در این وبلاگ مطالب مختلف مربوط به افغانستان در مجموع و مخصوصاً هزاره ها در سراسر جهان، سایر مطالب و یادداشت های شخصی به نشر میرسد.
سلام هزارستان چشم براه نظرات، پیشنهادات و انتقادات سازندۀ شماست، و هم چنان از قلم بدستان گرامی میخواهد که دست نوشته هایشان را برای سلام هزارستان بفرستند تا زینت بخش صفحات آن گردد.

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

من نگرانم یا شوخی می‌کنم؟

من اگر نگران باشم مثل آن دختری می‌شوم که وقتی بینی بریده‌ی عایشه را در تلویزیون دید، یک ماه تمام خوابش پرید و دیوانه شد و خود را به جای عایشه دید که با دستان پرخون بینی و گوش بریده اش را به مشتاقان نگران‌نما نشان می‌دهد و یا این بینی بریده را در اسکل رنگ‌هایش نقاشی می‌کند و از عقب این بینی بریده کوچه به کوچه می‌دود و آن را نمی‌یابد.... مثل او می‌شوم که از نگرانی یک مشت عقده شد و در خود تپید و گریست و به مرز دیوانگی رسید....

من نگرانم یا شوخی می‌کنم؟
(دوستی زنگ زد و پرسید که آیا فلان برنامه را در تلویزیون طلوع دیده‌ام؟ ... معلوم بود که ندیده بودم. وقتی جوابم را شنید، طعنه زد که مگر من نگرانی ندارم و از خون و دردی که مردم در انتظار شان است، تکان نمی‌خورم و کاری نمی‌کنم.... وقتی خشم و طعنه از حد بیرون رفت، به سادگی گفتم: نه، راستی راستی نگران نیستم، دارم شوخی می‌کنم. و گفتم:...)
امریکایی‌ها نگران اند که بار جنگ افغانستان کمر شان را خم کرده و یک سرباز برای شان سالانه یک میلیون و دو صد هزار دالر هزینه بار می‌کند و هر روز به طور متوسط دو خانواده‌ی متمدن و قرن بیست و یکمی امریکایی را در برابر جسد پرخون عزیزش به ماتم می‌نشاند. برای اینکه این نگرانی خاتمه بیابد «به هر قیمتی» حاضر است تن دهد و خود را از شر آن نجات دهد. می‌گوید: طالبان دشمن ما نیست و حاضریم با آنها مذاکره کنیم و هرچه می‌خواهند برای شان بدهیم تا دست شان از گریبان ما کوتاه شود.
طالبان نگران اند که جنگ به خاطر خدا و اسلام تیر پشت شان را شکسته و صدها تن از بهترین رهبران و فرماندهان شان را از آنان گرفته و در سه ماه 650 نفر شان در عملیات شبانه یا کشته شده و یا به زندان افتاده اند. برای این نگرانی حاضر اند با "کافران" مذاکره کنند و هر شرطی را بپذیرند تا دامن شان از جنگلی که گیرش انداخته است، رها شود.
گلبدین حکمتیار نگران است که چهار دهه جنگ و کوه به کوه رفتن بدنامی و رنجش را گذاشته است روی دست و دامن او، و بهره‌اش را ارغندیوال و سباوون و فاروق وردک و کریم خرم برداشته و در ارگ و دالان‌های وزارت لمیده اند. برای این نگرانی حاضر است پای در هر کوچه‌ای بگذارد و پشت هر دروازه‌ای بایستد و از قداست و پاکی‌ ایدئولوژیکش، همانگونه که یک بار در برابر جنرال دوستم چشم پوشیده بود، باز هم چشم بپوشد تا این نگرانی رفع شود.
رهبران شورای نظار نگران اند که نشود تاک‌های سوخته‌ی شمالی تصویر چشمان شان  شود و یا دشنه‌ی , انتقام آوارگی از شهر و دیار را بر آنها تحمیل کند. برای رفع این نگرانی است که شب و روز نمی‌شناسند و طرح می‌ریزند و آمادگی می‌گیرند و نیرو و امکان بسیج می‌کنند و به چهار گوشه‌ی دنیا سفر می‌کنند تا مگر چاره‌ای پیدا کنند.
رهبران پشتون نگران اند که این وضعیت سیاه تا کی دوام می‌کند و این سایه‌ی شوم جنگ و ناامنی و عملیات شبانه تا کی هستی پشتون را می‌خورد و این طالب تا کی بر هستی پشتون حاکم می‌ماند و این بدنامی و سیه‌روزی تا کی پیشانی پشتون را می‌سوزاند.... این است که برای رفع آن، هر چه می‌توانند می‌کنند و هر چه طعنه است می‌شنوند و هر دری را بلد اند می‌کوبند و به هر کسی دست‌شان می‌رسد التماس می‌کنند و اگر دست‌شان نمی‌رسد، صدا می‌زنند ... و هر کاری می‌کنند برای اینکه این نگرانی رفع شود و آنچه را به خاطر از دست‌ندادنش خون دل خورده اند، به راحتی و رایگان از دست ندهند.
***
اما من چه؟ آیا راستی راستی من هم نگرانم؟ آیا راستی راستی نگرانی من هم از همین جنس است که دیگران دارند؟ .... نکند دارم شوخی می‌کنم:
من رهبرم و وزیرم و وکیلم و پیشگام جریان ملی و دموکراتیکم و خانواده و زنان و قصر و موتر و بادی‌گاردهایم در کنارم و در برابر چشمانم صف کشیده اند و نگرانی من کمرنگ شدن لبخند بر لبان سرخ‌کرده‌ی اینان است. من نگرانم که شیشه‌ی دودی موترم گرد نگیرد و یا جوالی و درمانده‌ای در مسیر کاروانم سبز نشود و نشئه‌ی پُز دادن در مسیر رفتن به ارگ و وزارت و مهمانی و شورای ملی را از من نگیرد. برای رفع این نگرانی است که هر کاری باشد می‌کنم، ... هر کاری! (دل تان نگیرد، حاضرم هر کاری کنم!! قسم می‌خورم تا باور کنید!) ... آمدن کوچی در دایمیرداد و خوات، و یا آنچه از میز مذاکره‌ی طالب و حزب اسلامی و امریکا بیرون می‌شود، نگرانی من نیست، سرگرمی من است و هر وقتی بیکار ماندم به آن می‌پردازم آنهم به شرطی که ....
من استاد دانشگاهم و نویسنده‌ام و شاعرم و اهل ذوق و هنرم و نگرانی‌ام محاسبه‌ی تناسب دالر و افغانی در کارم است و گرفتن نوبت برای سیمینار و کنفرانس، و یا اینکه چند کلاس را در چند جای بیشتر می‌توانم بگیرم و آخر هر دو ماه سفری برای دیدار محبوبه‌های دلم داشته باشم و از پارک و میله و زیارتی نصیب ببرم .... برای این نگرانی است که هر جاری می‌زنم و هر عقده‌ای را باز می‌کنم و هر صدفی را می‌شکافم، نه اینکه برای گفتن یک حرف جنجالی که به مزاج ارباب رجوع بر بخورد، مرتکب حماقتی شوم که آبروی هر چه استاد و دانشمند و متفکر و اهل محاسبه است، برباد رود.... آمدن کوچی در دایمیرداد و خوات، و یا آنچه از میز مذاکره‌ی طالب و حزب اسلامی و امریکا بیرون می‌شود، نگرانی من نیز نیست، سرگرمی من است و ...
من تاجرم (فرقی نمی‌کند متاعم اقتصاد باشد یا سیاست یا دین). نگرانی من معامله است، چه معامله‌ی خون و جان و ناموس آدم، و چه معامله‌ی سنگ و چوب و نان و زمین و خانه‌ی مردم. برای رفع این نگرانی هر چه هوش و هواس دارم بسیج می‌کنم و هر چه فوت و فن است به کار می‌بندم تا از قافله‌ی رقیبان و حریفان پس نمانم، نه اینکه با بی‌احتیاطی کیسه‌ام را خالی کنم یا نان و موتر و لکزیس و کروزینم را آسیب برسانم.... آمدن کوچی در دایمیرداد و خوات، و یا آنچه از میز مذاکره‌ی طالب و حزب اسلامی و امریکا بیرون می‌شود، نگرانی من نیز نیست، سرگرمی من است و ....
من ساکن سرزمین خوشبختم و خود را به آب و آتش زده ام تا به این خوش‌بختی رسیده ام و نگرانی‌ام سال نو بچه‌ها و محبوبه‌ی دلم است و میله‌ی آخر هفته و موزه و نمایش و هلوین و روز سپاس‌گزاری و نان و لباس و فیس مکتب دردانه‌ها. می‌دانم اینجا ملک بدی است ، اگر ندوم پس می‌مانم و هیچ کسی به دادم نمی‌رسد و به حال خودم و بچه‌ها و خانمم رحم نمی‌کند. برای رفع این نگرانی است که مراقبم دکانم یک ساعت تخته نماند، مشتری‌ام با پیشانی‌ترشی‌ام رم نکند، صاحب‌کارم به جرم تنبلی و بی‌هوشی و بی‌جُونگی سبکدوشم نکند... آمدن کوچی در دایمیرداد و خوات، و یا آنچه از میز مذاکره‌ی طالب و حزب اسلامی و امریکا بیرون می‌شود، نگرانی من نیز نیست، سرگرمی من است و ....
***
آیا راستی راستی من نگرانم و نگرانی من از همان جنسی است که امریکایی و طالب و حزب اسلامی و پشتون و تاجیک دارد؟
نه خیر، من اگر نگران باشم کسی غیر از این هستم که هستم.
من اگر نگران باشم می‌دانم که جامعه و سیاست آن به طور قطع بی‌صاحب نیست. به ده‌ها رهبر و وکیل و سیاستمدار و حزب‌دار و تیکه‌دار دارد که هر کدام لنگه‌ای از مرجعیت سیاسی را می‌چرخانند. من اگر نگران باشم، حد اقل برای صحت و سقم این نگرانی خود می‌روم و از اینها یک بار می‌پرسم که وضعیت از چه قرار است و چه باید کرد و چه باید نکرد؟ اگر جواب دادند، رفع نگرانی کرده ام و اگر جواب ندادند، ساده و صاف می‌پرسم که پس برای چه اینجا نشسته اید و راه را بند انداخته اید؟ ... مگر شما را برای غسل و طهارت و استنجا برده اند و آنجا در مقام رهبری و نمایندگی و سیاست قرار داده اند؟
من اگر نگران باشم، حد اقل دو ساعت از آخرین روز کاری خود را قربانی می‌کنم و با پنج نفر نگران دیگر می‌نشینم و می‌گویم که راستی کوچی می‌آید و طالب می‌آید و قتل عام می‌شویم و دوران امیرعبدالرحمن تکرار می‌شود، ... ببینیم که ما در سهم خود چه کار می‌توانیم؟ چه حرفی گفته می‌توانیم؟ چه گرهی از کار گشوده می‌توانیم؟...
من اگر نگران باشم، وقتی در ختم کار و مصروفیت روزانه برای جمهوری سکوت پیام و نوشته و نظر نوشتم، یک بار سر به گریبان خود نیز فرو می‌برم و خواب شبم را آشفته می‌کنم و از آبرو و اعتباری که دارم هزینه می‌کنم تا برای رفع این نگرانی هم که شده، به دروازه‌ای سر بزنم و به انسان دیگری از جنس خودم فریادی برسانم و دستی را روی دستی بگذارم و دلی را امیدی ببخشم و گامی را نیرویی، تا اگر خدا خواست و گشایشی آمد، جلو فاجعه را بگیریم و اگر احیاناً بدبیاری شد، ما از اولین بازندگان نباشیم و اولین قربانی‌ها را دم دروازه‌ی ما انبار نکنند و اولین اشک را روی گونه‌های مادران و دختران ما ننشانند.
من اگر نگران باشم مثل آن دختری می‌شوم که وقتی بینی بریده‌ی عایشه را در تلویزیون دید، یک ماه تمام خوابش پرید و دیوانه شد و خود را به جای عایشه دید که با دستان پرخون بینی و گوش بریده اش را به مشتاقان نگران‌نما نشان می‌دهد و یا این بینی بریده را در اسکل رنگ‌هایش نقاشی می‌کند و از عقب این بینی بریده کوچه به کوچه می‌دود و آن را نمی‌یابد.... مثل او می‌شوم که از نگرانی یک مشت عقده شد و در خود تپید و گریست و به مرز دیوانگی رسید....
من اگر نگران باشم مثل آن دختر دیگری می‌شوم که خود را در سیمای سحرگل می‌بیند که در زیر خانه‌ی منزل افتاده است و با آتش داغ می‌شود و ناخن‌هایش را می‌برند و موهایش را می‌کنند تا رضایت دهد برای ارضای شکم و هوس دیگران تن‌فروشی کند و گرنه در نم زیرخانه و داغی آتش و تیزی کارد و برندگی انبور حسابش را پس می‌دهد. من اگر نگران باشم مثل او دیوانه می‌شوم و از درس و دانشگاه و کار و بهره‌ی جوانی می‌مانم و پژمرده می‌شوم و از خواب فریاد می‌زنم ...
من اگر نگران باشم مثل آن دختر دیگری می‌شوم که از شنیدن برگشت طالب می‌نشیند و جیغ می‌زند و جیغش را در یک کلام می‌ریزد و بر سر هر کسی که نزدیکش بود می‌ریزد ... و من هم اگر نگران باشم مثل او آتش می‌شوم و دود می‌شوم و فریاد می‌شوم و کلمه می‌شوم و کلام می‌شوم و طعنه می‌شوم و دشنام می‌شوم و می‌تپم و ناآرام می‌شوم، ...
مگر برای رفع نگرانی‌های دیگرم که اصلی‌تر و مهم‌تر و فوری‌تر اند، به چنین وضعی گرفتار نمی‌شوم؟...
این است که می‌گویم:
من نگران نیستم و دارم شوخی می‌کنم و شما هم لطفاً این شوخی را بر من سخت نگیرید و بگذارید لحظه‌ای ....
نویسنده: استاد عزیز رویش
منبع: افشار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر