در این وبلاگ مطالب مختلف مربوط به افغانستان در مجموع و مخصوصاً هزاره ها در سراسر جهان، سایر مطالب و یادداشت های شخصی به نشر میرسد.
سلام هزارستان چشم براه نظرات، پیشنهادات و انتقادات سازندۀ شماست، و هم چنان از قلم بدستان گرامی میخواهد که دست نوشته هایشان را برای سلام هزارستان بفرستند تا زینت بخش صفحات آن گردد.

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

مزاری ماندگارترین تلاش در تاریخ هزاره‌های افغانستان (قسمت پنجم)


حاجی خداداد سه پسر به نام‌های حاجی محمد نبی، عبدالعلی مزاری و محمد سلطان و دو دختر داشت. محمد سلطان در سال 1358 در جنگ چهارکنت با قوای دولتی کشته شد. حاج نبی با خود حاج خداداد در سال 1361 پس از شکست نصری‌های چهارکنت به دست حرکتی‌ها اسیر و با دست و پای بسته همراه با محمد اسحاق ییلاقی خواهرزاده‌ی حاجی خداداد، از کوه داخل دره پرتاب شدند که تا کنون از قبر شان هم خبری نیست. از سلطان اولادی باقی نمانده، ولی از حاج نبی چهار پسر به نام‌های محمد مزاری، علی مزاری، حسن مزاری و حسین مزاری و یک دختر باقی مانده است...


زندان و تجربیات تازه 
بابه مزاری در سال 1354، همراه با برادر بزرگ خود حاج نبی ایران را به قصد سفر حج ترک می‌کنند. جالب این است که ایشان با این سفر مخالف بوده، برعکس خیلی از کسانی که برای کسب عنوان حاجی شدن سر از پا نمی‌شناسند. بابه می‌گفت: «پدرم برایم پول فرستاده بود که باید حج بروم و من مخالف بودم چون به درس‌هایم لطمه وارد می‌شد و یک سری کار‌هایی داشتم که به تعویق می‌افتاد، منتهی وقتی قضیه را پرسیدم روشن شد که برای کسی که امکانات سفر حج از سوی دیگری فراهم شده، حج واجب می‌شود، به ناچار قبول کردم.» ولی این سفر ناتمام می‌ماند و سفارت عربستان سعودی در عراق برای بابه مزاری ویزا نمی‌دهد. برادر شان به حج می‌روند، ولی خود با جمع و جور کردن کار‌ها در عراق و سوریه به ایران بر می‌گردد. دیگر فرصتی پیش نمی‌آید که ایشان به سفر حج بروند، یعنی این قلم هیچ وقت از زبان ایشان نشنیده ام که به حج رفته باشند. از سال 1360 به بعد را که شاهد بودم با اینکه ده‌ها و صد‌ها نفر را به حج فرستاد تا عنوان حاجی کمایی کنند و حاج‌آقا شوند، خود حتی یک بار هم مطرح نکرد که به حج بروند. از سال 1363 به بعد وزارت حج و اوقاف ایران مثل پاکستان برای احزاب و مهاجرین سهمیه قایل شد تا تعدادی افراد واجب‌الحج به مکه بروند. بابه تعداد زیادی را در همان سال اول فرستاد تا فریاد مردم افغانستان را به حجاج برسانند. در آن شرایط مراسم حج به یک پایگاه و زمینه برای افکار سیاسی جهان بدل شده بود. ولی وضع جریان‌های سیاسی هزاره و شیعه بدترین شرایط خود را پشت سر می‌گذاشت، جنگ‌های خونین داخلی دهان باز کرده، جوانان این قوم و فرقه را می‌بلعید و دار و ندار مردم محروم هزاره جات و حتی هزاره‌های شمال و جنوب را به آتش می‌کشید.
در شمال کشور، در چهارکنت که زادگاه بابه مزاری و پایگاه سیاسی - فرهنگی اش بود، در سال 1361 در جنگ خانمان‌سوز نصر و حرکت، تمام نصری‌ها قلع و قمع شده و حتی زمین و باغ و خانه‌های مردم هوادار نصر نیز مصادره و به غارت رفته بود. خانواده‌ی بابه مزاری که پدر، برادر، پسر عمه و دیگر اقارب نزدیک کشته شده، زنان و کودکان به اسارت در آمده بودند، پس از رهایی اسرا در آن شرایط به شولگره مهاجر بودند. تقریباً 80 درصد نیروی رزمی خود را سازمان نصر در شمال از دست داده بود و برای بابه مزاری از همه دردآور‌تر این بود که تقریباً 90 در صد افراد مورد اعتمادش از بین رفته بود و در کازک هرات 17 نفر از قوماندانان برجسته‌اش در یک راه‌گیری از سوی مولوی قره وابسته به حرکت انقلاب مولوی محمد نبی در یک صبحگاهی کشته شده و تمام امکانات آن غارت شده بود. شکست پشت شکست، در داخل کشور. در خارج هم وضع بسیار کشنده بود. تلاش‌های بابه برای وحدت گروه‌ها با سنگ‌اندازی‌ها به جایی نمی‌رسید و در درون خود نصر هم و ضع به حدی آشفته بود که مانده بودیم چه کار کنیم. نوری شولگره از سازمان نصر جدا شده به پاسداران جهاد رفته بود. بچه‌های شولگره تعدادی با او رفتند. تعدادی که ماندند هم برای خود شان درد سر بود هم برای ما. آنها از سوی دیگران تحقیر می‌شدند و طبعاً از ما ناراحت بودند که چرا از آنها حمایت نمی‌کنیم. دیگران هم از ما ناراحت بودند که چرا نفوذی‌ها را گذاشته ایم. آقای محقق هم تعداد زیادی از قوماندان‌های مخالف خود را بعد از آنکه می‌خواستند خود او را ترور کنند به خارج فرستاده و به بابه نامه نوشته بود که اینها را به بهانه‌ای در خارج نگه دارد که داخل را خراب می‌کنند! بابه این نامه را آن وقت برای من نداده بود تا از آنها وحشت نکنم. سال‌ها بعد وقتی نامه‌های بابه را بازنویسی می‌کردم با این نامه برخوردم، وحشت کردم که با چه آدم‌هایی درگیر بوده ام.
گذشته از همه مشکلات، کشته شدن حاج معلم در مسیر تفتان - کویته پاکستان بود که دار و ندار مالی نیز از بین رفت و او علاوه بر مسایل نظامی، در آن شرایط مسایل مالی را نیز پیش می‌برد. با کشته شدن او کسانی که با مسایل مالی در ارتباط بودند گم شدند و برخی هم منکر شد. در یک همچو شرایط، بابه مزاری تعداد زیادی را به حج فرستاد. روزی به دفتر حبل‌الله آمد و گفت با بچه‌ها به مکه برو! گفتم کار‌های اینجا چه می‌شود؟ هیچ نگفت. فقط یک آه کشید.
حج آن سال، خاطرات زیادی دارد که گوشه‌ای از آن را سال گذشته به مناسبت سالگرد شهادت بابه انتشار دادیم. منظور از طول و تفسیر این موضوع این بود که تعدادی از علاقمندان بابه، تلاش می‌کنند بابه را هم حاجی معرفی کنند تا ایشان عنوان و مقام حاجی هم داشته باشند، در حالیکه برای بابه جز ادای وظیفه‌ای که برای خود در نظر داشت، هیچ عنوانی ارزش نداشت. گذشته از آن، این قلم از حج رفتن بابه اطلاع ندارد و در آن سفری که قصد داشتند با برادر خود بروند، سفر شان به هم خورد. پیش از آن هم فرصتی نبوده و بعد از آن هم فرصتی نشده و یا خود کار‌های دیگر را ترحیج داده اند.
به هر حال، در این سفر ایشان مورد شک ساواک (سازمان اطلاعات ایران) قرار گرفته، کتاب‌هایی که از عراق برای ایران آورده بود، در مرز ایران ضبط و بعداً خود ایشان نیز از سوی ساواک در قم دستگیر می‌شوند. بابه مزاری پس از دو ماه شکنجه و سلول انفرادی به زندان معروف اوین تهران منتقل شده، با تعدادی از شخصیت‌های طراز اول مبارزان ایرانی از جمله محمد علی رجایی که بعد‌ها رییس جمهور شد، محسن رفیق‌دوست که بعدها فرمانده سپاه و وزیر سپاه بود، بادامچیان از رهبران سازمان مجاهدین انقلاب و تعداد دیگر در یک سلول و یا یک بند بوده که این آشنایی تا آخر حیات شان ادامه یافت. در زندان بابه مزاری را زیاد شکنجه می‌کنند، تا جایی که آثار سوختگی صورتش تا سال‌های سال پیدا بود. حاجی خداداد، پدر بابه مزاری وقتی از زندانی شدن پسر خود اطلاع می‌یابد با عجله به ایران رفته، دنبال شخصیت‌های بانفوذ ایرانی می‌گردد. از اینکه خود یکی از بزرگان هزار‌ه‌ی شمال افغانستان بوده و طبعاً تعداد زیادی او ‌را در بیت مراجع با نفوذ همراهی کرده اند. خود بابه می‌گفت که پدرم نزد آقای خوان‌ساری رفته تا از ایشان بخواهد که مرا از زندان رها و از ایران اخراج کند.
در آن شرایط آیت الله خوان‌ساری از مراجع بانفوذ در ایران بود. طبعاً رژیم شاه برای حفظ موقعیت خود، در برخی مواقع نامه‌های مراجع را مورد اجرا قرار می‌داد. روی این اصل بابه مزاری از زندان آزاد و رد مرز می‌شوند. طبق گفته‌ی خود ایشان، پس از رد مرز شدن به کابل می‌روند و دوست و همکار نزدیک ایشان بابه واحدی در آن شرایط به پاکستان بوده تا شبکه‌ی مبارزان کویته‌ی پاکستان را سازماندهی کند. با آمدن بابه مزاری به کابل، بابه واحدی هم از پاکستان به کابل می‌آید. در همان اواخر سال 55 و اوایل سال 56 فعالیت‌های سیاسی را بیشتر می‌سازند و با تعدادی از همراهان خود کار‌های تشکیلاتی را سر و سامان می‌دهند. واضح است که ایشان در آن شرایط با یک تعداد محدود و در یک حلقه‌ی مشخص فعالیت داشته، لذا ما بررسی این بخش از زندگی‌نامه‌ی بابه را در جای دیگر و در بخش دیگر اختصاص داده ایم. اینجا به اجمال می‌گذریم و صرف برای علاقمندان اشاراتی داشتیم که اگر بخواهند موضوع را خود پی‌گیری کنند.
در این برهه از تاریخ که افغانستان آبستن حوادث ناشناخته‌ای می‌شد، دو شاخه‌ی "خلق" و "پرچم" حزب دموکراتیک خلق افغانستان به وساطت روس‌ها پس از سال‌ها جدایی و اختلاف با هم یکی شده، علیه رژیم داود خان فعالیت خود را تشدید نمودند. بابه مزاری در این شرایط بیشتر به هماهنگ نمودن علما که هر کدام راه خود را می‌رفته، مشغول بوده و از این تلاش‌های خسته‌کننده‌ی خود بسیار با ناراحتی یاد می‌نمودند که دیگران در چه فکری بودند، علمای ما مشغول چه کار‌هایی بودند. بابه مزاری پس از مدتی که کار‌ها را در کابل و مزار شریف با دوستان خود جمع و جور می‌کند، خود با یکی از جوانان فامیل خود (محمد علم جویا پسر محمد جعفر) به ایران بر می‌گردد تا او درس خوانده ادامه‌دهنده‌ی راهش باشد. اتفاقاً این تصمیم بابه در آن شرایط کدام حساسیتی را به وجود نیاورد و برای "تول مدد" کدام نویدی نداشت، ولی بعد‌ها که " تول مدد" تار و مار شدند، این جویا تنها مردی بود که از آن جمع زنده ماند، چرا که در خارج بود، ورنه او هم از توفان جان به سلامت نمی‌برد، چنانچه پدرش، برادرش و دیگر بزرگان تول مدد گرفتار شدند.
در اینجا برای کسانی که دنبال قضایای تاریخی اند کمی درباره‌ی "تول مدد" روشنی انداخته می‌شود. مدد، پدر بزرگ بابه مزاری، سه پسر و دو دختر داشته است. پسران به نام‌های سخی‌داد، سرور و خداداد بودند. از سرور ظاهراً کسی نمانده است و از سخی داد دو پسر و یک دختر مانده بود که پسران او محمد جعفر در سال 1357 توسط حکومت تره‌کی دستگیر و برای همیشه سردرگم شد. پسر دیگرش غلام عباس در جنگ چهارکت با قوای دولتی در سال 1358 کشته شد. از مجمد جعفر سه پسر و هفت دختر مانده بود که پسر بزرگش محمد افضل مثل خودش توسط دولت ببرک کارمل دستگیر و تا امروز بی‌سرنوشت است. و پسر دومی اش همان محمد علم جویا رییس فعلی بنیاد بابه مزاری در مزار شریف است. و پسر دیگرش همان محمد عظیم طاهری است که در دور دوم انتخابات ریاست جمهوری معاون یکی از کاندید‌های باند کرزی بود که به نفع کرزی کنار رفتند. حاجی خداداد سه پسر به نام‌های حاجی محمد نبی، عبدالعلی مزاری و محمد سلطان و دو دختر داشت. محمد سلطان در سال 1358 در جنگ چهارکنت با قوای دولتی کشته شد. حاج نبی با خود حاج خداداد در سال 1361 پس از شکست نصری‌های چهارکنت به دست حرکتی‌ها اسیر و با دست و پای بسته همراه با محمد اسحاق ییلاقی خواهرزاده‌ی حاجی خداداد، از کوه داخل دره پرتاب شدند که تا کنون از قبر شان هم خبری نیست. از سلطان اولادی باقی نمانده، ولی از حاج نبی چهار پسر به نام‌های محمد مزاری، علی مزاری، حسن مزاری و حسین مزاری و یک دختر باقی مانده است.
حسن و حسین مزاری با زینب مزاری یگانه یادگار بابه مزاری از یک مادر می‌باشند. همانطوری که همه می‌دانند از بابه مزاری تنها یک دختر مانده که همان زینب مزاری است و بس. تول مدد از طریق مردان همین تعداد است، ولی از طریق زنان تعداد شان بیشتر است. به هر صورت، در سال 56 بابه مزاری جویا را با خود به ایران آورد و او از مهلکه جان به سلامت برد. بابه مزاری خود می‌گویند که در سال 56 با گذرنامه‌ی جعلی دوباره به ایران برگشته بودم که شهید مبلغ هم از کابل به ایران آمد. در قم با هم ملاقات کردیم. بابه مزاری با شهید مبلغ درباره‌ی موضوعات مختلف صحبت می‌کنند و بعد می‌خواهد که شهید مبلغ را نزد آقای خامنه‌ای که در آن زمان در مشهد بوده، ببرد. در مسیر قم - مشهد با اتوبوس 18 ساعت با هم روی موضوعات مختلف بحث می‌کنند. بابه می‌گوید که تعدادی از بچه‌ها در نظر داشتند تا سابقه‌ی آقای مبلغ به آقای خامنه‌ای گفته نشود، ولی من نظرم این بود که آدم اگر از سابقه‌ی کسی اطلاع نداشته باشد، نمی‌تواند روی او اعتماد کند. روی‌همرفته بابه مزاری زمینه‌ی ملاقات شهید مبلغ را با آقای خامنه‌ای فراهم می‌سازد و این ملاقات در بار اول یک ساعت و برای بار دوم مفصل‌تر صورت می‌گیرد. اینکه در این ملاقات چه گذشته و چه مسایلی مطرح شده بسیار جالب است، ولی گمان می‌رود از حوصله‌ی این جزوه خارج باشد. ولی یک موضوع حیاتی که در این دیدار‌ها مطرح می‌شود یک واقعیت تلخ تاریخی را روشن می‌سازد که از دید خیلی‌ها دور مانده است و آن توان برابر افغانستانی‌ها با دیگران در عرصه‌های علمی و فرهنگی بوده، ولی دیگران از این توان خود استفاده نموده و ما نتوانسته ایم استفاده کنیم. نگارنده زمانی که روی کتاب شناسنامه‌ی علما و دانشمندان افغانستان در گذشته‌های دور کار می‌کرد، دریافته بود که در بسیاری عرصه‌های فکری و فرهنگی افغانستانی‌ها سرآمد جهان بودند، ولی تاریخ تبانی همه را کتمان و تحریف نموده است.
در این دیدارها یک موضوع بسیار دلچسب درباره‌ی شهید مبلغ مطرح می‌شود و از ایشان خواسته می‌شود که در خارج از افغانستان و ایران باشند و جوانان مسلمان را از نگاه فکری تغذیه کنند. کاری که ایرانی‌ها از جلال الدین فارسی انتظار داشتند‌، ولی او بیشتر به مسایل دیگر پرداخته هرچند که در نوع خود بی نظیر بوده، ولی نیاز‌ها چیز دیگر بوده. این حرف به معنی این است که در ایران آن روز کس دیگری نبوده که کار جلال الدین فارسی را از نگاه فکری انجام دهد. طبعاً در سطح شهید مبلغ هم در افغانستان کس دیگر نبوده، لذا توافق می‌شود که شهید مبلغ در خارج برود. بعد از این ملاقات‌ها، قرار می‌شود شهید مبلغ و بابه واحدی سوریه بروند و بعد به اروپا. پس از مقدمات سفر بابه مزاری خود طرف پاکستان می‌رود. بابه واحدی و شهید مبلغ آماده‌ی پرواز به سوی سوریه می‌گردند. اما سید جوادی پسر عموی آیت الله سید سرور واعظ که مقلد امام خمینی بوده و بابه مزاری هم با او دوست بوده، زیر کار با ساواک ایران همکاری داشته و سبب دستگیری بابه مزاری هم او بوده، ولی هیچ کس او را نمی‌شناخته که عضو ساواک است. این شخص کل ملاقات‌های مبلغ و بابه مزاری را با آقای خامنه‌ای به ساواک اطلاع می‌دهد. ساواک هم شهید مبلغ و بابه واحدی را قبل از پرواز دستگیر می‌کند. بابه مزاری به خیال اینکه آنها سوریه رفته اند به پاکستان می‌رود، خود نیز سر مرز پاکستان دستگیر می‌شود. با خود می‌گوید خوب شد بابه واحدی و مبلغ رفته کار‌ها را در خارج درست می‌کنند، غافل از اینکه آنها هم در زندان تهران آب خنک می‌خورند و از کار و فعالیت خبری نیست.
البته بابه مزاری از سوی پاکستانی‌ها دستگر شده به زندان کویته منتقل می‌شوند. در زندان یک پلیس هزاره‌گی به ایشان کمک می‌کند. بعد دوستانش اطلاع یافته زمینه‌ی رهایی ایشان را با رشوت و واسطه فراهم می‌سازند. جالب اینکه بابه را روز محاکمه رفقایش از هزاره‌های کویته معرفی کرده بودند. بابه می‌گفت : قاضی از من سوال می‌کرد، من اردو بلد نبودم. فقط کویته می‌گفتم. همه خندیدند. بعد صد کلدار جریمه کرده ایشان را به قید ضمانت آزاد می‌کنند. بابه مزاری سخت مریض بوده و در مدرسه‌ی کویته در اتاق یکی از طلبه‌ها استراحت می‌کند. سید فاضل نماینده‌ی امام خمینی مدرس مدرسه با اینکه اتاق‌های دیگر جا بوده، بدون اعتنا به اصرار آن طلبه که گفته فلانی مریض است مزاحمت می‌شود، درس را در همین حجره شروع می‌کند. بابه خود می‌گوید که اصلا‌ً به من اعتنا نکرد و من هم بلند نشدم. درس خود را تمام کرد و رفت. بابه از این حادثه به عنوان یکی از خاطرات جالب زندگی خود یاد می‌کند، چرا که بعداً همین آقای بی‌اعتنا بسیار از بابه تقدیر و تشکر می‌نماید و آن اینکه، بابه مزاری برای برگشت به ایران با مشکل مواجه می‌شوند، زمینه‌سازی می‌کنند تا آن سید همکاری کند که در جایش ذکر خواهد شد. اما بابه مزاری، پس از اینکه کمی وضع جسمی شان بهتر می‌شود همراه با شهید رضایی به کراچی می‌روند تا دستگاه تکثیر فتواستنسیل را خریداری نموده به کابل ارسال دارند. شهید رضایی احتمالاً همان کسی باشد که در دوران حکومت کارمل در یک خانه‌ی تیمی در کابل همراه با بابه واحدی و ایمانی دستگیر و بعداً اعدام شدند. در کراچی شیخ حسن ابراهیمی که بعد‌ها دفتردار آیت الله منتظری شده بود و در آن شرایط از ایران فراری بوده، بابه مزاری را به آقای شریعت نماینده‌ی امام خمینی معرفی می‌کند. در آن شرایط بصیر هم از کابل فرار کرده به پاکستان به سر می‌برده، ایشان هم جزو همان گروه بوده که با بابه مزاری ارتباط داشته، ولی پیش ایرانی‌ها این ارتباط را مخفی می‌کردند.
بابه مزاری برای خرید دستگاه تکثیر 9000 کلدارتهیه کرده، چون قبلاً با همین قیمت بوده، ولی وقتی کراچی می‌روند، قیمت آن به 17000 کلدار بالا رفته و اینها توان خرید را نداشته، لذا مجبور شده از کراچی دوباره به کویته بر می‌گردند. علت رفتن شان به کراچی بیشتر سر درگم کردن مأموران رسمی و غیر رسمی بوده چرا که شایع کرده بودند که لاهور می‌روند، ولی کراچی رفتند. از کراچی چند صندوق کتاب تهیه کرده به کویته می‌‌آورند تا شهید رضایی با خود کابل ببرد و خود بابه مزاری دوباره ایران برگردد. در آن شرایط حساسیت خاصی روی افغانستانی‌ها وجود داشته و نمی‌گذاشته اند وارد ایران شوند، لذا چاره‌ای ندارند که باز به همان سید فاضل نماینده‌ی امام در کویته متوصل شوند. در آن وقت آقایان وحیدی سرپل و رضایی سرپل که بعد‌ها یکی در پاسداران جهاد و یکی در جریان فاما رفتند از دوستان بابه بوده، اینها افسوس می‌خورند که کاش آقای فاضل قبلاً بابه مزاری را نمی‌دید و یا بابه به او بی‌اعتنایی نمی‌کرد. او احوال‌پرسی نکرده بود، بابه باید با او حرف می‌زد. همه متحیر می‌مانند چه کار کنند و تنها راه هم اوست و در کویته اعتبار دارد. بابه مزاری به دوستان خود پیشنهاد می‌دهد که از یک تاکتیک مبارزاتی استفاده کنند. به دوستان خود می‌گوید شما بروید در مدرسه مطرح کنید که مزاری از قم آمده با امام و دفتر امام و آقای پسندیده ارتباط دارد، به احتمال زیاد ایشان را آقای پسندیده فرستاده تا اوضاع پاکستان را بررسی کنند. وقتی شما حرف را بین طلاب گفتید خود این آقایون سراغ من می‌آیند. نقطه‌ی ضعف اینها همین است.
طلبه‌های همسو با بابه این حرف‌ها را به دهان دیگران می‌اندازند و طبعاً به مسئولان مدرسه می‌رسد. خود بابه هم همراه با رضایی نزد شیخ رحیمیان از موسفیدان افغانستانی که در آن زمان درباره‌ی میراث کتاب نوشته، می‌روند. پیرمرد بابه را زیاد تحویل می‌گیرد و مقدار کتاب و برخی البسه هم کمک می‌کند که به افغانستان بفرستد. از آن طرف طرح به جان آقای فاضل کار کرده تا بابه به اتاق رفقای خود بر می‌گردد، خود آقای فاضل یا الله گویان وارد اتاق می‌شوند و خطاب به بابه گلایه‌کنان می‌گوید: «بنده خدا تو که از ایران آمدی چرا به خانه نیامدی که در این مدرسه خوابیدی؟ این درست نیست، آبروریزی است!» گفتم: «آقای فاضل نمی‌خواهم مزاحم شوم.» مرا به زور کش کرده برد مهمان‌خانه و دعوت مفصل ترتیب داد. همه‌ی علما و طلاب را نیز دعوت نمود. برایم بلت تهیه کرد و مقداری میوه هم گرفت. بسیار تأسف خورد که چرا قبلاً ایشان را خبر نکرده ام.
بابه مزاری طرف ایران حرکت می‌کنند و شهید رضایی طرف افغانستان. در آن شرایط ارتباطات مثل حالا نبود که کسی از دیگری خبر داشته باشد. ایشان در مشهد می‌روند تا آقای خامنه‌ای را ملاقات کنند. وقتی تماس می‌گیرد، خانواده‌ی ایشان می‌گویند که آقای خامنه‌ای دستگیر شده، معلوم نیست او را کجا برده، شما هم احتیاط کنید که شما را نگیرند. بابه مزاری قم و تهران می‌روند و پس از جستجوی زیاد رد آقای خامنه‌ای را در ایران‌شهر در جنوب ایران پیدا می‌کنند. بابه به ایران‌شهر رفته آقای خامنه‌ای را پیدا می‌کند و جالب اینکه تا آن وقت از دستگیری شهید مبلغ و بابه واحدی هم خبر نداشته، یعنی دیگران هم خبر نداشتند و یا برای ایشان نگفته اند. پس از ملاقات با آقای خامنه‌ای، ایشان خطاب به بابه می‌گویند که در این مدت و حتی در آن شرایط که در زندان بودم نگران بودم که شما کجا شدید و برنامه‌ی کاری تان کجا رسید! از من خواست که اول لباس پاکستانی را عوض کنم که زود کسی متوجه نشود. در آن وقت یک روحانی دیگر هم به نام حافظی از منبری‌های زاهدان تحت تعقیب حکومت بوده، فرار نموده پیش آقای خامنه‌ای آمده بود. پلیس هم به دنبال او خانه‌ی آقای خامنه‌ای می‌آید. در آن لحظه علاوه بر آقای حافظی یک دانشجو هم که برای پرسش برخی اشکالات خود با دیگر جریانات فکری نزد آقای خامنه‌ای آمده بود، حضور داشتند که مأموران حکومت از راه رسید و این دانشجو هنوز ورق‌های خود را پاک‌نویسی نکرده بود که مأموران وارد شدند، آقای خامنه‌ای با عجله این دانشجو را زیر عبا به اتاق دیگر راهنمایی نمود و به مأموران گفت بفرمایید. یک مأمور وارد شد، ولی متوجه قضیه نشد. بچه‌ی دانشجو از ترس کاغذ‌های خود را جا گذاشته بود. به بهانه‌ی اینکه میوه و چاینک و پیاله‌ها را تنظیم کنم، فوراً آن ورق‌پاره‌ها را زیر پتو نمودم. مأموران نشستند چای خوردند تقریباً نیم ساعت طول کشید تا رفتند.
برای خود اینطور توجیه درست کرده بودم که بگویم از آشنایان آقای خامنه‌ای و مشهدی هستم. ترس همه‌ی ما این است که در این وقت آقای حافظی در اتاق دیگر خواب است و از قضیه خبر ندارد و ما هم فرصت نشد که ایشان را از آمدن مأموران اطلاع دهیم. خدا خدا می‌کنیم که او در این وقت بیدار نشود و ناخواسته وارد مجلس شود و یا سرفه کند که وضع خراب می‌شود. البته آقای حافظی خود بیدار شده، منتهی صحبت‌ها را غیر عادی یافته خود را به خواب زده اصلاً عکس‌العمل نشان نداده بود. مأموران هرچه صبر نمودند، دیدند اینها عادی برخورد می‌کنند گمان بردند آقای حافظی اینجا نباشد. وقتی مأموران رفتند، آقای خامنه‌ای که متوجه ورق‌پاره‌ها شده بود، گفت: «شما پرمایه‌تر از آنها بودید». گفتم نوشته‌ها اینجاست. گفت: «بچه‌ها بی‌تجربه اند». در این وقت آقای حافظی هم سرفه کرده خنده‌کنان وارد اتاق شد. ایشان یادآور شدند که باید از اینجا بروند، شب دوباره مأموران خواهند آمد.
در اینجا ما آقای خامنه‌ای را زیر سوال بردیم که چگونه و با قاطعیت به مأموران گفتند که آقای حافظی اینجا نیست. در حالی که ایشان در اینجا بودند. آقای خامنه‌ای خندید و گفت: «باید این را به همه‌ی رفقا یاد بدهید که دروغ با مصلحت همین است، باید سفت و سخت بگویید نیست تا مردکه هم باور کند.» گفتم: «اگر بعداً کشف شد، چه می‌شود؟» گفت: « هیچ چی، می‌گوییم ما هیچ وقت حاضر نمی‌شویم، مهمان خود را به دست شما بدهیم.» آقای حافظی گفت: باید بروم، آقای خامنه‌ای گفت، شب باشید فردا بروید. حافظی گفت اگر دوباره آمد و مرا پیدا کرد چه؟ آقای خامنه‌ای گفت: آن وقت می‌گوییم تازه آمده است. خوب به یک نحوی توسط موتور آقای حافظی را از آنجا بیرون کرده به جای دیگر فرستادیم.
بعد از رفتن آقای حافظی، هر دو مفصلاً درباره‌ی افغانستان و اوضاع جاری منطقه صحبت کردیم. آقای خامنه‌ای از من پرسید که مبلغ و واحدی کجا شد؟ گفتم خارج رفته اند، ولی نامه‌هایی که برای خانواده‌های خود نوشته اند هنوز نزد من است، نتوانسته ام به خاطر گرفتاری‌ها برسانم. ایشان گفت: باید افغانستان بروی، آنها گمان می‌کنند تو رفته‌ای و با اطمینان تو کار می‌کنند. گفتم دستگاه تکثیر را در پاکستان پیدا نکردم. گفت: یکی از بچه‌های مورد اعتماد را معرفی کن برای دریافت پول، خود نزد آقای طبسی مشهد رفته فردی به نام ارتضی را پیدا کنید شاید او بتواند برای شما دستگاه تکثیر تهیه کند. مشهد رفته از طریق آقای طبسی، حاج ارتضی را یافتم. آقای ارتضی گفت، فقط یک شرکت آمریکایی در تهران این دستگاه‌ها را می‌فروشند. آدرس می‌خواهند که البته می‌توان آدرس جعلی داد، ولی باید با ماشین شخصی به مشهد منتقل شود تا دولت شک نکند! البته یک شرکت در مشهد هم است، ولی احتمال اینکه دولت را در جریان بگذارد زیاد است، باز هم سعی می‌کنم اگر اینجا تهیه شود هم برای شما خوب است و هم برای من آسان است. ایشان به آن شرکت رفت و ما منتظر ماندیم.
حاجی نزدیک گرفتار شود و خود را به بهانه‌ی اینکه پولش کم است و از بانک کنار شرکت پول نقد کند، با این بهانه از دست مأموران نفوذی فرار می‌کند. دیگر هیچ امکان نداشت مگر اینکه از تهران تهیه شود. در این وقت خودم مجبور بودم که ایران را ترک بگویم، چرا که وقت پاسپورتم تمام می‌شد، به ناچار آقای افتخاری را که هرچند روی آن اعتماد نداشتم، به آقای طبسی و ارتضی معرفی کردم و در ضمن گفتم که مقدار کتاب‌هایم را نیز به زابل برساند که بعداً به افغانستان منتقل شود. افتخاری هم با شک و تردید قبول کرد. من رفتم افغانستان در قندهار، بدون اینکه کابل بروم رفتم لشکرگاه خانه‌ی ارباب غلام حسن یا غلام حسین که با هم رفیق بودیم و در جریان رعد کار می‌کرد. من دنبال یک موتر می‌گشتم که کتاب‌ها را به کابل منتقل کند. افتخاری هم ماشین تکثیر را تحویل گرفته و کتاب‌ها را به زابل رسانیده بود. در آن شرایط موتری که راننده‌ی آن مورد اعتماد باشد بسیار کم پیدا می‌شد. سرانجام یک موتر را به قیمت شصت هزار افغانی کرایه کردیم و یک نامه هم سر مستوفی لشکرگاه گرفتیم، به کسی گفته نمی‌توانیم که بار ما کتاب است. در اینجا اطلاع یافتیم که کسی آقای مبلغ را در کابل در یک قرآن‌خوانی دیده است. گفتم ایشان ایران است، گفتند که در ایران دستگیر و رد مرز شده است.
از لشکرگاه بعد از چند روز سرگردانی بدون اینکه راهی برای انتقال کتاب‌ها پیدا کنم، راهی کابل شدم. وقتی به خانه‌ی مبلغ تماس گرفتم، گفت که زندان شده و بعد رد مرز. قرار شد که از نزدیک ایشان را ملاقات کنم منتهی صبر کردم تا واحدی هم از پاکستان آمد، با هم نزد مبلغ رفتیم. ایشان از کار کردن با ما‌ها پشیمان شده بود هرچند که در زندان او را شکنجه نکرده بودند. چندین جلسه صحبت کردیم، پسرش محمد حسین هم زیاد اصرار داشت که پدرش با ما همکاری کند. ایشان قبول نکرد. سرانجام باهم دعوا کردیم و من بیرون شدم. البته پسرش باز هم تلاش نمود و آقای واحدی را برد که صحبت کنند، نتیجه نداد. واحدی قرار بود لبنان برود ولی ویزا نمی‌دادند. گرچه در جریان دستگیری مبلغ و واحدی ساواک نامه‌ی آقای خامنه‌ای به جلال الدین فارسی و محمد منتظری را نیافته بود. بیشتر پرونده‌ی آقای مبلغ همان اتهام مارکسیست بودن ایشان بوده که دولت ایران در آن شرایط روی آن زیاد حساسیت نشان می‌داد.
به هر حال، رابطه با آقای مبلغ قطع شد. با تلاش زیاد برای واحدی ویزای ترکیه را گرفتیم که از آنجا سوریه رفته لبنان بروند. ایشان در مدتی که در کابل بودند، اصلاً به خانواده‌ی خود سر نزده بود چرا که احتمال لو رفتن شان می‌رفت. و یا اینکه خانواده مانع مسافرت شان می‌شد. روزی که قرار شد پرواز کند ایشان را در فرودگاه بردیم خانواده‌اش هم خبر شده، مادر و خواهرانش گریه‌کنان به فرودگاه آمدند، نیم ساعت باهم حرف زده بعد ایشان پرواز نمود.
بابه مزاری هم به مزارشریف رفته یک کتابفروشی باز می‌کند تا تحت پوشش آن به طلبه‌ها و دانشجویان مواد فکری برساند.آقای مبلغ هم با یوسف امین در کابل کتابفروشی داشته و آقای شفق بهسودی هم کتابفروشی باز کرده بودند. بابه مزاری خود می‌گویند: که از مزار دوباره برای پی‌گیری کتاب‌ها و ماشین تکثیر به کابل رفته و پس از مدتی باز به لشکرگاه می‌رود تا از طریق نیمروز کتاب‌ها و ماشین تکثیر را وارد افغانستان نمایند. ایشان در این سفر در قندهار به مدرسه‌ی آقای محسنی می‌روند و برخورد آقای محسنی با ایشان واقعا جالب است. اینها همدیگر را سال‌ها قبل از جنگ و جهاد شناخته بودند. بابه مزاری در همان سال 1356 از نظر آقای محسنی مهدر الدم بوده نه اینکه در سال‌های جهاد و یا در جنگ‌های غرب کابل باهم برخورد داشته باشند. بابه مزاری در یک جمع خودی به عنوان خاطرات سیاسی - فرهنگی در سال 1361 اینطور می‌گویند:
«در این سفر بود ](منظور همان سفر آخر سال 56 و اوایل سال 57 به خاطر انتقال کتاب‌ها)[ که در قندهار در مدرسه‌ی شیخ آصف رفتم. یک سری طلبه‌ها بودند. آنجا نشستم. با شیخ آصف رفتم احوال‌پرسی کنم، احوالپرسی نکرد... وقتی من در مدرسه بودم یک اعلامیه پخش شده، اعلامیه از ایران ضد شاه و یک اعلامیه‌ی دیگر ضد دولت داود، طلبه‌ها سخت حساس شده بودند. شیخ آصف و دیگران احتمال داده بودند که کار ماست و ما هم خبر نداشتیم. به من رسماً گفتند که در این مدرسه نباشی، اینجا جای تو نیست و جای مسافر نیست. با ناطقی]احتمالاً ناطقی کیو- شفایی باشنددر یک منطقه قندهار رفتیم. آنجا آقای نقوی رهبر روحانیت جوان (رجا) یک مسجد داشت. ما به خانه‌اش رفتیم. آن روز ایشان خود را طرفدار امام قلمداد می‌کرد و شیخ آصف طرفدار آقای خویی بود... شب خبر‌ها را گوش می‌کردیم که بی بی سی گفت، یک کودتا در افغانستان در دست تنظیم است که امکان دارد واقع شود. این خبر را که گوش کردیم بعد تبصره شروع شد. بعضی می‌گفتند: اخوانی‌هاست. بعضی می‌گفتند: خلقی‌هاست. تعدادی هم می‌گفتند، شعله ای‌هاست. ولی اکثریت جلسه نظر شان براین بود که خلقی‌هاست...
من طرف نیمروز رفتم... پنج رور بعد از تبصره‌ی بی بی سی که من در نیمروز بودم، کودتا واقع شد. وضعیت نیمروز به هم خورد. یک سری خلقی و پرچمی که بود بازار آمده شعار دادند..»
همان‌طوری که خود بابه تذکر دادند اوضاع آشفته می‌گردد. ایشان برای انتقال کتاب‌ها چهل و پنج روز در نیمروز معطل می‌مانند. در نهایت از یک موتر کتاب فقط یک کارتن کتاب وارد افغانستان می‌شود که ایشان همان یک کارتن کتاب را با خود به کابل می‌برند. در کابل و مزار فعالیت‌های خود را تشدید می‌نمایند. ولی این واقعیت داشت که در آن شرایط بسیاری از روحانیون افغانستانی، به خصوص روحانیون شیعه‌ی افغانستان، از سیاست روز به دور مانده بودند و همین سبب گرفتاری شان شد. بابه مزاری در این باره این‌طور نظر می‌دهند:
«وقتی کودتا روی کار آمد، همه‌ی علما در کابل جمع شدند که پیش تره‌کی تبریک گفتن بروند. فقط دو نفر از علمای آنجا مخالفت کرد که آن دو آقای عالم و آقای صادقی ]پروانیبود. من هنوز خارج نیامده بودم. آنجا کابل بودم. آقایان ناصر، تقدسی، همین شیخ قربان محقق ](آیت الله محقق کابلی)[، شیخ محمد امین، شیخ محمد علی جان و... بچه‌های آقای واعظ و مصباح، اینها هر چه آخوند آن روز در کابل بودند، از... اینها سی نفر جمع شدند، که هرچه اصرار کردیم که نروند، پیش تره‌کی رفتند. هنوز آخوند‌های تسنن برای تبریکیه نرفته بودند که سد شکسته شد که البته بهانه بر این بود که واعظ ](آیت الله سید سرور واعظ)[ را از قبل گرفته بودند. اینها پیش تره‌کی بروند که واعظ را آزاد بکنند. در واقع خود شان برای تبریکیه رفته بودند که بعد از آن آخوند‌های اهل تسنن از شهر‌ها آمدند و تبلیغات شروع شد و دولت هم از این حرکت بهره‌برداری می‌کرد... ما سخت تلاش کردیم. از مزار آمدم، رفتم آقای ناصر را دیدم. چند تا را فرستادم آقای تقدسی را ببینند... علما قبول نکردند، من با آقای محقق خودم یک و نیم ساعت صحبت کردم که نروید، قانع نشد... در رابطه با دستگیری واعظ می‌خواستیم که عکس‌العمل شدید نشان بدهیم، تظاهرات راه بیندازیم، مدارس را ببندیم، از مزار هم طلبه‌ها را بیاوریم که این را بچه‌های واعظ قبول نکردند که دست‌هایی در کار است، دولت می‌خواهد آقایم را آزاد کند، اینها می‌خواهند که آزاد نکنند... آقای واعظ که آزاد شد، دفتر علما جا افتاد. آقای واعظ و پسرش همین جعفر زاده در مدرسه‌ی محمدیه منبر رفت. از دولت تقدیر و تشکر و تجلیل کرد که آقایش را آزاد کرده... در فاتحه‌ی خواهر تره‌کی فاتحه رفتند، آقای واعظ سی هزار افغانی به تره‌کی کمک نمود
البته در آن شرایط سی هزار افغانی پول کلانی بود. خوشبینی علما نسبت به حکومت هم دیر دوام نکرد و گرفتن علما شروع شد. روز به روز اوضاع خراب‌تر می‌گردید. بابه مزاری تصمیم می‌گیرند که از افغانستان بیرون شوند. چرا که احتمال دستگیر شدن ایشان وجود داشت. با دشواری زیاد ویزای عراق را گرفته با هواپیما وارد ایران می‌شوند. در آن شرایط ایران هم در اوج مبارزات مردم علیه رژیم شاه بود. بابه مزاری 15 روز به ایران می‌مانند. در این مدت حاجی جمعه خان یکی از خرده‌تجاران محلی از مزار به ایران آمده خبر می‌دهد که بعد از بیرون شدن بابه مزاری از افغانستان، نیروهای دولتی به خانه‌ی بابه در نانوایی یورش برده، پدر ایشان را دستگیر می‌کند که پسرت با ایران ارتباط دارد، سلاح و مهمات که آورده نشان بدهید.
بابه مزاری از ایران به عراق رفته، با مبارزین ایرانی در ارتباط می‌شود. در آن زمان بین مبارزان ایرانی شکاف ایجاد شده بود. محمد منتظری با جلال‌الدین فارسی، آقایان غرضی و جنتی اختلاف داشتند. لذا کسی با بابه واحدی هم همکاری نکرده بود. بابه مزاری از عراق به سوریه می‌روند تا فعالیت‌های طلاب خارج از کشور را سازماندهی کنند. در آن شرایط محمد منتظری تلاش داشته که سازمان مجاهدین خلق افغانستان با جریانی که بابه مزاری به آن ارتباط داشته یکی شوند که این تلاش به جایی نمی‌رسد. بابه مزاری با محمد منتظری دعوا می‌کند. محمد منتظری بعداً سید غلام حسین و محمدی را به کابل می‌فرستد تا سه جریان موجود (سازمان مجاهدین خلق به رهبری علی‌پور، اسلام مکتب توحید و یک جریان دیگر هم آن روز بیشتر به آقای صادقی پروانی مطرح بوده) را یکی بسازند. از طرف دیگر آقای توکلی هم تلاش داشته که جریان کلی تشیع را با گروه‌های اهل سنت که در پاکستان عرض اندام کرده بودند هماهنگ سازد. هر یک از این وقایع حرف‌های زیادی دارد که ما به اختصار می‌گذریم. ولی برخی رویداد‌ها که سرنوشت جامعه‌ی هزاره و شیعه را رقم زد، از همین دوره شروع شد. بابه مزاری با امانت‌داری کامل جریان را این‌طور تعریف می‌کنند تا آیندگان از وقایع پشت پرده اطلاع داشته باشند و با چشمان باز راه بروند و قضاوت شان آگاهانه باشد. ایشان یادآور شدند که:
«سید غلام حسین را به مکه فرستادیم تا اعلامیه‌ای را که در سوریه تایپ کرده بودیم آنجا پخش کند – که پخش نکرد - عرفانی هم از نجف به سوریه آمد. صادقی هم بود. شیخ آصف همان سال در مکه آمده بود. شیخ آصف در حزب غورزنگ ملی ](حزب داود خان)[ عضو بود. در فرودگاه در وقت خروج از افغانستان یک مولوی افغان که با شیخ آصف همزمان مسافرت می‌کرده، دولت تره‌کی او را دستگیر می‌کند، ولی آقای محسنی خارج می‌شود. این مکه آمده بود و از مکه به سوریه آمد، درس را شروع کرد
بابه مزاری در سوریه با قطب‌زاده که در آن شرایط بسیار فعال بوده صحبت می‌کند و همچنان با آقای طباطبایی پسر آقای سلطانی خسربره‌ی احمد خمینی صحبت می‌کنند که بچه‌های افغانستانی را آموزش نظامی بدهند، چرا که ایرانی‌ها با فلسطینی‌ها و لبنانی‌ها گروه‌های رزمی تشکیل داده بودند. بابه واحدی هم با شهید چمران یکی از فعالان جنگ‌های چریکی صحبت می‌کنند. در نهایت بابه واحدی با تعداد دیگر برای آموزش‌های چریکی در برنامه‌ی درازمدت فرستاده می‌شوند. بابه واحدی را به کشور مصر می‌فرستند که پاسپورت را تمدید کند. برای بابه مزاری هم ویزا بگیرد که ایشان در مصر معطل می‌شوند و بابه مزاری قاچاقی به ترکیه رفته، ویزا گیر نمی‌آورد باز دوباره قوچاقی سوریه بر می‌گردند. پاسپورت خود را اردن می‌فرستد، در آنجا هم ویزا گرفته نمی‌شود. از طرف دیگر سید غلام حسین موسوی که مسئول توزیع شهریه‌ی امام بوده، با اختلافی که با بابه مزاری پیدا می‌کند شهریه‌ی کل طرفداران بابه را قطع می‌کند. این خود یک ضربه‌ی دیگر بوده که بابه می‌گوید این مشکل را به طور دیگری حل کردند. چون بابه واحدی و تعداد دیگر به تعلیمات رفته بودند، برای راه گم کردن آنها، هر کس می‌پرسیده آنها را کجا فرستاده اید؟ بابه در جواب می‌گفته سفر فضایی، چون در آن شرایط امام خمینی در فرانسه بوده، سید غلام حسین موسوی فکر کرده که اینها واحدی را فرانسه فرستاده اند. فوراً شهریه‌ی طلاب را درست می‌کنند، در حالی که بابه مزاری می‌گوید ما پول نداشتیم که در کشور‌های منطقه برویم چه رسد به اروپا.
شاید خیلی از واقعیت‌های تاریخی باشد که برای آینده مردم مهم و ضروری که بدانند، اما شرایط امروز ایجاب می‌کند که با اغماض بگذریم. این کار یکی از سخت‌ترین کاری است که یک مورخ با آن سر و کار دارد و گاهی جان خود را در این راه از دست می‌دهند و گاهی هم محکوم تاریخ می‌شوند. اگر مرحوم کاتب با آن مهارت و دوراندیشی خود مطالب مربوط به هزاره‌ها را وارد تاریخ نمی‌ساخت، امروز بسیاری حقایق مخفی می‌ماند. در رابطه با رفتار‌های بابه مزاری هم ما سر یک دوراهی که حتی چندراهی قرار داریم. تعدادی از علاقه‌مندان بابه نظر شان این است که نباید موضوع ارتباط بابه با ایرانی‌ها وارد تاریخ زندگی بابه گردد. تعدادی هم به این نظر اند که بابه از اول بزرگ جلوه داده شود، یعنی خارج از روند عادی طبیعت. اینها اصلاً راضی نیستند که بدانند بابه هم روزی یک طلبه‌ی دینی بوده و مثل طلاب دیگر به استادان خود ارادت داشته و قاعده‌ی شاگردی و استادی را مراعات می‌کرده اند. خوب چه می‌توان کرد؟ رضایت همگان بدست آوردن از عهده خود خدا هم بر نمی‌آید، چه رسد به بندگان او. این قلم هم در پی کسب رضایت نیست، فقط می‌کوشد وظیفه‌ی خود را به عنوان یک امانتدار تاریخ ادا نماید.
به هر حال، سید غلام حسین موسوی به گمان اینکه بابه واحدی فرانسه رفته، از او نزد امام سعایت خواهد نمود، با عجله بار سفر فرانسه می‌بندد که جلو فعالیت بابه مزاری را نزد امام بگیرد. وقتی پاریس می‌رسد، در می‌یابد که قضیه از اساس فرق می‌کند و اینها هیچ تلاشی برای خراب کردن نقش او نزد امام نکرده اند، برای جبران این دلخوری‌ها امام را راضی می‌سازد که همان طرح و پیشنهاد بابه‌مزاری درباره‌ی وکالت آقایان عالم و صادقی را بگیرد. پیشنهادی که امام در نجف قبول نکرده بود. به این شکل، آیت الله صادقی پروانی و آیت الله عالم نماینده و وکیل امام خمینی در سراسر افغانستان می‌شوند. و این کار در آن شرایط برای شیعیان یک گام به جلو به حساب می‌آید که اینها صلاحیت می‌یابند تمام وجوهات را در خود افغانستان خرج کنند، در حالی که قبلاً چنین نبود. سید غلام حسین موسوی این نامه را از فرانسه برای بابه می‌فرستد تا کدورت‌ها رفع شود.
در این شرایط آیت الله منتظری هم از زندان آزاد شده به فرانسه می‌روند. در برگشت محمد منتظری را نیز با خود می‌آورند به سوریه. همان‌طوری که قبلاً اشاره شد بابه مزاری با محمد دل‌خوری داشته و با هم قهر بودند. همین‌طور محمد با تعداد دیگر هم قهر بوده که پدرش می‌خواهد همه را آشتی دهد. بابه مزاری از قبل آیت الله منتظری و آیت الله طالقانی را زمانی که در طبس تبعید بوده اند، می‌شناسد. اما شبی که در زینبیه‌ی سوریه طلبه‌ها نزد آقای منتظری می‌روند، بابه هم می‌رود. آیت الله منتظری بابه را نمی‌شناسد. بابه هم خود را معرفی نمی‌کند. مادر محمد که در قسمت زنانه بوده از این برخورد شوهرش با بابه ناراحت می‌شود. چرا که در زمانی که محمد در عراق و سوریه و لبنان بوده بابه مزاری نامه‌های مادرش را به او می‌رسانده، لذا پس از ختم جلسه وقتی به خوابگاه خود می‌روند، این موضوع مطرح می‌شود. مادر محمد، محمد را دنبال بابه مزاری می‌فرستد که ضمن دل‌جویی دوباره زمینه‌ی ملاقات را با آیت الله منتظری فراهم کنند. محمد منتظری، بابه مزاری را پیدا کرده نزد پدر خود می‌برند و در ضمن خود نیز با بابه آشتی کرده قرار می‌گذارند که ایران رفته کار‌های فرهنگی - مطبوعاتی را شروع کنند. تحلیل‌ها در آن شرایط این بوده که اگر انقلاب پیروز هم نشود زمینه‌ی کار فرهنگی در ایران فراهم شده است.
بابه مزاری به بابه واحدی پیام می‌دهد که هرگاه تعلیمات چریکی شان تکمیل شد به ایران بیایند. خود افغانستان رفته به ایران بر می‌گردند. چون پاسپورت خود بابه را ویزا نمی‌داده، محمد منتظری چند پاسپورت جعلی در اختیار بابه می‌گذارد. بابه هم با یک گذرنامه‌ی جعلی عکس خود را چسپانده با دو کارتن کتاب از سوریه راهی کراچی پاکستان می‌شوند. از کراچی کتاب‌ها را به کویته می‌برد و خود پشاور می‌رود. ایشان در این سفر با استاد برهان الدین ربانی دیدار می‌کند که در آن شرایط هیچ چیزی نداشته و دست شان خالی بوده. همچنان با سید نورالله عماد معاون آقای ربانی و شهید ذبیح الله یکی از پر آوازه‌ترین قوماندانان جمعیت اسلامی آشنا می‌شوند که این آشنایی و دوستی تا زمان مرگ معلم ذبیح الله ادامه پیدا می‌کند و پس از آن جمعیت اسلامی به دست استاد عطا و دیگران می‌افتد که راه دیگری پیشه می‌کنند و به جای دوستی با هزاره‌ها راه مخالفت در پیش می‌گیرند. خود بابه مزاری درباره‌ی این دیدار‌ها این‌گونه نظر می‌دهند:
«پشاور رفتم برهان الدین ربانی را دیدم. هیچی نداشت. اینها فقط یک منزل گرفته بودند. همین سید نورالله عماد کار‌های فرهنگی‌اش را می‌کرد. شهید ذبیح الله هم آنجا بود. جمعیت لق و لق، چیز نداشت. برهان الدین یک ماشین جیپ داشت. همه امکاناتش در ماشین جیپ بود. هر طرف می‌رفت با همان می‌رفت. چند بار در هوتل آمد. مرا گرفته، رفت. آن وقت با صبغت الله شان یکجا شده بود. گلبدین جدا بود. من تصمیم داشتم که قبل از افغانستان رفتن با برهان الدین شان صحبت کنم. از او طرف که برگشتم با گلبدین شان صحبت کنیم، شدیداً با هم اختلاف داشتند. چند روز پشاور ماندم، بعد در قونسل‌گری افغانستان در اسلام‌آباد رفتم که ویزا بگیرم و به عنوان یک ایرانی ویزا بگیرم.
وقتی رفتم خیلی استقبال کرد و گفتند که الآن یک انقلاب در افغانستان پیروز شده و یک انقلاب دیگر در ایران پیروز می‌شود. شروع کرد به ویزا دادن و از من بازخواست می‌کند که شما چه پیش‌بینی می‌کنید، در ایران کی روی کار خواهد آمد؟ گفتم: پیروزی که مسلم است، امام پیروز می‌شود. گفت: خوب دولت به دست کی می‌آید؟ گفتم: مهندس مهدی بازرگان. به عنوان یک ایرانی شروع به تشریح کردم، دیدم که پایین گر و گر می‌نویسد که به عنوان یک مطلب جدید به کابل بفرستد. سوال کردند کریم سنجانی چطور است از جبهه‌ی ملی؟ گفتم: نه، امکان دارد در کابینه بیاید، ولی به حیث نخست‌وزیر در دولت نمی‌شود. خیلی استقبال کرد، ویزا داد، کابل رفتم.
بچه‌ها را پیدا کردیم. مرحوم عالم را دیدم. شرایط خیلی خفقان بود. وقتی بود که گرفتن آخوند‌ها را شروع کرده بودند. یک روز در خانه همه آخوند‌ها رفته، در اول اینقدر نافهم بودند که سه ماه شده بود که آقای صادقی خارج رفته بود، آنروز که در خانه همه علما آمده بودند، در خانه‌ی آقای صادقی هم آمده بود. اتفاقاً من در مسجد آقای صادقی بودم. آنجا طبقه‌ی بالا یک اطاق داشت - آنجا بودم که مأمور آمد - پدر آقای صادقی پیرمرد بود. دم در همانجا مأمور او را دیده بود، از این بازخواست کرده که شیخ کجاست؟ گفت شیخ بچه ام را شما بردید. دیگه سه ماه است بچه ام گم است. من آمدم از شما بازخواست می‌کردم. مأمور خندیده بود، چیزی نگفته. خادم آمد به من گفت مأمور دم در آمده چه کار می‌کنی؟ گفتم، کفش‌هایم را داخل اتاق بگذار و در را از پشت قفل کن. اگر آمدند دیدند در قفل است اغفال شدند، باز نمی‌کنند. اگر یک وقت در را شکست، می‌گیرند دیگه. منتهی شما بگویید کسی نیست.
آنها دم در آمدند. مسجد را گشتند، ولی بالا نیامدند. همین روز دنبال محقق، تقدسی، شیخ‌زاده، مبلغ، مصباح، شیخ محمد امین خانه‌ی آقای ناصر رفته چند تای اینها را گرفته و چند تای‌ شان فرار کرده بودند. عالم را گرفته بود. روز قبل صحبت‌ها سر این که چرا نمی‌روید؟ عالم می‌گفت: ترا می‌گیرند تو برو! من گفتم مرا کسی در کابل نمی‌شناسد، تو برو.»
به این شکل، بابه از چنگ مأموران دولت نجات پیدا می‌کند. شهید رضایی را به مزار شریف فرستاده به شهید سمیع پیام می‌دهد که مزار بیایند یا نه؟ شهید سمیع هم جواب می‌دهد که مزار نیایند چرا که دولت هر روز دنبال مزاری و سلاح‌های مزاری می‌گردد. برادر بابه مزاری با تعداد دیگر به کابل می‌آیند، ولی از ترس از کسی نمی‌پرسد. بابه را نیافته مزار بر می‌گردند. بابه نزدیک یک ماه در کابل می‌ماند، کسی او را در خانه‌ی خود از ترس راه نمی‌دهد. از این مسافرخانه به آن مسافر خانه با روش‌های مخفی‌کاری زندگی می‌کند. خود می‌گفتند:
«کمتر از یک ماه در کابل ماندم. هیچ کس جا نمی‌داد یک چند شب یک جا بودم یک چند شب جای دیگر، بعد از اینکه عالم را گرفته بود، خلیلی رنگش پریده آمد و گفت: خوب شد ترا نگرفته، سریع از اینجا برو... من هم دو باره پشاور آمدم.»
نویسنده: بصیر احمد دولت آبادی
منبع: سلام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر