دلم برای خودم میسوزد. من دارم در همین فرهنگ و محیط زندگی میکنم و ناگزیرم هر روز در لای مناسبات و روابط آن نفس بکشم و راه بروم. وقتی میبینم که در ممالک دیگر، مردم و دولت، دوشادوش هم، فرهنگشان را احترام میکنند وطبرای غنامندی آن از هیچگونه تلاشی دریغ نمی کنند، با این سوال مواجه میشوم که پس ما چرا چنین نباشیم؟...
چادر سبز و لباس سرخ خامکدوزی شده میخواهم....
زینب حیدری
نویسنده: زینب حیدریوقتی به بچههای کوچههای برچی و گوشه کنار کابل نگاه میکنم، وقتی به زبان بد و رفتارهای ناهنجاری که فضای شهر ما را پوشانده است، نگاه میکنم، وقتی به سرک و دهن خانههای مردم نگاه میکنم، به داشتن فرهنگی که از خودبیگانگی و فحش و ناسزا زینت آن است، تأسف میخورم.میگویند: اگر میخواهید سطح فرهنگ و رشد مدنی یک جامعه را درک کنید، به طرز بیان و حرف زدن مردم آن توجه کنید. بچههای کوچههای برچی و گوشه کنار کابل هنوز قد از خاک بلند نکرده اند، اما مادران و خواهران شان را در کوچه لیلام میکنند و هر چه از دهنشان در میآید به یکدیگر میگویند. با خود میاندیشم مسئول کیست و چه کسی و از کجا باید به اصلاح این فرهنگ اقدام کند؟به بزرگان نگاه میکنم. دیگر کودک حساب نمیشوند، اما سرگرمی قشنگشان سگجنگی است. سگجنگی چه فرهنگی را نشان میدهد و از لحاظ روانی چه چیزی را در جامعه برملا میکند. میشنوم که سگجنگی از دیرزمان در این کشور رایج بوده است و کمپنی زمانی جای مشهور برای سگجنگی بوده است.وارد خیابان میشوم. نه تنها کودکان خوردسال، بلکه عابرانی که اغلب بزرگسال اند، زینت زبان شان ناسزا و حرفهای زشت و ناصواب است. نمیدانم که این حرفهای زشت و ناصواب از خانه به کوچه میآیند یا از کوچه به خانه میروند، اما میدانم که نوعی رابطه میان کوچه و خانه وجود دارد و هر دو از همدیگر متأثر میشوند.این اگر کل فرهنگ من و محیطی که در آن زندگی میکنم، نباشد به یقین که بخش مهمی از آن هست. من با همین فرهنگ و در همین محیط بزرگ میشوم و هر روز با تصویرهایی روبه رو می شوم که آینهی این فرهنگ و محیط اند.... باز هم از خود میپرسم که سهم من در بهبودبخشیدن این وضعیت ناهنجار چه خواهد بود؟یکی از مشکلات عمده این است که خانوادهها، بدون وقفه تا میتوانند فرزند به دنیا میآورند، بدون اینکه به تربیت سالم و آیندهی آنها فکر کنند. هنوز اطفال شان درست راه رفتن را بلد نشده اند که خانوادهها، بدون توجه و مراقبت لازم، آنها را به دست کوچهها میسپارند و این کوچههایند که آنها را بزرگ میکنند و کوچه به جای آغوش مادر محل تربیت و پرورش آنها میشود. کودکان، سالهای آزگار، یکی در کنار هم، در کوچهها بزرگ میشوند و دست آخر هم به خیابانها سر میکشند و هر شغل و کاری که گیر شان بیاید، دهن و رفتار شان همان فرهنگی را بازتاب میبخشد که از کوچه گرفته اند و حالا آن را داخل خیابان آورده اند. آنگاه است که دیده میشود بدون هراس و بدون درنگ، هزاران حرکت زشت را انجام میدهند، تا میتوانند زن و خواهر و دختر مردم را اذیت میکنند و یک لحظه فکر نمیکنند که این زن و خواهر و دختر یکی از بستگان خود اوست، با این تفاوت، که شاید اکنون کسی را اذیت میکند به فکر اینکه به او ارتباطی ندارد حالانکه کسی دیگر از جنس او، آن سوتر کسی دیگر را اذیت میکند که به او ارتباط دارد. این یکی شاید زن و خواهر و دختر آن یکی باشد و آن یکی زن و دختر و خواهر این یکی.دیروز، در راه، از همین شکل، حادثهی بدی اتفاق افتاد. یکی از کلینرها حرکت زشتی را در مقابل یک دختر انجام داد. کسی پیدا شد که گویا با آن دختر نسبتی داشت و بعد حسابی درگیری پیش آمد. باز هم فحش و ناسزا و لحن بد...*دلم برای خودم میسوزد. من دارم در همین فرهنگ و محیط زندگی میکنم و ناگزیرم هر روز در لای مناسبات و روابط آن نفس بکشم و راه بروم. وقتی میبینم که در ممالک دیگر، مردم و دولت، دوشادوش هم، فرهنگشان را احترام میکنند وطبرای غنامندی آن از هیچگونه تلاشی دریغ نمی کنند، با این سوال مواجه میشوم که پس ما چرا چنین نباشیم؟گویا مردمان کشورهای دیگر به این باور رسیده اند که غنامندی فرهنگ و هنر شان باعث میشود تا تمام بخشهای سیاسی، و اقتصادی، علمی، ... آنها رشد کند. آنها دریافته اند که رشد سیاست، اقتصاد، ... به غنامندی فرهنگ و هنر شان بستگی دارد. به همین خاطر است برای اصلاح و بهبودی و غنامندی فرهنگ و هنر خود هر کاری از دست شان بیاید انجام میدهند.اینجا وضع من چیزی دیگر است. وقتی با زبان هزارگی حرف میزنم آن هم در کشور خود، و در میان جامعهی خود، خیلی از اطرافیانم به من میخندند! جالب این است که دوستانم در دانشگاه که همه پشتون و تاجیک و ازبک هستند، به زبان من عادت کرده اند و هرگز در جریان سال تحصیلی ندیده ام که بر من خندیده باشند. اما خیلی از دوستان دیگرم که هزاره هم هستند به زبان هزارگی من میخندند و مرا مسخره میکنند. حتی یادم میآید یکی از استادانم با لحن عجیبی گفت: این چی لحنی است که تو حرف میزنی! و این برایم خیلی جالب بود.متأسفانه خیلیها با لهجهی ایرانی و یا هم به لهجهی کویتهگی حرف میزنند. بعضیها حتی کوشش میکنند در صحبت شان از لهجهی انگلیسی استفاده کنند و این را یک نوع شخصیت برای خود میشمارند. اما من که با زبان هزارگیام حرف میزنم به من میخندند. من با بیان این حرف تعصب نشان نمیدهم اما با خود فکر میکنم که چرا لهجهی سخن گفتن ما هم مایهی تفاخر یا شرمندگی ما حساب میشود؟... این واقعیت، چه نکتهای را در فرهنگ جامعهی ما نشان می دهد؟بدبختانه، این بیگانی با فرهنگ خودی در جامعهی ما به نوعی غلبه یافته است که به سادگی میتوان اثرات آن را مشاهده کرد. این واقعیت را میتوانیم به راحتی حس کنیم. هنوز هم خیلیها دوست دارند پوشش ایرانی داشته باشند و ایرانی حرف بزنند و افتخار هم میکنند. هنوز هم خیلیها لباسهای پاکستانی و هندی و غربی میپوشند و افتخار هم میکنند. خیلیها هم لباسهای عربی و ترکی را ترجیح میدهند. اما لباس و زبان و فرهنگ خود را ننگ میدانند.... با خود فکر میکنم که ما چگونه میتوانیم فرهنگمان را غنامند کنیم در صورتی که نه چیزی از فرهنگ خود میدانیم و بدتر از آن، از این فرهنگ ننگ میخوریم و انتساب خود به آن را کسر شأن خود میدانیم و حاضر نیستیم قبولش کنیم... با خود میاندیشم که چگونه میتوانیم با این بیگانگی با فرهنگ مبارزه کنیم؟ چگونه میتوانیم فرهنگ خود را و خود را احترام کنیم؟ با خود فکر میکنم که چگونه میتوانیم از دیگران توقع داشته باشیم تا ما را احترام کنند، وقتی هیچ توجهی به فرهنگ خود نداریم و از آن فرار میکنیم؟*می خواهم لباسی بپوشم که احساس شخصیت کنم و حس کنم که خودم هستم. دلم نمیخواهد با پوشش ایرانی مهر ایرانیگگ بخورم و یا هم پاکستانیگگ. وقتی در کوچه و بازار راه میرویم کسی را نمیبینیم که با لباس محلی خودمان بیرون آمده باشد، حتی خودم. چرا که مطمین هستم اگر این کار را کنم خیلیها فکر میکنند که خیلی رمانتیک و خیالاتی شده ام و باز هم از روی احساسات حرف میزنم.میبینم دُبی هر چه باشد، از افغانستان عقبماندهتر نیست! اما مردم این کشور، با آن همه پیشرفتی که کرده اند، هم از لحاظ تجارتی و هم از لحاظ اقتصادی و با تکنولوژی روز نیز پیش می روند، باز هم، حتی در ادارات خود لباس رسمی شان همان لباس بلند سفید با شالی است که به دور سر شان میپیچانند. در میدان هوایی دُبی همه پشت میز کار شان با لباس رسمی نشسته اند و کار میکنند و این نشان میدهد که چقدر به فرهنگشان ارزش قایل اند و آن را احترام میکنند. این را به عنوان مقایسه گفتم. میتوان مثالهای دیگری را از رفتار جاپانیها، هندیها، کوریاییها و جاهای مختلف یاد کرد.من یک دختر هزاره ام. رشتهام نقاشی است و در دانشگاه در دانشکده ی هنرهای زیبا تحصیل میکنم. اما هنوز هم مانتو شلوار ایرانی و پنجابی هندی و پاکستانی و لباس هندی و لباسهایی را میپوشم که از چین میآیند! با خود فکر میکنم اگر من لباس هزارگی بپوشم بر هنر و ذوق هنریام چه تأثیر منفی و بد میگذارد و چه اثر مثبت و خوب. سخن گفتن با زبان و لهجهی خودم سوال دیگر است. اما وقتی من از زبان خود، از لباس خود، شرم داشته باشم و به آن احترام نکنم، چگونه میتوانم فرهنگم را از این بی همهچیزی در بیاورم و توقع داشته باشم که دیگران مرا احترام کنند؟لباس هزارگی ما چقدر جالب و زیبا است. میتوانیم با این لباس، بهترین پوشش را داشته باشیم. کسانی م که اهل مُد و فیشن هستند میتوانند به قول خود شان استایل بزنند و کسی هم که میخواهد محجوب باشد میتواند خود را به راحتی و زیبایی در این لباس بپوشاند. فکر نمیکنم کت و شلوار و یا لباسهای چینی و ایرانی و یا شلوار جین و کوبای از لباس هزارگی باارزشتر باشد.*دلم برای فرهنگ خودم تنگ شده است. به زبان و لهجهی خودم که با آن احساس یگانگی و راحتی میکنم. به محبت و صمیمت و پاکیزگی کوچههایی که مرا با نوازش و احترام در خود جای دهند. دلم برای یک دست لباس هزارگی سرخ و خامکدوزی شده و چادر سبز خامکی پر میزند. دلم میخواهد بتوانم به راحتی و سادگی بگویم که من خودم هستم. زینبم و میخواهم مثل همه باشم، مثل خودم باشم...کاش میشد همهی دخترهای هزاره، پشتون، تاجیک، ازبک و دیگر مناطق کشور ما لباس خودمان را می پوشیدیم و خود را از این بیهویتیای که گیر آن افتاده ایم، خلاص میکردیم. از شر ایرانیگگ و پاکستانیگگ و چادری طالبانی خلاص رهایی مییافتیم. کاش همه با هم با همان لباس دانشگاه میرفتیم، با همان لباس سر کارمان میرفتیم، با همان لباس و با لهجهای که در درون خانههای خود احساس راحتی میکنیم، فرهنگمان را غنامند میکردیم و به خود هویت میدادیم. این کاشها، خواستههای ابتدایی اند. میدانم که برای بعضیها سطحی و کوچک و پیشپاافتاده خواهند بود. اما من، زینب حیدری، نقاش رشتهی هنرهای زیبا، این را یک گام هنری میدانم و حس میکنم با آن، به جای فرار از خود، نزدیکی به خود را تمرین میکردیم. این را برای دوستانم در دانشگاه نیز گفته ام...کاش خانوادهای ما در قبال تربیت بچههایشان احساس مسئولیت میکردند. کاش نظام تربیتی و آموزشی ما از خانه تا مکتب و دانشگاه به گونهای بازسازی میشد که به جای کلمات زشت و ناهنجار کوچهای کلمات پر از محبت و عطوفت و صمیمیت را در فضای روابط خود پخش میکردیم. کاش به جای کینه و نفرت، دستهای ما برای نوازش همدیگر ما دراز میشد. کاش کودکان ما به جای خشونت و تشر، عشق و نگاههای پرمهر را تجربه میکردند. کاش دمبوره و رباب ساز دلمان میشد. کاش همان تشلهبازی و گدیپرانبازی بچهها را به دنبال هم ردیف میکرد و در دستههای رقیب کنار هم میآورد و خلوت کوچهها را رنگ میداد، نه صدای عف زدن سگ و یا دشنام عابری که به تو هیچ کاری ندارد جز اینکه هوسش گل کرده است حرفی بگوید تا تو را اذیت کند و نشان دهد که تو یک دختری یا تو یک زنی و یا تو از جنس دیگران نیستی...
منبع: افشار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر