در این وبلاگ مطالب مختلف مربوط به افغانستان در مجموع و مخصوصاً هزاره ها در سراسر جهان، سایر مطالب و یادداشت های شخصی به نشر میرسد.
سلام هزارستان چشم براه نظرات، پیشنهادات و انتقادات سازندۀ شماست، و هم چنان از قلم بدستان گرامی میخواهد که دست نوشته هایشان را برای سلام هزارستان بفرستند تا زینت بخش صفحات آن گردد.

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

کجاست پیراهن عروسی‌ات؟....



نمی‌دانم چرا بعد از اینکه از موزیم خارج شدم، دلگیرتر شدم. ندانستم من موزیم را تنها رها کردم یا موزیم من را تنها رها کرد. از همان جا تصمیم گرفتم که متنی را که مدت‌ها در ذهنم دست و پا می‌زد با همان عنوانی که مناسب می‌دانستم بیرون بریزم: کابل لباس بیوگی به تن کرده است!...


 
نمی‌دانم در این روزهای زیبای برفی، چه توصیف و تشبیه ادبی برای این سفیدی‌ای که شهر را در آغوش گرفته است، می‌زیبد... کابل پیراهن عروسی‌اش را پوشیده و یا پیراهن بیوگی‌اش را به تن کرده و درست مانند آن بیوه‌زنی است که به تعبیر خودش همه‌ی رنگها از زندگی‌اش پاک شده و فقط سفیدی و سردی سوزانی است که زندگی‌اش را شکل می‌دهد؟... از این دو تعبیر کدام را انتخاب کنم که مناسب‌تر باشد؟
خیلی وقت است که می‌خواهم در این مورد متنی بنویسم؛ اما نمی‌دانم کدام یک از این تشبیه‌ها را در نوشته‌ام به کار ببرم. وقتی کوچه‌ها، خیابان‌ها، درخت‌ها و خانه‌ها را می‌بینم که برف چه زیبا اندام‌شان را زینت داده است، دلم فریاد می‌زند که در اولین سطر بنویسم: کابل لباس عروسی‌اش را به تن کرده است! کابل شب‌ها فانوس عشق در دست دارد! و وحشت شب سیاه را زیر دامن سفیدش خفه کرده است! ....
اما وقتی به یاد سردی کشنده‌ی زمستان می‌افتم و یاد خانه‌هایی که در این سردی سوزان، حتی یک کنده چوب ندارند تا خانه‌ی شان گرم شود؛ وقتی به پیرمردان گوژپشت و ناتوان نگاه می‌کنم که در این سرمای سخت با کراچی کوچکی خرج یک خانوداه‌ی بزرگ و پرجمعیت را می‌دهند؛ وقتی به بچه‌های اسپندی و دست‌فروش می‌رسم که سرما وفقر دست در دست هم داده و بی‌رحمانه تن نازک و ناتوان آنها را شلاق می‌زند؛ وقتی یاد زخم‌های سحرگل تنم را در این سردی سوزان داغ می‌کند و ذهنم را آشفته و یا هم حتی، وقتی به گالری سلطانی می‌رسم؛ حس می‌کنم که باید تمام فریادم را در گلو خفه کنم و بنویسم که نه، کابل لباس بیوگی به تن دارد... و شاید هم کابل پیش از پوشیدن لباس عروسی لباس بیوگی به تن کرده است....
نمی‌دانم تابع آن زیبایی بصری شوم که اندام کابل را زینت داده و یا هم تابع این سوزش سرد زمستان باشم که بی‌رحمانه روی تن باشندگان این شهر کش خورده است.
***
دیروز با دوستانم به گالری ملی رفتیم. بعد از اینکه از آثار نقاشی دیدن کردیم و قصد خارج شدن از گالری را داشتیم، یکی از نگهبانان گالری که در کنار در خروجی ایستاده بود، خندید و با کنایه گفت: از موزیم سلطانی هم دیدن کنید!
با تعجب پرسیدیم موزیم سلطانی؟ گفت: بله، اگر می‌خواهید ببینید، از این پشت بروید.
یکی از دوستانم گفت: من خیلی اینجا آمده ام، اما نمی‌دانستم که اینجا موزیم سلطانی هم هست! ساعت 2 و نیم است؛ هنوز وقت است؛ بیایید برویم.
هرسه یکجا رفتیم، اما دور از توقع من و دوستانم با کمی غلو باید بگویم که روح افغانستان را درآنجا پیدا کردیم... هر چند سوز سرد بیوگی را بر سر و روی درو دیوار آنجا هم حس کردم...
وقتی وارد این موزیم به ظاهر کوچک، اما غنی شدم، فکر کردم نیمه‌ی گمشده‌ام را یافته ام. هر چند غریب بود و کوچک و خاک‌گرفته، اما حس کردم تمام تنهایی‌هایم را در این کلبه‌ی کوچک از یاد بردم. وقتی داخل شدم، حس کردم اینجا هم کسی را ندارد تا گرد روی صورتش را بگیرد. حس کردم کسی را ندارد تا تنهایی‌اش را از او بگیرد. سوز و داغ بیوگی را در خاک روی ویترین‌هایش دیدم. برای یک لحظه حس کردم این کلبه‌ی کوچک که دور از عقل و چشم عابرین این دیار، اینجا تنها خفته است رفیق دیرینه‌ی من است...
در این کلبه‌ی کوچک (موزیم سلطانی) بزرگیِ عجیبی پیدا کردم. آثاری با ارزش و تاریخی از زمان‌های بسیار دور در این گالری جمع آوری شده که سرمایه‌ی فرهنگ و هنر و دارایی ملی ما است. اگر اشتباه نکنم، حتی هویت‌مان هم در لابه‌لای این آثار خفته است. تاریخ ما در لابه‌لای بدن خاک گرفته‌ی تاج‌های طلایی، در چین چین خط‌های بشقاب‌های شکسته، در میان اشکال مبهم سکه‌های برونزی و طلایی خفته است... اما آنها را همچون بیوه‌ها و همچون شی بی‌ارزشی در کنج این شهر، تنها و بی‌کس رها کرده ایم و حتی خاک روی‌شان را نمی‌گیریم ....
***
موزیم سلطانی که یک موزیم شخصی است در گالری ملی افغانستان، توسط شخصی علاقه‌مند به هنر و فرهنگ به نام سلطانی تاسیس شده است. آقای سلطانی با کوشش و تلاش زیاد به خریداری و جمع‌آوری آثار باستانی از گوشه کنار دست می‌زند. سلطانی تلاش و کوشش زیادی می‌کند تا دولت مکانی در اختیارش بگذارد تا بتواند آثار ملی را در آنجا به بهترین شکل نگه‌داری کند. اما دولت حاضر به انجام این کار نمی‌شود و مثل همیشه پشت گوش می‌اندازد. بالاخره با پافشاری‌های بسیار وی، وزارت اطلاعات و فرهنگ قسمت کوچکی از گالری ملی را در اختیارش قرار می‌دهد. در این موزیم کوچک و خالی از هیچ‌گونه امکانات، آثار باستانی زیاد و فوق‌العاده‌ای است که متأسفانه به آنها هیچ نوع رسیدگی جدی نمی‌شود. حتی چیدن کارها به طور غیرمسئولانه‌ای انجام شده است. بعضی از قاب‌ها که آثار خطی بسیار قدیمی در آنها نوشته شده کنار منبع برق به روی هم گذاشته شده که هر لحظه امکان نابودی آنها هست. و یا هم کارها بدون هیچ توجهی طوری چیده شده که هیچ نوع ضمانتی نیست که بعد از چند مدت سالم بمانند. با خود فکر کردم که اگر یکی از این آثار در دیگر نقاط دنیا می‌بود، حتماً ویترین مشخصی برایش در نظر گرفته می‌شد و به بهترین شکل از آن نگه‌داری می‌کردند. اما دولت ما حاضر نمی‌شود تا اندکی مصرف برای نگه‌داری آنها کند تا حداقل خاک روی‌شان را بردارند. از خود می‌پرسم که آیا بودجه‌ی دولت آنقدر کم است که گرد روی آثار هنری و تاریخی را گرفته نمی‌تواند؟ آثار خطاطی قدیمی قاب درست ندارند و بعضی آثار دیگر جای مناسب ندارند. کنترل هوای درون اتاق بسیار مهم است. چرا که تغییرات جوی هر لحظه این امکان را مساعد می‌سازد تا آثار از بین بروند و نابود شوند. اما متأسفانه هیچ توجهی به آنها نمی‌شود. آیا این سرمایه‌های ملی، این ارزشمندترین بخش وجود ما، باید چنین نگه‌داری شوند؟ آیا سهم هنر و فرهنگ و آثار تاریخی این جامعه که بخشی از خود تاریخ پربار این جامعه است، باید این چنین نادیده گرفته شود؟
نمی‌دانم من به عنوان یک هنرآموز چگونه دید هنری و کار هنری خود را رشد بدهم آن هم در جامعه‌ای که زره‌ای ارزش و احترام به هنر و فرهنگ ندارند؛ چه رسد به آنکه در فکر رشد هنر و فرهنگ باشند و در فکر ایجاد فضا‌های هنری مساعد برای هنرآموزان تا با نفس کشیدن در یک فضای هنری بتوانند تخم هنر را در درون خویش بکارند و آن را در فضای مناسب هنری رشد دهند.
***
نمی‌دانم چرا بعد از اینکه از موزیم خارج شدم، دلگیرتر شدم. ندانستم من موزیم را تنها رها کردم یا موزیم من را تنها رها کرد. از همان جا تصمیم گرفتم که متنی را که مدت‌ها در ذهنم دست و پا می‌زد با همان عنوانی که مناسب می‌دانستم بیرون بریزم: کابل لباس بیوگی به تن کرده است!
اما درمسیر راه با خود خیلی کلنجار رفتم. کوچه‌ها و خیابان‌ها و مردم را با دید دیگری دیدم، با روشنایی‌ای که از آن کلبه‌ی کوچک گرفته بودم، با نوری که در آن دخمه‌ی نمناک و دل‌آزار در چشمم خانه کرده بود...
وقتی در خانه رسیدم، دفتر و مدادم را گرفتم و شروع کردم به اولین سطر. باز هم دستانم یاری نکردند و ناخودآگاه از خود پرسیدم: کابل، پیراهن عروسی‌ات کجاست؟....
نویسنده: زینب جیدری
منبع: جمهوری سکوت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر