با اینکه در مسیر کابل - مزارشریف چندین بار تلاشی شده و تذکرهی شان بررسی میشود، باز هم مشکل خاصی پیش نمیآید و ایشان نرسیده به شهر مزار شریف در منطقهی علی چوپان پیاده میشوند تا در شهر شناسایی نشوند. در علیچوپان خانهی یکی از فامیلها بوده که آقای افتخاری ](بهار)[ به دیدن ایشان میآید، اینها بالای بام با هم صحبت مینمودند که تلاشی وارد خانه میشود...
فصل دوم
بابه مزاری و
مبارزات مسلحانهی چریکی و نظامی
اشاره: در فصل اول به
شکل گذرا به مبارزات فرهنگی - سیاسی بابه مزاری پرداخته شد تا پیشزمینهای باشد،
برای فصول دیگر از زندگی پرتلاش ایشان. بابه مزاری وقتی تصمیم به مبارزات مسلحانهی
چریکی - نظامی گرفت که بیش از 32 سال از عمر شان نگذشته بود، یعنی تازه در مرحلهی
عبور از جوانی و پا گذاشتن به مرحلهی میانسالی قرار داشت. اما از نگاه فکری و
رشد سیاسی، بابه مزاری سالها قبل از مرحلهی جوانی گذشته پا به میانسالی نهاده
بود، به این معنی که او جوانی خود را قربانی مبارزهی فرهنگی - سیاسی نمود. اما پیروان
بابه مزاری، بیشتر از قشر جوان و حتی نوجوانان بودند تا میانسالان. در کل، سازمان
نصر یکی از گروههای جوانگرا و جوانپذیر جامعهی هزاره و شیعه بود. به طور
تقریبی 90 درصد اعضای نصر را افراد بین 15 تا 30 سال تشکیل میداد. شاید در جبهات
دیگر متفاوت باشد، ولی در صفحات شمال یعنی ترکستانزمین افرادی در سن بابه بسیار
کم در سازمان نصر حضور داشت. یکی از موسفیدان چهارکنتی که در علیچوپان زندگی میکرد
و در شهر مزارشریف کار مینمود، خانهاش مخفیگاه و اُتراقگاه مبارزان شهری و غیر
شهری نصر شده بود. روزی به پسر خود میگوید، پسرم، حزب شما خوب حزب است، ولی پک
شما ریزهپوچی هستید! پیرمرد همیشه با قواره و قیافهی افرادی چون نگارنده سر و
کار داشت و گمان کرده بود، همه این طوری اند تا اینکه در سال 1360 وقتی بابه مزاری
و حاجی معلم را که یک شب خانه شان میماند تا به کابل برود، نظرش عوض میشود و به
پسر خود میگوید، شما هم آدمهای کلان داشتید. فردای آن روزی که بابه و حاجی طرف
کابل حرکت نمودند، پیرمرد مرا گفت: رفقایت رفت، ترا گفت بیا. ولی یک پوزخندی زد و
من هم متوجه نشدم. سالها بعد او را در مشهد دیدم و باز قصهی همان سالها و روزهای
مخفیکاری پیش آمد. راز آن پوزخند را پسرش فاش کرد، پیرمرد میخواسته دربارهی
بابه چیزی بگوید، ولی از ترس دولت نگفته، فقط یک لبخند زده است. بعد در خانه به
پسر خود همان حرف را زده که شما هم آدمهای کلان هم داشته بودید ما خبر نداشتیم.
خوب همانطوری که در
فصل گذشته اشاره شد، پس از آمادهسازی تعدادی از بچهها برای مبارزات چریکی، خود
بابه مزاری هم تصمیم میگیرد که افغانستان رفته از نزدیک اوضاع را مورد بررسی قرار
دهد. تعدادی از جوانان ایرانی هم که شرح مبارزات آمریکای لاتین و یا زندگینامهی
مبارزان جهانی را خوانده بودند، تصمیم میگیرند که حالا پس از پیروزی انقلاب در
ایران، برای پیروزی انقلاب در افغانستان مبارزه کنند. شاید هر کدام خود را چهگوارای
دیگری فکر میکردند. همانطوری که جوانان آمریکایی با دیدن فیلمهایهالیودی، وقتی
قضیهی جنگ افغانستان مطرح شد، خیال میکردند یک شبه همه جا را میگیرند و فاتحانه
بر میگردند، اما وقتی در آن سر زمین پا گذاشتند تازه از دل جوانان روسی با خبر
شدند و دریافتند که بسمهچی، یعنی چه؟ جوانان دوآتشه و انقلابی ایرانی هم با بابه
مزاری همراه میشوند تا در جبهات مختلف در کنار مردم افغانستان با دولت کابل
مبارزه کنند. همانطوری که پاکستانیها، عربها و دیگر افراد با گروههای مجاهدین
مقیم پشاور همراه شده به افغانستان رفتند. هرچند که در ابتدا همانطوری که نیت
مجاهدین جز ضربه زدن به دولت چیزی نبود، ورود افراد بیگانه هم جز تنوعخواهی چیزی
نبود، اما رفته رفته شاخ و برگ یافته، هر کدام به مداخلاتی مبدل شدند که بحث
جداگانهای است.
جوانان ایرانی که با
بابه قصد رفتن به افغانستان میگیرند، در کدام سازمان و تشکیلات خاص نبوده، بلکه
دانشآموزان دورهی دبیرستان بوده که هوس بزرگ شدن در سر داشته و با نام کشیدن
افرادی چون چمران، محمد منتظری، جلال الدین فارسی و امثالهم اینها هم مبارزات
بیرونمرزی را شروع کردند. بخوانیم که خود بابه مزاری دربارهی این جماعت چه نظر
دارد:
«وقتی که من تصمیم
گرفتم داخل بروم، ده نفر از ایرانیها که همین رضا، مرتضی، اصغر، و سید رضا و...
هم حاضر شدند بروند افغانستان را بررسی کنند با ما به عنوان یک مجاهد مسلمان از
ایران بروند و بجنگند. ما با اینها رفتیم که از هرات برویم، راه بند بود. رفتیم
بیرجند. در بیرجند سپاه پاسداران ایران گلک تیزانی را به ما رخ نمود که با او
بروید، من گلک تیزانی را میشناختم که دزد است، راه را میگیرد و آدم میکشد، ولی
به نام گل محمد نمیشناختم. اول در جمعیت بود، دلجو در زاییر سرای امام رضا(ع) او
را به من نشان داده بود، بعد از جمعیت بریده به حرکت اسلامی آمد. ما در تایباد یک
دفتر باز کردیم و اعتمادی کته را آنجا دفتردار ساختیم. در بیرجند خانه گلک رفتیم،
عکسش را دیدم که این گل محمد همان گلک معروف است! بچههای ایرانی هم با ما هستند،
هیچ نگفتم. یکی بچهی مامایش و اطرافیانش، بچهی خاله اش، هیچ کدام شان صبح نماز
نمیخواند. ایرانیها هم که دعا و سرود و نماز شب است. داخل افغانستان رفتیم، سر و
صدا شد که گلک محاصره و زخمی شده... گلک 48 ساعت مقاومت کرد، داخل ایران که آورد
از بین رفت. همه شروع کردن به گریه، ایرانیها گریه میکنند، من گریه ام نمیآید،
مردکه دزد است، گریه نکردم، خود را دق انداختم، ایرانیها متوجه شدند، یکی خیلی
زرنگ بود از من بازخواست کرد که همه گریه میکنند تو چرا گریه نمیکنی؟ گفتم بعداً
میگویم. این گفت: نه حالا بگو. گفتم بعداً میگویم.
خوب از مجاهدین
انقلاب یکی را حمید قلمبر میگفت از بچههای خیلی خوب بود، اینها هم آمده با چند
نفر دیگر که با حرکت و گلک بروند در مناطق هرات بجنگند. خانم حمید قلمبر با چند
دختر ایرانی دیگر هم بناست فردا بیایند، اینها هم بروند هرات تا در بین خانمهای
افغانی ]افغانستانی[ در هرات تشکیلات
پیدا شود. دیدم که اینها وضعیت فلسطینیها را نگاه میکنند، حالت و وضعیت
افغانستان را که ما خبر داریم، خیلی خراب است... حمید قلمبر را گفتم با تو کمی کار
دارم...من به خودت کار ندارم که فکر کنی این افغانی ]افغانستانی[ها حالت فلسطینیها را دارند، ولی ما راضی نیستیم که میگویی خانم من فردا
میآید و نفر باشد که هرات منتقل بکند. با همین نفرهای قاطی میکنی که هیچکدام
شان نماز نمیخواند، حالا چقدر دزدی میکنند، این را فقط برایت گفتم بعد خود
دانی... یکی از بچههای زرنگ، یادم نیست که همین رضا بود یا کس دیگر، گفت : بگو،
گفتم به تو میگویم به شرطی که به کس دیگر نگویی! گفتم: این گلک تیزانی دزد است،
در زمان ظاهر دزد معروف بوده، به بیست سال زندان محکوم شده بود، وقتی داود روی کار
آمد از زندان آزاد شد، باز دزدی نمود و گرفتار شد، باز 20 سال محکوم شد، ترهکی
این را عفو کرد و آزاد شد. این هم مجاهد شد، در جمعیت بود و هرچه نفر از ایران میرفت،
لخت کرده پول مردم را میگرفت و خودشان را میکشت، کسی که موی سر داشت میکشت!
حالا به حرکت آمده، من قبلاً گلک تیزانی را میشناختم، ولی به نام گل محمد نمیشناختم...
اینها ما را میکشند، در کجا و چه رقم خود را خلاص کنیم، نمیتوانستم به شماها
بگویم. الآن که مردکه کشته شده، خدا لطف کرده که ما از کشته شدن خلاص شدیم، بهتر
است برگردیم.
گفت: چرا وقت نگفتی؟
گفتم ما سلاح نداشتیم. اینها سلاح داشت. در منطقه میگفت مسأله درز میکند، حالا
که کشته شده خیر است، برگردیم. خوب از آنجا برگشتیم مشهد... یک لباس کارگری پیدا
کردم با چند کارگر دیگر چند توشک اسفنجی خریدم. رفتم هرات. برداشت ما برعکس شد، هر
کس توشک اسفنجی داشت میگرفت. حاجی برات را پیدا کردم، گفت: در کابل در کوته سنگی
هر کس توشک اسفنجی دارد میداند که از ایران آمده، میگیرد! خوب کارتن را که بین
آن نشریه جا به جا کرده بودم با یک مقدار شکلات، توشکهای اسفنجی را بردم پیش حاجی
برات. گفتم پولش را بدهید، گفت پول چیه اگر پرته مو کنی، پرته کو. گفتم اصلاً پول
نمیدهی؟ گفت: نه! توشکها را همانجا گذاشتم... قندهار رفتم در سخی هوتل اتاق
گرفتم... کابل رفتم بچهها را پیدا کردم».
بابه مزاری در این
سفر که به نظر خودش باید یک ماهه باشد با مشکلات فراوانی رو به رو میشود. یکی از
مشکلات عمده اختلاف درونگروهی خود نصر به خاطر اسمگذاری است. چندین جلسه بحث میکنند
تا دیگران را قانع سازد. مشکل دیگر خود بچههای تعلیمدیده است. طرح بابه مزاری
این بوده که بچهها را در مناطق نا شناس بفرستند تا زود شناسایی نشوند، ولی عیب
این طرح این بوده که کسی اینها را در منطقه نگذاشته، برای شان چیزی نفروخته، کسی
نان شان را نپخته. از سوی دیگر خانوادهی بابه هم در شمال از منطقه آواره شده و
مشکلات دیگر که بابه خبر ندارد. رفقایش به بابه میگویند که باید برای بررسی اوضاع
یک سفری به شمال برود. زندگی در کابل آن روز کار سادهای نبود. شبها در هوتلها و
مسافرخانهها تلاشی صورت میگرفت. هر کسی از سایهی خود میترسید. بابه مزاری با
تذکرهی جعلی که ایشان را باشندهی غزنی نشان میدهد، در یک هوتل اتاق میگیرد، از
بدچانسی خدمتگار هوتل یک هزارهی اهل غزنی بوده و از بابه میپرسد که از کجای غزنی
است. بابه هم غزنی را خوب بلد نبوده، او شک میکند. بابه از آنجا بیرون شده به یک
هوتلی میرود که هزارهها نباشد. اتفاقاً باز خدمتگار هوتل این بار یک افغان اهل
غزنی بوده که او هم، سر بابه شک میکند که از غزنی نیست و شب در ماه رمضان بابه را
برای سحری بیدار میکند، در آن زمان تعدادی از موسفیدان افغان سرحدات هم به دعوت
حفیظ الله امین به کابل آمده در همان هوتل بودند. بابه میخواهد از این هوتل هم
فرار کند، ولی بدون تذکره نمیتواند جایی برود. به ناچار تصمیم میگیرد صبح زود
نزد همان نفری که شک کرده و تذکره نزدش است، برود، او خواب است. با خود میگوید
اگر تذکره را داد خوب و اگر نداد مجبور باید کار او را تمام کند. اتفاقاً آن فرد
چون شب دیر بیدار بوده، حال و حوصله نداشته، تذکره را میدهد خود دوباره میخوابد
و بابه هم از آنجا بیرون شده، راه مزار شریف را پیش میگیرد.
با اینکه در مسیر
کابل - مزارشریف چندین بار تلاشی شده و تذکرهی شان بررسی میشود، باز هم مشکل
خاصی پیش نمیآید و ایشان نرسیده به شهر مزار شریف در منطقهی علی چوپان پیاده میشوند
تا در شهر شناسایی نشوند. در علیچوپان خانهی یکی از فامیلها بوده که آقای
افتخاری ](بهار)[ به دیدن ایشان میآید، اینها بالای بام با هم صحبت مینمودند
که تلاشی وارد خانه میشود. بابه مزاری و افتخاری همانجا پشت بام مخفی میشوند تا
دولتیها خانه را ترک میکنند. بعداً از طریق مار مل به چهارکنت میروند و آنجا میفهمد
که خانواده شان آواره شده و برادر کوچک شان شهید. در این وقت تعدادی از همان افراد
تعلیمدیده در داخل و خارج در منطقه بوده، بین مردم اینطور شایع بوده که اینها
نفرهای امام است. برای درک این موضوع باید شرایط سه دهه قبل را مورد بررسی قرار
داد نه شرایط امروز را. بابه مزاری در این سفر در منطقهی سفیدچشمه بالای کوتل با
آقایان سید مصباح مزاری و حاج محمد محقق دو تن از طلبههای جوان و فعال منطقه
دیدار نموده و به آنها مرامنامهی سازمان و نشریهی "پیام مستضعفین" را نشان
میدهد که این مرام و خط مشی مبارزهی ما است. هر دو با بابه مزاری تعهد میسپارند
که تحت پوشش نصر کار کنند.
بابه مزاری با آقای
مصباح و سید غلام شاه راه دره صوف را پیش میگیرند و این اولین باری است که بابه
با مناطق شانجیر و دالان آشنا میشود. در شانجیر محمد علی بای و غلام رسول قریهدار
را ملاقات نموده، پیام مستضعفین را به آنها میدهند که بخوانند. محمد علی بای
بعداً به فداییان اسلام آقای مصباح پیوست و بعد در جریان حزب وحدت فرزندش به نام
"نصرت" یکی از یاران معروف استاد محقق، در قسمت خرید و فروش زمین و املاک
در مزارشریف شد. غلام رسول قریهدار معروف به میکن یکی از قومندانان حادثهساز
حرکت اسلامی شد که از سرنوشت او در آخر اطلاع ندارم. وقتی بابه مزاری به دره صوف
میرسد که قبلاً آقای فخر چهارکنتی کارتهای حرکت اسلامی را به ناطقی دره صوفی
تحویل داده و یک مقدار از کارتها را با مقداری پول به سید ظاهر مدرسی که بعدها
یکی از حادثهسازان معروف حرکت اسلامی در شمال شد، تحویل داده بود. داستان جذب
افراد به احزاب در آن شرایط واقعاً جالب است، هیچ کدام بر اساس مطالعه و شناخت
نبود و صرفاً بر اساس برابر شد بود. یعنی هر کسی زود با کسی آشنا شده، عضو همان
گروه میشد. بابه مزاری داستان جالبی را قصه میکند، با اینکه سید مصباح با ایشان
تعهد مینمایند، ولی زیر کار در همان شرایط نصر و بابه را تخریب میکرده، هیچ کس
هم متوجه نمیشده است که مصباح در جریان دیگری غیر از جریان بابه مزاری است. ناطقی
دره صوف در آن شرایط هنوز با دین محمد خان بعدها رییس حرکت اسلامی افغانستان در
منطقه تعهد نکرده، چرا که ایشان را نیافته بود. بابه مزاری چند تن از بزرگان دره
صوف را جمع میکند که با هم صحبت کنند. رییس سجادی در آن وقت اقتدار کامل داشته و
در آن شرایط اولیه او 11 نفر بادیگارد داشته و مثل رهبران امروزی با کش و فش. بابه
یک داستان را صحبت میکند که آدم را به خنده میاندازد بهتر است از زبان خود شان
بشنویم یعنی عین صحبت خود شان را بخوانیم:
«من سرم درد میکرد،
پتو را به سر خود کشیده بودم که جعفری با ناطقی صحبت میکرد که چه کار کنیم؟ در
سازمان برویم یا نرویم! گفتند بیا استخاره میکنیم. اینها به استخاره کردن شروع
کردند، من سرم درد میکند، خنده ام گرفته، اینها خیال میکنند که من خوابم!
استخاره کردند، استخاره شان خوب آمد، ناطقی را گفت استخاره خوب آمد، ناطقی گفت
خودت برای شان قول بده... مصباح با ناطقی و بچه میرزا عبدالحمید از قوماندانهای
کلان حرکت مسأله را مطرح میکند که الآن شما قید کنید تا این مرامنامه شان را
بیاورند. از آنجا به قریغاچ آمدیم خانه نعیم قومندان ماندیم. با مولوی سلیم آمد
صحبت کردیم، شش هفت روز به عید مانده بود که چهارکنت آمدیم. اول رمضان رفته بودیم.
با محقق صحبت کردیم که این رفیق تو متعهد نیست، همچو حرکتهای نشان داده، حالا
هرچه پول از کابل آورده به این داده، مصباح مطرح کرد که: «الان شما هم اینجا
هستید، محقق هم است، به ما مسئولیت بدهید من مزار میروم و مزار کار میکنم. نفرها
را مرتبط میسازم.» ما هم قبول کردیم، او را مزار فرستادیم... مصباح هم مزار رفته
و یک سال که مزار ماند یک سری بچههای نصر را به کشتن داد، یک سری اش را به زندان،
بعد هم اینجا فداییان اسلام را مطرح کرد و اعلان کرد تا اینها گفتند ما و شما
تشکیلات دیگر داشته باشیم واحد و رضایی به ما گزارش دادند که ما هم امکانات را جدا
کردیم...»
قبل از اینکه، ادامهی
سفر و کارکردهای بابه را دنبال کنیم، یک نکته را که خود در رابطه با فعالیتهای
آقای مصباح در جریان بوده ام برای معلومات خوانندگان اشاره میکنیم. نگارنده سال
1358 برای ادامهی تحصیل دوباره به شهر مزار شریف برگشتم. شرایط بسیار خفقانی بود،
اما بعد از کشته شدن حفیظ الله امین و تجاوز روسها، فضای شهر یک کمی تغییر نمود،
ما مستقیماً با گروه خاصی ارتباط نداشتیم، ولی در جریان فعالیتها بودیم. علاوه بر
ارتباطات درونی خود مان در بیرون هم حلقهها به نحوی با هم ارتباط داشت. ما از
طریق دو برادران خطاط معروف جاغوری سید گل احمد و شیراحمد که در لیلیه تخنیکم نفت
و گاز مزار شریف بودند و ما به شکل نهاری در شهر اتاق داشتیم، اخبار را تبادله میکردیم.
کسی در خانهی خود اخبار رادیوها را ضبط میکرد، شیر احمد و گل احمد بعداً اخبار
را شنیده، در اتاق ما آمده گزارش میداد. علاوه بر این هر گروه کوچک کار خود را مینمود.
روزی که قرار بود ما و شهید عصمت، آقای مصباح را ملاقات کنیم ما سر قرار نرسیده،
شیراحمد یا گل احمد آمد دم شفاخانه ما را از راه برگرداند که مصباح دستگیر شده،
قرار ما در باغ ذخیره بود، او در باغ نرسیده در منطقهی حاجت روا، دستگیر شده بود
و ما هم از دستگیر شدن نجات پیدا کردیم. شیراحمد و گل احمد را دیگر هرگز ندیدم تا
اینکه در اواخر دههی شصت یا اول دههی هفتاد، خبر شدم که به نام آقای هاشمی یکی
شان در دفتر حرکت اسلامی افغانستان در تهران کار میکند. وقتی با هم تلفنی صحبت
کردیم، متوجه شدم که دیگر هیچ علاقهای به دیداری با من ندارد، لذا همدیگر را ندیدیم
و این احزاب تا این حد بین دوستان صمیمی فاصله انداخته بود که حتی حاضر به دیدن هم
نشدند. داستان دستگیری و فرار نمودن آقای مصباح را بعداً در جایش خواهیم خواند،
حال باید دید که بابه مزاری در چهارکنت آن وقت، چه کار میکند. اگر کمی حوصله به
خرج دهیم در خواهیم یافت که رمضان سال 1358 در تابستان سال بوده و این مطلب، از
صحبتهای خود بابه هم روشن میشود.
نویسنده: بصیر احمد دولت آبادی
منبع: سلام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر