بهار سال 1358 در هزارستان قیامهای زیادی را با خود آورد تا آب شدن برفهای این منطقه، تقریباً تمام هزارستان از اختیار حکومت خارج شده و به زودی جای نهادهای حکومتی را یک حکومت جدید به نام شورای اتفاق گرفت. دربارهی این حکومت، نظریات بسیار متفاوت است، تعدادی از آن به عنوان یک حکومت مردمی یاد نموده که برای مردم هزاره اقتدار و سر بلندی خلق نموده بود و گروههای مزدور ایران آنرا سرنگون ساختند ورنه هزارستان گلستان میشد...
جنگ تاریخی تابستان
1358چهارکنت
مردم چهارکنت در 3
حوت سال 1357ش دست به قیام زده، دم و دستگاه حکومتی را از منطقه برچیدند. دلیل
قیام مردمی در این ساحه نزدیک شهر مزار شریف دو چیز بود. اولاً، ظلم و بیداد حکومت
و دستگیری بی حد و بی مرز سران قومی؛ ثانیاً، قیام مردم دره صوف در تاریخ 27 دلو
سال 1357. پس از قیام مردمی، دولت عکسالعمل شدید نشان داده و در چندین نوبت به
چهارکنت حمله نمود که هر بار تلفات و خسارات زیادی به مردم و دولت وارد میشد. ولی
معروفترین و پرتلفاتترین جنگها، همان جنگ آخر عمر ترهکی و اول ریاست جمهوری
حفیظ الله امین است که شرح ماجرا را از زبان خود بابه مزاری که در این جنگ حضور
داشته و تأثیرگذار درآن بوده میخوانیم. ایشان در ادامهی بحث فعالیتهای آقای مصباح
یادآور میشوند که:
" بچهها را
اعلام کردیم که اینها فداییان هستند، ما به عنوان نصر. ]البته این جدایی در
سال 1359 صورت میگیرد، بابه گزارش را در ادامهی همان قول و قرار سر کوتل سفید
چشمه با آقای محقق و مصباح ذکر میکند. خوانندگان باید با دقت بیشتر مطالب را
بخوانند چرا که در نقل حوادث گاهی قضایا پس و پیش ذکر میشوند تا پیوستگی آنها حفظ
شود[ مسألهی جنگ چهارکنت پیش آمد. از اینکه نزدیک عید
رمضان بود یک سری بچهها گفتند ما کابل و خانهی خود میرویم. در اینجا از بچهها
هیچ کس نماند، با اینکه به عنوان چریک تعلیمات دیده بودند. چند روز بعد از عید قوا
آمد، فقط افتخاری و همین استاد ابراهیم بود و ضمناً یک سری بچهها را که مصباح از
مزار برای تعلیمات آورده بود. یکی از اینها با خلقیها دوباره در منطقه آمد و کشته
شد. اینها را افتخاری به عنوان بچههای نصر معرفی کرده بود، تبلیغات در چهارکنت
چسپید که قوا را چریکها آورده! و اینها خلقی بوده، یک نفرش کشته شده که این ضربهی
اول بود که نصر در چهارکنت از نگاه مردمی دید. مدرسی هم که کارت حرکت در پیشش بود
و یک مقدار پول هم داشت تبلیغات فوقالعاده شروع شد.
قوای پر زور هم آمد.
حبیب الله قوماندان چهارکنت شهید شد، تانکها از کتل یرغیلی بالا رفته، مردم ییلاق
را ترک کرده همه فراری شدند. دین محمد خان امر داد که عقبنشینی کنند. لهذا
افتخاری و استاد ابراهیم آمد که «شما تنگ نظری میکنید، اندیشهی انقلابی ندارید،
باید چهارکنت را ترک کنید، بروی دره صوف و از آنجا طرف پلخمری. الآن چهارکنت شکست
خورده و مردم تسلیم میشوند و نهایتش ترا هم میگیرند.» در این مسأله حاجی بابه ام
هم موافق بود. حاجی بابه ام آمده بود که مردم شکست خورد و دین محمد هم مردم را امر
عقبنشینی داده، محقق هم دستش زخمی و به گردنش، شما باید بروید هیچ کس ما را کار
ندارد، فقط در اینجا مطرح است امکان دارد شما را دستگیر کند. یک شب اینها در گاو
دره آمدند و نشستند - امین، حاجی بابه ام، حاجی نبی بود، بچه کاکایم غلام عباس هم
گلوله خورده در جنبلاغ مانده بود - اینها این مسأله را گفتند و من هم گفتم: والله
ما همی مردم را رها کرده رفته نمیتوانیم، هرچه که مردم شد ما هم میشویم. یک چیز
زیادی از اینها نیستیم. افتخاری ناراحتی کرد و گفت شما انقلاب را در نظر ندارید و
باید در آیندهی انقلاب باشید. من گفتم: شما هرچه فکر میکنید، ما هیچ کاری غیر از
انجام وظیفه چیز دیگری در نظر خود نداریم. انقلاب دست ما نیست، پیروز میشود یا
نمیشود، دست خداست. خدا میخواهد پیروز کند میخواهد پیروز نکند. این است که ما
باید در کنار مردم باشیم.
اینها از آنجا رها
کردند، دره صوف آمدند. البته استاد ابراهیم تقصیر نداشت. افتخاری برد. استاد
ابراهیم دره صوف ماند و از آنجا طرف پلخمری و بعد کابل آمد. من یک ماه بیشتر
ماندم. واحدی هم از پشت من کابل آمد و یک سری تشکیلات را در کابل به وجود آورد.
خلیلی ترکمن رفته بود. حکیمی غزنی رفته بود. شفق و افتخاری وقتی واحدی آمد اینها
خارج رفتند. چون در مقابل او نه اندیشه داشتند و نه هم کارآیی. ما چهارکنت ماندیم.
سه بار دره صوف نفر فرستادیم که کمک بیاید و نیامد. در این جنگ 60 نفر زخمی و 35
نفر شهید داشتیم. غلام عباس سه روز جنبلاغ مانده بود. اینها را آوردیم شانجیر، چند
روز ماند فوت کرد. بعد صد نفر از دره صوف آمد. آنها سر کوه را گرفتند و ما به این
طرف، ولی مردم غنیمت زیاد گرفت. دو شب در جنگ رفتیم. یک شب سر تخت خان حمله کردند،
یک تعداد در وسط بند ملا عبدالله حمله کردند، نزدیک دو هزار میل سلاح را مردم
چهارکنت گرفتند. آوازه شد که 7 تا 9 هزار نفر در چهارکنت نابود شده، در همین وقت
ترهکی از بین رفته، حفیظ الله امین روی کار آمد.
از همان صد نفری که
از دره صوف آمده بود، پنجاه نفر شان در همان هفته دوم فرار کردند، ولی در مزارشریف
شایعه شده بود که ده هزار نفر از دره صوف آمده، چهارکنت هم بسیج شده، میخواهند
بالای شهر مزارشریف حمله کنند! در اینجا بود که حکومت 14 نفر از ریش سفیدهای مزار
را برای صلح به چهارکنت فرستاد. 2 نفر هم از مردم چهارکنت تعیین شد تا مذاکره
کنند. یکی مرا تعیین کردند یکی هم حاجی سید کاتب را. در جلسه نشستیم هرکس گپ زد،
صحبتها زیاد، نهایتش این شد که اینها تانکهای خود را عقب بکشند و بروند و چند
نفر ریش سفید هم از چهارکنت پیش والی برود... ما گفتیم اینها تانکهای خود را عقبنشینی
بدهند و بروند... ما هم قول میدهیم که الآن حمله نمیکنیم، ولی هیچ وقت جلو
مجاهدین را نمیگیریم و از ریش سفیدهایی که مزار میروند عکسبرداری نکنند و
رادیو هم اعلان نکنند. فقط همینقدر. ضمناً چند صاحبمنصب پیش ما گروگان باشد تا
اینها بیایند.
بعد از یک هفته، ده
روز جلسه، آنها قبول کردند چند صاحب منصب خود را گروگان بگذارند و ریش سفیدها
بروند. بعد حاجی غلام حسین آمد عذر کرد، مرا تنها خواست که آبروی ما را مبرید، ما
میخواهیم آنجا پیش دولت زندگی کنیم به عنوان کلان قوم مارا فرستاده، به ما اعتبار
نمیکنید صاحبمنصبها را گروگان میگیرید! بعد ما موافقت کردیم که خوب برو، صاحبمنصبها
را گروگان نمیگیریم. اگر نفرهای ما ظرف سه روز بر نگردند، ما سر مزار حمله میکنیم.
اینها مزار رفتند و برگشتند...»
هدف بابه مزاری،
گزارش جنگ چهارکنت نبود، بلکه بررسی عملکرد سازمان نصر بود، هدف ما هم بررسی جنگ
نیست ورنه گفتنیهای زیادی دربارهی همین جنگ معروف باقی است که مجال بحث آن نیست.
نگارنده در آن شرایط به شهر مزارشریف بود و از نزدیک شاهد تحولات و شایعات. سراسر
شهر را وحشت فرا گرفته بود چرا که در آن جنگ تقریباً دولت تمام قوای خود در نواحی
شمال را بسیج کرده بود تا چهارکنت را فتح کند. بیشتر هم نیروی مردمی را که تازه به
نام کمیتهی دفاع از انقلاب شکل گرفته و هیچگونه آمادگی و یا تعلیمات خاص نظامی
ندیده بودند، به چهارکنت اعزام کردند. گذشته از آن عدم آشنایی افراد اعزامی با
مناطق کوهستانی، یکی از عمدهترین چالشهای نیروهای داوطلب دولتی بود. شکستخوردهها
برای توجیه ضعفهای خود، قدرت مردم چهارکنت را صدها برابر از آنچه بود تبلیغ میکردند
و این خود به نفع مردم چهارکنت تمام میشد که دشمن کار تبلیغاتی را به نفع شان به
عهده گرفته بود. تعداد تلفات و خسارات حکومت دهها بلکه صدها برابر به زبان مردم
انداخته میشد. در خود شهر هم دکانها به اثر تهدید شبنامهها بسته میشد. مرگ
ترهکی و بعداً کشته شدن خود امین به دست روسها و تجاوز آشکار نظامی ارتش سرخ،
سمت و سوی جنگ را تغییر داد و چهارکنت به شکل آزاد و خودمختار باقی ماند، هرچند
بارها مورد حمله قرارگرفت، ولی دیگر برای حکومت سودی نداشت که تمام انرژی را آنجا
مصرف کند. جنگهای داخلی گروهها که شایع بود حکومت بین مجاهدین نفوذ کرده، تا
حدودی کار دولت ببرک را راحتتر ساخت. ولی در آن شرایطی که بابه آز آن صحبت میکرد
قضیه کا ملاً متفاوت بود.
بهار سال 1358 در
هزارستان قیامهای زیادی را با خود آورد تا آب شدن برفهای این منطقه، تقریباً
تمام هزارستان از اختیار حکومت خارج شده و به زودی جای نهادهای حکومتی را یک
حکومت جدید به نام شورای اتفاق گرفت. دربارهی این حکومت، نظریات بسیار متفاوت
است، تعدادی از آن به عنوان یک حکومت مردمی یاد نموده که برای مردم هزاره اقتدار و
سر بلندی خلق نموده بود و گروههای مزدور ایران آنرا سرنگون ساختند ورنه هزارستان
گلستان میشد. تعدادی هم آن را یک حکومت پوشالی و رسوا میدانند که آبروی جهاد و
مجاهدین را برده است. تعدادی هم ملایمتر نقاط مثبت و منفی برای آن قایل شده اند.
الویرروا یک افغانستان شناس معروف فرانسوی، قضاوت بسیار جالب و بیطرفانه و نزدیک
به واقعیت دربارهی شورای اتفاق دارد و از این حکومت به عنوان اینکه لباس کهنه
حکومت ظاهر خان را به تن کرده یاد میکند. حال باید دید که بابه مزاری دربارهی
این حکومت چه نظر دارند و این حکومت را از نزدیک چگونه یافته است؟ چرا که ایشان
نمایندهی مردم چهارکنت در این شورا معرفی شده بودند.
ساختار تشکیلاتی
شورای انقلابی اتفاق اسلامی افغانستان:
در جریان جنگ
چهارکنت، نامهی شورا به چهارکنت میرسد که از هر ولسوالی دو نفر یعنی یک خان و یک
آخوند به پایتخت شورا (ورس) حاضر شوند تا دربارهی سرنوشت این کشور و حکومت تصمیم
بگیرند. از چهارکنت حاجی خداداد شانجیری به عنوان ارباب و بابه مزاری به عنوان
آخوند از سوی مردم انتخاب میشوند تا به شورا بروند. بابه مزاری خود داستان را اینگونه
شرح میدهند:
«... در آنجا با آن
وضعیتی که در چهارکنت پیش آمد... و پانزده نفر از سمت شمال به عنوان نماینده در
شورای اتفاق رفتیم...وقتی در نزدیک ورس رسیدیم، اینها دیدهبان گذاشته بودند در
بندی که فاصله بین خود بازار ورس و راهی که میآمد...آنجا رفتیم بلافاصله یک مرمی
زد. آنها خبر شدند و در حال آمادهباش شدند. چند مرمی فیر کردند، خود آقای بهشتی و
اعضای شورا نیامده بود. شاروال منطقه به استقبال آمده بود. ما که چند ماهی بود که
از ایران رفته بودیم با این خصلتهای حکومتهای قبل از نگاه ذهنی مخالف بودیم که
تشریفات و تیراندازی شود. با آن وضعیتی که مردم یک مرمی را صد و صد و پنجاه افغانی
میخرید، با این تشکیلات خیلی ناراحت شدیم... ما را در یک مسافرخانه و هوتل بردند،
چای خوردیم یکی دو ساعت گذشت، نماز خواندیم از اعضای شورا کسی نیامد... ما پانزده
سوار از سمت شمال آمده ایم، پانزده روز مسافرت کردیم، ولی از اعضای شورا کسی
نیامده بود. آنها نشسته بودند که ما به دیدن شان برویم. متفقاً گفتیم ما نمیرویم.
این به درد انقلاب نمیخورد. چای که خورده شد کسی آمدو گفت: اعضای شورا در شورا
جمع شده شما بیایید به ملاقات آنها بروید. گفتیم ما امشب خسته هستیم، اعضای شورا
را بعداً میبینیم، اگر حق مهمانی را رعایت میکردند که آنها باید میآمدند اگر هم
مراعات نکرده اند، عجلهای نداریم. آنها گفتند این درست نیست، بحث باز شد. من
گفتم: اگر شما شرایط انقلاب و انقلاب اسلامی را رعایت میکنید نه تشریفات و
تیراندازی تان درست است، نه هم اعضای شورای تان آنجا نشسته که مراحلی داشته باشند
که مثل سلاطین قبلی که مردم از دور میآید به زیارت آنها بروند. اگر چلیپا میکشید
که ما نه انقلابی هستیم نه انقلابی عمل میکنیم، مثل حکومتهای زمان سابق عمل میکنیم،
باز این عمل تان درست نیست. برای اینکه هر کس که دعوت میشود، اولین کسی که به
استقبالش میآید رییس آن منطقه است. و مثال زدم وقتی قذافی روسیه میرود، با اینکه
رییس دو میلیون جمعیت است، ولی برژنف در راهش میآید با اینکه رییس حزب مارکسیستی
چند میلیونی و چند صد میلیونی است و یک ابرقدرت شرق به حساب میرود.
از سلاطین گفتم،
گفتم شما اینگونه کجدار و مریز برخورد نکنید. یا انقلابی باشید اگر هم نیستید، از
راهش وارد شوید. ما به دعوت شما آمدیم، در راه نیامدید حالا در شورا نشسته اید که
ما به زیارت شان برویم! ما را برای زیارت کردن خواسته اید؟ بعد همان شاروال یا
ولسوال خودش آمد و گفت: من یک ولسوال هستم، آن چیزهایی که شما طاغوتی میگویید
نیست، من یک آدم فقیر هستم. گفتم: والله این حرف شما مثل حرف ترهکی میماند که در
کاخ داود نشسته بود، بعد میگفت، ببینید داود اینجا چطور طاغوتی بوده، خانه و
زندگیاش را ببینید، از مرا ببینید! در فلان جا یک خانهی گلی دارم، دو اتاق بیشتر
ندارد. کسی برایش گفته، داود بعد از 9 سال صدراعظمی و پنجسال ریاست جمهوری آمده
در کاخ نشسته، تو تا دیروز سرگردان و بیکار بودی، حالا به قدرت رسیدی، به کاخ
نشستی. در آن کوخ ننشستی که به مردم نشان دهی و بگویی من یک رییس جمهورم در خانهی
گلی زندگی میکنم و داود در کاخ مینشست.
حالا تو اینجا، تازه
از راهرسیده، هر چه امکانات دولتی بوده، گرفتید از آن استفاده میکنید... در این
مسأله پیچیدیم، زیاد صحبت کردیم ولی در شورا نرفتیم. ما که در جاهای دیگر از
انقلابیون برداشت داشتیم، این هم نامش شورای انقلابی است. حالا هر چه درست کرده
بهشتی هم همان را میخورد. لازم نیست برای ایشان مرغ پلو باشد. همان نان جو را همه
یکجا میخورد! والی شورا آمد که شما امشب از طرف ولسوال مهمان هستید. خوب اگر از
طرف ولسوال مهمان هستیم باید خود غذا تهیه میکرد نه اینکه ما را سر هوتلی بیچاره
تپ ]تحمیل[ کرده چند خوراک غذا آورد. ما تصمیم گرفتیم که خود هر
کدام پول غذای خود را بدهیم تا هوتلی ضرر نکند. به زیارت شورا هم نرفتیم. شب گذشت،
فردایش هم جمعه بود. صمدی به عنوان معاون بهشتی آمد و اصرار کرد که بیایید در شورا
یک غذای فقیرانه درست کردیم، همه میخوریم، گفتیم: در همین هوتل هم غذا درست کرده،
همین جا هستیم. صحبتهای زیادی شد... گفت: ما اینجا یک شوربا درست میکنیم،
بیایید. گفتیم با این جار و جنجال و صحبتها اقلاً بهشتی میآید، معاونش نان درست
کرده! بعد مینشینیم و صحبت میکنیم. باز بهشتی نیامد. گفتند: آقا از غذا پرهیز
است. غذای جداگانه دارد.
روز شنبه جلسه شد.
اینها تشکیلات شورا را آوردند که قبل از ما پانصد نفر کتاب را امضا کرده و در
تصمیمات خود، شورای تنظیم هزارهجات را به شورای اتفاق هزارهجات تبدیل کرده، یک
رییس و دو منشی و اعضای شورا الی آخر تصویب شده و دیگر قابل عزل و نصب هم نیست.
نمایندههایی که از جانب مردم از مناطق مختلف انتخاب شده برای دورهی سه ماهه است.
انتخاب آنها در اختیار خود شورا است که قبول میکند یا نه!.. ما همهی این مصوبات
را نقد کردیم...»
بابه مزاری با حوصله
تمام جزییات آن جلسات و تغییر مصوبات را بیان داشته که گمان میرود همهی آن گزارش
هرچند مهم اند ولی در این جزوه گنجایش ندارد و علاقهمندان را در انتظار اصل آن
کتاب پس از ویرایش میگذاریم. به هر حال، دید بابه مزاری یک دید انقلابی و فراقومی
و فرامنطقهای بود و این دیدگاه با دیدگاه حاکم در شورای اتفاق اسلامی در تضاد
واقع میشد. بحثها بسیار طولانی و خستهکننده حتی بیشتر از چند روز و حتی بیشتر
از یک ماه طول میکشد. خیلی از مواد مصوبا ت قبلی شورا را بابه مزاری با قانع
ساختن اعضای آن تغییر میدهد. اما در پایان برای اجرایی شدن آن، چون تمام اعضای
شورا حاضر نبوده، این مصوبات و تغییرات تکمیلی پا در هوا میماند. بابه مزاری در
مدت اقامت طولانی خود در مرکز شورا نه تنها با کلیت شورا و ساختار سیاسی آن، به
طور خاص هم روی پارهای از مسایل کشور، منطقه و جهان با برخی اعضای آن نیز درگیری
پیدا میکند. بابه مزاری از ورس دوباره به چهارکنت بر میگردد تا اندک کمکهای به
دست آمده و سهم شمال را به جبههی چهارکنت برساند. پس از مدتی، مردم چهارکنت
دوباره بابه مزاری را به نمایندگی خود به شورا میفرستند. بابه مزاری در این سفر،
تلاش میکند ساختار شورای اتفاق را از حالت انتصابی به حالت انتخابی تغییر دهد.
اما این تلاشها در آن شرایط به جایی نمیرسد و در نهایت بابه مزاری شورا را ترک
کرده به دره صوف بر میگردد. در اینجا شورای سمت شمال را تشکیل میدهند. خود در
این باره میگویند:
«ما بعد از یک ماه،
یک ماه و نیم دوباره به شورا رفتیم. در خلالی که من نبودم و جعفری هم شهرستان رفته
بود، یک سری مصوبات را بهشتی شان سر حاجی خداداد تصویب کرده بودند، اما چیزهایی
که گفته بودیم، گذاشته بودند تا اعضای شورا بیایند!... اعضای شورا آمدند، اما یک
تعداد شان مهمانیخوری رفته بودند و یک تعداد هم به عنوان هیأت،20 روز معطل ماندیم
تا اعضای شورا همگی جمع شوند. ولی در نهایت فقط 26 نفر جمع شدند. گفتیم نصاب یک
نفر از نصف بالا است... در اثر فعالیتهای ما از 26 نفر، 20 نفر طرفدار ما و 6 نفر
طرفدار آنها بودند. آقای بهشتی ترسیده بود که اینها میخواهند ریاست را از او
بگیرند. وقتی اطمینان دادیم که ما به ریاست تو کار نداریم، میخواهیم مصوبات شورا
را تغییر دهیم تا شورا در اختیار مردم باشد و نمایندههای مردم انتخابی باشند و در
مورد نمایندگیها، معاونت و منشی رأیگیری میکنیم... تا حدی درگیر شدیم، بهشتی هم
نتوانست که موضع بگیرد... آنجا فیصله کردیم و کلاً شورا را ترک کردیم، چون 20 نفر
به ما رأی داده بودند و 6 نفر به آنها، ما اکثریت بودیم که قبول نشد، ما هم تصمیم
گرفتیم برگردیم شمال.
کلاً سمت شمال جدا
شده به دره صوف رفتیم. از 12 ولسوالی یک شورا تشکیل دادیم. سه چهار ماه آنجا
ماندیم، تلاشهای زیادی انجام دادیم به عالمی بلخابی نامه فرستادیم و در شورای سمت
شمال تصویب شد که گذشتهی یکسالهی انقلاب بررسی شود. عملکرد کسانی که انقلاب
کرده چه از نگاه آدم کشتن که چقدر شرعی بوده و چه از نگاه بیتالمال که در اختیار
اینها قرار گرفته، کجا شده است؟ این مسایل را در مصوبات گنجانیدیم. همه قبول
کردند، ولی آقایان سجادی و ناطقی زمانی که مسألهی خزانه مطرح شد که گدام گندم کجا
شد؟ مالهای مردم کجا شد؟ بازار چور شده و از این مسایل، اینها زیر بار نرفتند.
متأسفانه اینها مسأله اختلاف شیعه و سنی را دامن زدند. ناطقی آن وقت خودمختار به
تمام معنی بود و سجادی هم که رهبر بودند، هر طرف میرفتند 10 تا 12 نفر حاضرباش
داشتند. اسبهای یرغه، یک زن تازه سجادی گرفته بود و یکی هم ناطقی. ما این وضع را
به هم زدیم، اینها از عالمی بلخابی خواستند که دره صوف بیاید و به کمک و قدرت او
شورا را بردارند. در چهارکنت هم نامه نوشتند که اینها تخریبگر اند. ما فقط یک کلت
موزر داشتیم و بس، در مسافرخانه زندگی میکردیم. و در همانجا جلسه داشتیم، هفتهی
دو روز به بازار دره صوف رفته، یک روز جعفری و یک روز من صحبت میکردیم. من کل حرفهایم
را به مردم گفتم ولی مسئولین بازار را ترک گفته بین خود جلسه داشتند. چهارکنت هم
نمایندگی ما را تأیید نمود، اینها کاری نتوانستند. تا اینکه عالمی آمد با سی، چهل
سوار و در بازار. ولی عالمی در حقیقت برای کوبیدن ما آمده بود، در صحبتهای خود
اشاره نمود که یک تعداد اخلال میکنند، شورا را تضعیف نموده اند، شورای دیگر تشکیل
داده اند. من در همان جلسه بودم ولی مرا نمیشناخت. بچهها اصرار داشتند که شما
باید صحبت کنید، گفتم فعلاً فایده ندارد. بعد در جایی که برای آنها غذا تهیه کرده
بودند ما را نیز دعوت کردند که به اصرار بچهها ما و حاجی علیمحمد رفتیم، وقتی
وارد شدیم همه شوکه شده سکوت در جلسه حاکم شد. چند دقیقه هیچ کس حرفی نداشت،
میزبان ما را برده بود و آنها در یک عمل انجام شده قرار گرفته بودند.
عالمی همواره خود را
این طرف و آن طرف نموده، میگفت: خدا لعنت کند این مارکسیستها را! خدا کند که
مارکسیستها شکست بخورند. ما گمان کردیم که شاید خلقیها و پرچمیها را میگوید،
10 - 15 بار این حرفها را تکرار نمود. همه احساس کردند که هدف شان ما هستیم. ما
هم به این فکر افتادیم که اگر در این مسأله بچسپیم فایده ندارد، ما شروع کردیم از
مسایل منطقه. اینها هم با کراهت جواب میدهند، احوال آخوندهای منطقه را پرسیدیم.
یکی از علمای بزرگ منطقه شیخ غلام حسین پدر دار بود که عالمی با او سخت اختلاف
داشت. گفتیم اگر اینجا مخالفت کرد همین بحث را شروع میکنیم، ولی عالمی گفت ایشان
خوب اند. من هم شروع کردم به تعریف ایشان و از علمیت ایشان گفتم که عالم برجستهای
است. نظریات استاد مطهری و سید باقر صدر همه اینها را به هم ریختیم و بعد آمدیم
قضیهی انقلاب را بررسی کردیم که امام را مردم چه میگفتند و اتهام میزدند و حالا
همه دروغ شده است. بعد دربارهی افغانستان گفتیم تعدادی تا دیروز نمیدانستند
مارکسیست چه هست؟ الآن هم نمیدانند که مارکسیست یعنی چه! بعد یک مثال زدم که یکی
از علما در قم از طلبهها میپرسد که مارکسیست چه هست؟ یکی به شوخی و مسخرهگی میگوید،
مارکسیست یک گاو وحشی است با شاخهای بلند که هر کس گیرش بیاید با شاخ خود او را
پاره میکند! این آخوند هم میگوید که خوب مردم جمع شده این گاو را بکشند. این
طلبه میگوید که نه، روسها از او حمایت میکند کسی را کشتن نمیگذارد. آن آخوند
میگوید پس که اینطور است من دیگر افغانستان نمیروم.
گفتم: تا دیروز هر کس
موی سر میگذاشت، مکتب میرفت اینها تکفیر میکردند، هر کسی مسایل اسلامی را از
اینها سوال مینمود، میگفتند طهارت و نجاست خود را بگو، جوان آمده از اینها
ماتریالیزم و سوسیالیزم و امپریالیزم و ریالیزم را سوال کرده - یک آقا شیخ که حالا
روسها برده به سوال کننده میگوید تو اول نجاست خود را بگو! گفتم این آقا نمیفهمد
انقلاب چه، انقلابیون را تکفیر میکند. حالا اینها وارث انقلاب شده - تقریباً یک و
نیم ساعت صحبت کردیم. از ویژهگیها و نقش آخوندها در ایران گفتم و داستان سید
جمال و متهم کردن انقلابیون که دیروز همه تان مدعی بودید که از امام کرده
باسوادترید و مبارزه را تحریم میکردید. امروز چطور با اینکه هنوز مارکسیست را نمیفهمید
به دهان مردم میاندازید، الآن بیا بگو و توضیح بده مارکسیست چیست؟ تو که یک نفر
را مارکسیست میگویی، یک مسلمان را، معنایش این است که او را کافر میدانی،
مهدورالدم میدانید، این شما و این قرآن، بعد حیف و میلهای مسألهی انقلاب را در
دره صوف گفتم، یادآورشدم اینها که پای شان در گل بند مانده، آب را گلآلود میکنند
تا ماهی بگیرند. نه، این دوره گذشته، موی سر همه را اینجا میریزیم و دانه دانه
همه را حساب میگیریم. ناطقی و سجادی سر شان خم مانده بود. خطاب به عالمی گفتم: تو
آمده بودی برای اتحاد شیعه و سنی، ولی تو فقط شورایی را که اینجا به وجود آمده
کوبیدی. چون شخص محترم هستی! آنجا حرف نزدیم تا آبروی شما حفظ شود، الآن حاضریم در
همین جلسه جواب بگوییم... عالمی زد به شوخی که یک وقت دیگر صحبت میکنیم.»
آقای عالمی وقتی در
مییابد که وضع خراب شده از یک ترفند آخوندی کار گرفته میخواهد بابه مزاری را بین
مریدان خود به خود وابسته نشان دهد، لذا از بابه مزاری و آقای جعفری میخواهد که
نزدیک او بروند، او یک حرف خصوصی دارد. ایشان در گوش بابه مزاری و جعفری آهسته میگوید
که نماز جعفر طیار را فراموش نکنید! چه توصیهای و پشت این توصیهی اخلاقی چه رازی
نهفته است، خود بابه اینطور میگوید:
«حال زرنگی آقای
عالمی را سیل کن! در بین مردم و جمع میگوید: من در گوش شما یک چیزی میگویم. همه
پنجاه، شصت نفر اینجا نشسته است که البته چیز مهمی است که آقای عالمی در گوش اینها
میگوید! من و جعفری را خواسته در گوش ما میگوید، شما نماز حضرت جعفر را فراموش
نکنید! ما دیدیم که این توطیه میکند، خوب بلند گفتیم که آقای عالمی توصیهی شما
خوب است این که خصوصی نمیخواهد. گفتم مردم آقای عالمی میگوید نماز حضرت جعفر را
بخوانید. حالا ما به آقای عالمی میگوییم که از سنت گذشتیم، کاش که تو واجبات را
عمل کنی. تو همان واجب خود را عمل کن، سنت خود را هیچ عمل نکن. این به ما توصیه میکند
که مستحبات را انجام دهیم، ما به ایشان توصیه میکنیم که فقط به واجب عمل کنند،
حرام را ترک کنند ما قبولش داریم... خوب خدا حافظی کردیم و او هم رفت.
شکایت و شکایتبازی
و جلسه و این عریضه بده و آن عریضه بده شروع شد. رهبری به این شکل در آمده که هر
طرف میرود 15 -20 نفر حاضرباش دارد. در بازار دره صوف یک نفر شاکی یخن سجادی رهبر
را گرفت و یک سیلی به صورت سجادی زد که سلاح مرا کجا کردی؟ ناطقی هم ترسیده بود،
اینها چند روز آنجا ماندند. یک روز ما وقت گرفتیم سه ساعت تمام زیر آفتاب با هم
صحبت کردیم. من کل قضایا را به آقای عالمی گفتم چه دربارهی شورای ورس و چه دربارهی
شورای دره صوف. مواضع خود و آقای بهشتی را روشن برایش توضیح دادم. و از ایشان
خواستم که موضع خود را بگوید. عالمی گفت: «من اینها را نمیفهمم، همه را به بهشتی
بنویسید از همان مهر که دارید امضا کنید من به بهشتی میرسانم. موضع شما درست است،
من این رقم بهشتی را قبول ندارم. مرا بهشتی بازی داده است.»
خوب با جعفری نشسته
کل مسایل را در شش صفحه نوشته و تمام حرکات و مواضع بهشتی را روشن ساختیم. یک کپی
گرفته به عالمی دادیم که البته بعداً این نامه به دست حاجی علی احمد شان افتاد.
عالمی هم یک نامه نوشته کرد که نمایندهی تامالاختیار ما در سمت شمال فلانی است
در شورا، من هم مصوبات شورا را واجب میدانم از متن شریعت است، هر کس با این تخلف
کند با من تخلف کرده. من اول گفتم قبول نکنم، ولی حاجی علی محمد گفت به عنوان یک
سند قبول کن! ]آقای عالمی[ در بین مردم سخنرانی
کرد که ای مردم! این شورا یک شورای اسلامی است که اینها تشکیل داه، و به قرآن عمل
میکنند، همه وظیفه دارند که به این شورا عمل کنند و نمایندهي کل بلخاب و اذناب
فلانی ]مزاری[ است. به بچهها گفتم
این خوب شد که عالمی را در این موضع قرار دادیم. در همان روز یا وقت خداحافظی به
گوش آقای عالمی گفتم من همین را میخواستم اینجا روشن شود. فردایش این شورا را ول
کرده میروم! من در این شورا پابند نیستم، فقط میخواستم روشن بسازم که اینها در
یک سال خیانت کرده، مال مردم را خورده و بهشتی در آنجا خیانت میکند و تو هم
اعتراف بکنی، همین را کار داشتم. فردا من نیستم، من رفتم. عالمی گفت : هر جا میروی
به من یک آدرس بده که من نفرهای خود را بفرستم، گفتم باشد.»
بابه مزاری کار شورا
را در همان جا تمام شده دانسته، خود تصمیم میگیرد که به ایران و پاکستان برگردد،
به قول خود شان یک ماهه رفته بودند، ولی این سفر 11 ماه طول میکشد. در این برههی
زمانی که بابه با شورا و شوراییان سر و کله میزده تا ساختار این تشکیلات پوسیده
را اصلاح کند، تحولاتی در ایران به وجود میآید. در ایران، تشکلی از پنج گروه
افغانستانی به نام "اتحاد اسلامی برای آزادی افغانستان" از رادیو اعلان
میگردد. گروههای عضو عبارت بودند از سازمان نصر، حرکت اسلامی، نهضت اسلامی،
سازمان مجاهدین خلق و شورای انقلابی اتفاق اسلامی. نظر به آن موضعگیری قبلی بابه
مزاری در برابر مجاهدین خلق و نظر شان دربارهی شورا و حرکت، واضح است که ایشان به
هیچ صورت این جمع را قبول نمیکرده است. بابه این خبر را در دره صوف میشنود و از
سازمان نصر آقایان صادقی پروانی، عرفانی یکاولنگی و حسینی دره صوفی این اتحاد را
امضا کرده بودند و دیگران ناراحت بوده، لذا به بابه پیام میدهند که بابه خارج
برود. در بین خود سازمان نصر هم در خارج اختلاف صورت میگیرد، برخوردهایی به وقوع
میپیوندد که شرح آن اینجا لازم نیست.
همانطوری که اشاره
شد، این رویدادها همزمان با سفر آقای عالمی به دره صوف بوده و بابه هم بیش از آن
ماندن را صلاح ندانسته دره صوف را ترک میکنند. خود در این باره میگویند:
«من دره صوف بودم که
رحمانی آمد که مسأله این است، واحدی هم نامه نوشته که هر چه میشود کابل بیا. در
کابل هم یک سری کارها خراب شده، من یک سری مصلحتها دارم. خوب من از اینجا
مخفیانه از دره صوف به مزار و از مزار به کابل آمدیم. یک هفته کابل ماندیم که
مرحوم واحدی یک خانه گرفته و چند عملیات بالای روسها انجام داده بود. یک مقدار
سلاح به دست آورده و نشریه را راه انداخته بود.»
بابه مزاری ضمن شرح
سفر خود به کابل، کل وقایع آن زمان سازمان نصر و وضعیت جبهات جنگ و رویدادهای
درونی را شرح میدهد که خود به جای خود بسیار ارزشمند است و همانطوری که قبلاً هم
قول دادیم به خواست خدا اصل کتاب را روزی با ویرستاری و توضیحات لازم در اختیار
علاقهمندان قرار خواهیم داد. حال فقط بریده بریده قسمتهای آنرا نقل میکنیم تا
ذهنیت خوانندگان روشن شود که بابه مزاری برای این وطن و مردم، بهخصوص قوم هزاره
چقدر تلاش کرده، تا بابهی همه شده است. هر کسی اینطور صادقانه برای مردم خدمت
کند بابهی بعدی اوست. خوب در آن شرایط گذشته از مشکلات بیرونی در درون سازمان نصر
نیز مشکلات فراوانی وجود داشته که شرح آن لازم نیست و یکی هم نظر ایدهآلی نصر
بوده که با شرایط و جامعهی افغانستان آن روز تطابق نداشته و عملاً سازمان را به
چالش کشیده بود. در سازمان نصر شرایط عضویت افراد برای طلبههای حوزات علمیه تا حد
لمعه بوده و برای مدارس دولتی 12پاس، ولی در عمل به شاگردان 8 پاس و10 و12 و
ندرتاً بالاتر از آن مواجه میشوند. از این رو مجبور میشوند که شرایط عضویت را
تغییر دهند تا افراد بیشتری جذب کنند.
بابه مزاری یک هفته
در کابل میماند و در این فرصت جلسات بسیار فشرده با اعضای سازمان از جمله با خود
بابه واحدی داشته و در این جلسات تصویب میشود که هر طور شده بابه مزاری خارج
برود. خود بابه میگویند:
«تصمیم بر این شد که
من بیایم منطقه ]دره صوف و چهارکنت[ و موافقت منطقه را بگیرم و برگردم و خارج بیایم. من
در منطقه آمدم. صحبت و نشست داشتیم. از دره صوف به چهارکنت رفتم که دین محمد خان
قبل از من، فخر و محقق را به ایران فرستاده که مسألهی وجوهات شرعی و قضاوت را حل
کنند. وقتی من در منطقه رسیدم اینها قبلاً رفته بودند... کابل آمدیم و از کابل به
قندهار رفتیم. از قندهار قاچاقی از مرز چمن به کویته آمدیم. که اینها جبههی آزادیبخش
تشکیل داده، اتحاد به هم خورده است! جبههی آزادیبخش از 10 گروه تشکیل شده بود که
عبارت بودند از سازمان نصر، حرکت، شورا، نیرو، نهضت، جنبش، مجاهدین خلق، رعد، دعوت
و اتحادیهی علما. شورای انقلاب ایران هم به اینها 2 میلیون تومان پول تصویب کرده،
سه صد و چهار میل تفنگ ام - یک داده که داخل ببرند. سازمان نصر نیز خودش هفتاد میل
سلاح تهیه کرده که منتقل کند... در جبههی آزادیبخش منشی شورا شیخ آصف، سخنگوی آن
آقای صادقی، مسئول تبلیغاتی آن آقای حسینی، معتمد مالی آن آقای محقق بود. واعظی و
ناطقی هم عضو تبلیغات بودند... ما از اینجا به اسلامآباد رفتیم و آنجا احزاب را
دیدیم که در آن شرایط پنج حزب یکی شده اتحاد برای آزادی افغانستان را تشکیل داده و
گلبدین تنها بود. در آن شرایط پاکستان کنفراس کشورهای اسلامی را برای مسایل
افغانستان تشکیل داده بود.»
بابه مزاری در جریان
کنفرانس از کویته به پشاور رفته با آقایان مجددی، ربانی و گلبدین دیدار میکند و برای
انتقال سلاح به هزارهجات با مفتی جعفر حسین رهبر شیعیان پاکستان صحبت میکند.
ایشان به بابه مزاری میگوید که قضیه را با قطبزاده وزیر خارجهی ایران مطرح میکند.
بابه از این برخورد ناراحت میشود چرا که بابه نظر داشته که ایشان سر جنرالهای
پاکستانی نامه دهد، ایشان قطبزاده را عنوان میکنند. بابه بعداً نزد مفتی محمود
رهبر جمعیتالعلمای پاکستان میرود تا قضیهی انتقال سلاح را حل کنند. مفتی محمود
بالای مقامات مرزی پاکستان در پشاور و کویته نامه میدهد. بابه در این سفر با آقای
صادقی پروانی جنگ میکند. خود دلیل جنگ خویش را اینگونه توضح میدهند:
«در اسلام آباد با
صادقی جنگ کردم که چرا سازمان را منحل کرده، اصل قهرم این بود که آصف سر این خیلی
حکمروایی میکرد. برو آقای صادقی فلان جا تلفن بزن، برو بلیط بگیر، این هم بربرک
بلند میشد. آصف در دستشویی بود، حسینی و ناطقی هم در اتاق که من با صادقی جنگ
کردم. گفتم تو اینقدر ناکسی که سازمان توپ فوتبال نیست که تو گرفتی آنرا منحل
اعلان کنی. گفتم در ایران بیایی موی سر ترا میریزم. اینطوری نیست! بعد هم آمدی
با آصف یکجا شدی! آصف را ما در کفشداری سازمان قبول نمیکردیم و این هم قبول داشت
در همین جایش که تو قبول کنی! الآن تو آمدی نفرخدمتش شدی. آصف هم در دستشویی این
حرفها را میشنید. ناطقی گفت خوب نیست، گفتم خوب است! صادقی هم وارخطا شده
بود...»
خوب خوانندگان
گرامی، درد آقای محسنی دربارهی بابه مزاری از قبل بوده که همه را در زمان محاصرهی
غرب کابل توسط قوای حکومتی بیرون ریخت و عقدهی درونی خود را ترکانید. آقای محسنی
بابه مزاری را خوب میشناخت و داغهای بزرگی در قلب داشت که نمیتوانست فراموش
کند. بابه مزاری هم هیچگاه جز در همان شرایط تشکیل حزب وحدت، که زیاد هم برای
آقای محسنی بها قایل شد، به ایشان اعتنایی نداشت و همیشه محسنی را یک سنگ بزرگ در
راه انقلاب و آرمانهای مردم میدانستند. به راستی هم غیر از بابه مزاری هیچ کس
دیگر در برابر محسنی مقاومت کرده نتوانست و همه را مات ساخت. به هر حال، یک واقعیت
تلخ که از صحبتهای بابه پیدا است، گروههای شیعی که همان هزارهها باشند برای
تهیهی سلاح و انتقال آن به هزارستان از همان ابتدا با مشکلات فراوانی روبرو بوده
که ما از شرح آن خودداری کردیم. ایران هم با اینکه در جهان به عنوان حامی گروههای
شیعی افغانستان متهم شده، کمکهایش به کل گروههای شیعه برابر جمعیت و حزب اسلامی
است. برای اینکه این سند به تاریخ بماند، مطلب را از زبان خود بابه بخوانیم:
«شورای انقلاب ایران
تصویب کرده بودند که دو میلیون تومان به جبههی آزادیبخش بدهد و دو میلیون دیگر
به جمعیت و حزب.»
خوب شما از این سند
پی به خیلی از حقایق کتمانشده خواهی برد. روزی اگر یکی از مقامات ایرانی قضایای
پشت پرده را افشا کند، درخواهیم یافت که چه امکاناتی صرف گروههای اهل سنت شده، در
حالی که اتهام مزدوری ایران همیشه به گردن گروههای شیعی بار شده است. اولین باری
که ایران برای گروههای شیعی سلاح میدهد، همان سلاحهای قدیمی و از رده خارج است،
در حالی که پاکستان سلاحهای مدرن در اختیار گروههای پشاور قرار میدهد. ایران در
کل فقط 500 میل تفنگ ام - یک، که هر کدام 60 دانه مرمی داشته، برای بابه مزاری میدهد
و سید مهدی هاشمی که در آن شرایط به عنوان مسئول نهضتها بوده شرط میکند که این
سلاحها به نام جبههی آزادیبخش است، کسی حق ندارد گروهی استفاده کند! بابه مزاری
در این سفر به قول خودش سه، چهار ماه در ایران میماند، ولی کل وقت شان در جنجالهای
درونی سازمان از یک طرف و برخوردهای با ایرانیها از سوی دیگر تلف میشود. در آن
شرایط مثل همیشه اختلاف شدیدی در درون نصر وجود داشته که گاهی حتی تا سرحد جدایی
پیش رفته، ولی باز هم با مدارا به آینده موکول شده است. بابه در ایران از طریق
ستار فروتن یکی از افرادی که با شهید واحدی در ارتباط بوده از قضیهی دستگیری بابه
واحدی آگاه میشود. در ضمن موضوع قسیم اخگر هم مورد بحث قرار میگیرد که باید از
سازمان اخراج گردد. اما شرایط طوری پیش میآید که به طور موقت همه تصمیمات برای شش
ماه بعد موکول میشود.
بابه مزاری با
امکاناتی که در بالا اشاره کردیم همراه با دیگر اعضای بلندپایهی نصر به پاکستان
میروند، این زمانی بوده که حاج کاظم یزدانی و تعداد دیگر در جبههی بهسود زخمی
شده و برای تداوی به پاکستان آمده بودند. اشاره به رویدادهای حاشیهای برای این
است تا تاریخ وقایع بعداً با اسناد و مدارک سر داده شود و فعلاً مجال بررسی یکایک
قضایا نیست، با شتاب میگذریم. در مجموع سفر بابه مزاری در این دوره در پاکستان و
ایران هشت ونیم ماه طول میکشد، در حالیکه ایشان قصد داشته بعد از 15- 20 روز
برگردند داخل. بابه مزاری مدتی در پاکستان میماند، دفتر سازمان نصر را در کویته
ساماندهی نموده آقای رحیمی را مسئول آن قرار میدهد. خود با آقای قرین دره صوفی و
تعداد دیگر از بچهها از پاکستان به بهسود میرود. سلاحها قبلاً رسیده بود، ولی
آقای شفق نگذاشته است که به شمال سلاح برود. با رسیدن بابه قضیه شکل دیگری به خود
میگیرد. جالب این است که بابه مزاری در این سفر با صادقی نیلی درگیری پیدا میکند.
عجیب است باید در قضایای افغانستان دنبال سوژههای فراموش شده رفت. من سال گذشته
راجع به آمدن شهید صادقی نیلی به حزب وحدت، جریان را از زبان خود شان نقل کردم.
اینجا اولین درگیری این دو بزرگمرد را از زبان خود بابه مزاری بخوانیم:
«...با صادقی نیلی
درگیر شدیم که دایکندیها آمدند یک انقلاب کردند، تو هم دم شدی! خیال کردی فاتح
هزاره جات تویی! بعد هم آمدی یکاولنگ، یک تعداد مردم را به کشتن دادی، یک مقدار از
پنجاب پول و گندم را دزدی کرده به دای کندی بردی، بعد از او دیگر خواب است. من خبر
نداشتم که این صادقی وقتی در ایران آمده، مردم را از دم دشنام میداده، کسی هم نفس
نمیکشیده است. حالا اینجا برخورد کردیم، این اوقاتش تلخ شد، گفت: یعنی ما دزدیم؟
گفتم: خوب 700 بوجی شکر کجا شد؟ این میتوانست یک سال انقلاب را در مناطق مرکزی
اداره کند! پول خزانه کجا شد؟ گندم کجا شد؟ اینها را تو به عنوان رییس منطقه به
دایکندی بردی، اینها را جواب بده. از آن روز که مردم را در بامیان سر تانک بدر
کردی، هفتاد - هشتاد نفر را به کشتن دادی، بعد رفتی یکاولنگ، نفرهایت خواب کرده،
چه کار کردند تا حالا؟ در هیچ جنگ نمیروی!
صادقی پیش واعظی رفته
گریه کرده بود که شما نصریها بسیار بد برخورد هستید، مزاری مرا دزد گفته است...»
بابه مزاری کل وقایع
آن زمان را شرح میدهند، در ضمن یادآور میشوند که اکبر پاریزی یا پالیزی که بعدها
یکی از مهرههای تأثیرگذار ایرانی در جبهات هزارهجات به حساب میآید و در جنگهای
داخلی نقش عمده را بازی میکند، همراه با حاجی فلاح به سر پل و سنگچارک میرود.
بابه مزاری با فرستادن سلاحها به سمت شمال خود وارد کابل میشود. وقتی در کابل میرود
که حاجی معلم وسایل فرهنگی را از ایران به هرات رسانیده، خود از کابل، دوباره
ایران رفته تا یک دوره آموزش کمکهای اولیهی پزشکی را طی کند. بابه پیام میفرستد
که حاجی برگردد کابل. خود نیز چهل روز در شهر کابل میماند و با آن جو خفقان، تا
حاجی بر میگردد و حاجی را برای آوردن وسایل فرهنگی دوباره به هرات میفرستد، خود
طرف مزار شریف میروند. خود در این مورد میگویند:
«در همین خلال بود
که از چهارکنت نفر آمد که درگیری بالا رفته، محقق و نوری شان را خلع سلاح میکنند،
هرچه سریعتر بیا! بعد مزار رفتم یک شب در مزار ماندم، همان روز که میخواستم از
دروازهی بلخ طرف شولگره بروم، آوازه پخش شد که فلانی آمده و دولت هم در تلاش شد،
ولی من از شهر خارج شدم. یکی از همان افراد قریه مرا دیده بود که سرم را با پتو
پیچانده بودم. به تنهایی شولگره رفتم و شب خانهی نوری ماندم، فردای آن طرف دالان
میرفتم و یک مجله از کابل گرفته بودم که عکسهای کابینهی دولت در آن بود. در
اتوبوس هر جا تلاشی بالا میشد برای راه گم کردن آنرا نگاه میکردم و هم نظرم این
بود که بچهها با چهرههای این افراد آشنا شوند. وقتی طرف دالان پیاده میرفتم در
آن سر بالاییها خیلی خسته شدم. خواستم یک الاغ کرایه کنم که چند نفر از خاطر مجله
راه مرا گرفته که این خلقی است، پرچمی است! گفتم بابا چیزی نیست، من از دالان
فلانیها را میشناسم، شب دالان ماندم و فردای آن با یک اسپ به شانجیر رفتم. برف
سنگینی باریده بود، بچههای فرهنگی در شانجیر بودند و در پایگاه تنگی هم دولت حمله
کرده بود.»
این اتفاقات در
اواخر سال 1359 رخ داد.، قرار بود ما هم بابه را در مزار شریف ملاقات کنیم، ولی به
علت اینکه ایشان زود شهر را ترک کردند این ملاقات به اواخر بهار1360 موکول شد. در
این وقت اختلاف در جبههی چهارکنت اوج گرفته بود، چهارکنتیها قصد داشتند سازمان
نصر را خلع سلاح نموده، از منطقه اخراج کنند که با رسیدن بابه وضع تغییر نموده
سازمان نصر علناً پایگاههای خود را در تنگی شادیان، شولگره و بعدها دره صوف
گشایش داد. چرا که آقایان حسینی و قرین در ابتدا به باز کردن پایگاه مستقل مخالف
بوده و تحت نام شورای روحانیت کار میکردند. تنها در مدرسهی آقای جعفری چند نفر
به نام نصری بوده، در بهار 1360 در کوه البرز هم یک پایگاه به وجود آمد. خود بابه
مزاری در پایگاه فرهنگی نانوایی استقرار یافته بود و قبل از آن مدتی میخواست تنگی
شادیان را به کلی بند بسازد که خود داستان جداگانهای دارد. نگارنده که در ماه
جوزای سال شصت برای اولین بار با ایشان در مدرسهی نانوایی دیدار نمودم، چنان تحت
تأثیر گفتههای ایشان قرار گرفتم که هرگز نتوانستم خود را از این فریفتگی نجات
دهم. قسمتی از برنامهی کاری مدرسهی نانوایی آن روز را در کتاب هزرهها از قتل
عام تا احیای هویت نیز درج نموده ام که علاقهمندان میتوانند در صفحات 466 تا 474
مراجعه کنند.
بابه مزاری در منطقهی
چهارکنت، یک حکومت کوچک محلی ایجاد کرده بود که نمودی از یک ساختار و تشکل اسلامی
بود. وقایع این دوره را من در یک کتاب جداگانه به نام "از چهارکنت تا شمیران
همراه با استاد مزاری" در نیمهی دوم دههی شصت نوشته ام که تا کنون چاپ
نشده، ولی قسمتی از زندگینامه بابه مزاری از روی آن نوشته شده است. بابه مزاری تا
زمستان سال 1360 در منطقهی چهار کنت میمانند و در این دوره اتفاقات گوناگونی رخ
میدهد. از جمله در جنگ معروف سنبلهی سال 60 پایگاه تنگی شادیان برای همیشه از
دست سازمان نصر خارج شد. پایگاه مدرسهی نانوایی تبدیل به پایگاه نظامی شد و
پایگاه فرهنگی در شرشر منتقل گردید. در جریان جنگ معروف که قوای دولتی، روسها و
چریکهای کوبایی بالای چهارکنت حمله کرده، تقریباً تمام مناطق را اشغال کردند،
تلفات و خسارات سنگینی به مجاهدین و مردم وارد شد. سازمان نصر هم تلفات و خسارات
فراوانی را متحمل شد. بابه مزاری، پس از این حادثه تصمیم گرفت تعدادی از بچهها را
برای آموزشهای فرهنگی و نظامی به ایران بفرستد. چون قرار بود که خود نیز به ایران
برگردد. تعدادی از خردسالان را از مناطق شولگره، چهارکنت، دولتآباد و ساحات دیگر
همراه با تعدادی از نظامیها از راه هزاره جات و پاکستان به ایران فرستاد. خود
همراه با حاج معلم مخفیانه از چهارکنت به علی چوپان آمده و از مزار شریف به کابل رفتند.
دو روز بعد از حرکت شان به سوی کابل، ما و صابر هم مزار را ترک گفته راهی کابل
شدیم. ما روز شش جدی سال 1360 از مزار حرکت نموده، روز 7 جدی به کابل رسیدیم.
تقریباً 15 روز به صورت مخفی همراه بابابه مزاری در کابل ماندیم و روز 22 یا 23
جدی بود که از طریق هوایی از کابل به هرات رفتیم. یک شب در هرات ماندیم و فردای آن
با موتر طرف ایران حرکت نمودیم که مرا در منطقهی مسلخ هرات از موتر پایین کردند.
بابه مزاری، حاجی معلم و صابر رفتند. شب حاج معلم دوباره دنبال من به هرات آمد،
اما بابه و صابر سر مرز منتظر ما ماندند که در آنجا اتفاقی رخ میدهد و نزدیک به
خاطر بابه مزاری بین حزب اسلامی و جمعیت اسلامی درگیری شود، لذا بابه مزاری، صابر
کوچولو را با خود گرفته به تایباد برده بود.
ما چند روز در هرات
معطل ماندیم، سرانجام من در یک موتر باری به عنوان کلینر و عوض کردن لباسهایم با مشکلات
زیاد از تلاشی گذشتیم. وقتی در مرز رسیدیم بابه رفته بود، لذا بابه را در مشهد
ملاقات کردیم و بچههایی که از مسیر هزاره جات و پاکستان رفته بودند، همزمان با ما
تعدادیشان در مشهد رسیده و تعدادی هم در زاهدان ماندند تا نامهی تردد برای شان
ساخته شود، چرا که آنها قبول نکرده بودند که آزمایشات پزشکی شوند! در آن شرایط
ایرانیها یک نوع برخورد بسیار زنندهای به نام آزمایشات پزشکی با مهاجرین انجام
میدادند و با یک چوبک مقعد زن و مرد، کودک و بزرگ را معاینه میکردند. بچهها از
آنجا به بابه مزاری تماس گرفتند که اگر راه حلی پیدا نشود آنها برگردند پاکستان.
بچهها به هیچ وجه راضی به آزمایش نبودند. همان آزمایشات بود که افغانها به
ایرانیها گفته بودند که اگر به افغانستان گیر شان بیایند، آن وقت چوب زدن را نگاه
کنند. تاوان این اقدام را ایرانیها بعداً در دوران طالبان پرداخت کردند. به
هرحال، بابه از طریق مقامات بلند بالا این قضیه را حل نمود و کودکان بدون آن
آزمایش از اردوگاه خارج شده به قم آمدند. خود بابه در مشهد ماند، ما همگی ](آنهایی که از زاهدان رسیدند)[ قم رفتیم. در آن
شرایط سازمان نصر در سرحد یک انشعاب قرار گرفته بود. قسیم اخگر مقالاتی نوشته بود
و انصاری بلوچ هم به ایرانیها گزارش داده بود. یک درگیری شدید در بین سازمان نصر
در جریان بود که پس از ماهها جر و بحث سرانجام در بهار سال 1361 آقایان اخگر،
افتخاری سرخ ](بهار)[، انصاری بلوچ و مهدوی قوخور از سازمان نصر اخراج
شدند.
ما، یعنی همانهایی
که از افغانستان آمده بودیم در مجموع 15 نفر میشدیم. در یک منزل دو اتاقه که هیچ
امکاناتی نداشت، به سر میبردیم. تا هوا سرد بود از سردی در عذاب بودیم، چرا که در
کل دو عدد پتو وجود داشت که آنرا کوچولوها گرفته بودند و دیگران هر کدام زیر همان
قدیفههایی که با خود آورده بودیم یک رقمی تیر میکردیم. گاهی بابه، جویا، مهدوی و
انصاری هم میآمدند، همه بدون پتو به نحوی شب را سحر میکردیم. خوراک ما تقریباً
همهروزه آش مکرونی بود و هفتهی یک بار هم یک شوربای مرغ یخزده میخوردیم و گوشت
یک مرغ کوچک بین 15 نفر تقسیم میشد. نمیدانم چگونه تقسیم میشد، فقط اینقدر به
یادم مانده است که گاهی یک لقمه و گاهی با نان دو دو لقمه میشد. شب و روز درس میخواندیم.
همه راضی بودیم و با عشق و ایمان به آینده امیدوار بودیم. بابه مزاری برای ما همه
چیز بود و هر کجا میفرستاد، هر چه میگفت، قبول داشتیم، ذرهای شک در وجود ما
نبود. بابه مزاری در یک مصاحبهای با رسانههای ایران دربارهی فلسطین اعلام
آمادگی کرده بود که اگر فلسطینیها بخواهند سازمان نصر حاضر است به فلسطین کمک
کند! ما همه آماده بودیم، کسانی که در قم قبلاً زندگی کرده بودند و با فضای بیرونی
در ارتباط بودند، روحیهی ما برای شان شگفتآور بود. به شوخی و راستی میگفتند
بابه شما را چگونه ساخته است؟
ما همهی مسئولان را
مثل بابه فکر میکردیم و به همه احترام خاص داشتیم. انصاری بلوچ برای ما درس اخلاق
میداد، او پیشنماز ما بود. یک قرائت جالبی داشت که ما را به حسرت میانداخت که
چرا چون او مومن نیستیم! جویا هم به ما درس میداد، ولی او زیاد مذهبی نبود، تظاهر
هم به مذهبی بودن نداشت. هفتهی یک بار برای هر کدام ما پول حمام داده میشد. یک
روز، بچههای دیگر حمام رفتند ما و هادی و شهید ضیا حمام نرفتیم. در همان روی
حویلی با آب سرد خود را شستیم و در عوض پول حمام را سیب خریدیم. ما مشغول خوردن
سیب بودیم که انصاری از راه رسید، همرای ما سیب خورد. پرسید پول سیب را از کجا
کردید؟ گفتیم پول حمام را سیب خریدیم! او ما را بسیار ملامت نمود که چرا بیتالمال
را بیجا صرف کرده ایم! هرچه دلیل آوردیم که این پول مربوط خود ما بود، قبول نکرد.
ما هم تصور کردیم که به راستی کار بدی انجام داده ایم و خود را ملامت کردیم، چون
او را آدم فهمیده و مومن میدانستیم. با خود تعهد کردیم که اگر فرصت شد کار نموده
این پول را به بیتالمال مسترد کنیم. شهید ضیا چون پدرش در افغانستان شخص پولدار و
ثروتمندی بود گفت که من از خانهی فلانی سید که از قریهی ما بود، قبل از ما به
ایران آمده بود، قرض میکنم. خلاصه از نگاه روانی این سیب خوردن برای ما یک عذاب
وجدان شده بود. یادآوری این مطلب شاید در شرایط کنونی برای خوانندگان اصلاً قابل
تصور نباشد، ولی مجاهدان اولیه با مجاهدین بعدی که سیب را با درخت میخوردند، فرق
مینمود. شاید در همان شرایط هم دیگران جایی رسیده بودند ماها چشم وگوش بسته
بودیم!
یک نمونهی دیگر را
یادآوری کنم تا اگر از آن افراد هنوز کسی زنده باشد، برای شان یک خاطره زنده شود.
اواخر تابستان 1360، پس از جنگ معروف کوباییها در چهارکنت، قوای دولتی تنگی
شادیان را گرفته بود.، ولسوالی چهارکنت را در قریهی شادیان دایر نموده بود،
چهارکنت در محاصرهی شدید اقتصادی قرار گرفت. هیچ چیزی از بیرون نمیآمد. بچههای
دولتآباد و شولگره که از نگاه مالی وضع شان خوب بود، ولی چیزی برای خریدن وجود
نداشت. بین نصر و حرکت درگیری لفظی و جود داشت، هنوز به جنگ مسلحانه نکشیده بود.
در مسیر راه ما در وقت گزمه و نگهبانی، یک باغ حرکتی وجود داشت. صاحب آن باغ اعلام
کرده بود که حتی سنجیدهایی که از درخت روی کوچه میافتد، برای نصریها حرام است.
بابه هم به بچهها گفته بود از آن باغ چیزی نخورید. ما روزانه و شبانه چند بار از
کنار آن باغ با حسرت میگذشتیم، بعضی از بچهها سنجیدهای ریختهی روی زمین را به
دهان خود میانداختند، دوباره دور میانداختند. مثل ماه رمضان که کسی چیزی را به
دهان بگذارد، یادش بیاید که روزه است. ما دولتآبادیها که به میوه و به خصوص به
سنجید معتاد بودیم، برای ما آنقدر سخت بود که من بعد از سی سال هنوز آن سنجیدها
را فراموش نکرده ام. چنان خوب معلوم میشد که دهان ما را آب میزد. در عوض یک
مزرعهی کچالو بود که بین بچهها شایع بود که صاحبش نصری است و اجازه داده بخورید،
باور داشته باشید که تمام کچالوها خام خورده شد! کسی که شرایط آن روز را ندیده
این حرفها شاید برایش شوخی جلوه کند، ولی واقعیت داشت. در جریان همان جنگ کوباییها
ما دو شب در قریهی بابه قوچی گرسنه ماندیم - راه تدارکات بند شده بود - در حالی
که در خانههای مردمِ فراری شده همه چیز بود، ولی کسی جرات نمیکرد تا به مال مردم
دستاندازی کند تا اینکه یکی از اهالی پیدا شد مقداری آرد برای ما داد. یکی از بچهها
که چوپانی کرده بود آرد را خمیر نموده زیر خاکستر گذاشت، خمیر هنوز سخت نشده بود
تعدادی به جان آن افتادند. سرانجام نگذاشتند که پخته شود همانطور نیمخام یک یک
توته به هر کسی تقسیم کردند. شما تصور کنید تقسیم کردن یک نان بین 54 نفر گرسنه چه
وضعی خواهد داشت؟
به هر حال، بچههایی
که در قم جمع شده بودند، آن وضع را پشت سر گذاشته بودند و برای هر نوع ریاضت
اقتصادی آمادگی داشتند. به خصوص که میدیدند بابه هم از همان آش مکرونی میخورد و
سهمیهی گوشت بابه هم بیشتر از دیگران نیست. همه راضی بودیم. یادآوری این خاطره
صرفاً برای نشان دادن تغییر یک چهرهی محبوب به یک چهرهی منفور برای نگارنده است،
نه کدام چیز دیگر. روزگار بی پولی بابه مزاری سپری شد، ما به تهران رفتیم. وضع
مالی بابه بهتر شده بود. هرچند که من همان سختگیری قبلی را اعمال میکردم. در سال
1361 بابه مزاری از طریق حسین اسحاقی که در یک فروشگاه مواد متروکه کار مینمود،
50 عدد اورکوت کوریایی و 50 عدد پطلون بخملی خریداری نمود، برای هر کدام از بچهها
یک اورکوت و یک پطلون داده شد. من اورکوت نگرفتم چون کوت خودم هنوز قابل پوشیدن
بود - البته اگر حالا میبود شاید کوت خود را دور انداخته نو میگرفتم، ولی آن روز
روحیهی دیگری داشتیم - به انصاری بلوچ هم یک اورکوت داده شد. اواخر سال 61 بود.
یک روز انصاری و حاجی ابوذر آمدند که قصد دارند در مشهد کتابخانه باز کنند، میخواهند
کتاب جدا کنند. من به خاطر همان احترام استادی به انصاری کلید انبار را برای شان
دادم و خود شان را اجازه دادم هر کاری میکنند بکنند. ولی وقتی آنها کتابها را
گرفته بیرون شدند، دیدم که انصاری یک اورکوت نو پوشیده. گفتم استاد چرا کوت خود را
عوض کردی؟ خندید و گفت: او برار شوخی نکن! گفتم شوخی نمیکنم. حاجی ابوذر هم
ناراحت شد که شما آبروی بابه را میبرید به مردم توهین میکنید! بسیار ناراحت شدم،
رفته کوت پر چرک انصاری را از انبار آورده برایش دادم و کوت نو را از جانش به زور
کشیدم. گفت به بابه میگویم! گفتم برو به هر کس میگویی بگو! حقیقت این بود که
بابه به ما آموخته بود که عدالت را در حق همه رعایت کنیم، ولو شخص محترمی باشد و
داستان برخورد حضرت امیر علی (ع) با برادرش عقیل را برای ما نقل میکرد و ما هم
تلاش میکردیم در ادارهی بیتالمال مثل علی (ع) رفتار کنیم. غذای همه یکسان بود.
همه هم مجبور بودند که در نوبت ولسوالی (نوکریوالی) شرکت کند، خود بابه هم از راه
خود به منزل از نانوایی نان میآورد. مثل دیگران غذا میخورد، گاهی که دیر میآمد
ما همان آش مکرونی و یا لوبیا را گرم کرده برایش میدادیم هرگز نشنیدم که از غذا
شکایت کرده باشد.
برای اینکه در تاریخ
یادگار بماند، تا مردم رهبران را با بابه مزاری مقایسه کنند، دو خاطره را نقل میکنم:
روزی بابه از بیرون
تماس گرفت که امشب آقای اکبری مهمان است، برو او را از دفتر انقلاب به منزل بیاور.
گفتم، وقتی دیگ را پخته کردم در وقت نان گرفتن به دفتر واحد نهضتها رفته ایشان را
میآورم! بابه خندید و گفت، آبروی حاج آقا را نبر! بگو بچهها نان بیاورند خود
بدون نان برو. من هم به مسلم و عابدین و بسمالله از بچههای شولگره گفتم شما دیگ
کنید و نان هم بیاورید، من دنبال آقای اکبری میروم. همین تعداد نفر در منزل بودند
بقیه در قم بودند. رفتم دفتر واحد نهضتها، مرا دم در بیشتر از یک ساعت معطل کردند
تا حاج آقا بیرون شد با چند نفر مسلح! و خود هم یک لباس سپاه ایران به تن دارد. با
خود گفتم بابه راست گفته اگر یک بغل نان بربری با خود میآوردم آبروی این آقا پیش
ایرانیها میرفت. من فکر میکردم اکبری هم مثل بابه مزاری بدون بادیگارد و غیر
مسلح است. ترپ و ترپ درهای موتر را بادیگاردها باز کردند، حاج آقا سوار شد. من
هم سوار شدم. وقتی به منزل دشتیار رسیدیم، من گاراژ را باز کردم موتر شان داخل
گاراژ شد. آهسته به بادیگاردها گفتم تفنگهای خود زیر پتو مخفی کنند، چرا که
همسایهها نمیدانند ما در اینجا سلاح داریم! آنها کمی غرغر کردند، آقای اکبری نمیدانم
به آنها چه گفت، راضی شدند. وقتی بالا رفتیم یکی شان قصد داشت که دم در نگهبانی
دهد که من قبول نکردم به زور اورا داخل بردم. گفتم اینجا امنیت است، شما مهمان
هستید، ما امنیت شما را میگیریم.
نماز را همه به
امامت آقای اکبری خواندیم، من هم کنار مهمانها نشسته بودم که بچهها غذا آوردند.
سینی گوشت را پیش من گذاشتند که بعداً تقسیم کنم! تا نگاه کردم متوجه شدم که
دوستان چه گلی به آب داده اند! فوراً سینی مرغ را با خود به آشپزخانه بردم. بچهها
دو دانه مرغ را بدون اینکه سنگدان و جو دان و دیگر اضافات آنها را گرفته باشند،
پخته کرده اند. از ناراحتی به قول ایرانیها داشتم میمردم، ولی هیچ کاری نمیشد
کرد، اضافات را برداشته سینی را با خود برگرداندم. شوربا حسابی بد مزه بود. هرچه
بود گذشت، مهمانان رفتند، از خجالت نمیتوانستم طرف بابه نگاه کنم. بابه آمد
آهسته، بدون اینکه دیگر بچهها بشنوند، گفت: چرا اینها را مرغ پاک کردن و پختن یاد
نمیدهی؟ گفتم یاد دادم ولی دقت نمیکنند، چه کار کنم! گفت آته مه امشو آبرو رفت!
دیگر چیزی نگفت و قضیه کشیده شد روی مسایل دیگر. آیا رهبران دیگر با چنین صحنهای
مواجه شوند، چه برخوردی با زیردستان خواهند داشت؟ بابه حتی پیش بچههای خود ما به
من چیزی نگفت چه رسد که پیش اکبری بگوید. مخفیانه به من گفت، چرا اینها را یاد نمیدهی
تا آنها هم خجالت نشوند. این بود راز رهبری مزاری که هر کس با او آشنا شد مریدش
گردید.
داستان دیگر اینکه،
روز 21رمضان در ایران دکانها و حتی نانواییها بسته است. ما هم اشتباه کردیم
قبلاً نان زیاد نگرفته بودیم، شب مقدار نان بود خود خوردیم، چیزی برای سحری نمانده
بود که بابه از بیرون تماس گرفت که امشب رهبران احزاب میآیند، ما جلسه داریم برای
سحری یک چیزی درست کن! عجب، من مانده بودم که 30،40 نفر بچهها را چه بدهم -
تابستان بود بچههای قم در تعطیلات تهران آمده بودند - در منزل هم چیزی نداشتیم.
دکانها هم بسته بود. حسین اسحاقی را فرستادیم که از خانهی یکی از دوستان ایرانی
خود 6 کیلو برنج آورد. یک چراغ نفتی علاوالدینی داشتیم برای آش و شوربا میشد، ولی
برای برنج مناسب نبود. به هر حال، وقتی برنج را به دیگ انداختم دیگر هرگز جوش
نیامد، زیر آن سوخت بالای آن گرم نیامده بود، وقتی شور دادیم قولوخک شد. خلاصه
حسابی آبرو رفت. من از شرم اصلاً نزدیک نرفتم، تمام سران احزاب بود، آیت الله
کابلی هم در آن شرایط به عنوان یکی از رهبران پاسداران جهاد بود. هرکدام چند نفر
همراه داشتند. وقت سحری به معلم حبیب گفتم یک کاری بکن، من رو ندارم در مجلس بروم
و از شرم رفته خوابیدم. وقتی برنج نیم خام و دودزده را نزد مهمانان گذاشتند، فقط
اینقدر صدای بابه مزاری را شنیدم که میگفت: که آشپز بوده چه برنجی پخته است! همه
زدند زیر خنده! قضیه به همین جا تمام شد حتی بابه آن شب و یا فردا حرفی در این
باره نزد.
آیا این اتفاق اگر
در منزل یکی دیگر از رهبران رخ دهد، چه خواهد شد؟ حتی اگر در خانهی یک فرد معمولی
این حادثه رخ دهد، برخورد بزرگ خانواده با دیگران چه خواهد بود، چه رسد به رهبران.
بابه مزاری فقط به شوخی پرسیده بود که آشپز که بوده چه برنجی پخته است! وقتی معلم
حبیب میگوید، آشپز کربلا بوده، بابه سکوت میکند. کربلا یک اسم مستعار بود که فقط
افراد محدودی میدانستند و بس. بابه مزاری روحیهای را ایجاد کرده بود که هیچ کسی
خود را بالاتر از دیگران و یا هیچ کسی پایینتر از دیگران تصور نکند. برنامهی
ولسوالی بالای همه تطبیق میشد. سالها به این منوال گذشت. با گذشت زمان برخی
افراد از نبود بابه مزاری استفاده کرده، اندک تغییراتی به وجود آوردند. سال 1367
یا 68 بود. روزی از دفتر حبلالله به منزل دشتیار رفتم که مسئولیت آن به عهدهی
معلم حبیب بود. آنجا با کسی صحبت میکردم که یک جوان به یک پیرمرد دستور داد که
بلند شو برایم چای بیاور! این حرف برایم بسیار سخت تمام شد، به آن جوان گفتم: چرا
خودت برای خود چای درست نمیکنی که به دیگری دستور میدهی؟ معلم زود وسط حرف دویده
گفت: ایشان اسماعل خان از خوانین بلخاب و سنگچارک است! گفتم هرکسی باشد اینجا همه
برابر اند. چاینک را از دست پیرمرد گرفته به دست خودش دادم. او هم حرفی نزد. معلم
گفت: پیرمرد یازنهاش است تو چه کار داری! گفتم: اینجا خانهی یازنهاش نیست،
اینجا باید هرکس وظیفهی خود را انجام دهد. معلم مرا بسیار ملامت نمود که به یک
خان توهین کرده ام.
راست میگفت، من
چنان تحت تأثیر افکار بابه مزاری و حکومت اسلامی حضرت علی (ع) قرار گرفته بودم که
وقتی بابه رفت و انقلاب خراب شد، هیچ جایی برای رفتن جز گوشهی انزوا نیافتم. شاید
این برداشت درست نبود، ولی خود را راضی ساختن هم کار آسانی نبود.
بابه مزاری تا سال
1365 در ایران بود. هرچند گاهی پاکستان میرفت و گاهی تا هرات و بادغیس، ولی بیشتر
در ایران برای هماهنگی گروهها تلاش مینمود. وضع درونی سازمان نصر هم به شدت
بحرانی بود و گاهی تا سرحد جدایی و انشعاب پیش میرفت، ولی باز ترمیم میشد. اخگر
از سازمان اخراج شده بود، ولی ارتباطش با جناح مخالف بابه مزاری قطع نشد. اخگر با
جنبش عاقلی، کانون مهاجر و یک جناح از سازمان نصر در پاکستان یک تشکل جدیدی ایجاد
نمودند که سرانجام به رسوایی کشید. قبل از اینکه به این موضوع اشاره شود، لازم میافتد
که به یک موضوع دیگر که بابه مزاری را بسیار عذاب داد اشاره کنم. در سال 1361
سازمان نصر مقداری سلاح تهیه کرده به داخل فرستاد. یک قسمت این سلاح با جمعیت
اسلامی تبادله شد که جمعیت زیر قول زد و سلاح را در هرات گرفت، ولی در پاکستان
تحویل نداد. اما بخش دیگر توسط خود سازمان از طریق هرات برای شمال کشور فرستاده
شد. این سلاحها در منطقهی گلران هرات مورد حملهی طیارههای دولتی قرار گرفت،
اندک تلفات و خساراتی به وجود آورد. بابه مزاری برای انتقال سلاح قبل از این ضربه،
به جبهات شمال کشور پیام داده بود که نیرو برای سلاح سر مرز بفرستند. بهترین افراد
نظامی از شمال افغانستان به فرماندهی استاد ابراهیم به هرات فرستاده شد، از خارج هم
ورزیدهترین چریکهایی که در مزار شریف در مبارزات شهری سهم داشتند، در ایران هم
دوباره آموزش دیده بودند، با تعدادی از افراد فرهنگی به کمک نیروهای زمینگیر شدهی
گلران فرستاده شد. متأسفانه این نیروها در منطقهی کازک هرات، به شکل
ناجوانمردانه در داخل یک مسجد توسط قوای مولوی قره وابسته به حرکت انقلاب مولوی
محمد نبی مورد حملهی غافلگیرانه قرار گرفته 17 نفر از بهترین مجاهدان به شمول خود
استاد ابراهیم کشته و حتی سر بریده شدند که تا امروز از قبر این عزیزان خبری نیست،
بقیه هم زخمی و متواری شده تمام امکانات فرهنگی و نظامی به غارت رفت.
قبلتر از این حادثه
و با پیوند این حادثه، چون این نیروهای ورزیده از شمال به سوی غرب حرکت کردند،
بقیهی نیروها به مناسبت هفت ثور رژیم کوتایی کابل قصد داشتند بالای پوستههای
دولتی در شهر مزار شریف حمله کنند. حرکت اسلامی به رهبری آیت الله آصف محسنی که
زیر کار با دولت قراردادی داشت، از فرصت استفاده نموده، ابتدا به پایگاه فرهنگی
سازمان نصر در شرشر حمله کرده با کشتن کودکان، جنگ را به درون خانههای وابستگان
نصر کشاندند که در نهایت به قتل عام مردم عادی طرفدار نصر تمام شد. در این حادثهی
خونین پدر، برادر، پسر عمه و خیلی از وابستگان بابه مزاری اسیر و پس از شکنجههای
قرون وسطایی از کوه به داخل درهها پرتاب شدند که هرگز جنازههای شان پیدا نشد!
این حوادث همراه با تنش درونی سازمان نصر، روح و روان بابه را آزار میداد، اما
هرگز تسلیم نشد و چون در برابر تمامی حوادث استوار باقی ماند و به کارهای وحدتجویانهی
خود ادامه داد.
او دریافته بود که
عدم وحدت گروههای شیعی زمینه را برای ضربهپذیری مردم هزاره و تشیع مساعد میسازد.
از این رو او همزمان در دو جبهه در پی ایجاد وحدت برآمد. یکی در صحنهی جهانی و
دیگری در صحنهی منطقوی. در صحنهی جهانی او با دیگر بزرگان سیاسی دنیای تشیع و
تسنن معتدل، در ایران قصد داشتند که حزب نهضت جهانی اسلام را بنیانگذاری کنند. از
افراد موثر در این تشکل تا آنجایی که نگارنده به خاطر دارد میتوان به این شخصیتها
اشاره نمود که فعلاً در گوشه و کنار دنیا پراکنده اند یا از بین رفته اند:
هانی فحص از فلسطین
شیخ حسن صفار از
عربستان سعودی (جزیرۀِّالعرب)
صلاحالدین ایوبی از
ترکیه
سیدهادی مدرسی از
عراق
مسعود مسئول نظامی
جبههی آزادیبخش بحرین، از بحرین
عاشق کشمیری از
کشمیر هند
نمایندهی عارف حسین
رهبر شیعیان پاکستان (اسمش فراموشم شده است)
ابوشریف، سید مهدیهاشمی
و بهزاد نبوی از ایران
عاقلی و بابه مزاری
از افغانستان
اسامی نمایندههای
کشورهای دیگر را فراموش کرده ام. این حزب در آغاز گفتگوهای مقدماتی به بن بست
رسیده از هم پاشید. به طور مثال، ما و مسعود بحرینی به عنوان منشی و دفتردار این
حزب جهانی وظیفه گرفتیم که دفتری در طبقهی دوم همان منزل دشتیار که ما مشترکاً با
سازمان عمل عراق به رهبری سید تقی و سیدهادی مدرسی استفاده میکردیم، ایجاد
نماییم. ما مقداری اثاثیه خریداری کردیم و دفتر را آماده ساختیم. روزی که بابه
مزاری مرا برد که به اعضا از نزدیک معرفی کند، کار حزب به هم خورد. جلسه در خانهی
ابوشریف واقع در غرب خیابان کارگر شمالی دایر شده بود. مرا بابه به اتاق دیگری
گذاشت، خود وارد جلسه شد. آن روز جلسه به تشنج کشیده شد و اعضا با هم روی برخی
مسایل به توافق نرسیدند. بابه هم صلاح ندانست که مرا دیگران بشناسند، جز چند نفر
که از قبل میشناختند و آنها هم باور نمیکردند که فرد معرفی شده همانی باشد که
دیده باشند. از آن تاریخ به بعد رابطهی بابه مزاری با سید مهدی هاشمی به سردی
گرایید. عاقلی هم رابطهی خود را با بابه قطع نموده به پاکستان رفت و جریانی را که
قبلاً اشاره کردم به وجود آوردند. بعدها عاقلی در ایران مفقود شد. سالها بعد از
اعدام شدن سید مهدی هاشمی، ری شهری وزیر وقت اطلاعات ایران در خاطرات خود نوشت که
سید مهدی به قتل عاقلی اعتراف نموده بود. خدا بهتر میداند که اصل قضیه چه بود.
جریان این حزب بیشتر
در سال 62 و 63 بر میگردد. بابه مزاری در سال 1365 تصمیم گرفت ایران را ترک
بگوید. روزی در دفتر سازمان نصر در تربت جام بودیم و قرار بود به سوی افغانستان
حرکت کند. جعفرزاده یکی از نزدیکان سید مهدی هاشمی تماس گرفت و از بابه خواست که
سفر را به تعویق بیندازد. او میخواست بابه را با مهدی هاشمی آشتی دهد، ولی کار
از کار گذشته بود و بابه هرگز حاضر به صحبت با سید مهدی نشد. بابه داخل رفت. سید
مهدی در ایران دستگیر و بعداً اعدام شد. جعفرزاده فرار نمود و غیابی محکوم به اعدام
شد. ابوشریف فرار نموده در پاکستان به حزب اسلامی پناه برد. یک زن ایرانی و یک عرب
از قبل داشت، یک زن افغان هم گرفت. در همان پشاور ماندگار شد. نمیدانم کجا شد.
سیدهادی مدرسی به غرب پناه برد. ظاهراً باید لندن باشد و سیدتقی مدرسی برادرش
بیشتر به آیت اللهی مشغول شد. صلاح الدین ایوبی که در روزنامهی کیهان ترکیزبان
کار میکرد به آلمان رفت و من سالها بعد خبر او را از یک کرد ترکیهای دریافت
کردم. مسعود مسئول نظامی بحرین در یکی از عملیاتها کشته شد و من خبر مرگ او را
سالها بعد از احمد نصیف یکی از بچههای بحرینی که مبارزه را رها کرده، طلبه شده
بود، دریافتم. سرنوشت بابه مزاری را که همه میدانید. اعضای این حزب اینطور تار و
مار شد. عارف حسین حسینی هم در پاکستان ترور شد. سران لبنانی هم ترور شدند و از آن
حزب جز یک خاطره چیزی در تاریخ باقی نماند. هیچ کس در ایران جرأت نکرد دربارهی
این حزب و فعالیتهای آن چیزی بیرون دهد. بعد از اینکه این حزب از بین رفت، صندوق
پستی آن مدتها بسته مانده بود، آخر تمام اسناد و مدارک صندوق پستی را به صندوق
حبلالله انداخته بود.
در صحنهی داخلی و
منطقوی بابه تلاش نمود گروههای طرفدار ولایت فقیه را در یک تشکل گرد هم آورد که
این تلاش نیز به ثمر نرسید. گزارش این جریان و تلاشهای بابه را دربارهی آن در
کتاب "احزاب و جریانهای سیاسی افغانستان" اثر نگارنده مطالعه کنید. چرا
که شرح و پیچیدن به این موضوعات هرچند برای آگاهی خوانندگان مفید است، ولی جزوه را
قطور و قطورتر میسازد. در ابتدا بنا نبود که اینگونه بحثها در این جزوه کشیده
شود. ترس نگارنده از این بود که ممکن دیگر فرصتی پیش نیاید، با عجله فهرستوار
مطالب را درج نمودیم تا خوانندگان خود در پی کشف حقایق از درون پروندههای تاریخ
برآیند.
همانطوریکه عزیزان
به خوبی میدانند که تلاشهای بابه مزاری در این پنج سال حضور این دوره در ایران
صرف به فعالیتهای سیاسی و نظامی خلاصه نمیشد. فعالیتهای فرهنگی بابه مزاری در
این برههی تاریخ بسیار برجسته و درخشان است که نگارنده در چندین نشریه تحت عنوان
خدمات فرهنگی رهبر شهید از این فعالیتها پرده برداشته است که یکی از این تلاشها
مجلهی حبلالله بود. تلاشهای بابه مزاری برای خریداری و انتقال رادیو به هزارهجات
هرگز به ثمر نرسید، ولی هیچگاه از دید بابه نیافتاد. نگارنده را به منظور آموزش
فنی رادیو با خود به ایران برده بود، ولی وقتی رادیو میسر نشد، قلم به دستم داد تا
از این طریق دردهای این قوم بختبرگشته را به تصویر بکشم! چقدر به این وظیفه عمل
کرده ام یا نکرده ام، قضاوت با تاریخ و مردم است که دربارهی این قلم چه خواهند
گفت و چه خواهند نوشت؟ گرچه شاگرد با استعدادی در مکتب بابه مزاری نبودم و هیچگاه
ادعای شاگرد اولی نکرده ام، ولی با جرأت یادآور میشوم که این شاگرد تنبل تمام
هستی خود را در این راه صرف نموده است. روزی که مرا به اتاق عمل میبردند، آهسته
به گوش همسرم گفتم اگر زنده از اتاق عمل بیرون نشدم به وبلاکهای تان بنویسید که
این مرید بابه قصد داشت به جوار قبر بابه بخوابد، ولی ما توان انتقال جنازهاش را
نداریم، شاید کسی شما را در انتقال کمک کند. اگر هم کسی کمک نکرد، موقتاً در این
دیار دفن کنید و بعداً استخوانهایم را انتقال دهید. همسرم جز اینکه اشک بریزد،
هیچ نگفت. خوب آن دوره سخت سپری شد و خداوند بار دیگر فرصت داد تا باز هم گوشههایی
از زندگی سراسر تلاش و درد بابه مزاری را به تصویر بکشم. اگر رفته بودم به یقین که
خیلی از واقعیتها را با خود میبردم و حال قسمتی از آنها را با علاقهمندان تقسیم
کرده ام.
به هر حال، بابه
مزاری لحظهای آرامش نداشت و شب و روزش در جلسات با گروهها برای ایجاد یک تشکل
واحد و یا هم به سازماندهی مجاهدان و اعزام آنها با اسلحه به مناطق مرکزی و کل
ساحات هزارهنشین و غیر هزارهنشین سپری میشد. او خود را وقف انقلاب نموده بود،
نه خانه و نه زندگی! شب و روز تلاش، تا اینکه در ماه جوزای سال 1365 تهران را به
قصد افغانستان ترک نمود. ما هم تا تربت جام او را همراهی کردیم. در تربت جام فرصتی
پیش آمد که یک مصاحبهی بسیار طولانی با او داشته باشیم که این مصاحبه کل نظریات و
دیدگاه بابه مزاری را قبل از تشکیل حزب وحدت به نمایش میگذارد. این مصاحبه از
نوار پیاده شده بود، ولی هرگز در حیات بابه زمینهی نشر آن فراهم نشد. سالها بعد
از شهادت ایشان این مصاحبه در یک جزوه به نام مصاحبه چاپ نشده به شکل زیراکسی
انتشار یافت. بابه مزاری تا آن زمان حکومت جهانی اسلام میخواست و الگوی حکومت و حکومتداری
هم برایش دورهی خلا فت 5 سالهی امیرالمومنین علی (ع) بود.
بابه مزاری با
تعدادی از همراهان خود، در اوایل تابستان 1365 از ناحیهی کاکری ولایت هرات داخل
افغانستان شده کل جبهات گروههای شیعی را سر زده و تلاشهای خستهگیناپذیری را در
راه تحقق آرمان خود که همان اتحاد کل گروهها بخصوص جریانات خط امامیها بود، روی
دست گرفت. سیرتحولات این برهه از تاریخ زندگی کوتاه اما ثمربخش بابه مزاری را در
فصل جداگانهای مورد بررسی قرار میدهیم. اما در پایان این بخش لازم میدانم به یک
موضوع که بیشتر مخاطب مبارزان فعال آن دوره است، روشن سازم تا به تاریخ بماند.
بعد از اخراج شدن
قسیم اخگر از سازمان نصر، همانطوری که قبلاً هم اشاره شد، رابطهی او با یک جناح
نصر هرگز قطع نشد. گذشته از آن اختلاف بابه مزاری و استاد خلیلی و شفق و صادقی
پروانی و حکیمی به اوج خود رسید. علناً و عملاً سازمان نصر در درون به دو جناح
عمده و چند جناح فرعی تقسیم شده بود، ولی در بیرون به عنوان یک تشکل متحد و آهنین
جلوه میکرد. در جناح مقابل، جناح خود بابه مزاری قرار داشت که آقایان عرفانی
یکاولنگی، واعظی شهرستان، ناطقی کیو(شفایی)، ناطقی پنجاب (عینک)و حسینی دره صوفی و
سید سجادی لعل قرار داشتند. اینکه بین خود کادر مرکزی نصر در آن دوره چه گذشته بعدها
به خواست خدا اگر عمر باقی بود، با نشر کتاب خاطرات بابه مزاری با مطالب زیادی
آشنا خواهیم شد، اما آنچه اینجا میآورم واقعیتهایی است که خود شاهد بوده ام و
درگیر با آن. اختلافات جناحی به حدی رسید که دفاتر نصر عملاً تقسیم و ترکه شد و در
این تقسیمات برای بابه مزاری هیچ سهمی نرسید و دفتر مرکزی نصر در تهران در اختیار
بهسودیها، ترکمنیها و غزنویها افتاد. هرچند بین خود اختلاف داشتند، ولی روی یک
موضوع که همان مخالفت با بابه مزاری به اتهام وابستگی به ایران بود، با هم متحد
بودند. با عرض پوزش از دوستان میخواهم این درد که بابه مزاری را بسیار عذاب میداد،
برای تاریخ روشن سازم تا مردم بدانند وابستگی یعنی چه؟ آیا بابه وابستهی ایران
بود یا رقبای او؟
به هر حال، کار به
جایی رسید که بابه مزاری جز روزهایی که جلسات عمومی احزاب در دفتر نصر دایر میشد،
روزهای دیگر به خاطر اینکه کدام عقدهای به او توهین نکند که باعث یک درگیری شود
از رفتن به دفتر خودداری مینمود. نامههای بابه را دفتر مرکزی تأیید نمیکرد.
بابه مزاری در یک بایکوت سیاسی درونی قرار داشت. در بیرون همهی گروهها به خاطر
اینکه او یک نصری دوآتشه است او را میکوبیدند. در درون نصر جایی برای خود نداشت.
از آن جایی که بابه کسی نبود که تسلیم شرایط شود، او تصمیم گرفت به عنوان دفتر
روابط عمومی برای خود مهر بزند. بعد از آن ما نامهها را به عنوان دفتر روابط
عمومی نوشته، مهر میکردیم و با امضای بابه رسمیت داشت. بابه مزاری هیچگونه
امکانات دفتری نداشت. نامهها را من قلمی مینوشتم، خود به دفاتر میبرد. گاهی که
من میبردم عموماً خراب میکردم و ایرانیها مرا تحویل نمیگرفتند! گاهی مجبور میشدم
که بگویم مرا بصیراحمد فرستاده، نه اینکه خودم بصیراحمد باشم. بابه مزاری میخندید
و میگفت: مردم کلانبین اند نه بزرگبین! بعد حاجی معلم شوخی میکرد که لباس زیاد
بپوش تا کلان معلوم شوی. بعدها با آمدن حاج علی میرزایی بیشتر نامهها را او به
دفاتر میبرد. دوستان از دفتر مرکزی نصر و یا هر جای دیگر که تلفن در اختیار
داشتند، شب و روز تماس میگرفتند که اینجا دفتر مزدوران است! ما تا کلمهی م را میشنیدیم
تلفن را قطع میکردیم. بعدها ابتدا با احترام میگفتند: استاد تشریف دارند، ما
فکر میکردیم که شاید با بابه مزاری کار دارند. وقتی تلفن را به بابه میبردیم،
باز همان دشنامهای همیشگی تکرار میشد. بابه هم میگفت: اول بپرسید که هست بعد
تلفن را بیاورید. واضح بود که اطراف بابه همه قشلاقکیها جمع شده بودیم و رند بچههای
شهری و کابل همه اطراف رقبا بود. ماها زود فریب میخوردیم. بابه مجبور شد یک
شماره تلفن جداگانه بگیرد که کسی نداشته باشد و تلفن دفتر حبلالله هم به کسی داده
نشد. از آن به بعد کمی راحت شدیم و بابه هم شبها نزد ما در دفتر حبلالله میآمد.
منزل دشتیار را به کلی خوابگاه درست کردیم و با گرفتن باغ فرحزاد، رقبا دیگر نمیدانستند
که در کجا تماس بگیرند که بابه باشد.
نکتهی دیگر اینکه
عاقلی در اوایل انقلاب پس از جریانهای که قبلاً با محمد منتظری یادآور شدیم، مدتی
از ایران بیرون رانده شده بود. با برگشت دوبارهی عاقلی از پاکستان، ابتدا رابطهی
او با بابه مزاری بسیار حسنه بود. او بابه را تشویق مینمود که باید برای ادامهی
بنیهی مالی سازمان دست به فعالیتهای اقتصادی زد. بابه مزاری راضی نبود، ولی
تشویقها و وسوسهها سرانجام بابه را نیز مثل هر انسان دیگر تسلیم ساخت. مقدار پول
به پاکستان فرستاده شد، ولی از ناآشنایی ماها، در فن تجارت و معاملهگری پولها
به کام هر کسی افتاد، غارت شد و بابه زود پای خود را از این دام بیرون کشید و از
عاقلی جدا شد. شک ما در این بود که عاقلی در یک معاملهی دوسویه دست دارد، ولی
بابه مزاری میگفت تا وقتی سند ندارید شما از نگاه اسلامی حق ندارید دربارهی کسی
گمان بد کنید. و آیت قرآن کریم را دربارهی گمان ذکر مینمود، ولی ما سکوت میکردیم.
یک شب عاقلی آمد به بابه گفت که استاد خلیلی چنین و چنان میگوید و بابه هم فوراً
به استاد خلیلی تماس گرفت. هر دو حسابی جنگ کردند. فحش دادند و کار به جایی رسید
که بابه اعلام کرد که بروید انشعاب کنید! دلم میشد تلفن را بگیرم و نباید بابه
پیش عاقلی این حرفها را بزند، ولی جرات نکردم. حرفهایی گفته شد که نباید گفته میشد.
عاقلی زیر دل میخندید و به سادگی بابه، آن شب بسیار سخت گذشت. با رفتن عاقلی با
هم دونفره صحبت کردیم. حاج معلم پاکستان بود. گفتم چرا اینطور کردید؟ عاقلی
ساختگی این حرفها را زد، او با استاد خلیلی هماهنگ است، بابه قبول نکرد گفت که
عاقلی طلبهی خوب است، عیب او این است که بیشتر از دیگران عقل دارد، کسی او را
تحمل نمیکند. هرچه گفتم این جنگ ساختگی بود بابه قبول نکرد.
حاج معلم از پاکستان
آمد به او گفتم که عاقلی قصد دارد بابه را با خلیلی درگیر کند. حاجی هم با بابه
مزاری صحبت نمود، البته روی حاجی بیشتر باز بود. بابه به او هم گفت که شما چشم
دیدن عاقلی را ندارید. عاقلی بسیار زرنگ است! به راستی هم که عاقلی زرنگترین رهبر
گروههای شیعی بود. ولی ما و حاجی دیگر شک نداشتیم حتماً کاسهای زیر نیم کاسه
است. البته حاجی از آن جایی که از ترکمن بود و بچهی کابل، از نگاه قومی با صادقی
پروانی اختلاف شدید داشت و از نگاه فکری هم با استاد خلیلی و شفق شدیداً مخالف
بود. به حدی که یکی از اختلافات اینها سر بودن حاجی در جناح بابه مزاری بود. حاجی
معلم برخلاف دیگر بچههای اطراف بابه، شخص زرنگ و هشیاری بود، ماها در جیب او
بودیم. ایرانیها هم از او میترسیدند، چرا که او اسرار زیادی به دست آورده بود،
ایرانیها هم به بابه توصیه میکردند که حاجی را از خود دور کند. عاقلی هم همیشه
به بابه میگفت که حاجی را دور بساز. تحلیل رقبا این بود که گمان میکردند همهکارهی
بابه حاجی است. با نبود حاجی تمام کارهای بابه میخوابد! خیلیها روی توان خود
بابه و افراد گمنام و بی لب و دهان اطراف بابه، اصلاً حساب باز نکرده بودند. حتی
در جمع خودی هم کسی نمیدانست کارها چگونه انسجام مییابد، همه چیز به نام حاجی
تمام میشد.
طرحی ریخته شد که
باید با سند و مدرک ارتباط عاقلی و استاد خلیلی برای بابه ثابت شود. لذا کسی وارد
شبکهی آنها شد و تمام اسناد و مدارک را بیرون کشیده، برای بابه مزاری فرستاد.
تمام حلقههای ارتباطی چه در ایران و چه در پاکستان روشن شد. بابه هم قبول نمود که
در یک دام گرفتار شده است، ولی دیگر خیلی دیر شده بود. عاقلی در ایران گم شد، چند
نفر از جمله انصاری بلوچ به اتهام قتل او دستگیر شدند، ولی سالها بعد رها شد و
قتل او را به گفتهی ریشهری وزیر اطلاعات ایران، مهدیهاشمی به عهده گرفت و
انصاری بلوچ تبرئه شد. حاج معلم هم در مسیر پاکستان در یک تصادف موتر کشته شد.و
عارفی کجرانی هم زخمی گردید، کل سر نخها از بین رفت. شاید روزی استاد خلیلی و
استاد شفق از این رازها پرده بردارند.
با کشته شدن حاج
معلم خیلیها شاد شدند، حتی در جناح خودی! به لحاظ اینکه برخورد حاجی با همه بسیار
تند بود. تعدادی گمان میکردند همهکاره او است. بعد از او بابه در اختیار شان
قرار میگیرد! ولی اینطور نشد. کارها به همان روال عادی پیش رفت و هیچ ضربهای
که قابل لمس باشد احساس نشد. با رفتن حاجی همانطوری که سر نخ جریانهای اطلاعاتی
برای ما گم شد، برای دیگران هم تشکیلات بابه مزاری به یک معما تبدیل شد. از آن به
بعد همه چیز زیرزمینی شد. با رفتن بابه مزاری به داخل جبهات، رقبای بابه مزاری قصد
داشتند از سادگی سید حسینی دره صوفی استفاده نموده موقعیت بابه را تضعیف کنند.
اینها قصد داشتند آهسته و آرام استاد محقق را بیشتر موقعیت دهند تا به جای بابه
مسئول منطقوی سازمان نصر شود. این طرح به شکل یک شایعه باعث درگیری لفظی و جناحبندی
درونی شد، تعدادی طرفدار بابه و تعدادی هم طرفدار استاد محقق شدند. ما هرچند شایعه
را قبول نکردیم، ولی برای روشنی مطلب سید حسینی را به منزل دشتیار خواسته از او
اصل قضیه را پرسیدیم چرا که در آن شرایط نسبت به استاد خلیلی و استاد شفق نظر
مساعد نداشتیم. شهید حسینی گفت: شایعهی اخراج مزاری از سازمان دروغ است، ما فقط
قصد داریم جلو خودسریهای مزاری را بگیریم. آوردن محقق هم در کادر مرکزی نه حذف
مزاری که برای کم کردن اختیارات مزاری است.
کار به جایی کشیده
شد که نزدیک بود بخش شمال از درون متلاشی شود، چرا که قسمت عمدهی شولگره از قبل
با جدا شدن حسین نوری از سازمان و رفتن به پاسداران جهاد، با نوری رفتند. کسانی که
نرفتند هم برای خود شان درد سر بود و هم برای ما، آنها در ظن اتهام نفوذی بودن
قرار داشتند، تعدادی ما را به خاطر اینکه نفوذیها را در کنار خود داریم محکوم میکردند.
آنها هم از ما ناراضی بودند که نمیتوانیم از آنها به درستی حمایت کنیم و هر لحظه
تهدید به رفتن میکردند. واضح بود با نبود بابه مزاری تمامی مسئولیتها در درون به
عهدهی نگارنده بود، در بیرون کسی نمیدانست چه کسی مسئولیت دارد. این مشکل را با
بیرون کردن حسین حیدری از منزل دشتیار و حبلالله با تعداد دیگر حل کردیم که او هم
علناً در جناح دیگر قرار گرفت و همان به نفعش شد، دانشگاه رفت و بعدها سفیر شد.
ولی کسانی که طرفدار بابه شدند همه شان بد بخت شدند!
مشکل دیگر بخش شمال
در غیاب بابه مزاری سر حاج علی میرزایی بروز نمود. حاج علی پس از کشته شدن حاج
معلم، آهسته و آرام بالا آمد و از آنجایی که معلم حبیب زیاد فعال نبود، به طور
طبیعی تمام کارهای بیرونی به عهدهی علی میرزایی افتاد. حاج علی از هر طرف مورد
هجوم قرار گرفت. بچههای شمال او را مهرهی نفوذی جناح بیرونی سازمان در جناح شمال
میدانستند. جناح بیرونی سازمان او را مهرهی ایرانیها در باند مزاری عنوان داده
بودند. ایرانیها هم فشار میآوردند که حاجی علی را از جمع دور کنیم که مهرهی
خلیلی است! مانده بودیم که چه کار کنیم. دسترسی هم به بابه کار آسانی نبود. در این
شرایط دشوار سید مهدی هاشمی در زندان ایران بود و بچههایش متواری، از اینکه منزل
حبلالله را ما از جناح سید مهدی گرفته بودیم، طبعاً تعدادی از افراد آن با ما رفت
و آمد داشتند و این منزل مدتها زیر نظر اطلاعات قرار داشت. یک دو نفر از بچههای
فراری سید مهدی یک شب به ما پناه آوردند، آنها را جا دادیم، ولی هر لحظه در انتظار
حملهی نیروهای اطلاعاتی بودیم. این موضوع را فقط چند تن از بچهها میدانستند و
بقیه بیخبر از ماجرا بودند. در این شرایط بحرانی رابطهی ما با ایرانیهای طرفدار
نصر هم خراب شد. ایرانیها دو رخه بازی میکردند.
به طور مثال، ما دو
عراده موتر یک وانت و یک سواری از دبی خریداری کرده بودیم که موترها به ایران
نرسیده، بابه داخل رفت. وقتی موترها وارد ایران شد، ستاد پشتیبانی افغانستان
وابسته به وزارت خارجهی ایران، وانت را برای ما تحویل داد که ما آن را برای جبههی
کاکری که مسئول آن حاج فلاح بود تحویل دادیم، ولی سواری را که برای بابه در نظر
گرفته بودیم به ما تحویل ندادند. وقتی استاد خلیلی رییس شورای ائتلاف شد، این موتر
را به او دادند. ایرانیها با این کار قصد داشتند دو جناح نصر را با هم درگیر
بسازند. بچههای تند و احساساتی شمال میخواستند این موتر را به زور از استاد
خلیلی بگیرند و ما مانع میشدیم. به زعم اینها ما ترسو و معاملهگر بودیم، ولی ما
میدانستیم ایرانیها قصد داشتند ما را به شکلی تنبیه کنند. دلیل این اقدام ایرانیها
این بود که بیکفایتی ما را نزد بابه ثابت کنند چرا که هرچه به بابه پیام دادند که
تغییری در مسئولیت شمال ایجاد کند بابه قبول نکرده بود. کار ما با جگرجنگی پیش میرفت.
هرچند که روابط ما با ستاد یک روابط دوسویه بود، یعنی ما به کمک ستاد نیاز داشتیم
ستاد هم بدون حمایت ما نمیتوانست در برابر رقبای وزارت کشور و اطلاعات دوام
بیاورد.
شاید خوانندگان به
این موضوع دردآور توجه داشته باشند که گروههای افغانستانی بین جناحهای ایرانی
تقسیم شده بود. به طور مثال نصر از سوی وزارت خارجه حمایت میشد، پاسداران جهاد از
سوی سپاه ایران، حرکت از سوی وزارت کشور، اطلاعات از بین گروهها برای خود افرادی
داشت. گروههای کوچک بیشتر بین افراد بانفوذ ایرانی تقسیم شده بودند. در درون نصر
با اینکه به طور سنتی حامی بیرونی وزارت خارجه بود، ولی ایرانیهای مخالف بابه در
جناح اطلاعات سپاه و بخش وزارت کشور، از استاد خلیلی در برابر بابه حمایت میکردند.
با رفتن بابه، ستاد که به نصریهای ایرانی معروف بودند قصد داشتند که حبلالله را
که جایگاه خاصی بین مهاجرین باز کرده بود به نحوی به دست گیرند که درگیری شروع شد
و در نهایت ما بایکوت شدیم. ما ستاد را متهم به خرابکاری نمودیم و ستاد ما را متهم
ساختند. مرجع ما بابه بود. بابه در آن شرایط سخت از ما دفاع نموده و هر نوع تغییر
در بخش شمال را به آمدن خود موکول کرده بود. در حقیقت یک بازی پیچیدهای بین جناح
بابه مزاری با ستاد به وجود آمد، ما در بیرون به کمک هم نیاز داشتیم، ولی در درون
تلاش میکردیم همدیگر را کوچک بسازیم تا امتیاز بگیریم. کار تا سرحد درگیری پیش
رفت.
قضیه از این قرار
بود که ستاد مقدار پول برای جبهات شمال به داخل فرستاد. قرار بود این پول به دست
بابه برسد، ولی طبق شایعات این پول را دزد میبرد و اینها نزد بابه به شولگره میروند
از بابه مزاری رسید میخواهند. بابه مزاری رسید نمیدهد، در جواب میگوید که بروید
از دزد رسید بگیرید! چرا که شایعه بود پول به شفق سرپل داده شده، رسید باید از نصر
باشد. یعنی ستاد میخواست درون حصار سپاه از طریق شفق رخنه کند، با دادن سهمیهی
نصر میخواست با یک تیر دو نشان بزند. ولی این تیر به هدف نخورد. ستاد نزد مسئولان
رده بالا که رسید از نصر میخواستند مشکل پیدا نمودند. اینها چاره را به این دیدند
که نزد حاجی فلاح بروند و از او به عنوان مسئول پایگاه کاکری هرات نصر همان 6
میلیون افغانی را رسید بگیرند و در عوض برای او دوصد هزار تومان پول بدهد که به سر
و وضع خود و جبهه برسد. حاج فلاح از مجاهدان گرسنه مستی بود که اینها را دشنام
داده و به دزدی متهم میکند و رسید نمیدهد.
روزی معلم حبیب به
دفتر حبلالله آمد، وارخطا گفت: عالی پیام دنبال توست، آدرس را ندارند ورنه سراغت
میآمد. گفتم بیا برویم چه میگویند. وقتی رفتم آنها مرا به زیرزمین ستاد راهنمایی
کردند. تا وارد شدم صحنه را بیشتر به یک صحنهی بازجویی یافتم تا جلسه. معلم هم در
بیرون منتظر مانده است او را داخل نگذاشتند. عالی پیام برخلاف معمول بدون احوالپرسی
گلایهکنان گفت: به ما سر نمیزنی فلانی! گفتم: گرفتارم. گفت: گرفتاری یا ما را
دیگر لایق نمیبینی؟ گفتم: راستش من زبان نرم ندارم نمیتوانم بگویم «چاکرتم،
نوکرتم، شرمنده تم، کوچکتم،... از اینرو خدمت نمیرسم. بچهها خدمت شما میرسند.»
گفت: بسیار خودته بزرگ میسازی، گفتم هرچه فکر میکنید. گفت ما از شما این چیزها
را میخواهیم؟ گفتم بلی شما هر افغانستانی که چاپلوسی کند و قربان صدقهی شما شود
خوشتان میآید! در این وقت داود وارد بحث شد گفت: فلانی سعی کن چهرهی حاج
آقا ](منظور عالی پیام بود)[ را نزد استاد مزاری
خراب نکنی. چرا به بچههای تان میگویی که ما را دزد بگویند! گفتم ما شما را کی
دزد گفتیم؟ گفت: حاجی فلاح را یاد میدهی که ما را دزد بگوید! گفتم، حاج فلاح خود
مسئول یک پایگاه نظامی است، این چه ربطی به من دارد؟
عالی پیام با ژست
حاجآقایی گفت: فلانی، خود را به کوچه حسن چپ نزن، مگر ما پول پاطرول را که از دبی
خریده بودید به شما ندادیم؟ گفتم چرا دادید. گفت: چرا حاج فلاح میگوید شما ماشین
ما را دزدی کردید! گفتم شما پول را به ما دادید بچهها از اینکه ماشین را شما به
خلیلی دادید ناراحت اند نه پول آن. حمید، محمدی، غیاثی و دیگر بچههای ستاد ساکت
بودند، فقط داود چون مار با خود میپیچید. با قهر جلسه را ترک کردم و آنها اصلاً
قضیهی رسید را در میان نگذاشتند. در بیرون معلم حبیب منتظر بود، گفت چه شد؟ گفتم
رابطه به کلی خراب شد. از معلم پرسیدم قضیهی حاج فلاح چیست که اینها ناراحت اند.
معلم کل ماجرا را شرح داد. حاج فلاح در آن شرایط به حدی بیپول بود که صاحبخانهاش
او را تهدید کرده بود که اثاثیه را بیرون میریزد، معلم دوازده هزار تومان به
برادر او داد تا اثاثیهی او را بیرون نریزند، ولی او حاضر نشد دوصد هزار تومان از
ستاد بگیرد تا رسید دهد. اما تعدادی از رهبران نصر طبق گزارش حاج علی و معلم حبیب
(چون منبع اینها بودند) با گرفتن چند حلب روغن برای خانوادهی خود، 6 میلیون به
نام نصر رسید دادند. خوب این هم یک ماجرایی بود که ما با آن در آن شرایط حساس
درگیر بودیم. گوشههایی از این رویدادها را سال قبل نیز به مناسبت سالگرد شهادت
بابه مزاری تحت عنوان "مزاری شخصیت تاریخساز یا ساخت تاریخ" روشن
ساختیم. اینک فرازهای دیگری از زندگی سراسر تلاش بابه مزاری را با هم مرور میکنیم.
نویسنده: بصیر احمد دولت آبادی
منبع: سلام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر