در این وبلاگ مطالب مختلف مربوط به افغانستان در مجموع و مخصوصاً هزاره ها در سراسر جهان، سایر مطالب و یادداشت های شخصی به نشر میرسد.
سلام هزارستان چشم براه نظرات، پیشنهادات و انتقادات سازندۀ شماست، و هم چنان از قلم بدستان گرامی میخواهد که دست نوشته هایشان را برای سلام هزارستان بفرستند تا زینت بخش صفحات آن گردد.

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

گوشۀ از یک خاطره:


دلم خیلی بیقرار بود، از اینکه مۀ غلیظی کوه های اطراف میدان هوایی را فرا گرفته بود و باران هم به شدت تمام میبارید و من نگران به تعویق افتادن بیشتر پرواز بودم. به ساعتم نگاهی کردم عقربۀ ساعت روی 10 صبح در حرکت بود. وقتی چشمانم را به آسمان دوختم، همچنان پوشیده از ابر های سیاه بود و باران همچنان میبارید. لحظاتی دشواری را سپری میکردم، قلبم به شدت تمام می تپید، بلی به شدت تمام!...
... و شب به سحر رسید. آنروز شنبه مرخۀ 26/12/1385 هجری شمسی که برابر بود با 2007/03/17 میلادی، حوالی ساعت شش صبح به وقت محلی کابل همگی آمادۀ رفتن به میدان هوایی شدیم. وقتی که به طرف میدان هوایی حرکت کردیم آسمان ابری بود و زمانیکه به میدان هوایی رسیدیم باران کماکان باریدن گرفت. ضربان قلبم وقتی دوچندان شد که مؤظفین درب خروجی میدان هوایی به همه کسانی که منتظر مسافران شان بودند، گفت " پرواز ترکیه- کابل تا ساعت 9 الی 9:30 قبل از ظهر به تعویق افتاده است" ، این در حالی بود که زمان تعیین شدۀ قبلی 7 صبح بود.
دلم خیلی بیقرار بود، از اینکه مۀ غلیظی کوه های اطراف میدان هوایی را فرا گرفته بود و باران هم به شدت تمام میبارید و من نگران به تعویق افتادن بیشتر پرواز بودم. به ساعتم نگاهی کردم عقربۀ ساعت روی 10 صبح در حرکت بود. وقتی چشمانم را به آسمان دوختم، همچنان پوشیده از ابر های سیاه بود و باران همچنان میبارید. لحظاتی دشواری را سپری میکردم، قلبم به شدت تمام می تپید، بلی به شدت تمام!
هر صدایی را با دقت گوش میکردم تا شاید صدای انجن طیاره ایی در حال فرود را بشنوم. لحظاتی بعد هوا کم کم رو به روشن شدن نهاد و از باریدن باران هم کاسته شد. غرق در افکار خودم بودم که صدای غرش انجن طیارۀ بزرگ را شنیدم، هرچه تلاش کردم که طیارۀ در حال فرود را ببینم، مؤفق نشدم. دقایقی بعد همه کسانی که منتظر بودند در مقابل درب خروجی صف کشیدیم و مسافرین هم کماکان شروع به خارج شدن از میدان هوایی کردند. چه لحظۀ حساس و خاطره انگیزی بود، چشمانم کنجکاو همه جا را دنبال گمشدۀ میگشت و قلبم به شدت تمام می تپید. بلاخره لحظۀ که سالها چشمانم در انتظارش بود فرا رسید. نمیدانم چطور از بین مردمانی که در مقابل درب خروجی ایستاده بودند راه باز کردم و خودم را به او که از همه کس برایم عزیز تر است رسانیدم. او را به آغوش گرفتم، اشک شوق بر گونه هایم سرازیر شده بود. لحظۀ که او را در دیار غربت تنهای تنها رها کرده بودم در حالیکه او کودکی بیش نبود، به خاطر آوردم. بغض شوق همچنان گلویم را میفشرد، نمیدانم که کی و چطور او را از آغوشم رها کرد. لحظۀ بعد اعضای خانواده، اقارب و دوستانم او را به آغوش گرفته و وی خوش آمدید میگفتند...
سخن آخر:
برادر عزیز و گرامی ام، به معبود و معشوق ما سوگند که در طول حیاتم برادری چون شما ندیده و حتی در باره اش نشنیده ام. آنهمه عشق، محبت، برادری، اخلاص، صمیمیت و یگانگی، فداکاری و از خود گذری که من در وجود شما دیده ام، حتی تاریخ انسانیت از نگاریدن آن به جز در بارۀ أیمۀ اطهار عاجز است. هرآنچه در وصف شما بنگارم اندک است، ولی دلم را با نوشتن چند سطری از آن خاطرۀ دل انگیز تسلی میدهم. در اخیر از معبود و مولایم میخواهم که برایم فرصتی دهد تا اندکی از آنهمه فداکاری شما را جبران کنم.
با تقدیم احترام
برادر شما براتعلی رحیم زاده
کابل 1386/01/04 هجری شمسی / 24/03/2007 میلادی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر