در این وبلاگ مطالب مختلف مربوط به افغانستان در مجموع و مخصوصاً هزاره ها در سراسر جهان، سایر مطالب و یادداشت های شخصی به نشر میرسد.
سلام هزارستان چشم براه نظرات، پیشنهادات و انتقادات سازندۀ شماست، و هم چنان از قلم بدستان گرامی میخواهد که دست نوشته هایشان را برای سلام هزارستان بفرستند تا زینت بخش صفحات آن گردد.

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

با کاروان گل سرخ



نزدیک به دو دهه می شود که جای میثم در میان مردمش خالی است برف بی رحم ، نترس ترین مرد میدان کار و زار را در خود فرو برد و خاک این جای نا گذیر انسانهای عالم میثم را در آغوش دارد و باد پرچم فرسوده ورنگ رفته ی را سر مرقد نیمه ویران شهید میثم در نای قلعه تکان می دهد اما برای من اما مثل که همین دیروز بود فرماندهی با چهره ی بشاش و خندان، در حالیکه تفنگ قنداق بریده در شانه و داخل حویلی دفتر حزب و حدت در اده قره باغ شهر غزنی ایستاده است و رو بمن می گوید : آو بر گشتی ؟ تو خوب مرده و کشته کابل استه ...

شهید میثم
پانزده شانزده سال بیشتر نداشتم که پایم در پایگاه شهید مظفری باز شد . در بازار سنگماشه دکان ظاهر ( معروف به ظاهر حاجی بزاز ) پاتوق نستوه ترین قوماندانها و بعضا طلبای انقلابی، جوانان پرشور و فرهنگی های روزگار آن زمان بود . سهمیه خود از ماهنامه های پیام مستضعفین و پیام مقاومت را ما از دکان ظاهر می گرفتیم و برای پخش و نشر آن سر از پا نمی شناختیم . محمود حکیمی که زنده است و علی یاور نظری که دستش از دنیا کوتاه هست و خیلی های دیگر را در همین دکان آشنا شده و شناختم . هر کسی را که تازه آشنا می شدم بعد ها از ظاهر می پرسیدم و او با اطلاعات زیادی که در باره افراد داشت برایم با تفصیل می گفت . روزی نشسته بودیم که حاجی شجاعی کمرک ، علی یاور نظری که هردو را حزب اسلامی به شهادت رسانده است با حاجی بوستان ناصری آمدند . در اول با اشاره های حاجی شجاعی می خواستند مرا بیرون کنند و بعد علی یاور نظری مرا معرفی کرد که از خود است . نقل و قصه شروع شد کم کم از شهید ابوذر گلایه دوستانه داشتند که نگذاشته است نی قلعه و قره باغ بروند و چرا نگذاشته است مهمات را از پایگاه شهید رضایی در پایگاه شهید مظفری انتقال دهند . . .
در میان گفتگو ها هر یگ با نیکی و خوبی از میثم نام می گرفتند که مثلا : میثم یک لشکر است . استاد حکیمی (استاد سید عباس حکیمی ) او را بسیار دوست دارد و بسیار شجاع است و . . .  همچنان از کسان دیگری به بدی یاد می کردند . بعد از آن نام میثم همیشه در دلم می گشت و با علاقه آرزو می کردم که کاش روزی میثم را بیبینم !
دقیق یادم نیست که تشییع جنازه کدام یک از شهدا بود ، به گمان غالب تشییع جنازه حسین چریک شهید بود که در بین بچه ها زمزمه شد میثم هم آمده و در تشییع جنازه سخنرانی می کند . مراسم شروع شد و من خود را درنزدیکی میز و مکروفن رسانده بودم تا میثم را از نزدیک بیبینم . آقای آصیف رفعت گرداننده بود و سخنرانها یکی پی دیگری سخنرانی کردند نوبت به آقای توسلی لومان و شهید ابوذر رسید و هردو با سخنان عاطفی و انقلابی آنروزگار جمعیت را گریاندند . جلسه تمام شد و کسی بنام میثم هیچگاه سخنرانی نکرد زیرا او به دلایلی که ما کوچکترها نفهمیدیم نیامده بود .  
در بازار سنگماشه یک عکاسی و جود داشت که اگر درست یادم مانده باشد ، عکاسی تیمار بود . روزی با ظاهر که خود هم با پول و کامره شخصی اش همیشه از تمام مراسمها و بخصوص از مجاهدین عکس می گرفت به عکاسی تیمار رفتیم اما با توجه که صاحب عکاسخانه از جریان منحله نهضت بود عکسهای بسیاری از قوماندانهای دیگر احزاب را روی دیوار عکاسخانه ، نصب کرده بود . ظاهر به عکس مسلح و جوانی که دستمال چریکی راه دار سیاه رنگ در سرش بود اشاره کرد و گفت این مرد میثم است . عکس یک مجاهد آماده به تمام معنی . این اولین بار بود که عکس میثم را دیدم . چند روز بعد که برای خرید قوت لایموت به بازار رفتم ، از دکان ظاهر سر زدم و او با شادمانی تمام گفت : بیا بوریم پایگاه که میثم آمده . دو به دو به طرف پایگاه می رفتیم که کریمی قلندری لومان از خیاطی اش صدا زد :  معطل کنید من هم می آیم . کریمی آمد و هر سه باهم پایگاه رفتیم . قرار معمول انتظار داشتیم میثم در اطاق روابط باشد اما بر خلاف انتظار ما را به اطاق نظامی راهنمایی کردند . اطاق نظامی پر از جمعیت بود و هر که تازه می آمدند بصورت کوتاه احوال پرسی می کردند و باید جای برای خود دست و پا می کردند تا صحبت های میثم را بشنود . راست قضیه این است که در اثر ازدحام جمعیت و سر وصدا ، از آن جلسه چیزی خاصی به یاد ندارم  و از طرفی در نزدیکی های میثم کلانها نشسته بودند و جای ما نو جوانها همان دور تر ها بود که صدا هم خوب نمی رسید . اینگونه دیدارهای جمعی ، چندین بار صورت گرفت و مسلم است که در دیدارهای جمعی آدم ها کمتر شناخته می شود .
در جنگهای داخلی دهه هفتاد حزب نهضت آقای افتخاری به قوماندانی واثق و همکاری تنگاتنگ حرکت شیخ آصیف محسنی و حزب اسلامی حکمتیار ، برای مدتی حزب وحدت را از جاغوری فراری دادند و تمام نظامیان حزب وحدت بخش جاغوری آنروز در پایگاه شهید رضایی ، در نی قلعه مستقر شده بودند و من در آن گیرو دار، گاهگاهی از پایگاه شهید رضایی سر می زدم . در این رفت و روب ها با شهید میثم بیشتر آشنا شدم .
در یکی از آن سر زدن ها از بازار سنگماشه قرار شد برادر شهید احمد زاده با موتور سایکلش مرا تا پایگاه شهید رضایی برساند . نمیدانم چی کاری پیش آمد و ما نتوانستیم صبح زود حرکت کنیم . بعد از ظهر هر دومان از بازار سنگماشه راهی شدیم . بماند که چگونه و با چی هراسی منطقه و تمکی را از ترس نیروهای بخصوص نهضت و حرکت پشت سر کردیم . آفتاب کم کم غروب می کرد که احمد زاده مرا پیاده کرد و گفت به دلایلی نمیتواند تا پایگاه برود و من باید پیاده بروم . دلیل فایده نداشت و من باید بقیه راه را پیاده می رفتم . برای آدمی که در عمرش این راه را پیاده نرفته و جرات پرسیدن را هم از کسی ندارد که مبادا افشا شود ، بسیار سخت بود که براه افتد ومن چاره جزاین هم نداشتم و با بد بختی تمام کوه به کوه خود را به پایگاه شهیذ رضایی رساندم .
 بیرون پایگاه هیچکس نبود . موتر تویوتای سفید رنگ شهید میثم و تویوتای سرخرنگ شهید اخلاصی هم بیرون پایگاه پارک بود و صدای دیگ و کاسه شستن پدر حنیف پیکار که آشپز پایگاه بود از لب چشمه بغل پایگاه بگوش می رسید . اولین بار با احمدی و همان کریمی خیاط  که هر دو از بچه های عزیز قلندری لومان بودند بر خوردم . کریمی از دورتر خندیده دوید : هی شیخ صاحب کی آمدی ؟ احمدی هم ادامه داد : موقع نان خوردن کجا بودی ؟ و من که با شدت مانده شده بودم گفتم تازه رسیدوم . کریمی با تعجب ازم پرسید : ده نظام قره وول پیره دار نبود ؟ گفتم نه ! کریمی غالمغالش بلند شد : ای بی شرفای . . . .
مرا که تازه رسیده بودم مثلا استقبال کردند و به طرف پشت آشپزخانه که دواخانه و کمی وسایل و دواهای کمک اولیه بود راهنمایی کردند . کریمی در حال دور شدن از من گفت : شیخ شانست اگه برنج را نخورده باشند ! منکه صدای شستن دیگ را شنیده بودم خاطرم جمع بود که چیزی نمانده و این شد که به زودی دست خالی بر گشت . می خواست چیزی بگوید ، گفتم هم نان و هم تخم مرغ آب جوش دارم . روانش شاد صورتش گل زد و رفت چای آورد و با هم یکجا نان خوردیم اما او فقط نان خشک می خورد ومی گفت نمیدانی چند وقته که نان خشک را به دوربین هم ندیدیم ! او راست می گفت چون در پایگاه به جز برنج چیزی برای خوردن نبود . حتی در چای صبح باید برنج که هیچ مزه ی هم نداشت خورده می شد .
فردا شهید میثم آمد . پس از نان چاشت گوشه ام کرد و از منطقه بسیار پرس و پال کرد . . .  از بعضی ها خوش و از بعضی های دیگر نا راحت بود و می گفت در این شرایط حساس که ما باید پیش رویم به خاطر کارهای بچه سلمان رشدی منحوس ، (واثق ) پس می رویم و چرا بچه های ما حالا غزنی نباشند و در کابل چقدر کار است . . . البته آنروزها چون می خواستم  درغزنی و بعد کابل بروم از میثم شهید و شهید اخلاصی هر دو می ترسیدم و همیشه فراری بودم که مبادا ازم بخواهد بر گردم در منطقه و چی کار ها را باید بکنم !
تصمیم رفتن با کابل را با شهید اخلاصی و شهید میثم در میان گذاشتم . شهید میثم چیزی نگفت اما شهید اخلاصی با شدت مخالفت کرد که باید کابل نروم یا درسهایم را ادمه می دهم و یا هم اگر هوای کار دفتری و فرهنگی به سرم زده است ، باید در غزنی کار کنم . من بد گمان اما فکر می کردم که شهید اخلاصی می خواهد مثلا جلو پیشرفتم را بگیرد . . . این راز دلم را با لعاب بیشتر باشهید میثم هم گفتم . شهید میثم خنده کرد و گفت  : ای شیخ جان میدانی در حزب وحدت فامیل های شهدا را نمی خواهند که در صحنه های جنگ بروند ، کابل جنگ است خدای نکرده کشته موشته موشی و اولادای آته تو بازم ده دشت مومنه . در عملیات ما هیچ وقت دو برادر را در یک گروپ نمی فرستیم که اگر خدای نکرده کسی شهید شد ، از یک فامیل یک نفر باشه . . . تو زیاد دیوانگی نکو  !
تمام این حرفها را گوش می کردم اما گویا مرغ عقل آنروزگارم یک پا داشت و آن اینکه باید کابل بروم . شنیده بودم کسانی از کابل جاپان رفته ، دوبی و خارج رفته اند اما هیچ وقت نمی فهمیدم که چی کسانی واجد شرایط است ؟ یا کی ها در کابل می توانند بمانند و کار کنند . شور و مستی جوانی توام با آرزوهای بلند که کله آنروزگارم را قلف کرده بود ، قانعم نکرد که کابل نروم . و قتی هردو متوجه شدند این جوان لجوج گوش شنوا ندارد به رفتنم تن دادند و در یک بعد از ظهر خبرم کردند که فردا آماده باشم که همرای و کلای شورای حل و عقد حکومت ربانی باید به غزنی و از آنجا به کابل بروم .
فردا بعد از نان چاشت مدیر ، کاکای شهید میثم را دیدم که با بارو بنک پیش پایگاه است . گفتم مدیر صاحب شمو هم مورین ؟ با ناراحتی گفت نه ! بعدا دلیل نا راحتی اش را فهمیدم که باید پیش همگان افشا نمی کردم که ما قصد سفر داریم . پس از حدود یک ونیم ساعت شهید میثم آمد . خندان و شاد به طرف موتر شهید اخلاصی اشاره کرد و گفت : برو شیخ ده موتر خودت و من تا همان لحظه فکر می کردم شهید میثم تنها می رود . مقداری دلم گرفت چون می خواستم با وی سفر کنم اما دستور آن بود که باید با شهید اخلاصی و موترش همسفر شوم . به طرف موتر شهید اخلاصی رفتم ، موتروان شهید اخلاصی ( همت سبز چوب ) سیگار می کشید و با دست دیگر و دستمالش شیشه های موتر را پاک می کرد . مامور عوض و کربلایی لیاقت هم آماده رفتن درسیت پشت سر موتر نشسته بودند . دقایقی بعد شهید اخلاصی با تن چند آمدند و مامور عوض روبه شهید اخلاصی به طرف من اشاره کرد : رهبر شیخ رفیق تو می خواست قد سید تانکر ( موتر وان شهید میثم ) بوره . . .  شهید اخلاصی را بیشتر بچه های نظامی رهبر می گفتند و بارها می گفتند در طول امی بد بختی ها تمام آخوندا فرار کدن و یگانه کسی که همیشه در کنار ما ماند همی رهبر ( شهید اخلاصی ) ماند . پس ایشان رهبر ماست .
موتر ما پیش و موتر شهید میثم از پشت سر ما هی میدان طی میدان شب خود را در خانه معلم جویا در سراب غزنی رساندیم . جویا خود خانه نبود اما پدر و برادرانش با گرمی تمام از ما استقبال کردند و فردا راهی قیاق شدیم و دوشب را در پایگاه قیاق مهمان مرحوم اختیاری بودیم و سپس به هوای رفتن کابل زدیم به شهر غزنی و پولداران ( نمایندگان شورای حل وعقد ) در هوتل سلطان محمود و بی پول ها در دفتر حزب وحدت در اده قره باغ مستقر شدیم . برای من زندگی رنگ دیگر گرفته بود روز تا شام شهر گردی می کردیم و شب در پایگاه همصحبت میثم شهید ، جوهری ، داکتر احمدی و گاهی استاد حکیمی می شویم . بحث ها و تحلیل های آنها چنان برایم لذت بخش است که بار بار خود را ملامت می کنم که چرا زودتر ازین ها منطقه را ترک نکرد ه ام . اکثرا نان چاشت را بیرون می خورم و اکثر اوقات لطف یکی از دوستان شامل حال من می شد و پول نان را او حساب می کرد . روزی در هوتل فرخی نان می خوردیم که شهید میثم با افضلی زردالو آمد و ما طبق معمول تعارف کردیم و اواما با افضلی فقط چای طلب کردند و همسفره ما نشدند .
شام که دفتر برگشتم پیشانی شهید میثم ترش بود . بعد از نماز و صرف نان شب گفت : بیه شیخ  بوریم بیرون . گفتم کجا ؟ گفت بوریم تا دفتر نستوه . به قصد دفتر نستوه که مخابره آنجا بود بر آمدیم اما او دفتر نستوه نمی رفت و به بسیار ناراحتی گفت چاشت ها هوتل موخری ؟ با کدام پول ؟ میدانی بعض آدما هر زار که ده گیرش آمد ده غم شی نیه ! منکه مات مانده بودم نمیدانستم چی بگویم ؟ بعد از یک صحبت چند دقیقه ی که جزئیاتش بماند متوجه شد که من از دنیا بی خبر ، از پول های نان چاشت خورده ام که شاید بیت المال بوده است . دفتر نستوه هم رفتیم و خبر خوبی هم آوردیم که : هیئت دولت و حزب وحدت فردا به غزنی می آیند . براستی ازینکه چندین چاشت از بیت المال اگر چی بی خبر نان چاشت خورده بودم تا دیرهای شب در فکر بودم و معذب بخواب رفتم .
شهید میثم بعد از تماز صبح همیشه قرآن می خواند و نوشته هم می کرد اما علاقه نداشت کسی از نوشته اش سر در بیاورد . اخلاق بسیار صمیمی و خودمانی داشت در یکی دو نشست آدم را رفیق خود می کرد . در همه کار هایش چالاک و استوار بود اما این بار آمده بود تا کابل برود و از رهبر شهید با به مزاری حکم فرماندهی میدان شهر و کل ولایت غزنی را بگیرد .
هیئت دولت و حزب وحدت آمدند تا مشروعیت نمایندگان شورای حل وعقد را برر سی کنند . از حزب وحدت آقای حلیمی و از دولتی ها و حرکت شیخ اصیف محسنی ، کسی بنام حکیمی و چند تن دیگر بو دند . هیئت را خوش آمد گفته مانده نباشید گفتیم و من خواب کابل می دیدم! از سوی اینکه آقای حلیمی عضو هیئت است شادی ام را دو چندان کرده است و بمن قول داده که و قتی طیاره آمد مرا بر سرش هم که شده می برد . شوق وصف نا پذیری سراسر و جودم را فرا گرفته است و هر روز از آقای حلیمی سر می زنم که کی حرکت می کنیم ؟ ایشان با بزرگواری تمام هر بار اما می گوید خبرت می کنم خاطر جم باش به هر شکل که شده ترا با خود می برم و در این گیر و دار شهید میثم را فراموش کرده ام گویی با وی هیچ قول و قراری نداشته ام !
آب سرد زمانی از سرم ریخت که در یک جلسه ، نستوه ( مسئول مخابره ) گفت : حزب شورا را تحریم کرده است و نماینده های ما نباید به کابل بروند . این خبر برای دیگران هر چی بود اما برای من بمبی بود که خیالاتم را ویران می کرد . بعد از جلسه پهلوی آقای حلیمی رفتم که حالا باید چی کار کنم ؟ ایشان باز با خونسردی تمام گفت : یک چند نفر حتما باید کابل بورن و کسانی را حزب خواسته و تو هم اگر زمینی دلت شد همرای اونا حرکت کو  . . .
چند روز صبر کردم و چندین بار با شهید میثم نیز مشوره کردم که چی کار کنم و ایشان که از بی طاقتی ام بدش آمده بود هیچگاه اصل گب را بمن نگفت که آن کسی که باید کابل برود خودش بود ! رفتم مخابره و گفتم با اخلاصی کار دارم و هر وقت نی قلعه و پایگاه شهید رضایی را داشتید مرا خبر کنید . مخابره چی که جوان حدودا بیست سال و از بچه های مستضعفین سابق بود گفت : با شه پدر جان ده امی اطاق بغل باشین صدایتان می کنم . در اطاق بغل را باز کردم و دیدم که سید احمدشاه انتظار هم اینجاست و نهج البلاغه می خواند . از دیدنش خوشحال شدم و تعجب کردم که ایشان اینجا چی می کند ؟ وی که آدم حزبی به نظر نمی آمد اما بی خبر ازاینکه بعض حزب بازی ها پیچیدگی های داشت که درآن زمان عقل من و مثل من قد نمی داد . باوی احوال پرسی کردم و ایشان گو اینکه می دانست من اینجا هستم گفت : اگه فرصت کردی بیا اینجا مه زمستان اینجا هستوم . . . بدون اینکه به حرفهای آقای انتظار توجهی کرده باشم بیتاب دوباره رفتم اطاق مخابره . مخابره چی تا مرا دید گفت استاد (شهید اخلاصی) ده منطقه نیس میگن چند روزه برآمده . . .  چیزی نداشتم که بگویم و از اطاق بر آمده یکراست سراغ شهید میثم رفتم . وقتی داخل اطاق شدم شهید میثم با داکتر احمدی یکی از قوماندانها را نصیحت میکرد وقتی نصایح تمام شد و نوبت من رسید ازش پرسیدم که می داند که شهید اخلاصی کجاست ؟ ایشان با بزرگواری تمام دستم را گرفت و رفتیم بیرون ، داخل حویلی دفتر و شروع کرد به نصیحت کردن و کمی هم سرزنش که باید بر گردم در منطقه و اوضاع اینطرفها امکان دارد روز به روز بد تر شود و از من قول گرفت که در اولین فرصت باید بر گردم .
با اینکه قول داده بودم اما زیر دل راضی نبودم بر گردم . کام نا کام از سر بی بر نامه گی زدم بیرون و به طرف مسجد وحدت که پس از نماز یک دعایی از سر در ماندگی کنم تا شاید فرجی شود و یا لااقل کمی آرام شوم . در راه با یکی از دکانداران بازار سنگماشه ( اشرف کاکایی ) بر خوردم و بعد از احوال پرسی معلوم شد فردا طرف جاغوری حرکت می کند و بی درنگ با وی گفتم شاید منم با شما آمدم ، بی خبر نروید . از همانجا بر گشتم تا به شهید میثم بگویم که فردا می روم اما متاسفانه ایشان نبود . بر گشتم مسجد و یک نماز و دعایی که فکر می کردم چون آهن ربا حاجت ربایی نماید را بجا آوردم . شب وقتی دفتر بر گشتم شهید میثم آمده بود و منم گفتم فردا می روم و ایشان هم از آنجای که تازه حرف شنو شده بودم خوشحال شد .
فردایش با دوستان همراه بر گشتم جاغوری اما دو هفته بیشتر تاب نیاوردم  و پس بر گشتم غزنی وقتی در شهر رسیدیم شب شده بود و آقای نوری داوود که همسفر ما بود با لطف او شب را در خانه داکتر ضمیر ماندیم و فردا بعد از صرف چای صبح راهی دفتر و حدت شدم . در اولین ورود به دفتر با شهید میثم رو در رو شدم و ایشان با خنده آمیخته با تعجب گفت : آو بر گشتی ؟! تو خوب کشته و مرده کابل استه ! و با احوال جویی ادامه داد : تو یگان گپ و شپ دیگه داره یا اجل تو امده او بچه چیز کده توره ؟ از منطقه چیزهای پرسید که زیادم خبر نداشتم . و قتی می خواست بیرون برود گفت : حالی که ایقدر شیله کابل استه ده نزدیکی با هم موریم انشاالله . . .
باز شوق و شور کابل رفتن و جودم را پر کرد . داخل دفتر کسی نبود . مثل سابق همه چای خورده و هر کدام دنبال کارشان رفته بودند تا در نان چاشت بر گردند . کمی منتظر ماندم سرو کله قوماندان شیر جنگ با سید یاسین پیدا شد مثل که چیزی جایش مانده بود . . . در حالیکه هاج واج مانده بودم چی کارکنم که شهید میثم دوباره آمد و رو به من گفت : بیا بوریم که برای راه کدام چیز میز ( لوازم سفر ) بخریم  . هردو بر آمدیم با دو همراه دیگر . لیلامی فروشی ها را زیرو رو کردیم و شب با دو جوراب لیلامی و برای هرکدام یک جوره زیر پوش امامن استثنا براضافه آن وسایل با یک جوره موزه پلاستیکی بر گشتیم و هیچ باور نمی کردم که پس فردا حرکت می کنیم .
روز حرکت فرا رسید و با کسانی که لازم بود خبر شوند خدا حافظی کردیم وقتی سوار موتر مربوط به شهید اخلاصی همان تویوتای سرخرنگ شدیم متوجه شدم از میان یازده نفر همسفر تنها سه نفرش را که شخص شهید میثم بود ، همت که موتروان است و مامور عوض را می شناسم . هفت نفر دیگر بعضا فقط چهره هایشان آشناست و هیچکدام را به اسم ورسم نمی شناسم . موتر  بازهم هی میدان و طی میدان حرکت کرد و در میان موتر فهمیدم که ما اول بامیان می رویم و بعد مزار شریف و از آنجا به کابل . این یعنی باز پر پر شدن آ رزوی من که فکر می کردم کدام راه میان بر پیدا شده و ما مستقیم کابل می رویم . اینجا بود که باز  دلم به تاب تاب افتاد و قتی موتر در میان راه در بازار سیاه خاک توقف کرد ، از همت پرسیدم تا با میان چند ساعت راه است و کی می رسیم ؟ او با خنده جواب داد : با میان کجا کار کجا مو زیاد بوریم یک الی یک و نیم ساعت راه دیگه . برف ره توغ کو از او به او طرف خدا یار جان شیم پیاده بورین دیگه !  فکر کردم شوخی می کنه و قتی از دیگران پرسیدم ، دیدم نه حرف همان است که همت می گوید . بعد از توقف کوتاه باز هم براه افتادیم . موتر بی چاره تا زور و جان داشت رفت وقتی دست ما از هر گونه چاره جویی برای ادامه راه با موتر کوتاه آمد بناچار پیاده شدیم . حال همت موتر وان لج کرده است که با مامور که گوشهایش سنگین است ، این راه پر خطر را تنها بر نمی گردد و بعد از یک مجادله کوتاه به دستور شهید میثم آنکه باید همت را در باز گشت همراهی کند من بودم . راستش خوشحال شدم که بر می گردم زیرا تاب هشت تا ده روز پیاده تا با میان رفتن را در سر مای زمستان هر گز در خود نمیدیدم .
همه با هم خدا حافظی کردیم و ما دوباره هی میدان و طی میدان با مسافران که در بر گشت از بازار سیاه خاک سوار کردیم خود را دوباره به شهر غزنی رساندیم . دیگر کم کم خیال کابل رفتن از سرم داشت می پرید . مانده بودم چی کارکنم ؟ شهید اخلاصی دوباره بر گشته بود و قتی مرا دید نا راحت شد و گفت تا هنوز ایلا ایلا می گردی ؟ و قدری نصیحتم کرد که باید حد اقل زمستان را در منطقه بر گردم و من  هم چاره ی جز باز گشت نداشتم !
در یک روز سرد زمستانی با آقای ناصری ، آقای سید علوی ، آقای انوری ( ایشان یکدوره معاون وزارت داخله در حکومت آقای کرزی بود ) و جمعیتی دیگر آهنگ بازگشت کردیم . بماند که از مسیر ناهور با چی بد بختی خود را در قاش امرو رساندیم و بعد از آن کاماز شش پای روسی در اثر ازدیاد برف از راه رفتن باز ماند و توانستیم با بدبختی خود را در ششپر خانه سید اشرفیان که از خویشاوندان سید علوی بود رساندیم . دیگر ترس مرگ و مردن و در راه ماندن از ما پریده بود شب را در میان نرم ترین کمپل ها ( معروف به کمپل های کویتی ) خوابیدیم و فردا که هوا هم شانس ما گرم بود بسوی بازار سنگماشه حرکت کردیم .
دیری نگذشت که فاجعه تلخ افشار رخ داد . پس از سقوط غم انگیز افشار اولین نیروی کمکی را شهید میثم وارد کابل کرده بود . ما اخبار رادیوهای بی بی سی ، صدای امریکا و رادیو دری مشهد را همیشه گوش می کردیم . در مجالس روضه خوانی و یا مهمانی های معمول منطقه و قت اخبار ، از کسی صدایی شنیده نمی شد و همه بدون استثنا به اخبار گوش می دادند . در یکی از قرآن خوانی ها یا نذر بود یادم نیست خانه کدام یک از دوستان بود رادیو دری مشهد اعلان کرد : آقایان عبدالحکیم میثم و حجت الاسلام حیدری از اعضای شورای مرکزی حزب و حدت اسلامی افغانستان در اثر برفکوج شهید شدند . . . حاضرین مجلس هیچکدام میثم را نمی شناختند و بعضی ها نا مش را شنیده بودند یکی از دوستان رو بمن کرد و گفت : آقای شهید زاده شما میثم را از نزدیک دیده بودین ؟ بغضم تر کید و اشکهایم را کنترل نتوانستم گفتم ا آری از نزدیک دیده بودم . مجلس مات و مبهوت همه طرف هم می دیدند . برای شاید پنج تا ده دقیقه از مجلس صدایی بر نیامد و این سکوت تلخ و غم آهنگ را حسین ناظری شکست : والله میثم را ندیده بودم اما در جنگ قره باغ ضابط احمد را دیدم . یک قدو وقواره که خدا به او داده بود طرفشی که توغ موکدی امو قواره شی آدم ره روحیه می داد وچنان مزایل سر اوغانای که تجاوز کده بودن می زد و چنان دلیر بود که خدا می داند ! ده عملیات چیم ترس اصلا نداشت وادامه داد : مو گوفتن تمام امی قو ماندانا دست پرورده میثم است . دیگری که دقیق نامش یادم نیست از کنج دیگر اطاق گفت : خدایا غم اوشاره توغ کو ! ده ای وخت ایتو مردای مو ام شهید موشه سر از مو مردم آزره خدا رحم کنه . . .
نزدیک به دو دهه می شود که جای میثم در میان مردمش خالی است برف بی رحم ، نترس ترین مرد میدان کار و زار را در خود فرو برد و خاک این جای نا گذیر انسانهای عالم میثم را در آغوش دارد و باد پرچم فرسوده ورنگ رفته ی را سر مرقد نیمه ویران شهید میثم در نای قلعه تکان می دهد اما برای من اما مثل که همین دیروز بود فرماندهی با چهره ی بشاش و خندان، در حالیکه تفنگ قنداق بریده در شانه و داخل حویلی دفتر حزب و حدت در اده قره باغ شهر غزنی ایستاده است و رو بمن می گوید : آو بر گشتی ؟ تو خوب مرده و کشته کابل استه  !
نویسنده: شهید زاده اکبری
منبع: افشار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر