عکس جنبۀ نمایشی دارد |
با وجود اینکه پیرمرد بار سنگین غم واندوه را
باخود داشت، اشک و آه دیگری نیز بر بازوانش سنگینی کرد. باخود فکر کرد که نه پولی دارد
و نه توان کار، تا بتواند برای بازماندگان پسرش اسباب بازی بخرد. بعد از لحظۀ فکر
شور مردانگی و همت والای انسانی در وجودش به جنبش درآمد، از جا برخاست و تنها تفنگ
یازده تیرۀ قدیمی که از اجدادش برای او به ارث مانده بود از طاق برداشت. تفنگ را
پاک کرد، اما دید که فقط سه عدد مرمی باقی مانده است. تفنگ را آماده کرد و با خود
گفت "فردا انشأالله به کوه بابا رفته و یک آهو شکار میکنم و از فروش گوشت آن
در بازار برای نواسه هایم اسباب بازی تهیه میکنم"...
منزلی بود کهنه، گِلی و دو طبقه در میان چنبرۀ کوههای خشن. از جملۀ محدود منازلی بود که هنوز داخل آن بیوه زنی با دنیای از غم و اندوه همراه با سه یتیم اش و پیرمرد هفتادو پنج سالۀ که تنها باقی ماندگان یک فامیل دوازده نفری بودند، بطور رقت باری زندگی میکردند. شاید رضای خدای رحمان بر این بوده که آنان زنده بمانند تا جهل و بربریت انسان های پلید قرن بیست و یکم را به تصویر بکشند. این خانۀ گِلی پناهگاهی نیم سوختۀ بود در میان صدها منزل دیگر که می شد چند صباحی را در آن به زندگی پرمشقتی ادامه داد.
نگاه کردن اطراف از طبقۀ دوم نفرت و انزجار هر
صاحب بصری را نسبت به کوردلان زمانه بیشتر میکرد. آدم احساس میکرد که زاغ های سیاه،
روی زمین و خرابه های پوشیده از برف اطراف این کلبۀ فقیرانه را پوشانیده بود، اما
در حقیقت زاغی وجود نداشت، آنها سر دِستک های ( چوب های که در افغانستان برای پوشش
سقف به کار میرود) نیم سوختۀ خانه های اطراف بود که در میان صدف های سپید برف به
چشم میخورد.
پیرمرد هفتادوپنج ساله تنها سرپرست خانواده، از
مرگ جوانانش به شدت اندوهگین بود، و فقر مصیبت دیگری که پیر مرد را هرلحظه رنج
میداد. او درحالی سرفه کنان به طبقۀ دوم رفت که آفتاب کم کم به غروبش نزدیک میشد
تا شب طاقت فرسای دیگر فرا رسد. وقتی به طبقۀ دوم رسید به سوی کلکین رفته و از
آنجا بازی اطفال خوردسال را در حیاط چنبر نگاه میکرد. او غرق در افکار خویش بود که
نواسۀ پنج ساله اش از دروازه داخل شد. کودک بعد از ادای احترام به پدر کلانش، در
حالیکه اشک گوشۀ چشمان کوچک و دوست داشتنی اش را پر کرده بود، خود را به آغوش پدر
کلان انداخت و هق هق گریه کنان چنین ادامه داد: پدر کلان، احمد و علی پسران همسایه
اسباب بازی ای که پدر شان از کابل آورده بود به من نشان داد و گفت که تو پدر نداری
که برایت بخرد. اگر من پدر ندارم، شما که پدرکلان من هستید و من نزد شما آمدم تا
برایم اسباب بازی تهیه کنید. پیرمرد درحالیکه نواسۀ کوچکش، آن طفل یتیم و به جا
ماند از پسرش را به آغوش میفشرد، اشک غم گوشۀ چشمان ظعیفش را پرکرد، به نواسه اش
قول داد که فردا یا پس فردا به بازار رفته و با چند اسباب بازی برای او و خواهرش
بر خواهد گشت. کودک با دستان کوچک و معصوم اش اشکها را از گونه هایش پاک و از پدر
کلان تشکر کرده و خندان از اطاق خارج شد.
با وجود اینکه پیرمرد بار سنگین غم واندوه را
باخود داشت، اشک و آه دیگری نیز بر بازوانش سنگینی کرد. باخود فکر کرد که نه پولی دارد
و نه توان کار، تا بتواند برای بازماندگان پسرش اسباب بازی بخرد. بعد از لحظۀ فکر
شور مردانگی و همت والای انسانی در وجودش به جنبش درآمد، از جا برخاست و تنها تفنگ
یازده تیرۀ قدیمی که از اجدادش برای او به ارث مانده بود از طاق برداشت. تفنگ را
پاک کرد، اما دید که فقط سه عدد مرمی باقی مانده است. تفنگ را آماده کرد و با خود
گفت "فردا انشأالله به کوه بابا رفته و یک آهو شکار میکنم و از فروش گوشت آن
در بازار برای نواسه هایم اسباب بازی تهیه میکنم".
صبح روز دیگر بعد از ادای فریضه اش تفنگ و عصایش
را برداشت و به طرف کوه بابا براه افتاد. وقتی به مقصد رسید بی صبرانه هرطرف را با
دقت تمام نگاه میکرد تا شاید آهویی را ببیند. نانی جوینی که به کمر بسته بود،باز
کرد و چند لقمۀ از آن برداشت و دوباره به راهش ادامه داد. بعد از لحظاتی پیرمرد
صدایی شنید، به پشت سرش نگاه کرد و دید که دو گرگ او را دنبال میکنند. با خود گفت
که اگر گرگ ها را با مرمی بزند، آهو را چطوری شکار کند و جواب نواسه هایش را چه
بدهد. او در حالیکه تفنگش را به طرف گرگ ها نشانه گرفته بود عقب نشینی میکرد. بعد
از لحظه عقب نشینی ناگهان پایش لغزید و از لبۀ سنگ بزرگ به زیر افتاده و از هوش
رفت. وقتی به هوش آمد هنوز چشمانش بسته بود که احساس کرد چیزی پیشانی اش را لیس
میزند، آهسته چشمانش را باز کرد و دید که یکی از گرگ ها پیشانی اش را نوازش میدهد
و دیگری چند قدمی دورتر ایستاده است. پیرمرد از فرط ترس از جا پرید و متوجه شد که
پایش شکسته و دیگر توان حرکت ندارد. نگاه نا امیدانه به هردو گرگ کرد، اما هردو
گرگ نه تنها که وحشی نبودند بلکه با نشان دادن همدردی خود را به او میمالیدند.
آنان نیز درک کرده بودند که چه مشکلات و مصیبتی بر مرد کهن سال سنگینی میکرد.
لحظاتی بعد گرگ ها پیرمرد را تنها گذاشته و رفتند. او لنگی اش را که دور تر از
خودش روی برف افتاده بود، برداشت و شکستگی پایش را بست. هرچه تقلا کرد که از جایش حرکت کند، اما نتوانست. نا امیدانه
به اطرافش نگاه کرد، دید از فاصلۀ دورتر چیزی به طرفش میآید. اینبار نیز کلمه
برزبان جاری کرد و روی برف دراز کشید. دقایقی گذشت که همان دو گرگ آهو برۀ زخمی را
نزد پیرمرد گذاشتند و خود دورتر ایستادند. پیرمرد چاقویش را از جیب واسکتش بیرون
آورده و به گلوی آهو بره گذاشته و گفت اللهُ اکبر.
لحظۀ بعد هردو گرگ آهوبره را روی سینۀ پیرمرد
گذاشتندو هردو بازوی بالاپوش پیرمرد را به دندان گرفته روی برف به طرف قریه کشیدند. وقتی در نزدیکی
چنبر رسیدند، پیرمرد را روی برف تنها گذاشته و دم شان را تکان داده و رفتند. گرگ
ها پیرمرد را ندریدند ولی شکستگی پایش باعث مرگ وی شد. در لحظاتی که پیرمرد به
دیار دیگر رخت سفر میبست، با چشمان اشک آلود به عروس ونواسه هایش نگاه میکرد و از
نواسه اش معذرت میخواست که نتوانست برایش اسباب بازی بخرد. بلاخره پیرمرد سنگینی
اندوه را بر بازوان تنها باقی ماندۀ فامیل و تنها سرپرست فامیل، مادر سه طفل یتیم
گذاشته و چشم از جهان فروبست.
رحیم زاده بامیان باستان
مؤرخۀ 2006/03/27
رحیم زاده بامیان باستان
مؤرخۀ 2006/03/27
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر