامه می یابد. در همین هنگام حسن با کودک برزگ تر از خود به نام گلمراد که در خانه غلام شاه و استا ابراهیم یا همان حاجی استا معروف که قبلا از آن نام بردم، مزدوری می کرده ، رفیق می شود. این رفیقی تا زمان مرگ حسن و حتی بین بازماندگان حسن با گلمراد کربلایی و خانواده اش تا هنوزادامه دارد.
گلمرداد هم بدبخت تر از حسن بود ، او حتی مادر هم نداشت. روزی در تابستان سال 1368ش که در زیارت میامی نزدیک مشهد رفته بودیم. شب همانجا ماندیم، خانم ها در یک اتاق و مرد ها در اتاق دیگر خوابیدیم. صبح زود بعد از نماز از اتاق بیرون شدم ، دیدم که کربلایی کاکا یعنی همان گلمراد کربلایی دوست دوران کودکی پدرم از دنبال من آمد. هر دو قدم زنان از محوطه بیرون شده بالای تپه های اطراف بین گندم زار ها رفتیم.من هم از فرصت پیش آمده استفاده نموده از کربلایی کاکا سرگذشت او را پرسیدم – آخر من به مرض درک گذشته آدمها گرفتارم – او که مرا مثل فرزندان خود دوست می داشت، از پیشنهادم سربر نتافت و با آه سردی که ازتی دل کشید و چشمانش پر از اشک شد، گفت: جان کاکا! پشت این گپا چه می گردی جز درد چیزی نیست و بعد بدون اینکه به من مجال دهد گویی خود نیز منتظر بوده تا رازی را برایم فاش کند بدون معطلی ادامه داد.
” خیلی کوچک بودم که پدرم فوت نمود، برادر و خواهرم از من بزرگ بودند. خواهرم شوهر کرده بود.روزی خبر شدم که شوهرم با خانواده خود که همان خواهرم باشد می خواهند از لعل و سرجنگل به ترکستان بروند. من هم با خود گفتم باید با اینها بروم ولی همه با رفتن من مخالفت کردند. روزی که بار سفر بستند من هم مخفیانه از دنبال شان راه افتادم کمی از قریه دور شده بودیم که “گرگ علی” یازنه ام متوجه شد و مرا حسابی خیمچه پیچ نمود به حدی که تمام بدنم سیاه شده بود و خواهرم فقط گریه می کرد. مرا طرف خانه روان نموده خود حرکت نمودند، من هم به خانه نرفتم ولی به فاصله بسیار زیاد از آنها از دنبال شان راه افتادم، چند روز را گرسنه فقط با خوردن آب ، به همین شکل ادامه دادم و شبها کمی دور تر از آنها می خوابیدم.در یک دشت وسیع آنها متوجه من شد و مرا گرفته برایم غذا داد و از مجبوری مرا نیز با خود به ترکستان آورد. وقتی به قره غجله آمدیم با پدرت آشناشدم. او از من کوچک تر بود و همیشه شبها بعد از اینکه از کار خلاص می شدیم با هم قصه می کردیم و همیشه با هم بودیم”.
کربلایی تمام سرگذشت خود را با جزییات برایم گفت که چگونه بعدا ازدواج نموده و صاحب اولاد شده و ارتباطش با حسن همچنان ادامه یافته است. که البته، از آن به بعد را خود می دانستم ، چراکه از کودکی در جریان این دوستی قرار داشتتم که در جایش به آن خواهیم پرداخت.ولی گفتنی است که در آن شرایط ترکستان و یا همان قره غجله برای مردم هزاره مثل یک کشور همسایه و پناهنده پذیر تبدیل شده بود که هزاره ها از هر طرف به آن سوی رو آورده بودند و در جمع شان کودکان زیادی بود که یا از بیرون آمده و یا در همانجا به دنیا آمده پدر و مادر خود را از دست بودند. این جمع به شکل بردگان خاموش وبی پنا در خانواده های هزاره های که کمی وضع زندگی شان بهتر شده بود، مشغول بیگاری بودند.خیلی از اینها هرگز موفق به تشکیل خانواده نشده تا اخیر عمر با حسرت یک زندگی به سر بردند و مردند و هیچ اثری از خود به یادگار نگذاشتند.حسن و گلمراد و علی جمعه، در جمع این بی خانمانها یک استثنی بودند که توانسته اند خود را نجات دهند. هرگز از یادم نمی رود وقتی اینها ( همان دوستان دوران کودکی پدرم) مرا می دیدند یک حسرت خاصی در چشمان شان مشاهده می شد و گاهی حتی ابراز می کردند که خوشا به حال حسن که فرزندی دارد. “نیک محمد” یکی از این ها بود که سال 1385ش وقتی ایران را ترک نمودم ، او هنوز در شهر قاییم قم زندگی می نمود، ولی تا آن زمان مجرد بود، هروقت مرا می دید چشمانش پر اشک می شد و از گذشته ها یاد می کرد.من او را از سال 1346 به بعد می شناختم که همیشه در شهر مزار شریف کارگری می نمود و تا سال 1385 به همان کار شاقه مشغول بو. حالا خبر ندارم کجا شده است .
در خود قریه هم افرادی بودند به نام “گل محمد” و “گردی حسین” که در خانه حاج احمدعلی مزدوری می کردند و بعد از مرگ او مثل دیگر اجناس برای فرزندانش به میراث ماندند. گل محمد را نمی دانم آخر کجاشد ولی گردی حسین وقتی پای درد شد و لنگ گردید از خانه بیرون انداخته شد و سالها اطراف روضه مزار شریف گدایی می کرد، هر وقت او را می دیدم بسیار ناراحت می شدم ، چراکه از کودکی وقتی به خانه حاج احمدعلی می رفتیم گردی را می دیدم که با پشتاره بزرگ علف از حیاط می آمد ، او برای ما از درختان بلند زرد آلو و سیب می چید. حاج احمد علی علاوه بر اینکه بزرگ طایفه درویشان خلیفه بود که مادرم به این طایفه تعلق داشت، دختر او همسر مامای بزرگم بود و طبعا با اولاد های مامایم همواره در خانه آنها برای بازی می رفتیم ، چون من یگانه فرزند خانواده بودم و غیر از مامای بزرگم خانه مامای دوم اولاد نمی ماند و مامای سوم هنوز مجردبود و عمه ها هم دو نفر شان هنوز ازدواج نکرده بودند، من نازدانه همه بودم وبرای بردن به هر جا به کسی نمی رسیدم. لذا در تمامی عروسی ها و محافل مردانه و زنانه برده می شدم. ولی برخلاف بچه های دیگر به مسایلی متوجه می شدم که نباید می شدم. لذا زندگی برده وار گردی و گل محمد که زیاد قصه هم یاد داشت ، در خانه حاج احمد علی، زندگی خدابخش وعلی احمد در خانه رمضان بعد ها قریدار و حاجی، زندگی داروغه ترکمن و چند نفر ازبک و ترکمن در خانه علی اصغر خان، زندگی ارباب لندی در خانه ملا غلام حسین، زندگی حیدر رضا و شریف ترکمن در خانه جمعلی بای که البته بعد ها جمعلی فقیر شد و حیدر رضا مزدور جلجل بای شد وحاجی مریم دختر خاله اش برایش از شهر مزار زن گرفت و او از برده گی نجات یافته صاحب خانه و زندگی شد.یا محمد رضا چکباشی یازنه عباس صوفی با اینکه زن و دختر هم داشت ولی تا اخیر به عنوان یک فرد بی اختیار باقی ماند.بعضی از این افراد تا اخیر بی خانمان باقی مانده و درخانه همان اربابان مردند و برخی هم در اخیرزندگی زن گرفتند که یا صاحب اولاد نشدند و یا اینکه خیلی زود یک برده دیگر به جا گذاشته خود رفتند مثل خدابخش که تا پسرش به دنیا آمد خود رفت و من داستان عبرت انگیز زندگی اورا بعدا شرح خواهم داد چراکه همسر او با معشوق خود به نام محمد داد فرار نمود و مردم به زور او را پس آورده به خدابخش دادند ، ولی او هرگز به خدابخش وفادار باقی نماند و همواره با دیگران در ارتباط شد.
شاید برای خیلی از خوانندگان عزیز شرح و تفصیل اینگونه رویداد های منطقوی ، جز هدر دادن وقت ، از اهمیتی برخوردار نباشد. ولی نگارنده وظیفه خود می داند تا به عنوان یک بازمانده این جمع خاموش و فراموش شده تاریخ، به حد توان این قشر گمنام را نیز وارد تاریخ سازد. چراکه تاریخ و تمدن بشری همواره توسط گمنامان ساخته شده، هر کاخی بر شانه های زخمی این گروه بالا رفته ، ولی همیشه به نام پرآوازه ها ثبت شده و از سازنده گان اصلی آنها خبری در تاریخ نیست، چراکه تاریخ همواره از سوی دربارها و یا در سایه دربار ها تحریر یافته اند.امروز همه اهرام ثلاثه مصر را که یکی از شگفتی تاریخ و تمدن بشریت به شمار می روند، از دستاورد فراعنه مصر می دانند، ولی هزاران هزار انسان برده و گمنام که سازندگان این بنا های ماندگار بودند، اصلا وارد تاریخ نشده اند.رسم تاریخ بر این بوده که فقط درشت مهره ها را شمرده است.در تاریخ افغانستان مرحوم ملا فیض محمد کاتب یک استثنی بود که تا توانست مردم را وارد تاریخ ساخت.بهرحال ، این جمع گمنامان همچون پر آوازه ها سرگذشت و سرنوشت عبرت آموزی دارند مشروط براینکه صادقانه و بدون غرض ورزی ها ثبت تاریخ گردد. این قلم می کوشد به حد توان یک تلفیقی بین نامداران و گمنامان در تاریخ محدود منطقه ایجاد نماید. تا چه حد به این کار دست می یابد هنوز نمی داند ولی تلاش می کند.در بخش بعدی بیشتر به زندگی حسن یکی از این گمنامان تاریخ منطقه می پردازیم،زندگی حسن نه به خاطر اینکه پدرم هست، بلکه به خاطر اینکه او یک زمینه ساز برای درج تاریخ محلی است، اهمیت دارد. به راستی اگر او هم مثل خیلی از دهقانان دیگر نمی گذاشت فرزندش مکتب برود، این خامه هرگز رقم نمی خورد و نام او هم هرگز ثبت دفتر جراید زمانه نمی شد.
بنابراین، این نوشته ها در قدم اول مرهون گذشت و تحمل سختی های اوست که همواره شماتت نبی بای اولوق( صاحب پیکال) را تحمل می کرد که می گفت: ” آته ام گدایی می کند ، آپه ام خدایی می کند” این یک ضرب المثل ترکستانی است، مصداق آن کسانی است که زحمت می کشند ولی یکی دیگر مفت حیف و میل می نماید. او صریحا پدرم را ملامت می نمود که چرا خود زحمت می کشد تا فرزندش مفت در شهر مصرف کند! ولی پدرم هرگز توصیه های اولوق خود را در باره من گوش نکرد.ورنه من هم مثل خودش یک چکباشی می شدم، حال که نشده ام به جای بیل، قلم می زنم و به جای گندم و جو … تخم کنجکاوی می پاشم تا شاید راهی به سوی حقیقت جویی باز شود.
نویسنده: بصیر احمد دولت آبادی
منبع: چکباشی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر