وقتی که کسی می گوید " در افغانستان شعار ها مذهبی اند و عملکردها نژادی" ، معنایش این است که این باور چند قرنه که در افغانستان مساله ی اصلی اسلام و تقابل سنی- شیعه است فقط یک "مساله نما" است و مساله ی اصلی چیز دیگری است. آن مساله نما شعار است. آنچه که در واقعیت تعاملات اجتماعی افغانستان وزن بیشتری دارد قوم / نژاد است...
رویداد هولناکی که عاشورای امسال کابل را خونین کرد برای بسیاری تامل انگیز شد. در این میان ، اولین چیزی که باید به آن توجه کرد این است که مساله ی اصلی این نیست که چه کسی را به خاطر آنچه در روز عاشورا رخ داد ملامت کنیم. بعضی به آن فاجعه به گونه یی نگاه می کنند که گویی نباید پیشینه و زمینه یی برای آن تصور کرد. اگر به مساله این طور نگاه کنیم که در یک روز مشخص در یک سو تروریستی بود و در سویی دیگر جمعی بی گناه و آن گاه آن تروریست ده ها نفر از آن جمع بی گناه را به فجیع ترین شکل به قتل رساند ، داوری خیلی آسان می شود : روشن است که ملامتی متوجه آن قربانیان بی گناه نیست و هر چه گناه هست به گردن آن تروریست و آمران او است.
اما واقعیت آن است که آن رویداد یک "بریده "ی مجرد و بی ارتباط با شبکه یی از عوامل و پیشینه ها نبود. بگذارید مثالی ساده بیاورم: فرض کنید من پانزده سال پیش 160 کیلو وزن داشتم. در طول این پانزده سال وزن من ( به خاطر سبک زنده گی و غذا خوردن غیر صحی) به تدریج به 340 کیلو رسید. روزی در جمعی سی نفره نشسته ام که ناگاه کسی با چاقو به جمع ما حمله می کند و ابتدا مستقیما به سراغ من می آید. همه به چالاکی فرار می کنند. من نمی توانم فرار کنم. وزن 340 کیلویی ام اجازه نمی دهد. شخص مهاجم دزد است و از من می خواهد که جیب هایم را خالی کنم و همه ی آنچه را با خود دارم پیش او بگذارم و دم نزنم. این کار را می کنم و او لگدی هم به شکم ام می زند و می رود. اما پیش از رفتن با عصبانیت به من می گوید: " فکر می کردم که با این تن و توش ات آدم پولداری باشی!". حالا چه کسی را باید ملامت کرد؟ بی انصافی است که مرا ملامت کنید. من در کمال آرامش در جایی نشسته بودم و با دوستان خود صحبت می کردم. پول هایی که در جیب ام بودند هم پول های حلال بودند و از جایی غصب نشده بودند. این دزد است که خلاف همه ی موازین اخلاقی و قانونی بر من حمله کرد و همه چیزم را با خود برد و به من لگدی هم زد. اما همین که از سطح ملامت کردن های موردی عبور کنیم و به تحلیل جامع تر مساله بپردازیم ، در جایی به مساله ی وزن 340 کیلویی من هم خواهیم رسید. وزنی که مستقیما محصول عادت های غیر صحی من در طول پانزده سال گذشته است. به این مساله هم خواهیم رسید که در افغانستان مردم خیال می کنند آدم های فربه و شکم دار پولدار اند. در این جا لعنت فرستادن بر دزد گرهی از کار من باز نمی کند. من باید به این مساله فکر کنم که چرا همه فرار کردند اما من نتوانستم فرار کنم.
و حالا قصه ی ماست. نمی توان هر بار ده ها کشته داد و هزاران داغ را تحمل کرد و در هر مورد فقط به ملامت کردن دشمنان برخاست. سر انجام وقتی می رسد که باید با کله ی سرد از خود پرسید : خصومت دشمنان به جای خود ، آیا ممکن است خود ما هم در سنگین تر کردن این کوه رنجی که بر شانه های ما است سهمی داشته باشیم؟ برای پاسخ دادن به همین سوال است که باید از " یک مورد مشخص" فراتر رفت و در پی یافتن مایه های بنیادین مشکل به معاینه ی زنجیره یی از عوامل پرداخت. در این سفر - در پی یافتن زمینه های نگون بختی خود- ناگزیر با خود هم رو به رو می شویم و چه بسا که به جایی برسیم که در باره ی خود نیز قضاوت های درشت کنیم. آن هم نه قصد خود شکنی ، بل با این اراده که از میزان خطاهای خود بکاهیم. ما بر بسیاری از چیزهای جهان کنترولی نداریم ، اما می توانیم حوزه های کنترول پذیر تر زنده گی محلی خود را بهتر مدیریت کنیم.
با این مقدمه ، من می خواهم در این نوشته پاره هایی از این مساله را بکاوم که هویت مذهبی هزاره ها ( به این گونه که امروز تجربه اش می کنیم) رفته -رفته تا کجا مستعد ضربه زدن به مردم هزاره شده است.
فرض کنید در جمعی باشید که در آن شما را هیچ به حساب نیاورند ، شما چه کار می کنید؟ اگر هیچ کاری نکنید معنایش این است که " به حساب آمدن" در آن جمع برای شما اهمیتی ندارد. اما اگر بخواهید که شما را به حساب بیاورند باید کاری بکنید. حال ، چند سوال در برابر شما مطرح می شوند:
-شما به چه چیزی " به حساب آمدن" می گویید ، یعنی چه نوع برخوردی را باید از دیگران ببینید تا احساس کنید که شما را در جمع خود واقعا به حساب آورده اند؟
- اگر خودتان دوست داشته باشید که شما را با فلان مشخصه و یا تحت فلان عنوان به حساب بیاورند ، آن مشخصه و عنوان مورد پسند تان چیست؟
- برای این که "به حساب آمدن" تان در آن جمع نمود واقعی پیدا کند چه کار می کنید و به چه سلسله یی از اقدامات متوسل می شوید؟
پاسخ هایی که به این سوال ها می دهید کیفیت و درجه ی درگیری شما با مساله ی " هویت" را روشن می کنند. پاسخ های متفاوت به این سوال ها پی آمدهای متفاوتی هم خواهند داشت. من سعی خواهم کرد با استفاده از همین چارچوب نگاهی بیندازم بر وضعیت امروزین هزاره ها در افغانستان.
روشن است که در جامعه ی افغانستان هزاره ها می خواهند به حساب بیایند. این میل قوی را می توان در احساس جمعی مردم هزاره به روشنی دید. برای پاسخ دادن به سوال هایی که در بالا آمدند هزاره ها مسیر دشواری را طی کرده اند ، اما به گمان من هنوز سرگردان اند. روزگاری بود که وقتی امیر سنگدلی عرصه را بر هزاره ها بسیار تنگ می کرد و با آنان دشمنی می ورزید ، هزاره ها به عنوان آماج این دشمنی ها احساس می کردند که "هستند" و حد اقل به عنوان موجودات مزاحم و نامطلوب " به حساب می آیند". وقتی که میر ها و خان ها و ارباب های هزاره به چشم حاکمان زمان خود آمدند ، مردم هزاره باز همان مقدار را غنیمتی دانستند. این بار هزاره ها احساس کردند که همین که فلان حاکم در کابل فلان میر و خان هزاره را به عنوان طرف بعضی معامله ها قبول دارد به این معنا است که مردم هزاره به حساب می آیند. روزگار درازی به این گونه گذشت. در این دوران طولانی بدنه ی جامعه دنبال کسی می رفت که در هیات خان و ارباب و روحانی به بعضی مجراهای ارتباطی با حاکم غیرهزاره دسترسی داشت.
وقتی که شوروی سابق به افغانستان حمله کرد، این کشور به نحو بی سابقه یی برای جهان اهمیت یافت. به همین خاطر تمام مناطق افغانستان به طریقی با جهان بیرونی پیوند خوردند. هزاره ها نیز با بیرونی ها پیوندهای تازه یی یافتند. برجسته ترین این پیوندها پیوند با جمهوری اسلامی ایران بود. ایرانی ها به هزاره ها کمک کردند که حزب بسازند. حزب ها ساخته شدند. این احزاب اعلام کردند که با تجاوز شوروی بر افغانستان مخالف اند و علیه رژیم کمونیستی در کابل نیز مبارزه خواهند کرد. با مسلط شدن این احزاب در جامعه ی هزاره ،مساله ی به حساب آمدن مردم هزاره در افغانستان وارد مرحله ی جدیدی شد. مردم هزاره با پشتیبانی از مجاهدین در واقع به افغان های دیگر گفتند که " ما نیز مجاهد ایم و در برابر اشغال گران و دست نشانده گان کمونیست شان می جنگیم". این یعنی این که ما را نیز از بابت همین " مجاهدت " به حساب بیاورید. این به حساب آوردن به زودی امتحان شد. احزاب پیشاور نشین که در پی بنا کردن حکومت انتقالی مجاهدین بودند ، به هزاره ها توجه چندانی نکردند.
پس از سقوط حکومت داکتر نجیب و ورود مجاهدین به کابل، عبدالعلی مزاری از " به حساب آمدن" تعریف تازه یی برای مردم هزاره داد. او در سه مرحله از " به حساب آمدن ها"ی گذشته فاصله گرفت. یکی این که گفت ما می خواهیم دیگر در افغانستان هزاره بودن جرم نباشد. یعنی دیگر نمی پذیریم که تنها به عنوان آماج حمله و سرکوب و تحقیر به حساب بیاییم. دیگر این که عامه ی مردم هزاره را فرا خواند که با گوشت و پوست و خون خود در رقم زدن این مرحله ی تازه مشارکت بورزند. معنای این کار این بود که دیگر معامله کردن با میر و خان و ارباب هزاره کافی نیست. او به مردم فهماند که معامله ی یک میر یا خان هزاره با حاکمان به معنای " به حساب آمدن مردم هزاره" نیست. کار سوم مزاری این بود که به هزاره ها فهماند که حرف های قشنگ زدن در باره ی "ملیت زحمت کش و نجیب هزاره" به معنای به حساب آمدن این مردم نیست. او به مردم خود گفت که از این پس به حساب آمدن تان به این معنا است که دیگران شما را در ساختار مدیریت کشور و مکانیزم های تصمیم گیری سهیم کنند.
مزاری می خواست مردم اش با چه مشخصه هایی به حساب بیایند؟
او سعی کرد به هزاره ها یاد بدهد که همچون نیرویی خواهان برابری ، عدالت اجتماعی ، حقوق سیاسی و برادری ملیت ها در کنار دیگر نیروها تبارز کنند. خیلی روشن بود که او برنامه یی برای " به حساب آمدن هزاره ها" در سطح افغانستان دارد. وقتی که گفت در افغانستان شعارها مذهبی و عملکردها نژادی است ، نشان داد که محل نزاع را در کجا می بیند و دوست دارد مردم اش در باره ی شعارها و عملکردها چه نگرشی داشته باشند. وقتی که در پاسخ روزنامه نگاری که از او در باره ی وضعیت فلسطین پرسید گفت که ما وقتی نتوانیم برای کسی کاری بکنیم در باره اش حرف هم نمی زنیم ، روشن کرد که نگاهش بر وضعیت مردم خودش متمرکز است و علاقه یی به شعارهای میان تهی - آن هم در کشوری دیگر- ندارد.
مزاری برای به حساب آمدن هزاره ها چه اقدام هایی کرد؟
او سخنرانی کرد ، برنامه ریزی کرد ، مذاکره کرد ، ائتلاف کرد ، تهدید کرد ، جنگ کرد ، دفاع کرد و آخر خود نیز کشته شد. در باره ی پی آمدهای اقدامات او می توان از موضع موافق و مخالف سخنان بسیار گفت. اما این مساله موضوع این نوشته نیست. سخن اصلی من در این نوشته در باره ی بازگشت تدریجی هزاره ها به دوران پیش از مزاری است و آسیب هایی که ممکن است در مسیر این رجعت ببینند.
مردمی که از نظر شناخت سیاسی و شعور جمعی رشد کرده باشند ، سعی می کنند گام های درستی را که در گذشته برداشته اند پیدا کنند و در ادامه ی آن گام ها به پیش بروند و هر جا خطایی کرده اند از آن خطا فرصتی برای بازاندیشی و اصلاح کار خود فراهم کنند. اما به نظر می رسد در میان هزاره ها رفته- رفته جریانی رشد می کند که با این هنجار پیش رفت بیگانه است و مردم را به همان جایی بر می گرداند که برای مدتی از آن فاصله گرفته بودند. حال سعی می کنم این مساله را بازتر کنم :
وقتی که کسی می گوید " در افغانستان شعار ها مذهبی اند و عملکردها نژادی" ، معنایش این است که این باور چند قرنه که در افغانستان مساله ی اصلی اسلام و تقابل سنی- شیعه است فقط یک "مساله نما" است و مساله ی اصلی چیز دیگری است. آن مساله نما شعار است. آنچه که در واقعیت تعاملات اجتماعی افغانستان وزن بیشتری دارد قوم / نژاد است. اکنون ، اگر از همان عبارت " به حساب آمدن" استفاده کنیم ، شما می خواهید در حوزه ی شعار های میان تهی به حساب تان بیاورند یا در حوزه ی عملکردهای نتیجه بخش ؟ هر کدام از این حوزه ها را که انتخاب کنید ، تبعات انتخاب تان را هم باید بپذیرید. حوزه ی شعار های میان تهی حوزه ی هویت و جنگ هویت است. حوزه ی عملکرد نتیجه بخش حوزه ی واقع نگری و پراگماتیزم است. به بیانی دیگر ، وقتی شعار می دهیم بر هویت خود در "تقابل" با دیگران تاکید می کنیم ، اما وقتی که رویکردی عملگرا در پیش می گیریم بر هدف خود در "تعامل" با دیگران تاکید می کنیم. یک بار می گوییم : ما می خواهیم که ما را به حساب بیاورید و برای این منظور خودمان را در تقابل با شما قرار می دهیم. یک بار می گوییم: ما می خواهیم به حساب بیاییم ، اما در این راه با شما تعامل می کنیم.
به نظر من تاکید هزاره ها بر مساله ی "هویت مذهبی" تاکید نابجایی است و به جز ضایع کردن انرژی ای که می تواند در جاهای دیگر به کار گرفته شود ، هزاره ها را در تقابلی نابرابر با گروه هایی هم قرار می دهد که تا اسلام در جهان هست دست بالاتری خواهند داشت. مساله خیلی ساده است: شما نباید به میدان نبرد ایدئولوژیکی وارد شوید که نتیجه اش پیشاپیش مشخص است و آن شکست قطعی شما است.
این که می گویم هزاره ها به تدریج به دوران پیش از مزاری باز می گردند به این خاطر است که در کشوری که شعار ها مذهبی اند و عملکردها نژادی ( و این تشخیص مزاری در دو دهه پیش بود) ، مردم هزاره امروز نه فقط تاکید بر " هویت مذهبی" خود را ذره یی تعدیل نکرده اند ، که روز به روز بر شدت آن هم می افزایند. این رسم های تازه ( در روزهای محرم و عاشورا ) که به سرعت شیوع می یابند ، معنایی جز این ندارند که : " ما اگر کم ایم ، اگر بی قدرت ایم و اگر شما را به تقابل هویت ها دعوت می کنیم ، این ایم که هستیم. برای ما فرقی نمی کند که پی آمد این رویکرد ما چیست. برای ما مهم آن است که نشان بدهیم بر عقیده ی خود سخت راسخ ایم و از کسی و چیزی هراسی نداریم".
حال ، مشکل این رویکرد این است که به جز متورم کردن احساس هویت مذهبی هزاره ها ( به قیمت خراب کردن موقعیت عینی شان) حاصل دیگری ندارد. به این می ماند که بگوییم سرم را بر سنگ می کوبی بکوب ، اما به هوش باش که به کلاهم دست نزنی.
آیا اگر هزاره ها از تاکید بسیار بر هویت مذهبی خود دست بکشند ، دشمنان این مردم ترک دشمنی خواهند کرد؟ نه . اما فرق است میان رنج بردن به خاطر آرمان های سازنده ی رو به آینده و مصیبت کشیدن به خاطر دردهای وارداتی رو به گذشته. دولت جمهوری اسلامی ایران سعی می کند با کمک کارگزاران شیعه ی خود در افغانستان هزاره ها را تا ابد در بند تحمیق مذهبی خود نگه دارد. برای آن دولت اصلا مهم نیست که به خاطر تحکیم و گسترش نفوذش در افغانستان هزاره ها چه هزینه هایی می دهند.
پیوند مردم هزاره با ایران - مخصوصا در دوران آشوب های چهار دهه ی اخیر- پیوند دو طرف با منافع مشترک نبوده. پیوند دولتی ارباب منش و استفاده جو بوده با مردمی ناتوان و بی خبر از جهان. اگر صادرات مذهبی ایران ( در شکل باورها و مناسک و نمایش ها) را از دینداری هزاره ها برداریم آنچه بر جا می ماندتشیع سنتی ساده یی است که هزاره ها قرن ها با آن زنده گی کرده اند. قبلا هزاره ها در ماه محرم نذر می کردند ،در مساجد گرد می آمدند و بدون هیاهو عزاداری می کردند. کسی نوارهای سرخ بر پیشانی خود نمی بست و بلندگو به دست در کوی و برزن عربده نمی کشید. سینه زدن نمایش حرکات مضحک دست و سر و سینه و کمر نبود. جمعی از مردان در حلقه یی می ایستادند و دست خود را بالا می بردند و آن را به رسم ماتم رسیده گان به آهسته گی بر سینه ی خود می زدند. کسی زنجیر های تیغ دار به دست نمی گرفت و تمام بدن خود را در خون غرق نمی کرد. از هیات های عزاداری ای که مثل تیم های رقیب به هنرنمایی می پردازند خبری نبود.
دولت ایران به خاطر نیازهای داخلی خود ( که برخاسته از عطش حفظ قدرت نظام ولایت فقیه به هر قیمتی بود) دستگاه پیچیده یی از تبلیغات مذهبی به راه انداخت و تا توانست در آلوده کردن اذهان مردم ایران کوشید. همین روش را در برابر شیعیان غیر ایرانی نیز به کار بست. یکی از خریداران چشم و گوش بسته ی تولیدات این دستگاه مردم هزاره ی افغانستان بودند. برای دولت ایران تشیع سنتی ، ساده و غیر سیاسی هزاره های افغانستان ابزار کارآمدی نبود. این تشیع باید دست کاری می شد ، با لبه های تیز تجهیز می شد ، فریاد زدن یاد می گرفت ، با دیگران در می افتاد و در متن منازعات سیاسی افغانستان پا می نهاد.
همه ی احزاب جامعه ی هزاره - که در ایران شکل گرفته بودند- بدون استثنا برای تحقق یافتن برنامه های دولت جمهوری اسلامی ایران کار کردند. بخشی از این کار تغییر شکل دادن مناسک و مناسبت های مذهبی و ایرانیزه کردن درونمایه ی آن ها بود. بخشی دیگر متصل کردن احساسات جمعی هزاره ها با چیزهایی بود که به زنده گی هزاره ها در افغانستان هیچ ربطی نداشتند. مثلا مساله ی فلسطین و چیزی به نام " روز قدس" هیچ جایی و معنایی در زنده گی هزاره ها نداشتند، اما دولت ایران موفق شد آن ها را وارد زنده گی هزاره ها کند. البته روشن است که هزاره ها هرگز مجال آن را نیافتند که از زیر بمباران تبلیغاتی دولت ایران سر بلند کنند و با چشم های خود ببینند که در مثل با چیزی چون روز قدس یا گرفتاری های فلسطینیان چه کار شان هست.
امروز در حالی که پندار " هزاره ها مزدور ایران اند" در افغانستان شایع است ، عده یی سعی می کنند هر رفتار خردگریزی را که دستگاه تبلیغات ولایت فقیه در میان ایرانیان رواج می دهد به جامعه ی هزاره در افغانستان و پاکستان بیاورند. آن گاه جامعه ی ناتوان از تفکر انتقادی هزاره هم به دنبال همین پیامبران نیرنگ و نادانی راه می افتد. یادمان هست که چند سال پیش کسی پارچه ی سبزی را بر چوب کرد و گفت که علم فلان امام را از عراق آورده است. همین مردم هزاره بودند که برای زیارت کردن آن پارچه صف بستند.
در جامعه ی هزاره گرایش ریشه دار و نقد ناپذیری هست که همچون سرطانی در تمام رگ ها و سلول های این جامعه پخش شده. در عمق این گرایش باور غلطی هست که بر اساس آن هزاره ها اقلیتی هستند در جبهه ی حق یعنی تشیع و این اقلیت دقیقا همان سرنوشتی را تجربه می کند که امام مظلوم شان حسین در زمان یزید تجربه کرد. یزیدیان همیشه می خواهند صدای این حسینیان مظلوم اما دلاور را خاموش کنند. این است که حسینیان هر بار بلند تر از پیش فریاد می زنند و هر دفعه پر رونق تر از گذشته بر هویت بر حق خود و مذهب خود تاکید می کنند.
حال ، در متن همین باور غلط است که نمایش های عاشورایی هر سال پر رنگ تر و زننده تر می شوند. تاکید بر این هویت چالش گر و مبارز طلب است که وقتی با شعارهای پوچ پخته شده در دستگاه تبلیغات ولایت فقیه همراه می شود ، هزاره ها را در تقابلی نابرابر با لشکری از بی مغزترین و افراطی ترین عناصر در جهان تسنن قرار می دهد.
هزاره ها مردمی کم زور هستند که با هزاران چالش و مانع سهمگین در زنده گی خود رو به رویند. اما بی استعداد نیستند و هر وقت که مجال اندکی یافته اند قدرت فکر و ظرفیت تخیل خود را نشان داده اند. من مایلم در این جا توجه دوستان را به چیزی بسیار ساده جلب کنم. زور کم همیشه یک قاعده را بر آدم تحمیل می کند و آن قاعده این است : وقتی زور کاری را نداری ، سعی کن با قدرت هوش ات بر آن کار غلبه کنی.
هزاره ها نمی توانند در هیچ جنگ هویتی پیروز شوند. جنگ هویت زور کار دارد و هزاره ها زور ندارند. اصرار بر این که " ما از کسی نمی هراسیم و تا آخرین قطره ی خون خود فریاد خواهیم زد که ما کیستیم " انتخاب قهرمانانه یی برای ابراز هویت هست ، اما انتخاب هوشمندانه یی برای کامیابی نیست. من آدم خیال بافی نیستم و می دانم که گاهی راهی جز خون خود را در کف گرفتن و به مقابله ی شمشیر رفتن نمی ماند. اما پیش از آن که چنان ضرورتی پیش بیاید همواره فرصتی برای فکر کردن و هوشمندانه عمل کردن هست. یکی از مواردی که به گمان من باید هزاره ها را عمیقا به اندیشه وادارد هویت مذهبی شان است. همین امروز وقت فکر کردن انتقادی در این مورد است. مردم هزاره مجبور نیستند تا ابد جواب های خود را از "توضیح المسایل" فلان آدم نشسته در قم یا مشهد بگیرند. مجبور نیستند که تا ابد با منظومه یی از عقل گریزترین باورها سر کنند. هزاره ها می توانند برای توضیح مسایل به عقل و استعداد خود رجوع کنند. می توانند باورهایی را که فقط زیان می رسانند ، به مدد استدلال عقلی و به ضرورت نیازهای محلی خود به کناری بگذارند. این به معنای دشمنی با مذهب نیست. به این معنا است که خود هزاره ها به عنوان آدم های گوشت و پوست و خون دار مهم تر از هر منظومه ی اعتقادی هستند. آن کودکی که با تنی پاره-پاره و غرق در خون در صحن مسجد افتاده است مهم تر از همه ی آن روایت های عاشورایی است که او را به میدان آن فاجعه کشانده اند.
در پایان این نوشته می خواهم به چیز دیگری هم اشاره کنم: در همین جمهوری سکوت خواندم که کسی گفته بود سخیداد هاتف و امثال او هزاره ها را به کرنش دعوت می کنند. من به کرنش دعوت نمی کنم. به استفاده از هوش دعوت می کنم در جایی که زورآزمایی و غوغا آفرینی فقط احساس هویت مان را متورم می کند و بازده واقعی چندانی ندارد. فرض کنید من ( به عنوان یک نویسنده) آتشین نامه یی بنویسم و در آن از همه دعوت کنم که ای فرزندان دلاور هزاره که همچون مولای تان حسین آزاده و سر فراز اید، بیایید پوز دشمنان مردم مان را به خاک مذلت بمالیم. آن وقت چه کار خواهیم کرد؟ من می خواهم آن دوست و امثال او را متوجه این نکته کنم که آدم می تواند غیرت مند ، آزاده و سرفراز باشد اما در همان حال از مغز خود هم کار بگیرد و به افق آن سوی هیجان های آنی هم نظر کند. ما این آخری را تعطیل کرده ایم. دعوت به فعال کردن مغزهای مان دعوت به کرنش نیست. اما قبول دارم که این دعوت چیز جذابی نیست و نمی تواند فورا نیاز ما به هیجان و ابراز وجود را برآورده کند.
نویسنده: سخیداد هاتف
منبع: افشار
آقایی هاتف من با این استدلال شما کاملآ موافق استم .و بر استدلالی که در آن منطق وجود دارد,باید احترام گذاشت.
پاسخحذفولی با این استدلال,موقعیت رهبرانی کاریزماتیک مردم ما که اقتدار دینی و اقتدار ستنی شان در خطر میافته آرام نخواهند ماند...
ولی افسوس که با یکبار خواندن این سطور بفراموشی سپرده میشود.چون برای مردم عادی ما هیچ که حتا در متفکرین و نویسندگان مردم ماهم آنچنانی حافظی تاریخی وجود ندارد و هر اتفاقی که میافته بعد از گذشت زمان فراموش میشود.این اتفاق ده عاشورا سوژه خوبیست برای متفکرین و نویسندگان مردم ما که در سایت هایی شخصی بنویسند و اگر هم بعد فراموش شد مهم نیست تا سوژه بعدی در کمین استند....