به نظر نمیرسد هزارهها برای رفیقی کردن با پشتون یا تاجک وقت نداشته باشند. اما پیش از همه رفیقی کردن میان خود هزارهها یک ضرورت است. هزارهها بدون اینکه با همدیگر رک و راست و صمیمانه حرف بزنند، هر حرف دیگری را که برای دوستان پشتون و تاجک خود بگویند، اگر نگوییم دروغ است، حد اقل مطابق به واقع نخواهد بود و فردا در میدان عمل گیر خواهند ماند...
اگر میخواهیم چشم بسته به استقبال 2014 نرویم، سوال آن را باید جدی بگیریم. جان ماکسویل در کتاب «اشخاص موفق چگونه فکر میکنند؟»، از یک سخن قدیمی نقل میکند که گفته اند: «وقتی به پل رسیدیم از آن عبور خواهیم کرد». اما ماکسویل مینویسد: «اشخاص موفق قبل از اینکه به پل برسند، در ذهن خود از آن عبور میکنند»؛ گویا این اشخاص میدانند که پل حتماً روی رودخانهای کشیده میشود و زیر آن آب است و گودی است و احتمال افتادن و آسیب دیدن است. همین است که ماکسویل میگوید «باید قبل از رسیدن به پل، مراقب خود باشیم و آمادگی لازم را از یاد نبریم».
2014 یک نقطهی معین در تاریخ است که به نظر میرسد فاصلهی زیادی با آن نداریم. اگر از امروز حساب کنیم که 22 حوت 1990، مصادف با 11 فبروری 2012، نوزدهمین سالگرد فاجعهی افشار است، تا ختم سال 2014 کمتر از سه سال باقی مانده است.
طبق جدولی که در برابر خود داریم تا ختم سال 2014 حد اقل دو حادثهی مهم سیاسی در افغانستان اتفاق خواهد افتاد:
حادثهی اول در نیمههای سال 2014 اتفاق میافتد: قرار است با پایان یافتن دورهی ریاست جمهوری آقای کرزی، شاهد انتقال قدرت باشیم. بر اساس قانون اساسی افغانستان، آقای کرزی دو دوره ریاست جمهوری کرده است و دیگر نمیتواند بر کرسی بماند. بر اساس ضربالمثل پشتو که میگوید «ژرنده که د پلار ده، هم په وار ده = آسیاب اگر از پدرت هم باشد در نوبت است»، آقای کرزی چهارده سال در ارگ بوده و خوب است جایش را به شخص دیگری بسپارد که حتماً با نفسی تازهتر و علاقمندی بیشتر وارد قصر میشود.
حادثهی دوم در آخر سال 2014 اتفاق میافتد: قرار است نیروهای ناتو از افغانستان خارج شوند و این امر به معنای پایان حضور موثر جامعهی بینالمللی در افغانستان نیز هست. با خروج سربازان ناتو، قدرتهای بیرونی نیز دست مستقیم خود برای اداره و سامان دادن امور داخلی افغانستان را عقب میکشند.
تا کنون در اتفاق افتادن این دو حادثه تردیدی مطرح نشده است. اگر تغییری در فکر و نیت آقای کرزی پیش نیاید و نخواهد که تجربهی بیرونرفتن از ارگ را مانند اسلاف خود تکرار کند، دریافت بدیل مناسب به جای آقای کرزی مهمترین سوال است. چه کسی باید روی کار بیاید که صلاحیتش در اداره و رهبری سیاسی کشور اگر بهتر از آقای کرزی نباشد بدتر از او هم نباشد و حد اقل افغانستان را به جنگ و آشوب داخلی نکشاند و یا زمام امور کشور را به طالبان و سایر نیروهای بنیادگرا واگزار نکند و اجازه دهد که افغانستان گامهای بیشتری را به سوی آینده بردارد؟
اگر تغییر خاصی در وضعیت منطقه و جهان پیش نیاید و ذهن و نظر امریکاییها و ناتو تغییر نکند، نیروهای بینالمللی نیز از افغانستان خارج میشوند. سوال مهم چگونگی برخورد ما با چالشهای امنیتی و معیشتی کشور در فردای خروج نیروهای بینالمللی است. باید چه کار کنیم که گرفتار هرج و مرج و بیامنیتی نشویم، قتل عام و فشار و خشونت روی جادههای کابل و مزار و هرات و جلالآباد کشانده نشود، بحث تجزیه و انشقاق و هراس و توطیه و خرید و فروشهای استخباراتی به میان نیاید، خطر گرسنگی و قحطی و بیخانمانی تهدید نکند و افغانستان، کودکان خود را با لبخند و شادی بیشتر دوست داشته باشد تا با اشک و وحشت؟
***
افغانستان، متأسفانه هنوز در عرصهی ملتسازی مشکلاتی دارد که نمیتواند از موضع واحد سخن بگوید. بحث هزاره و پشتون و تاجک و ازبک و نورستانی و بلوچ هنوز هم حل نشده است. اگر یکی از معیارهای شناخت در سطح رشد مدنی جامعه، دریافت شاخصههای رشد هویت و منافع ملی در جامعه باشد، افغانستان یکی از جوامعی است که با این معیار در ردیف قبیلویترین کشورهای جهان ثبت نام میشود. بنابراین، بهتر است هر کتلهای از این جامعه به حال خود فکر کند تا شاید این فکر خودی، زمینه را برای فکر در حوزهی کلانتر ملی نیز فراهم سازد.
جامعهی هزاره چه چالشها و گزینههایی دارد؟
جامعهی هزاره، درست مانند سالهای مقارن با خروج نیروهای اتحاد شوروی از افغانستان، با سوال "موجودیت" خود مواجه است؛ موجودیتی فعال و موثر که در چشم دیگران کوچک و دست دو جلوه نکنند و کسی نگوید که «حرف آنها را بعداً میزنیم» یا «در مورد سرنوشت آنها بعداً تصمیم میگیریم».
آیا هزارهها میتوانند با وضعیتی که فعلاً دارند به این "موجودیت فعال و موثر" برسند؟... پاسخ شاید مثبت نباشد.
وضعیت سیاسی کنونی هزارهها در شرایطی که گویا همهچیز به طور نسبی رو به راه است و نظم و قانون و توافقی وجود دارد و حضور ناظر بینالمللی نیز پشتیبان حرف حساب است، خوشایند و مطلوب نیست، چه رسد به سال 2014 که معادله تغییر میکند و متغیرهای کنونی، مخصوصاً نیروهای بینالمللی و توافق بر قانون اساسی و حقوق بشر و اصل مشارکت همگانی در نظام سیاسی، اکثراً از صحنه کنار میروند و به جای آنها متغیر بهتری که بتواند متکای ما باشد، وجود ندارد.
اگر فرض شود که در سال 2014 طالبان و حزب اسلامی نیز با قدرت وارد صحنه میشوند، هزارهها از چه میکانیزم و یا وسیلههایی برخوردار اند که به اتکای آنها بتوانند حضور فعال و موثر خود را به اثبات برسانند؟
چه کسانی از هزارهها نمایندگی میکنند؟
عجالتاً چهار چهرهی برجستهی سیاسی در عرصهی ملی و بینالمللی از هزارهها نمایندگی میکنند:
آقای محمد کریم خلیلی در مقام رهبر ارشد سیاسی هزارهها و معاون دوم ریاست جمهوری؛
آقای حاجی محمد محقق، به عنوان عضو پارلمان و از رهبران ارشد جبههی ملی در مقام اپوزیسیون حکومت کرزی؛
داکتر صادق مدبر در مقام یکی از شخصیتهای موثر و رییس ادارهی امور در حکومت کرزی؛
داکتر سیما سمر در مقام ریاست کمیسیون مستقل حقوق بشر و یکی از چهرههایی که با هویت مدنی و دفاع از حقوق بشر در عرصهی ملی و بینالمللی مطرح است.
اولین خصیصه در این چهار چهره راههای سیاسی جداگانهای است که هر کدام در پیش دارند. شاید در خفا دوست همدیگر باشند و نسبت به همدیگر حسن نیت و شفقت نیز داشته باشند؛ اما سیاست کار روی صحنه است و هر طرح مخفی و پشت صحنه باید در ختم روز روی صحنه بیاید و آشکار شود. تا کنون علامت خاصی دیده نشده است که این افراد در روی صحنه حرف واحد و موضع مشترکی داشته باشند که برای یک مدیریت سیاسی واحد ضرورت است. آقای خلیلی در کنار کرزی خوش و راحت است، حالانکه با سه همتای دیگر هزارهاش یک سخن مشترک هم که مواضع آنها را به هم نزدیک کند، ندارد. داکتر صادق مدبر اسناد محرم ریاست جمهوری را مرور میکند حالانکه با محقق و سیما سمر و خلیلی هیچ وجه مشترک سیاسی نشان نمیدهد. داکتر سیما سمر از موضع حقوق بشر و رابطه با نهادهای معتبر بینالمللی عمل میکند حالانکه با هیچ یک از همتایان هزارهاش در موضع مشترک سیاسی قرار ندارد. به همین گونه است آقای محقق که اکنون همراهی با احمد ضیا مسعود و جنرال دوستم را آسانتر از صحبت کردن با همتایان هزارهاش تلقی میکند.
با توجه به وضعیت و سطح رشد سیاسی در میان هزارهها، این راههای چندگانه را نمیتوان موضع سیاسی مستقلی دانست که گویا هر کدام این افراد حق دارند از آن برخوردار باشند. اینجا بحث موضع سیاسی مستقل نیست، بحث پراکندگی و تشتت سیاسی است که تفاوت چندانی با پراکندگی و تشتت سیاسی سالهای آخر دههی شصت خورشیدی ندارد. وقتی سوال 2014 سرنوشت مشترک و موجودیت سیاسی و اجتماعی هزارهها را در کل تهدید کند، موضع سیاسی مستقل برای چهرههای موثر سیاسی آن، معنای خاصی نخواهد داشت جز اینکه گفته شود پراکندگی و تشتت است و جامعه را نیز دچار پراکندگی و تشتت نگه میدارد.
روشن است که با این پراکندگی و تشتت نمیتوان یکی از این چهار چهره را به سادگی کنار زد و جا را برای دیگری فراختر نمود. از درون این پراکندگی و تشتت هم ممکن نیست صدای واحد و موثری بلند شود تا برای مقابله با سوال خطیر 2014 انسجام و توانمندی قابل اعتنایی را گوشزد کند.
سوال 2014، حد اقل برای هزارهها، بدون محوریت سیاسی دروناجتماعی پاسخ نمییابد. جامعه با محوریت نیرومند و بالفعل سیاسی انسجام مییابد نه با طرح و آیدیالی که در ذهن داشته باشیم. این محوریت باید چگونه ایجاد شود که جامعه به سراسیمگی و پراکندگی دچار نشود؟
راههای پیش رو کدام است؟
یک راه این است که چهرههای سیاسی موجود را از روی نقشه حذف کنیم و چهرهی دیگری را به جای آنها قرار دهیم که در حل مشکل سیاسی جامعه کمک کند.
خوب است این سوال را با واقعبینی مرور کنیم: آیا در شرایط موجود، میتوانیم چنین طرحی را عملی بدانیم و به اجرای آن اقدام کنیم؟ یعنی آیا میشود تا 2014 که فقط کمتر از سه سال باقی مانده است، هم این چهرهها را متقاعد و یا ناگزیر سازیم که صحنه را ترک کنند، هم از بدکاریهای رقیبان دیگری که از هر سو با کمین و نقشه پیش میآیند، جلوگیری کنیم و نگذاریم که با سرنوشت سیاسی جامعه بازی کنند، هم با فشار طالبان و نیروهای بنیادگرا و متعصب و ضد دموکراسی که در سطح کشوری چالش خلق میکنند مقابله کنیم و هم صدای موثر خود را در عرصهی ملی و بینالمللی به گوشها برسانیم؟
روشن است که ساختن همچون بدیل سیاسی، نه تنها به امکانات و زمینههای دروناجتماعی ضرورت دارد، بلکه زمان نیز میخواهد تا جا بیفتد و حالت اثباتی بگیرد. در طول ده سال گذشته، هزارهها در هر بخش دیگری که ابتکار و دستاورد داشته باشند، در بخش سیاسی هیچ ابتکار و دستاورد قابل اعتنایی نداشته اند. وضعیت سیاسی هزارهها اگر بدتر از سال 2001 نباشد چندان بهتر نیست. در سال 2001 مدعیان سیاست که برای هدفی مشترک کار کنند و انگیزهی فراوان برای کار هم داشته باشند، کم نبود؛ حالانکه فعلاً جامعه دچار انفعال محسوسی است که اغلب چهرههای سیاسی آن یا بیرون از کشور رفته اند و یا در داخل کشور، رنگ و روی خویش را در آینههای مکدر و شکستهی دیگران نگاه میکنند. با این چهرهها هر کاری شود، سوال 2014 پاسخ نمییابد.
راه دیگر این است که باز هم از یک موضع فروتن و واقعبین به زاویهی مثبتتر و کابردیتر قضایا نگاه کنیم. به جای اینکه به بدیل سیاسی رادیکال و انقلابی جدید میاندیشیم که گویا همه چیز را از نو تقدیم کند، امکانات موجود جامعه را با مدیریت و طرحی بهتر بازسازی کنیم و از درون آن بدیلی مفیدتر و سازندهتر بیرون بیاوریم.
بدیل سیاسی جدیدی که تمام عناصر آن تازه باشد، هنوز تجربه نشده است. تا این بدیل ایجاد شود، و مورد تجربه قرار گیرد، و موثریت آن ثابت شود، زمان و انرژی زیادی به کار است که هزارهها، با شناختی که از فقر و ضعف خود دارند، قدرت پرداخت آن را نخواهند داشت.
بدیلهای سیاسی موجود در اشکال گونهگون تجربهشده اند و نقطههای ضعف و قوت هر کدام آنها تا حدی زیاد روشن است. جامعه اکنون با خلیلی و محقق و مدبر و سیما سمر ناآشنا نیست. با هر یک از آنها سالهای طولانی راه رفته و آنها را در میدانهای مختلف سبکسنگین کرده است و میداند که کدام یکی در کدام بخش استعداد دارد و در کدام بخش دچار ضعف و کاستی است. در کنار آنها، همهی چهرههای دیگر، اعم از آنانی که عجالتاً در پستهای وکالت و وزارت و ریاست تشریف دارند و یا آنانی که بیرون از دایرهی قدرت گام بر میدارند، کم و بیش در آفتاب اند و چیز خاصی در آنها نیست که پنهان مانده باشد و برای تجربه و اثبات آن به وقت و آزمایشهای جدی نیاز باشد.
به نظر میرسد برای موثر ساختن بدیلهای سیاسی موجود راههایی وجود دارد که کمهزینهتر است. میشود با چهرههای موجود سیاسی به طور جدیتر صحبت کرد و از آنها با زبان شفافتر خواست که مرجعیت سیاسی خود را از حالت خنثا و انفعالی موجود بیرون کنند و به بدیلی توانمند و موثر تبدیل نمایند.
شاید گفته شود که این تلاش به تکرار صورت گرفته اما نتیجه نداده است. در صحت این حرف جای تردید نیست و افراد زیادی هستند که برای این مهم وقت و امکانات خود را مصرف کرده اند. بااینهم، هیچ تلاشی تا کنون با انگیزه و هدفی که سوال 2014 در برابر ما قرار میدهد به طور منسجم، گروهی و هدفمند صورت نگرفته است. تلاشها در نهایت شکل توصیههای فردی داشته و یا با طرحی همراه بوده که انجام آن نیز بر عهدهی خود این افراد گذاشته شده است. تا کنون تلاش گروهی خاصی صورت نگرفته که پراکندگی و تشتت سیاسی جامعه رفع شود، کما اینکه به طور گروهی و با صدای جدی از این افراد در مورد پیامد سیاستهای شان نیز پرسشی نشده است.
فرض کنیم اگر گروهی باشد که خود شان هوای دسترسی با پستهای وزارت و ریاست را نداشته باشند و در پی رقابت منفی با هیچ یک از چهرههای موجود سیاسی نیز نباشند و تنها به سرنوشت بهتر سیاسی جامعه فکر کنند، چه فشاری نیست که بر این افراد وارد نتوانند؟ از قرار معلوم، تا حالا برای رسیدگی به این نیاز مشخص سیاسی یک سمینار گرفته نشده است، یک ورکشاپ دایر نشده است، یک بحث جدی گروهی به راه نیفتاده است، یک نشست سازنده صورت نگرفته است، ... پس چگونه میتوان ادعا کرد که برای این کار تلاش جدی شده، اما نتیجه نداده است؟
اگر سوال 2014 واقعاً جدی و نگرانکننده است، گام اول باید این باشد که هزارهها در درون خود به بدیل سیاسی نیرومندی فکر کنند که موضع انفعالی آنها را خاتمه بخشد و آنها را به طور جدی وارد میدان سیاست کند. ما احزاب و بدیلهای سیاسی منفعل زیاد داریم؛ اما از هیچکدام آنها صدایی که واقعاً صدای شفاف و سنجیدهی جامعه باشد، بلند نمیشود. بابه مزاری از همین منظر به سرنوشت هزارهها و حزب وحدت نگاه میکرد، و دیده شد که از درون مجتمعی نامتجانس گروههای نهگانهی شیعی، محوریت سیاسی موثر و نیرومندی را ایجاد کرد که هزارهها تا کنون نیز در پژواک صدای آن راه میروند. بازخوانی این تجربهی سیاسی برای هزارهها نه تنها اولویت دارد، بلکه آشنا و قابل درک هم هست.
خوب است برای عملی بودن این راه چند سوال مشخص دیگر را نیز مرور کنیم:
انسجام و وحدت چهرههای سیاسی هزاره، چه خطری را متوجه وحدت و یا منافع ملی ملت افغانستان میکند که از آن بیم داشته باشیم؟
این انسجام چه زنگ خطری را برای قدرتهای بینالمللی مطرح میکند که از آن بترسیم و نگران باشیم؟
چه عامل مهمی وجود دارد که از نزدیکی و همسویی چهرههای برجستهی سیاسی هزاره جلوگیری کند و باعث شود که آنها راههای خود را مجزا از هم طی کنند؟
مثلاً اگر واقعاً ادعای سرنوشت سیاسی جامعهی هزاره در میان باشد، چگونه است که آقای خلیلی و صادق مدبر با کریم خرم و حامد کرزی و انوارالحق احدی میتوانند در یک تیم مشترک کار کنند، اما با محقق و سیما سمر نمیتوانند؟ چگونه است که آقای محقق با احمد ضیا مسعود و جنرال دوستم میتواند برای نجات هزارهها از قتل عام و خطر طالبان متحد شود، اما با سیما سمر و خلیلی و مدبر نمیتواند؟ چگونه است که سیما سمر برای حزب حق و عدالت میتواند مشاورهی حقوق بشری دهد، اما با همتایان هزارهی خود زبان مشترکی هم ندارد؟ ... تا کنون از این چهرهها کدام نشانهای از برخورد ایدئولوژیک و اعتقادی هم دیده نشده است که گویا یکی دیگری را کافر و مرتد بداند و یا فاصلهی خاصی را در ادعای خود فراتر از سرنوشت مشترک جامعهی هزاره نشان داده باشد.
هزارهها در اواخر دههی شصت خورشیدی دقیقاً با وضعیتی مشابه رو به رو بودند. قابل قبول نیست اگر ادعا کنیم که گویا هوشیاری و خردمندی سیاسی هزارهها دو دهه قبلتر از حالا بیشتر بوده و این جامعه در طول دو دهه - درست مانند سیر عمومی جامعهی افغانی - چندین گام به قهقرا برگشته است. جامعه با صد زبان گواهی میدهد که شعور و تجربه و توانمندی سیاسیاش به مراتب تکامل کرده و در مرحلهی امیدبخشتری قرار گرفته است. شرایط و زمینههای عمل بهتر سیاسی نیز نسبت به اواخر دههی شصت خورشیدی مساعدتر است. چه دلیلی دارد که بگوییم جامعهی امروزی ما توان درک مسایل سیاسی را ندارد و یا در گزینش راهکارهای معقول ناتوان است؟
بابه مزاری در یک اعتراف تلخ به آدرس رهبران سیاسی، در 15 جدی 1371 گفت: «من معتقدم که بحمدلله مردم ما از هر وقت و زمان دیگر کرده مسایل سیاسی را خوبتر و بیشتر دنبال میکنند و حتی باید این مسأله را بگویم و بپذیریم و این از طرف خودم است هیچ جسارت به مسئولین دیگر ندارم و عاجزانه میگویم که از نگاه سیاسی و از نگاه درک اوضاع، شما مردم قهرمان به مراتب از ما مسئولین کرده جلوتر هستید. من دربارهی خودم این حق را میدهم که این اعتراف را در پیش شما مردم بکنم و هیچ نظر جسارتی به مسئوولین ندارم...»
گویا همین هوشیاری سیاسی مردم، در اعتراف بابه مزاری، حتی مسئولین سیاسی را هم از پراکندگی و تشتت سیاسی بیرون آورد و آنها را وادار نمود که راه بهتری را در عرصهی سیاست در پیش گیرند و جامعه را در مواجهه با بحران و خطرهای سیاسی، دچار سراسیمهگی و پریشانی نسازند.
***
رویکرد سیاسی ما چه خواهد بود؟
آیا در ختم راه به جنگ، سیاست جنگی و رویکرد خشونتآمیز فکر کرده ایم؟ آیا هنوز هم جنگ و راهحلهای خشونتآمیز یکی از گزینههای روی میز ما هست؟
میگویند هیچ چیز خوبی در جنگ وجود ندارد مگر اینکه هر چه سریعتر خاتمه یابد. به نظر میرسد این سخن، هر چند آیدیالیتر جلوه کند، مدنیترین دستاورد فکری بشر نیز هست. انسانی که در جنگ کشته میشود، به هیچ وسیلهای دیگر زنده نمیشود؛ خساراتی که در جنگ تحمیل میشود به هیچ شیوهای دیگر جبران نمیشود. زمانی که در جنگ برای اشتعال نفرت و کینه و انتقام مصرف میشود، به هیچ تدبیری دیگر باز نمیگردد و جبران نمیشود.
جنگ را به عنوان یک گزینهی تحمیلی و اجباری مطرح نکنیم؛ از گزینهای حرف بزنیم که به طور اختیاری و آگاهانه روی آن برنامهریزی میکنیم و میگوییم که در برابر مانع و مشکلی که داریم گویا هیچ راهی بهتر از جنگ نیست.
افغانستان تاریخی غیر از جنگ ندارد مگر اینکه زمانی را در سایهی شاه، خسته و کوفته، همچون لاشهای نفس میزد و اسمش را از روی ناچاری گذاشته بود "زندگی". حد اقل سه دههی اخیر سه دههی مملو از جنگ و تجربههای جنگی بوده است در انواع و اشکال مختلف: جنگ با روپوش ایدلوژیک، جنگ با انگیزهی سیاسی یا اقتصادی، جنگ با بهانهی اتنیکی قومی، جنگ با عصبیتهای قبیلوی و مذهبی، جنگ با مدیریت استخباراتی،... حوزهی جنگ نیز محدود نبوده است: از قریههای نیلی و سنگتخت تا خوات و سنگماشه و انگوری و چلمجای و فرخار؛ از کابل تا مزار و هرات و ارزگان و خوست؛ از درگیری نصر و شورا و سپاه و حرکت تا شورای نظار و حزب اسلامی و اتحاد و وحدت و طالبان؛ از اتحاد شوروی تا ناتو؛ ... همه گونه جنگ داشته ایم، اما آیا میتوانیم هزینهی این جنگها را با دستاوردهایی که داشته اند، متناسب شمار کنیم؟
گویا برخی از جنگها به دستاوردی منجر شده اند و اگر چه نتوانسته اند درد و زخم جنگ را جبران کنند، حد اقل تسکینی برای تحمل آنها خلق کرده اند. جنگهای افغانستان چه چیزی را جز حسرت و پشیمانی به بار آورده است؟ اگر جنگ وسیلهای در راه یک هدف باشد، جنگهای افغانستان واقعاً چه هدفی داشته که بتواند هزینههای آن را توجیه کند؟
اتحاد شوروی با صدها هزار نیروی ارتش سرخ به افغانستان آمد و میلیاردها دالر و میلیونها جان انسان را هزینه گرفت، اما برای چه؟... تازه این سوال بعد از ده سال، برای ناتو و ایالات متحدهی امریکا هم پایهای شده است برای تجدید نظر بر استراتیژی بزرگ آنان در این کشور. گروههای شیعی سالها جنگیدند و هزاران انسان را قربانی کردند، تازه در سال 68 وقتی با هم وحدت کردند به دلیل فرار از سنگینی پاسخ جنگهای داخلی گفتند: گذشته را صلوات، آینده را احتیاط! گروههای افغان در دههی نود جنگیدند، اما در کنفرانس بن دست و گردن شدند تا بگویند که اشتباه کردیم و از این لحظه قبول میکنیم که همه باشیم و هیچ کسی را با سیاست حذف و انکار دور نیندازیم که مشکلات ما بیشتر خواهد شد.
باز هم اگر گزینهی جنگ را روی میز خود داریم، میخواهیم در ختم راه به کجا برسیم و چه کار کنیم؟
هزارهها باز هم این سوال را بیشتر مرور کنند: در جنگهای دههی هفتاد، گیریم ناخواسته گیر افتادیم و جنگ بر ما تحمیل شد، چه چیزی را به دست آوردیم که هوس درگیری دوبارهی آن را داشته باشیم؟ هزاران قربانی، خسارات هنگفت مادی، هدر رفتن زمان، آسیبهای روانی و فرهنگی، و در فراز همه، از دست دادن شخصیتی همچون بابه مزاری. آیا واقعاً اگر حادثهی یازدهم سپتامبر پیش نمیآمد و معادلهی سیاسی تغییر نمیکرد، چیزی داشتیم که این همه قربانی و هزینه را جبران کند؟ بحث اجبار و اختیار نیست، بحث نتیجهای است که به هر حال پرداختش بر ذمهی ماست. تازه، وقتی بعد از کنفرانس بن، فرصت نفس کشیدن یافتیم، کسی نه تنها خسارات و هزینههای گذشتهی ما را پرداخت نکرد، بلکه اجازهی این را هم نداد که از فاجعهی افشار و یکاولنگ و بامیان و مزار سوالی به میان کشیم.
حالا ده دوازده سال را با خون دل طی کرده و باز هم مجالی برای زندگی و نفسکشیدن یافته ایم، میخواهیم ده سال دیگر تا کجا برویم که هزینهی جنگ و کشتار و ویرانی و آوارگی مجدد را جبران کند؟
این سوال را از پیش روی هزارهها برداریم و پیش روی هر کتلهی قومی و سیاسی دیگر در سطح کشور نیز بگذاریم. پشتون میخواهد به کجا برسد؟ تاجک و ازبک به کجا میرسد؟ ... مسلم است که جنگ، تنها برای هزاره آتش نمیآورد. حد اقل دودش به چشم دیگران هم خواهد رفت.
از اینجاست که باید به حرفهای حسابی گوش کرد: اگر جنگ گزینهی معقولی برای هیچ کس در افغانستان نیست، باید از اقداماتی که بوی جنگ میدهند، جلوگیری شود:
صحبت و مذاکره با طالبان و حزب اسلامی، با شیوهای که حکومت کرزی و کادرهای سیاسی پشتون مدیریت میکنند، بوی جنگ میدهد. از این کار باید اجتناب شود. وقتی معلوم نشود که برای چه با طالبان مذاکره میشود و طالبان بر میگردند که در افغانستان چه کار کنند، دیگران حق دارند از این اقدام آرایشهای جنگی پشتونی را حدس بزنند و از همین حالا برای مقابله با آن آمادگی بگیرند. در همچون وضعیت، سخن آقای محقق سخن هر هزاره است: ما نمیتوانیم مردم خود را دست بسته به سوی قتل عام سوق بدهیم.
طالبان یا حزب اسلامی نیروهای ناشناخته و بیگانه نیستند. بالاخره همین حالا هم با تفنگ و مواد منفجره به سوی میزهای مذاکره میآیند. حتی یکی از مذاکرهکنندگان، مواد انفجاری را از مغزش تا درون دستارش پیچیده و برای آقای ربانی هدیه کرد. در این وضعیت، مگر میشود مذاکره با طالبان و حزب اسلامی را ساده گرفت و گفت همه چیز به خیر و صلاح افغانستان تمام میشود و دیگر هزاره و تاجیک و ازبکی قتل عام نمیشود و دیگر زنی روی جادهها شلاق نمیخورد و دیگر نظافت و پاکیزگی و آراستگی مدنی نشان جرم تلقی نمیشود؟ این سوال را کادرهای پشتون باید به طور جدی در نظر بگیرند و با توجه به آن، به سوی مذاکره با طالبان و دیگر برادران ناراضی گام بگذارند.
از این جانب دیگر نیز، صدای فدرالیسم و نظام غیرمتمرکز و پارلمانی و امثال آن، اگر با زبان و شیوههای موجود و از تریبیونهایی که با مشتهای کوبیده صدا میکنند، بلند شود، مطمیناً برای پشتون انعکاس جنگی دارد و پشتون را ناگزیر به حالت آمادهباش قرار میدهد. صدای کرزی در پارلمان صدای خشم و نگرانی پشتون بود. کرزی تنها برای رهبران جبههی ملی خطاب نمیکرد، بلکه برای سناتوران و نمایندگان کنگرهی امریکا نیز خطاب میکرد. او میداند که وقتی پشتوانهی امریکایی پشت سر یک طرح افغانی قرار گیرد، نتیجهاش چقدر حتمی میشود. کرزی خودش از راه کنگرهی امریکا در مسیر بن و برلین به ارگ ریاست جمهوری رسید. او این نقشه را خوب میداند و از کسانی که در این دهلیزها راه میروند به خوبی شناخت دارد. این است که صدای برحق نظام غیرمتمرکز، با تمام دلیلهای موجه و قابل قبول در عقب آن، گوش آقای کرزی را اذیت میکند و او را به بیدارباشهای جدی دعوت میکند.
شکی نیست که صدای اصلاح نظام سیاسی و قانون اساسی و هرگونه رفرم مدنی دیگر باید بلند شود. اما نحوهی طرح مسایل و چوکاتی که مسایل سیاسی در شرایط خاص جامعهی افغانی در آن بلند میشود باید با مراقبت و جدیت مورد توجه قرار گیرد. آقای محقق در برنامهی «به عبارتی دیگر» بیبیسی، با این سوال عنایت فانی مواجه شد که چرا صدای نظام غیر متمرکز و یا نظام پارلمانی حالا از زبان وی بیرون شده، حالانکه وقتی یونس قانونی و داکتر عبدالله آن را مطرح کردند، وی برخلاف، از موضع آقای کرزی حمایت کرد.
این سوال برای هر ناظر سیاسی مطرح است. آقای محقق میتواند در برابر این سوال، تمام حرفهای پنهان تاریخ سیاسی افغانستان را هم برای خود مرور کند و هم برای عنایت فانی بگوید تا روشن شود که چرا این صدا وقتی از حنجرهی یونس قانونی و داکتر عبدالله مطرح شد، مورد حمایت او قرار نگرفت و حالا خودش آن را مطرح کرده و فکر میکند نقیصههای حرف قانونی و عبدالله برطرف شده است.
آقای محقق میداند که امروز وقتی او صدای نظام غیرمتمرکز را بلند کرده، باز هم کسان زیادی، حتی در درون هزارهها هستند که از جان و دل با نظام غیرمتمرکز موافق اند، اما در برابر موضع او با تردید برخورد میکنند و از آن به طور جدی حمایت نمیکنند. این وضعیت، به معنای بد بودن یا اشتباه بودن طرح نظام غیرمتمرکز نیست، بلکه به معنای آن است که صدای سیاسی تنها صدا نیست که به شنیدهشدن نیازمند باشد، دعوت به عمل نیز هست که پای صاحب صدا را نیز به میان میکشد. اتحاد شوروی با صدای «میکشم، قتل عام میکنم، به دار میزنم، ویران میکنم» داخل افغانستان نشد. با صدای حمایت از کارگران و محرومان آمد و داعیهی ایجاد بهشت پر از صفا و عدالت برای مردم را داشت. نتیجهاش در میدان عمل همان چیزی بود که هم آقای محقق و داکتر عبدالله شاهد آن اند و هم عنایت فانی در برنامهی «به عبارتی دیگر».
امروز همین حرف برای رهبران جبههی ملی نیز مطرح است. صدای برحق و مناسب را باید از حنجرهی برحق و مناسب بیرون کرد. آقای محقق برای اینکه صدای خود را بهتر و موثرتر بسازد، حتی در میان هزارهها گام مناسبی برنداشته است، چه رسد به اینکه بیرون از هزارهها مخاطبی داشته باشد. همانگونه که داکتر عبدالله و یونس قانونی نیز پیش از جلب اعتماد و رضایت تاجیکها، نتوانستند اعتماد و رضایت هزارهها و ازبکها و سایر اقشار مدنی جامعهی افغانی را جلب کنند.
***
شکی نیست که ما در شرایط خوبی به سر میبریم. زمینه و امکانات ما به هیچ صورت محدود نیست. اما برای استفادهی بهتر از این شرایط، زمینه و امکانات به اقدامات خوبتری نیازمند هستیم.
به نظر نمیرسد هزارهها برای رفیقی کردن با پشتون یا تاجک وقت نداشته باشند. اما پیش از همه رفیقی کردن میان خود هزارهها یک ضرورت است. هزارهها بدون اینکه با همدیگر رک و راست و صمیمانه حرف بزنند، هر حرف دیگری را که برای دوستان پشتون و تاجک خود بگویند، اگر نگوییم دروغ است، حد اقل مطابق به واقع نخواهد بود و فردا در میدان عمل گیر خواهند ماند.
کادرهای سیاسی پشتون و تاجیک بیشتر از ما درمانده اند. خوب است ما در موضع درماندهطلب با آنها طرف نشویم. به هیاهوی سیاسی و تبلیغاتی زیاد بها ندهیم که اکثراً از نوع مرسوم افغانی آن اند: «گر ندانی غیرت افغانی ام، چون به میدان آمدی میدانیام!» معلوم است که این حرفها را در افغانستان زیاد گفته اند و غیرتش را نه در میدان، بلکه در پشت میدان نیز نشان داده اند. گویا اغلب جنگهای افغانی نیز به دلیل گیر ماندن در همین صدای اول بوده است. بعد از اینکه صدا از طرف مقابل جدی گرفته شده و میدان گرم شده است، همه فهمیده اند که راستی راستی گیر افتاده اند و به خلاصگیر ضرورت دارند.
خلاصهی کلام:
به نظر میرسد خوب است سوال 2014 را جدی بگیریم؛ به جنگ «نه» بگوییم؛ از ارزشهای موجود سیاسی خود استفاده کنیم و با مدیریت بهتر، کارایی و موثریت آنها را بیشتر بسازیم؛ و گامهای بعدی را بگذاریم برای بعد از 2014 که انشاءالله دیر نخواهد بود.
نویسنده: استاد عزیز رویش
منبع: افشار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر