فرياد بانو! وقتي دختران ارزگانم به مرگ خود خواسته تن دادند بر خود باليدم و نگريستم. وقتي خواهرانم را پشتون هاي ناقل، هندي ها و پاكستاني ها فروختند و خريدند، عميق گريستم اما خم نشدم. اما وقتي قصه شكيلا و صابره را شنيدم گريستم و خم شدم. چون اينان از من به من رسيده اند، نه رحيمي اوغان است و نه واحدي بهشتي غير هزاره...
فرياد بانو! بخوان، بر تاريكي و نفرت سرزمينم، عشق را آواز كن، ما را به عقوبت عشق، ترانه، دوبيتي و مخته دعوت كن. نغمه ي سر بده كه ياغيان دوباره به كوه زنند. از شب برنو و مهتاب پالو و حسيني بگو. از فانوس هاي آويخته بر معبر كوه تا به تازه عروسان ارزگان و خاك ايران و جاغوري بگويند كه ياغيان بر كوه اند. از نابالغان زمين داور بگو كه پيش از آن كه اسير شوند گرد بر گرد مزار ياغي گمنام بنشينند و مخته بخوانند. فرياد بانو بخوان! از ارواح سرگردان چهل دختران بگو!
فرياد بانو! اين سخن ها خسته تر از آن است كه تو را به خواندن وا دارد اما بخوان! به اين نويسنده ي لب دوخته لب كشودن بده. فقط بخوان! (آبي جان صدقه سر تو. فداي چيم ترتو) از سنگ هاي تمام نشده اي سنگ سارگران بخوان! از حرف هاي رنگارنگ و نيرنگ هاي منبري ها؛(و من زخم از جام دين خورده ام/ ز فتوا فروشان كمين خورده ام).
بانو! دختر خراسان! از رنگين كمان دلت آتش فشان بساز و زخم هاي دلت را كهكشان كن! بخوان تا دختران سرزمينم از خاكساري برون آيند و چرخ كج رفتار زمين را به آسمان بكشانند. هياهو كن! دوباره در دشت آتش سرزمينم آهو باش تا شكارچيان عفونت مردانه، عاشق شوند و عشق را ارج بگذارند.
دختر خراسان! شهزاد قصه ي فرياد بانوي هزاره! عشق را با تيغ و پرچم بر قله ي چهل دختران به اهتزار در آور تا ياغيان قريه از كوه به خانه شوند و از خانه به كوه زنند.
فرياد بانو!تو خسته شدي، تهديدت كردند و رفتي. به تو دل بسته بودم به فريادهايت، ساختار شكني ات، شجاعتت و روح بزرگت من را به ياد شيرين آغي، بيگم و عمه سنگري مي انداخت. به راستي اين جا براي تو وطن نبود و نشد. اما من چه كنم، با اين زخم هاي كهن و از نو رسيده!
فرياد بانو! شنيده اي كه اول بر خواهرم شكيلا تجاوز كرد و سپس كشت، مرگش را به گردن خودش انداخت و باميانيان باور كردند. كسي كه او را كشته است، ادعاي آغايي، بزرگي و اولاد پيامبري دارد. عمري با اين خدعه بر ما بود و قبولش داشتيم. قاتل از ما است. با ما است. بر سفره ي ما نشسته است. از فرياد به گلو خفه شده و رنج هاي تلخ تاريخي مردم ما بر صندلي قدرت تكيه زده است.(بچه آبي كلان شوه/ والي باميان شوه)
فرياد بانو! شنيده اي كه صابره خواهرم را صد و يك شلاق زدند، به جرم عشق ورزي و دوست داشتن(دهانت را مي بويند مبادا گفته باشي دوستت مي دارم/ عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد.) او به عشق ورزي شهادت مي دهد و براي اين كه عشقش را از دست ندهد، مي گويد: مردي او را لمس كرده است. اما مرد را رها مي كنند و دختر را شلاق مي زنند. پرده ي آبروي او را مي درند، يك خانواده را بر خاك سياه مي نشانند. حالا اگر پيامبرش گفته باشد كه آبروي انسان از خانه كعبه مهم است، خوب اين جا كه مكه و مدينه نيست، دوران محمد رسول الله و علي- آبرو دار زن پرده دريده نيست، اين جا اوت قول است، كنار گوش طالبان.
فرياد بانو! وقتي دختران ارزگانم به مرگ خود خواسته تن دادند بر خود باليدم و نگريستم. وقتي خواهرانم را پشتون هاي ناقل، هندي ها و پاكستاني ها فروختند و خريدند، عميق گريستم اما خم نشدم. اما وقتي قصه شكيلا و صابره را شنيدم گريستم و خم شدم. چون اينان از من به من رسيده اند، نه رحيمي اوغان است و نه واحدي بهشتي غير هزاره.
فرياد بانو!امشب خسته ام دستم به قلم نمي رود. گرفته ام به هم ريخته ام. چيزي بخوان! از چهل دختران بگو، از عشق بازي مادران مان، از دي دو خواني دختران سنگماشه بخوان، از عمه سنگري بگو از شهرزادان قصه هاي شب هاي برنو و ترانه، از ياغيان هزاره بخوان كه سخت دلتنگم.
فرياد بانو! هر روز از اين باغ بري مي رسد كه ميوه اش شرم ساري و شرمندگي است. بگو دين سنتي بر ما چه آورده است، فرهنگ قبيله اي از ما چه مي خواهد. روشنفكران قبيله در كجاي جهاني شدن گير مانده اند.
فرياد بانو!امشب غمگينم و دلتنگ. جز صداي فريادهاي تو آرامم نمي كند. خسته ام و شكسته، بخوان و فرياد بكش، تا قد راست كنم و بگويم آنچه را نگفته ام و نمي گويند.
فرياد بانو.....................
فرياد بانو! اين سخن ها خسته تر از آن است كه تو را به خواندن وا دارد اما بخوان! به اين نويسنده ي لب دوخته لب كشودن بده. فقط بخوان! (آبي جان صدقه سر تو. فداي چيم ترتو) از سنگ هاي تمام نشده اي سنگ سارگران بخوان! از حرف هاي رنگارنگ و نيرنگ هاي منبري ها؛(و من زخم از جام دين خورده ام/ ز فتوا فروشان كمين خورده ام).
بانو! دختر خراسان! از رنگين كمان دلت آتش فشان بساز و زخم هاي دلت را كهكشان كن! بخوان تا دختران سرزمينم از خاكساري برون آيند و چرخ كج رفتار زمين را به آسمان بكشانند. هياهو كن! دوباره در دشت آتش سرزمينم آهو باش تا شكارچيان عفونت مردانه، عاشق شوند و عشق را ارج بگذارند.
دختر خراسان! شهزاد قصه ي فرياد بانوي هزاره! عشق را با تيغ و پرچم بر قله ي چهل دختران به اهتزار در آور تا ياغيان قريه از كوه به خانه شوند و از خانه به كوه زنند.
فرياد بانو!تو خسته شدي، تهديدت كردند و رفتي. به تو دل بسته بودم به فريادهايت، ساختار شكني ات، شجاعتت و روح بزرگت من را به ياد شيرين آغي، بيگم و عمه سنگري مي انداخت. به راستي اين جا براي تو وطن نبود و نشد. اما من چه كنم، با اين زخم هاي كهن و از نو رسيده!
فرياد بانو! شنيده اي كه اول بر خواهرم شكيلا تجاوز كرد و سپس كشت، مرگش را به گردن خودش انداخت و باميانيان باور كردند. كسي كه او را كشته است، ادعاي آغايي، بزرگي و اولاد پيامبري دارد. عمري با اين خدعه بر ما بود و قبولش داشتيم. قاتل از ما است. با ما است. بر سفره ي ما نشسته است. از فرياد به گلو خفه شده و رنج هاي تلخ تاريخي مردم ما بر صندلي قدرت تكيه زده است.(بچه آبي كلان شوه/ والي باميان شوه)
فرياد بانو! شنيده اي كه صابره خواهرم را صد و يك شلاق زدند، به جرم عشق ورزي و دوست داشتن(دهانت را مي بويند مبادا گفته باشي دوستت مي دارم/ عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد.) او به عشق ورزي شهادت مي دهد و براي اين كه عشقش را از دست ندهد، مي گويد: مردي او را لمس كرده است. اما مرد را رها مي كنند و دختر را شلاق مي زنند. پرده ي آبروي او را مي درند، يك خانواده را بر خاك سياه مي نشانند. حالا اگر پيامبرش گفته باشد كه آبروي انسان از خانه كعبه مهم است، خوب اين جا كه مكه و مدينه نيست، دوران محمد رسول الله و علي- آبرو دار زن پرده دريده نيست، اين جا اوت قول است، كنار گوش طالبان.
فرياد بانو! وقتي دختران ارزگانم به مرگ خود خواسته تن دادند بر خود باليدم و نگريستم. وقتي خواهرانم را پشتون هاي ناقل، هندي ها و پاكستاني ها فروختند و خريدند، عميق گريستم اما خم نشدم. اما وقتي قصه شكيلا و صابره را شنيدم گريستم و خم شدم. چون اينان از من به من رسيده اند، نه رحيمي اوغان است و نه واحدي بهشتي غير هزاره.
فرياد بانو!امشب خسته ام دستم به قلم نمي رود. گرفته ام به هم ريخته ام. چيزي بخوان! از چهل دختران بگو، از عشق بازي مادران مان، از دي دو خواني دختران سنگماشه بخوان، از عمه سنگري بگو از شهرزادان قصه هاي شب هاي برنو و ترانه، از ياغيان هزاره بخوان كه سخت دلتنگم.
فرياد بانو! هر روز از اين باغ بري مي رسد كه ميوه اش شرم ساري و شرمندگي است. بگو دين سنتي بر ما چه آورده است، فرهنگ قبيله اي از ما چه مي خواهد. روشنفكران قبيله در كجاي جهاني شدن گير مانده اند.
فرياد بانو!امشب غمگينم و دلتنگ. جز صداي فريادهاي تو آرامم نمي كند. خسته ام و شكسته، بخوان و فرياد بكش، تا قد راست كنم و بگويم آنچه را نگفته ام و نمي گويند.
فرياد بانو.....................
نویسنده: داکتر حفیظ الله شریعتی سحر
منبع: افشار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر