در این وبلاگ مطالب مختلف مربوط به افغانستان در مجموع و مخصوصاً هزاره ها در سراسر جهان، سایر مطالب و یادداشت های شخصی به نشر میرسد.
سلام هزارستان چشم براه نظرات، پیشنهادات و انتقادات سازندۀ شماست، و هم چنان از قلم بدستان گرامی میخواهد که دست نوشته هایشان را برای سلام هزارستان بفرستند تا زینت بخش صفحات آن گردد.

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

سخنی که با خون نوشته شد



بياييد يك بار تصور كنيد كه اگر بابه‌مزاري از اينجا به شمال كابل مي‌رفت، ولو زنده هم مي‌ماند، آيا واقعاً امروز براي ما و براي تاريخ همين گونه تصوير داشت كه دارد؟ آيا كسي هست كه براي اين تصور خود ضمانتي هم داشته باشد؟ فكر نمي‌كنم. زيرا مي‌دانم كساني كه در طول دو سال و هشت ماه حتي صداي بابه‌مزاري را تحمل نمي‌توانستند، براي او آن عزتي را كه مي‌خواست و دوست داشت، فراهم نمي‌توانستند و مهم‌تر از آن، بابه‌مزاري كسي نبود كه عزت خود را از كساني گدايي كند كه خود محتاج عزت اند. متوجه مي‌شويد؟ عزت گدايي نمي‌شود...

بسم الله الرحمن الرحيم
«فاصبر، ان وعد الله حق، ولايستخفنك الذين لايوقنون» (قرآنکریم)
صبر و شكيبايي پيشه كن كه وعده‌ي خدا حق است و كساني كه يقين نمي‌كنند تو را به وحشت نيندازند.
در جايي كه امروز من پيش روي شما ايستاده ام زماني ديگر كس ديگري مي‌ايستاد كه امروز نيست و ما به يادبود او حرف مي‌زنيم و خاطره‌هاي او را براي همديگر تكرار مي‌كنيم. دقيقاً در همين نقطه‌اي كه من ايستاده ام، بابه‌مزاري مي‌ايستاد و از پشت همين مايكي كه من سخن مي‌گويم بابه‌مزاري سخن مي‌گفت. شايد مسجد امام‌خميني يكي از پرخاطره‌ترين دوره‌هاي زندگي بابه‌مزاري در طول دوران زندگي او، به خصوص در غرب كابل، بوده است. رفته رفته خود بابه‌مزاري هم با اين مسجد به گونه‌ي خاصي اُنس گرفته بود و وقتي گفته مي‌شد كه در كجا بايد محفل سخنراني برگزار شود، خيلي ساده مي‌گفت: مسجد امام خميني.
از همين جاست كه مي‌گويم اين مسجد با نام و خاطره‌هاي بابه‌مزاري پيوند دگرگونه‌اي دارد. خاطره‌هاي بابه‌مزاري هميشه در اين مسجد تكرار مي‌شود. دوست دارم امروز به عنوان يكي از فرزندان شما و به عنوان يك معلم براي دانش‌آموزاني كه چهار روزي را در كلاس درس با من بوده اند، نكته‌هايي را از بابه‌مزاري ياد كنم كه بيشتر جنبه‌ي آموزندگي دارد.
اگر اين سخنان اندكي خستگي ايجاد كرد، اميدوارم به خاطر نكته‌هايي كه احياناً در آن وجود داشته باشد، تحمل كنيد. كوشش مي‌كنم لحن سخنم را نيز متناسب با اين فضا و محيطي كه داريم ساده‌تر و سهل‌تر انتخاب كنم.
و اما پيش از اينكه حرف اصلي خود را بگويم بگذاريد يك نكته را تذكر دهم: به نظر من بابه ‌مزاري مانند يك گره است كه تا كنون به رغم حرف‌هاي زيادي كه در موردش گفته شده، به هيچ صورت باز نشده است و تا حالا تقريباً همه مثل يك تابو به اين گره نگاه كرده اند و كسي جرأت نكرده يا نخواسته به آن دست بزند و آن را باز كند. باور من اين است كه تا وقتي اين گره باز نشود تاريخ سياسي افغانستان هرگز تغيير نمي‌كند. حد اقل در افغانستان هر تحولي بيايد، ديد، مناسبات و رابطه‌اي كه در اين كشور در برابر جامعه‌ي هزاره وجود دارد، تغيير نمي‌كند. بنابراين، شناخت بابه‌مزاري يا سخن گفتن در مورد او در واقع تلاش كردن براي باز كردن همين گره نيز هست. بايد تلاش كنيم بفهميم كه بابه‌مزاري كي بود و در زمان خود چه كار كرد و بعد از او پيامش براي ما چه است؟
نكته‌ي دوم اين است كه مرور بابه‌مزاري و ياد او مرور عقده‌ها و كينه‌هاي تاريخ نيست. مرور عبرت‌ها و آگاهي‌هاي تاريخ است. ما با ياد كردن و يا مرور كردن خود، بابه‌مزاري را زنده نمي‌توانيم، اما مي‌توانيم تجربه‌ها و آموزش‌هاي او را مرور كنيم و از آن عبرت‌اندوزانه بياموزيم.
در قسمتي از صحبت‌هايي كه آقاي مقداد صالحي، مجري برنامه داشت، گفته شد كه از زمان بابه‌مزاري، يعني از آخرين لحظاتي كه او در ميان ما بود، چهارده سال مي‌گذرد. به تعبيري ديگر، كسي كه دقيقاً در روز شهادت بابه‌مزاري متولد شده است، اكنون چهارده ساله است. آدم چهارده ساله آدم كوچكي نيست. آدم چهارده ساله مسئول سرنوشت خود است. خيلي‌هايي كه اكنون در اينجا هستند چهارده سال دارند. اما از زماني كه اينها متولد شدند ديگر صداي بابه‌مزاري را به شكل زنده در گوش‌هاي خود نشنيدند. خيلي از كساني ديگر كه حالا شانزده و هجده و بيست ساله هم هستند در زمان بابه‌مزاري خيلي بزرگ نبوده اند تا بابه‌مزاري و حرف‌ها و كارهاي او را به روشني، مثل من يا مثل ساير دوستاني كه اينجا هستند، به ياد داشته باشند. بنابراين، سخن گفتن از بابه‌مزاري در حقيقت اداي رسالتي در تاريخ نيز هست: ما با سخن‌گفتن از بابه‌مزاري در واقع تلاش مي‌كنيم دو برهه‌اي از تاريخ را به هم پيوند بزنيم. من يا آقاي ناصري يا حاجي نورحسن كه در كنارم هستند، در واقع يكي از همان حلقه‌هاي وصلي هستيم كه به عنوان شاهداني از دوران بابه‌مزاري در كنار شما قرار داريم و هر حرفي كه مي‌زنيم، دقيقاً شهادتي از دوران بابه‌مزاري است. ما براي شما شهادت مي‌دهيم كه بابه‌مزاري كي بود، چه مي‌خواست و چه كارنامه‌هايي از خود بر جاي نهاد.
اغلب با خود فكر مي‌كنم كه شايد اگر ما نيز اندكي شهامت و شجاعت مي‌داشتيم امروز در جاي آن عكس‌ها قرار مي‌داشتيم. اين عكس‌ها مال شهيداني است كه اكنون در ميان ما نيستند. اما شايد اين هم يكي از نكته‌هاي ظريف در اقتضاهاي تاريخ باشد كه ما آنجا نباشيم و بياييم اينجا پيش روي شما بايستيم و به عنوان يك شخص زنده با شما حرف بزنيم و بگوييم كه آنها هم مثل همه‌ي ما آدم بودند و آنها هم مثل همه‌ي ما آرمان و آرزويي داشتند. بگذاريد بگويم كه خيلي‌هاي آن جمع آنقدر مغرور و سربلند و عزتمند بودند كه هرگز تصور نمي‌كردند يك روز، به اندازه‌ي يك لحظه، چشم شان در برابر كسي فرو بيفتد. آنها اشخاص فوق‌العاده سربلند و عزتمند بودند و اگر قرار باشد زندگي با عزت و سربلندي ارزش داشته باشد، بايد امروز آنها زنده مي‌بودند نه من يا امثال من. درست مي‌گويم؟ به ياد داشته باشيم كه زندگي با عزت زيباست و آنها كساني بودند كه عزت را در زندگي ارج مي‌گذاشتند و احترام مي‌كردند. به نظر من، امروز هر حرفي بزنيم و يادي از اين عزيزان عزتمند خود نكنيم، به خود خيانت كرده ايم. ما هيچ چيزي را در تاريخ و سرنوشت خود عظيم‌تر و بزرگ‌تر از ياد و خاطره‌هاي اين عزيزان خود نداريم. سخن و يادكردن از اينها، نوعي اداي دين انساني ماست. اين سخن گفتن و يادكردن، سخن گفتن و يادكردن از يك فيلسوف و شاه و نخبه‌ي جامعه نيست. از گمنام‌ترين انساني است كه دوره‌اي را در چشم هيچ كسي جا نداشته، دوره‌اي را به عنوان چوب سوخت تلقي شده، و دوره‌اي ديگر خود زير خاك خفته و خيلي از بازماندگان آواره و گرسنه و منتظر را روي كوچه‌ها رها كرده است. براي اينها كسي مراسم نمي‌گيرد. اينها برده‌زادگان تاريخ در آخر قرن بيستم بوده اند.
نام‌هايي را كه اكثريت اين جمع روي خود گذاشته بودند دقت كنيد. به نظر من خيلي جالب است: جِندي، ديوانه، شيشه‌خور، مارخور و از اين دست اسم‌ها. مي‌دانم خيلي‌ها اكنون از اين اسم‌ها احساس خوشي پيدا نمي‌كنند و شايد خيلي‌ها دل‌شان بالا بيايد. اما به ياد داشته باشيد كه اينها مردمان عادي نبودند كه در زماني عادي زندگي داشته باشند. اينها در عصري كه آدم‌كشي و آدم‌خوري مُد روز بود، با لقب ديوانه و جندي براي خود و بودن خود تعريف قايل مي‌شدند. در زماني كه فرياد ناله‌ي مادر و خواهر و پدر پيرت را از پشت ديوار مي‌شنوي، در زماني كه مي‌بيني اطفال سه چهار ساله در زير چره‌هاي راكت و در زير غرش صداي هواپيما و انفجار، در شب تاريك، بي‌پناه مي‌گريزند، در زماني كه مي‌بيني طفلي را با سيم خاردار حلق‌آويز مي‌كنند، در زماني كه مي‌بيني جوالي و تبنگي بي‌پناه را در ميان خون شان مي‌تپانند، تو اگر ديوانه و جندي نشوي معلوم است كه از انسانيت چيزي كم داري. پس اينها ديوانه به آن معنايي كه ما فكر كنيم، نبودند. اينها كساني بودند كه نمي‌توانستند در برابر شيادي‌ها و بدي‌ها و زشتي‌هاي زمان سكوت كنند. اينها كساني بودند كه نمي‌توانستند در برابر ظلمي كه صورت مي‌گيرد، شاهد باشند و باز هم ساكت بمانند.
در همين لحظه‌اي كه اين خاطره‌ها از ذهنم عبور مي‌كند سخن زيبايي از امام علي به يادم مي‌آيد. ظاهراً در جنگ صفين بود كه كسي آمد نزد امام و پيشنهاد خيرخواهانه‌اي كرد. گفت: براي اينكه جنگ و برادركشي نشود، تو برو سرزمين عراق و بصره و كوفه و آنجا حكومت كن و بگذار كه معاويه در شام و مصر و اين مناطق حكمروايي كند. آدم كشته نمي‌شود و خون مسلمانان نمي‌ريزد و همه جا آرام مي‌شود. امام علي در جواب اين مرد خيرخواه گفت: ان مقالتك هذه شفقه علي‌الناس ولكن الله يأبي ان يعصي في ارضه و اولياءه‌ مسكوت. گفت اين سخني را كه تو مي‌گويي بدون شك از روي شفقت و دلسوزي براي مردم است: خون مردم نريزد و خانه‌ي كسي خراب نشود و جنگ نشود. من بروم در عراق حكومت كنم و معاويه بيايد در شام حكومت كند. ولكن الله يأبي ان يعصي في ارضه و اولياءه‌ مسكوت. ولي خداوند ابا دارد و دوستش نمي‌آيد كه در روي زمين او فساد شود و دوستان خدا ساكت باشند. دقت كنيد كه اينها از همان ياران امام علي بودند كه نمي‌توانستند شاهد باشند که در روي زمين خدا فساد باشد و خون انسان بریزد و اينها ساكت باشند.
بگذاريد شهادت دهم كه من با اغلب اينها از نزديك آشنايي داشتم و آنها را در مواقع گوناگون ديدار مي‌كردم. اغلب اينها كساني بودند كه در زندگي ديد بزرگي داشتند. ديدي كه آنها را فراتر از منِ فردي شان قرار مي‌داد. بدون شك، آنها هم دوست داشتند راحت و آرام زندگي كنند. پدران و مادران و خواهران و برادران شان انتظار داشتند كه اينها در كنار شان باشند و لحظه‌هاي زندگي را با هم سپري كنند. اما هيچ كدام شان اين كار را نكردند. اينها در سنگر، لحظات سنگين بيم و اميد را سپري كردند. اينها با صداي انفجار خوابيدند و با صداي انفجار از خواب برخاستند. در بين اينها تصويري را مي‌توانيد پيدا كنيد كه او را نصير سوز مي‌گفتند. نصير به خانواده‌ي مرفهي تعلق داشت و امكان آن را داشت كه برود آلمان. خانواده و اقاربش در آلمان بودند و براي او هر گونه زمينه را مساعد كردند تا برود و اصرار هم داشتند كه چرا در كابل بماند و خود را بيرون نكشد؟ اما نصير نخواست برود. در تپه‌ي خاكي بر بلنداي كوه سخي پسته داشت و با چند تن از رفيقانش همانجا بود و خط دفاعي انداخته بود. بابه‌مزاري هر وقتي از آن پسته ياد مي‌كرد، با الفاظ بزرگي از آن تمجيد مي‌كرد. شوراي نظار با تمام فشاري كه وارد مي‌كرد موفق نمي‌شد اين پسته‌ي كوچك هفت هشت نفري را از جا بلند كند.
آخرين خاطره‌اي كه از نصير به ياد دارم بعد از 23 سنبله بود. شايد 2 يا 3 ميزان. دقيق گفته نمي‌توانم. فقط هشت يا ده روز از 23 سنبله گذشته بود. روزي من نصير سوز را ديدم كه آمده بود در اتاق بهرامي كه آن زمان مسئول كشف و قوماندان سوق و اداره‌ي حزب وحدت بود. در اتاق بهرامي نشسته بود و زانوي خود را در بغل گرفته و تفنگش هم در كنارش بود. دستمال كوچكي را روي سرش پيچانده بود و التماس مي‌كرد كه دو سه نفر بدهيد كه پُسته سقوط مي‌كند. مي‌گفت: بچه‌ها تمام شده اند: سه چهار تا كشته شده و دو سه تا زخمي و فقط دو سه تا باقي مانده اند. مي‌گفت: فقط سه نفر براي من بدهيد. اما بهرامي مي‌گفت كه كسي ندارم. خودت برو هر كاري مي‌تواني بكن. شايد پانزده دقيقه من آنجا نشسته و شاهد بودم كه نصير اصرار مي‌كرد تا حد اقل دو نفر گير بياورد و با خود به پسته ببرد. مي‌گفت چگونه مي‌توانم تنها بروم؟ بالاخره از جايش بلند شد و در حالي كه از لوله‌ي تفنگش گرفته و از اتاق بيرون مي‌رفت، ‌گفت: من رفتم ولي ديگر نصير را نخواهيد ديد. واقعاً رفت. همان شب پُسته‌اش سقوط كرد و تا امروز كسي نصير را نديد. پُسته‌ي نصير در تپه‌ي خاكي در همان شب با تمام آدم‌هاي عزتمند خود زير خاك شد. اينها واقعاً آدم‌هاي عجيبي بودند.
من گاهي كه خاطرات آن زمان‌‌ها و آن آدم‌ها را با خود مرور مي‌كنم، به اين فكر مي‌افتم كه آدمي اگر خواسته باشد چه اندازه عظيم و بزرگ مي‌شود و اگر هم خواسته باشد، چه اندازه كوچك و حقير مي‌شود. با خود فكر مي‌كنم كه آيا آدمي فقط با همين كلوله‌اي كه روي گردنش نصب باشد و دهان و دو دست و دو پاي و دو چشم و گوشي داشته باشد و يا گاهي خشم گيرد و گاهي دچار محبت شود، كافيست تا آدم حساب شود؟ يا برعكس، آدمي چيزك‌هاي ديگري هم دارد كه اگر آن چيزك‌ها را داشت، عميق و پررمز و معنادار مي‌شود؟ بسياري‌ روزها وقتي از بازار برچي عبور مي‌كنم با خود فكر مي‌كنم كه آدم تا آدم چقدر و در كجا تفاوت دارد.
در دوران مقاومت كابل، هر خطي را كه مي‌ديدي پنج نفر و ده نفر و هشت نفر بيشتر نداشت. خط مقاومت را همين عده تشكيل مي‌دادند. همين عده بودند كه سلاح گرفته بودند و به سنگر مي‌رفتند تا دشمن نتواند بر پدر و مادر و خواهر و مردمان بي‌پناه‌شان تسلط يابد. مي‌توانم به عنوان يك شاهد براي شما بگويم كه تمام كساني كه آن وقت در خط اول مقاومت قرار داشتند تعداد شان از دو هزار و سه هزار نفر بيشتر نبود. دقت كنيد، همين جنگي كه مي‌گوييم دنيا و سياست‌هاي دنيا را ميخكوب كرد و كسي در برابرش تاب نمي‌آورد، در واقع عده‌ي قليلي را پشت خط خويش داشت. لحظه‌اي بعدتر شما در اينجا سخنراني بابه‌مزاري را خواهيد شنيد كه مي‌گويد از هر جا بالاي شما لشكر كشيدند، اما مرده پس بردند. اين سخن شدت جنگ و خصومت در برابر مردم غرب كابل را نشان مي‌دهد. اما در همين جنگ، هر سنگر خط اولي را كه مي‌رفتيد، اگر پنج نفر و شش نفر در آن بود، سنگر خوشبختي حساب مي‌شد. اما همين دو سه هزار نفر مي‌توانست دنيا و سياست‌هاي دنيا را برابر خويش متوقف سازد و به تعبير بابه‌مزاري بگويد كه تا حقوق ما به رسميت شناخته نشده و تا خواست ما برآورده نشده است، اين سلاح به مثابه‌ي ناموس ما است و كسي آن را از ما گرفته نمي‌تواند.
حالا چهارده سال از آن مقاومت مي‌گذرد. چهارده سال، با اين حساب زمان زيادي نيست. خيلي‌ها خاطرات زنده‌ي آن دوران را به ياد دارند. بااينهم، يك بار مي‌بيني كه يك و نيم ميليون انسان، يك ميليون كله بالاي شانه، سر تا پاي دشت برچي را پر كرده، ولي كسي حتي ساده‌ترين و ابتدايي‌ترين حرف خود را به گوش كسي رسانده نمي‌تواند. دولت فعلي ما دولت دوران آقاي رباني و يا ملاعمر نيست. دولتي است كه با پايه‌هاي قانون اساسي استوار است و هزاران گوش و چشم ديگر در كنارش از سراسر دنيا هستند كه ناظر بر رفتار و حركات آن اند. اما با تمام اين وضعيت، ما حتي گفته نمي‌توانيم كه مثلاً در دشت برچي، در ده كيلومتري ارگ رياست جمهوري، آب و شفاخانه و مكتب و سرك نداريم. كسي گفته نمي‌تواند كه آفت كوچي را از روي سر مردم ما برداريد. خيلي از مسئولين رده‌اول دولتي هستند كه وقتي دل شان خوش مي‌شود و از برنامه‌هاي انكشافي خود حرف مي‌‌زنند، مي‌گويند كه ما تصميم داريم در سال جديد براي تمام مناطق اطراف كابل برق بدهيم، از جمله ميدان شهر و دشت برچي و اين جاها نيز! اين گونه حرف‌ها خيلي معنادار است. نمي‌خواهم بگويم كه تنها آن كساني كه در ارگ و اطراف ارگ نشسته اند، بي‌انصافي مي‌كنند و چشم بر موجوديت ما مي‌بندند. مي‌خواهم بگويم كه خود ما هم كسي نبوده ايم كه موجوديت خود را به چشم كسي جا انداخته باشيم. ولو در اطراف بشقاب سلطان هر روزه لب و لوچه بليسيم و چشم‌چراني كنيم.
زماني بود كه هيچ سياست و طرحي در رابطه با افغانستان به ميان نمي‌آمد مگر اينكه حرف آخر را از زبان شما بشنوند، اما يكي حالاست كه هيچ حرف و طرحي به ميان نمي‌آيد كه كسي شما را به عنوان يك طرف جدي به خاطر داشته باشد.
دقت كنيد كه حرف بر سر مصداق كار نيست. نمي‌خواهم بگويم كه هر چه در دوران مقاومت كابل شد، حالا هم تكرار شود تا ما به چشم و ذهن كسي راه باز كنيم. مي‌خواهم بگويم آنها در زمان خود حضور جدي داشتند، اما ما حضور جدي نداريم. تفاوت ما با آنها در اينجاست.
ديروز چيزي در حدود بيست هزار نفر جمع شده بودند كه از بابه‌مزاري تجليل كنند. اما در تمام اين برنامه‌اي كه ما داشتيم، هيچ كسي حتي يك حرف را مطرح نكرد كه كسي ديگر براي يك لحظه در دفتر يا بستر خود به فكر افتاده و يا آرامشش به هم خورده باشد. كسي متوجه نشد كه اينجا بيست هزار انسان جمع شده اند و حرف شان حرف بيست هزار نفر جدي و حساب‌گير است: بيست هزار رأي، بيست هزار تصميم، بيست هزار فرياد! كسي با خود نينديشيد كه اگر اين همه آدم يك بار سوال جدي‌تر مطرح كنند، جواب من چه خواهد بود. در اين محفل هيچ كار مهمي نشد و هيچ حرف مهمي به ميان نيامد. اينكه فلان شخص توصيه كرد و فلان شخص ديگر ماست‌مالي، فلان شخص اعتراف كرد و فلان شخص ديگر سكوت، اينها با وزن حضور بيست هزار انسان قابل سنجش نيست. بنابراين، همه با كوفت دل آمدند و با كوفت دل رفتند و هيچ كس هم نفهميد كه آنجا چه پيش آمد و چه تحولي شكل گرفت.
اينجاست كه من مي‌گويم سخن گفتن از مقاومت غرب كابل و سخن گفتن از بابه‌مزاري براي ما مسئوليت سنگيني به همراه دارد. من گاهي براي دوستاني كه شوق دارند در مورد بابه‌مزاري حرف بزنند، خاضعانه مي‌گويم كه بابه‌مزاري را يك سنگ احساس نكنيد كه گويا حرف زدن از او هيچگونه حساسيتي ندارد. فكر نكنيد كه او آدمي بود شبيه سنگ، كه مدتي را در كابل ماند و راه‌بندان خلق كرد و بعدً هم چند تايي ديگر آمدند و اين سنگ را هُل دادند تا از سر راه شان دور شود. نه خير. بابه‌مزاري آدمي بود با تمام حساسيت‌هايي كه يك آدم مي‌تواند داشته باشد. او به عنوان يك واقعيت در برابر تمام واقعيت‌هاي زمان خود قرار داشت. او يك آدم بي‌خار و خنثاي بي‌مايه‌ي عجيب و غريب نبود. او انسان بود و جدي‌ترين موقف و حساسيت را در برابر تمام واقعيت‌هاي زمان خود داشت. حالا وقتي مي‌خواهيم درباره‌ او اندكي جدي‌تر سخن بگوييم مي‌بينيم كه خيلي راحت، بيژبيژك در چهار طرف شروع مي‌شود و رگ‌هاي گردن مي‌پندد و چشم‌ها در كاسه‌ي چشم به گردش مي‌آيند. چرا؟ چون مي‌دانند كه بابه‌مزاري آدم ساده‌ و خنثايي نبود و حرف جدي در باره‌ي بابه‌مزاري خيلي از دغلي‌ها را برملا مي‌سازد.
قرار است اين جلسه‌ي ما بيشتر يك جلسه‌ي آموزشي باشد و من هم چند تا حرف را به عنوان نمونه براي تان يادآوري مي‌كنم. هنوز معتقدم كه در مورد بابه‌مزاري مي‌توان سوال‌هاي زيادي را مطرح كرد و براي آنها پاسخ داد. حرف‌هاي كنوني من تنها مي‌توانند شاهد و نمونه‌اي از اين سوال‌ها باشند: مي‌گوييم، يا مي‌گويند بابه‌مزاري شهيد وحدت ملي بود. بياييد اين حرف را جدي‌تر مرور كنيم تا ببينيم كه آيا واقعيت اين حرف به اندازه‌ي گفتن آن ساده و شفاف است يا نه.
 من به عنوان كسي كه چند صباحي در كنار بابه‌مزاري بودم، وقتي عنوان شهيد وحدت ملي را در عقب اسم بابه‌مزاري مي‌بينم، واقعاً به نوعي تأمل دچار مي‌شوم و از خود مي‌پرسم كه راستي راستي آن شخص شهيد وحدت ملي بود؟ اين حرف خيلي فرق دارد با اينكه بگوييم بابه‌مزاري يكي از آرمان‌هايش اين بود كه در افغانستان وحدت ملي به معناي راستين كلمه وجود داشته باشد.
اگر منظور از وحدت ملي همان چيزي باشد كه آن زمان برخي‌ها از آن ياد مي‌كردند و يا اكنون در حلقات رسمي آن را تكرار مي‌كنند، اين وحدت ملي در زمان بابه‌مزاري نه تنها مورد حمايت قرار نگرفت، بلكه با سياست‌هاي بابه‌مزاري آنچنان درهم شكست كه ديگر كسي در تاريخ سياسي افغانستان قدرت بازآفريني آن را نخواهد داشت. ياد تان باشد كه استخوان‌هايي كه در زمان بابه‌مزاري خورد شد و خون‌هايي كه در زمان بابه‌مزاري در شهر كابل ريخت و فجايعي كه در زمان بابه‌‌مزاري روي داد، در تاريخ سياسي افغانستان كمتر سابقه داشته است. حداقل هزاره‌ها در محوريت سياست‌ها و رهبري بابه‌مزاري با صراحت و جديت مطرح كردند كه تاريخ سياسي كشور با سبك و سياق استبدادي و اغواگرانه‌اي كه داشته است، براي آنها قابل قبول نمي‌باشد. حساسيت‌هاي زيادي كه آن زمان در برابر بابه‌مزاري و موقف و خواست هزاره‌ها مطرح شد، نشان‌دهنده‌ي آن است كه حد اقل با سياست‌ها و تحولاتي كه در حول رهبري بابه‌مزاري انجام يافت، وحدت ملي به آن تعبيري كه ديگران حرفش را مي‌زدند و اكنون هم مي‌زنند، ايجاد نشد. دقت كنيد كه اكنون هم وقتي مي‌گويند در غرب كابل ميخ بر سر مردم كوبيدند، سينه‌هاي زن مردم را بريدند و رقص مرده برپا كردند و به داش انداختند و... اين حرف‌ها همه به زماني اشاره دارند كه كسي به نام بابه‌مزاري در اينجا ايستاد بود. آيا واقعاً كسي كه اين همه اتهام پشت سرش باشد باز هم مي‌توانيم چشمان خود را پايين اندازيم و بگوييم كه او شهيد وحدت ملي بود؟...
اينجاست كه معتقدم بايد آرمان خود از وحدت ملي را با آنچه در عمل به نام وحدت ملي وجود داشته و يا وجود دارد، خلط نكنيم. حد اقل وقتي صحبت مي‌كنيم قبل از همه تعريف خود از وحدت ملي را مشخص كنيم و بعد از آن بگوييم كه بابه‌مزاري براي ايجاد اين گونه وحدت ملي به شهادت رسيد.
باور من اين است - و واقعيت‌هاي تاريخي هم نشان مي‌دهد - كه بابه‌مزاري وحدت ملي را در افغانستان آنچنان دگرگون ساخت كه ديگر كسي جرأت نكند با فريب مردم و با اغوا كردن احساسات مردم و با ناديده گرفتن حقوق شهروندي مردم از وحدت ملي حرف بزند.
بياييد مسأله را از ديدي ديگر نيز نگاه كنيم. اگر واقعاً بابه‌مزاري وحدت ملي مي‌خواست و شهيد وحدت ملي بود، حالا كساني كه مي‌آيند و در مراسم‌هاي سالگرد بابه‌مزاري سخنراني مي‌كنند، كيستند؟ اگر بابه‌مزاري به عنوان شخصي كه زنده بود و حرف مي‌زد و موضع‌گيري مي‌كرد، شهيد وحدت ملي بود، پس اين كساني ديگر كه مي‌آيند و از بابه‌مزاري اين قدر با طول و تفصيل حرف مي‌زنند، در آن زمان كي بودند و حالا كي هستند؟ ياد تان باشد وقتي بابه‌مزاري در كابل بود، دو سال و هشت ماه، يك لحظه صداي انفجار خاموش نمي‌شد. غرب كابل به چنان ميدان جنگي تبديل شده بود كه ليزدوسيت، خبرنگار بي‌بي‌سي در كابل، يك بار اين شهر را «شهري در خط مقدم جبهه» لقب داد. حد اقل پس از 23 سنبله، 55 روز، يك دقيقه هم صداي گلوله و انفجار و بمب و راكت و هاوان از كابل گم نشد. اين وضعيت تا زماني ادامه يافت كه بالاخره بابه‌مزاري هم در لاي همان انفجار و خشم و خشونت از ميان رفت. سوال من اين است كه اشخاصي كه امروز بابه‌مزاري را شهيد وحدت ملي مي‌گويند، مگر اينها كساني نبودند كه با بابه‌مزاري جنگ مي‌كردند و تا آخرين لحظات خواسته‌هاي او را نپذيرفتند؟
بگذاريد تأكيد كنم كه حرف‌هاي من در اينجا به معناي آن نيست كه اين اشخاص بد اند و يا حق ندارند از بابه‌مزاري به عنوان شهيد وحدت ملي حرف بزنند. من نمي‌گويم كه اين همه حرف براي بابه‌مزاري و به آدرس بابه‌مزاري بيهوده است و نبايد گفته شوند. نه‌خير. اصلاً حرف اينجا نيست. ولو حتي بپذيريم كه اين حرف‌ها به طور غيرمستقيم اعترافي بر حقانيت بابه‌مزاري و مواضع و خواسته‌هاي اوست. اينجا تلاش مي‌كنيم حرف مشخصي را به آدرس يك شخص واقعي مطرح كنيم. در اين سخن بهره‌برداري‌هاي سياسي وجود ندارد. دغدغه‌ي كشف و بيان حقيقت وجود دارد. وقتي منظور ما از وحدت ملي تعريف درست نداشته باشد، هزار بار حرف تعارفي سياسي بگوييم چيزي را تغيير نمي‌دهد. از همين منظر است كه مي‌گويم حد اقل بابه‌مزاري با اين تعبيراتي كه از وحدت ملي وجود دارد، شهيد وحدت ملي نبود. بابه‌مزاري نمي‌خواست كه اين وحدت ملي كه امروز از آن حرف مي‌زنند يا آن زمان مدعي آن بودند بالاي مردم قالب شود.
بابه‌مزاري در واقع وحدت ملي افغانستان را در صفحه‌ي ديگري نوشت. درست است كه او ‌گفت ما وحدت ملي را در افغانستان يك اصل مي‌دانيم، ولي اين وحدت ملي نمي‌تواند با جرم بودن يك جامعه در برابر جامعه‌اي ديگر ايجاد شود. وقتي مي‌گفت: هزاره بودن در اين كشور جرم نباشد، معناي حرفش اين بود كه آنچه به نام وحدت ملي وجود داشته با اين تعبير قابل قبول نيست. وقتي او مي‌گفت: ما براي مردم خود حقوق مي‌خواهيم و يا مي‌خواهيم در تصميم‌گيري سياسي اين مملكت شريك باشيم و يا مي‌خواهيم هر تصميمي كه اينجا گرفته مي‌شود در آن مشاركت و حضور داشته باشيم، همه‌ي اين حرف‌ها بيانگر ديد دگرگونه‌ي بابه‌مزاري نسبت به وحدت ملي بود.
از ديدگاه بابه‌مزاري وحدت ملي اين نيست كه از پشت تريبون و يا از صفحه‌ي تلويزيون و راديو جار بزنند و ديگران هم باور كنند كه گويا در اين كشور وحدت ملي وجود دارد. وحدت ملي اين نيست كه گويا يكي دو تا چهره‌ي هزاره و تاجيك و ازبك كنار هم دور يك ميز بنشينند و امتيازات قدرت را تقسيم كنند و يا در اين و آن جلسه‌ي رسمي پيشاپيش رييس جمهور و باديگاردهاي او بدوند. وحدت ملي معطوف به تأمين عدالت و حقوق شهروندي مردم است. حرف‌ها و مواضع بابه‌مزاري نيز به طور واضح مشعر بر همين تعريف از وحدت ملي است. اما اين چيزي است كه در سخنان رسمي سياسي از آن ياد نمي‌كنند و تنها با يك شعار سياسي دلخوش‌كنك تلاش مي‌كنند هم بر سر مردم و هم بر سر بابه‌مزاري كلاه بگذارند و اهداف معين شخصي و گروهي خود را دنبال كنند.
به هر حال، مي‌خواهم براي شما بگويم كه اگر ديد و سخن بابه‌مزاري در رابطه به وحدت ملي باز نشود، همه چيز ديگر مانند يك گره خواهد ماند و افغانستان هرگز روي خوشي نخواهد ديد. اگر قرار است كه اين مُلك مُلك آباد و آزاد باشد و يا مُلكي باشد كه جاي آدم حساب شود، بايد اين سخن و ديدگاه بابه‌مزاري باز شود و بايد گفته شود كه بابه‌مزاري به عنوان شهيد وحدت ملي شهيد دست كساني شد كه با شعار وحدت ملي، در واقع ناقضان وحدت ملي بودند، كما اينكه حالا هم با اهداف سياسي اغواگرانه از وحدت ملي ياد مي‌كنند، اما حاضر نيستند وحدت ملي را بر پايه‌هاي عدالت و تأمين حقوق شهروندي مردم استوار سازند.
حرف ديگري كه در مورد بابه‌مزاري مطرح مي‌شود، بيان ويژگي اخلاقي و شخصيتي اوست. خيلي‌ها در صحبت‌هاي رسمي و غيررسمي خود بابه‌مزاري را يك شخصيت صادق، پاك‌نفس و عزتمند ياد مي‌كنند. هر كسي كه بابه‌مزاري را از نزديك ديده و يا در مورد او مطالعاتي كرده باشد، مي‌پذيرد كه اين توصيف از بابه‌مزاري توصيف بجايي است. اما طرح همين حرف نيز اگر از جنبه‌هاي عوامفريبانه و رياكارانه‌ي آن بيرون شود، تأمل‌انگيز است. زيرا هر وقتي اين حرف را مي‌گوييم، به طور طبيعي اين سوال را در برابر خود مان نيز مطرح مي‌كنيم كه پس خود ما كي تشريف داريم؟
بياييد اين حرف را واقعاً جدي بگيريم. بابه‌مزاري وقتي كه رفت، يك روپيه را هم از خود براي بازماندگان خود برجاي نگذاشت. وقتي كشته شد در خانه‌اش يك پاو چاي پيدا نمي‌شد كه مردم وقتي براي عرض تسليت براي مادر پير و دختر كوچك و همسر بيمارش مي‌آيند، يك پياله چاي بخورند. بابه‌مزاري وقتي رفت، طفلك دو سه ساله اش زينب، به عنوان يادگار او براي مردمش، هيچ نمي‌فهميد كه بعد از بابه، ولو دستش را روي سر خود احساس نكرده بود، ياد او را كي براي زينب كوچك تكرار خواهد كرد؟ كي خواهد آمد و سراغ او را خواهد گرفت؟ سال گذشته همين دخترك شانزده هفده ساله پيام خود را براي جمعي از پيروان بابه‌مزاري در ناروي فرستاد. اين پيام پيام بسيار سنگيني بود. در اين پيام گفت: پدر، وقتي تو رفتي يك بار كسي آمده و از اين دختر كوچك نپرسيد كه بر او چه گذشت. اين حرف را زينب، بعد از اينكه شانزده هفده ساله شده است، مي‌گويد. يعني چهارده سال بعد از پدرش كسي آمده و دروازه‌اش را تك نزده است. آيا خبر داريد كه اين تنها بازماندگان بابه‌مزاري بعد از شهادت او با مساعدت بنياد شهيد ايران زندگي كرده اند؟ اين حرف حرف خيلي سنگيني است.
وقتي مي‌گويم بابه‌مزاري به عنوان يك گره باز نشده است، گوشه‌اي از حرفم اين واقعيت‌ها را نيز در بر مي‌گيرد. سخن كلي و شعاري گفتن از بابه‌مزاري يك حرف است، اما تحليل كردن او به عنوان يك واقعيت عيني و مشخص با تمام جزئياتي كه به زندگي و شخصيت و سرنوشتش بر مي‌گردد، حرفي ديگر است. وقتي مي‌گويم بابه‌مزاري صادق بود بايد پيش از همه اين سوال را از خودم بپرسم كه پس من كيستم؟ درست نيست كه در اين موارد هميشه خود را فريب دهيم و با گفتن دو شعر و سخن قلمبه رسالت خود را اداشده تصور كنيم.
شايد درست نباشد كه صد بار از بابه‌مزاري حزف بزنيم و يك بار نگذاريم كه او خودش با زبان حال و زبان قال حرف بزند. بالاخره فراموش نكنيم كه او تنها در دوران جهاد ضد شوروی و مقاومت غرب کابل بیش از شانزده سال زنده بود و در ميان ما زندگي مي‌كرد. فكر نكنيم بابه‌مزاري شخصي بود مانند غباري كه از هوا آمد، مانند غبار در اينجا چرخيد و در فرجام نيز مانند غبار محو شد و تنها صدا و خاطره‌اش در برخي از ذهن‌ها باقي ماند. اينگونه تلقي از بابه‌مزاري صرف مي‌تواند توجيهي باشد براي اينكه بگوييم چون مزاري از جنس ما نبود، يك فرشته بود و كسي بود از يك جنسي ديگر، پس من نمي‌توانم مانند او باشم.
اما من مي‌گويم اين حرف و اين‌گونه تلقي از بابه‌مزاري حرف و تلقي درستي نيست. او يك انسان بود، انساني واقعي با تمام خصوصيت‌هايي كه يك انسان واقعي مي‌تواند داشته باشد. چند لحظه قبل، آقاي مقداد صالحي مي‌گفت كه تفاوت ما با بابه‌مزاري اين است كه بسياري از كارهايي را كه بابه‌مزاري كرد ما هم مي‌توانيم، ولي نمي‌كنيم، و بسياري از كارهايي را كه او نكرد ما هم مي‌توانيم نكنيم، ولي مي‌كنيم. اين تفاوت ما و بابه‌مزاري است. حرف درست و بجايي است. بسياري از كارهايي را كه ما كرديم و يا مي‌كنيم، بابه‌مزاري هم مي‌توانست. مثلاً مي‌توانست فرار كند، مي‌توانست يك جو از غيرت خود كم كند و فارغ‌البال بنشيند، مي‌توانست چاپلوسي و تملق كند... ولي نكرد.
درس مهمي كه از شخصيت و اخلاق بابه‌مزاري مي‌آموزيم در همين موارد است. بابه‌مزاري يك آدم بود. نكته‌اي را كه من هم مي‌خواهم بگويم همين است. او يك آدم بود مثل هر آدم ديگر. وقتي مي‌آمد در همين جايي كه من ايستاده‌ام، مي‌ايستاد و حرف مي‌زد آنقدر ساده حرف مي‌زد كه هر كسي آن را مي‌فهميد: يك پيرزن يا پيرمرد مي‌فهميد، يك روشنفكر مي‌فهميد، يك جوان مي‌فهميد و هر كسي ديگر هم در هر مرتبه‌اي قرار داشت، مي‌فهميد. هر كسي كه اينجا باشد و خاطره‌اي از يكي از سخنراني‌هاي بابه‌مزاري را داشته باشد، اين را شهادت مي‌دهد كه بابه‌مزاري آدم ساده و بي‌پيرايه‌اي بود و آنچنان صميمي حرف مي‌زد كه هر كسي مي‌توانست خود را مخاطب او احساس كند. او مثل آدم‌هاي عادي حرف مي‌زد. مثل من كه يك معلم هستم نه، مثل يك آدم ساده و اُمي حرف مي‌زد. يكي از آخرين مصاحبه‌هاي او با بي‌بي‌سي ياد ما هست كه در اعتراض به شدت جنگ و شرارت دولت آقاي رباني مي‌گفت: ما بلدي جنرال دوستم گفتم كه اگه اينا دست از شرارت بال نكدند قدي اسكاد بزن! به همين سادگي. اين حرف حرف يك آدم بسيار عادي و بسيار ساده بود. از اين جاست كه مي‌گويم بابه‌مزاري در هوا نبود و در هوا راه نمي‌رفت. مثل هر آدم ديگر در زمين نفس مي‌كشيد و حرف مي‌زد و احساسات نشان مي‌داد، قهر مي‌شد، خوشحال مي‌شد، مي‌خنديد و مي‌گريست. يك بار بعد از افشار در جريان سخنراني‌اش، از افشار و وضعيتي كه در آنجا پيش آمده بود ياد كرد و در ضمن سخنراني به سختي گريست. اين سخنراني فقط دو سه روز بعد از فاجعه‌ي افشار در مسجد جامعه الاسلام پل سوخته بود.
وقتي بابه‌مزاري چنين آدم عادي بوده است، آيا من نمي‌توانم مانند او باشم؟ يعني بابه‌مزاري شدن خيلي مشكل است؟ نه! فقط كافي است همان كاري را كه بابه‌مزاري كرد، من هم بكنم و همان كاري را كه او نكرد من هم نكنم. در ادبيات اسلامي مي‌گويند كه يكي از ضرورت‌هاي رابطه ميان امام و مأموم اين است كه بايد هر دو جانب، شرايط مساوي داشته باشند. يعني اگر هر دوي شان شرط مساوي داشته باشند، يك مأموم مي‌تواند از امام پيروي كند. ولي اگر بگوييم كه امام فرشته بود و نور بود و از آن طرف آسمان‌ها مي‌آمد، نمي‌توانيم از و پيروي كنيم. بالاخره، من يك آدم هستم و گرسنه مي‌شوم و نان مي‌خورم، ولي نور نان نمي‌خورد، فرشته نان نمي‌خورد. حالا اگر من به او اقتدا كنم همه چيز مشكل مي‌شود. بابه‌مزاري آدمي بود درست مثل همه‌ي ما. رابطه‌ي بابه‌مزاري با ما يك رابطه‌ي عين به عين بود. خيلي راحت مي‌گفت كه تو اين كار را بكن و ما هم آن كار را مي‌كرديم. كساني كه اينجا عكس‌هاي شان را مي‌بينيد، هيچكدام دانشمند و فيلسوف و فرزانه و متفكر و غيب‌گوي و رمال و اين چيزها نبودند كه گويا پشت پرده‌ي گپ هاي بابه‌مزاري را بفهمند. نه خير، هر كدام شان كه نزد بابه‌مزاري مي‌آمدند و به محضي كه او يك نگاه مي‌كرد منظورش را مي‌فهميدند. نصير و شفيع و علي و صادق و ضيا، هر كدام شان به راحتي مي‌فهميدند كه اين آدم چه مي‌گويد و چه مي‌خواهد. به همين دليل بود كه خيلي راحت مي‌رفتند در خط اول مي‌ايستادند و پلك نمي‌زدند كه بابه‌مزاري آسيب نبيند.
گاهي در برخي تعبيرات خود براي دوستاني كه از بابه‌مزاري مي‌پرسند گفته‌ام كه بابه‌مزاري نه ديو بود و نه فرشته. دشمنان بابه‌مزاري از او تصويري ارايه مي‌كردند كه گويا وقتي شب هم در خواب شان بيايد دچار وحشت شوند. دوستان بابه‌مزاري هم از او فرشته‌اي مي‌سازند كه گويا معصوميت ذاتي داشته و هيچ خللي در كارش نبوده است. اما من معتقدم كه هر دوي اين تصوير تصوير درستي نيست. بابه‌مزاري آدمي بود مثل هر آدم ديگر. وقتي كسي مي‌آمد پشت دروازه‌ي خانه‌اش بي‌اجازه تك مي‌زد و مزاحمت مي‌كرد اين حق را به خود مي‌داد كه بپرسد عزيزم، چه خبر است؟ اين حق را داشت و اين حق را براي خود قايل مي‌شد. وقتي كسي مي‌آمد به ناحق چشم خود را بالاي او و يا يك نفر از فرزندانش ابلق مي‌كرد او را متوقف مي‌ساخت و مي‌پرسيد كه چه خبر است. يعني بابه‌مزاري نمي‌توانست اجازه دهد كه او آنجا نشسته باشد و كسي بيايد عمل ناروا و نادرستي را مرتكب شود و بابه‌مزاري نيز خاموش نظاره كند.
اما وقتي كسان ديگري با سادگي و صميميت كنارش مي‌آمدند، با آنها مي‌نشست و درد دل مي‌كرد و در هر زمينه‌اي كه لازم بود، حرف مي‌زد و مشورت مي‌كرد. تعداد زيادي از ريش‌سفيداني را كه اينجا مي‌بينيم، اعضاي شوراي مساجد بودند و اينها مداوماً مي‌رفتند و با بابه‌مزاري حرف مي‌زدند و نقد و انتقاد مي‌كردند و مشوره مي‌دادند و هميش هم بابه‌مزاري را مثل خود احساس مي‌كردند. ياد تان باشد كه اين موسفيدان در اغلب تصميم‌گيري‌هاي حساس بابه‌مزاري سهم داشتند. اين حرف شايد از ديد سياسي غيرقابل قبول باشد، يعني شما نمي‌توانيد عوامزدگي در سياست را قابل توجيه بدانيد. اما آنچه در غرب كابل جريان داشت، صبغه‌ي اجتماعي داشت و سرنوشت اجتماعي تمام مردم مطرح بود. بنابراين، رهبريتي كه اينجا شكل گرفت و موضع‌گيري‌هايي كه در حول اين رهبريت انجام مي‌شد، همه متعهد به اين خصوصيت اجتماعي بودند. يگانگي و پيوندي كه اينجا خلق شده بود، همه‌ي مردم را به نحوي با هم شريك ساخته بود. كسي در كنار بابه‌مزاري دچار اين بيم نمي‌شد كه گويا اين شخصي كه من با او حرف مي‌زنم رهبر است و در سطح دنيا حرف مي‌زند و دارد تاريخ را از نو مي‌نويسد و من نبايد از موقف دكانداري و موترواني خود بيايم و براي او مشوره بدهم. نه خير. هرگز چنين حسي براي كسي پيش نمي‌آمد. بابه‌مزاري با تمام اين مردم با همان سادگي و بي‌پيرايگي حرف مي‌زد كه وقتي هر كسي نزدش مي‌نشست به سخن مي‌آمد و طرح مي‌كرد و نظر مي‌داد. يادم هست يك بار محمود ميستيري نماينده‌ي سازمان ملل به كابل آمده بود و مي‌خواست بابه‌مزاري را ملاقات كند. وضعيت امنيتي خوب نبود. يك نظر اين بود كه بايد بابه‌مزاري بيرون از غرب كابل با او ديدار كند. بابه‌مزاري اين حرف را قبول نداشت و مي‌گفت اگر قرار است نماينده‌ي سازمان ملل با اطراف درگير ديدار كند بايد به غرب كابل بيايد و از وضعيت اينجا هم مطلع شود. اين حرف را در مشوره‌اي با جمعي از موسفيدان نيز مطرح كرد و اتفاقاً بعد از بحث‌هاي جالب، همه نظر بابه‌مزاري را تأييد كردند و بالاخره محمود ميسيتري نيز به ديدار بابه‌مزاري به غرب كابل آمد. مثل اين، با مردم مشوره مي‌كرد كه به نظر شما با گلبدين حكمتيار آشتي و همسويي كنيم يا نه. طبيعي بود كه تصميم اصلي و نهايي در جاي ديگر گرفته مي‌شد. اما مهم اين بود كه هيچ كسي از جريان اين تصميم‌گيري‌ها خود را بيگانه و دور احساس نمي‌كرد. اينكه بابه‌مزاري مي‌گفت: شما مردم از ما مسئولين هم جلوتر هستيد، يك حرف تعارفي نبود. خودش به اين نكته باور داشت و آن را احترام مي‌كرد. هرگاهي كه مسأله‌ي مهمي پيش مي‌آمد قضيه را با تمام جزئياتش براي مردم مي‌گفت.
خصوصيت جالب ديگر بابه‌مزاري اين بود كه وقتي با كسي صحبت مي‌كرد به دقت به سخنانش گوش مي‌داد. من يادم نيست كه روزي در نشستي بابه‌مزاري را ديده باشم كه به طور الكي در جلسه‌اي نشسته باشد و يا حرف‌هاي بي‌مورد و بيهوده در حضورش مطرح شده باشد. وقتي حس مي‌كرد حرف خاصي نيست بلافاصله بر مي‌خاست و مي‌رفت. اين بود كه در موقع صحبت با مردم، هر كسي و در هر مرتبه‌اي، دقت مي‌كرد و به نظريات اهميت مي‌داد.
اين نكته‌ها را براي اين يادآور مي‌شوم كه شما بدانيد كه او يك شخص عادي بود، اما عادي بودن به معناي سطحي بودن نبود. يعني رُك و راست و بي‌پيرايه بود و با كسي مجامله نداشت. اين خصوصيت نشان مي‌دهد كه بابه‌مزاري كسي كه فرشته و معصوم و فوق‌العاده باشد نبوده، بلكه شخصيتي بوده كه هر كسي ديگر اگر خواسته باشد مي‌تواند مثل او شود و حتي بهتر از او شود. مهم آموختن از بابه‌مزاري و تصميم داشتن به الگوبرداري از اوست.
 دوست دارم اينجا دو نكته‌ي جالب را كه جنبه‌ي نمادين و سمبوليك دارد، از زندگي بابه‌مزاري ياد كنم. اين نكته‌ها جنبه‌ي آموزندگي زيادي دارد. مي‌تواند به گونه‌ي يك درس باشد و شايد براي كساني كه به نمادها و سمبول‌ها در تاريخ اهميت قايل اند، نشانه‌هاي زيادي بدهد كه در مورد بابه‌مزاري دقيق‌تر فكر و تأمل داشته باشند.
يكي از نكته‌ها اين است كه بابه‌مزاري از طرف شمال افغانستان وارد كابل شد، ولي بعد از دو سال و هشت ماه به طرف جنوب رفت. اميدوارم اين حرفي را كه مي‌گويم درست مثل يك شخص ساده و عادي مورد توجه قرار دهيد. نكته‌ي نمادين است ولي خيلي پيچيده نيست. تحولات دوران آخر حكومت داكتر نجيب‌الله از شمال شروع شد، يعني ابتدا شهرهاي عمده‌ي شمال سقوط كردند، بعد بابه‌مزاري به جبل‌السراج آمد و در آنجا با احمدشاه مسعود و جنرال دوستم ائتلاف جبل‌السراج را امضا كردند و به تعقيب آن به كابل آمده و در علوم اجتماعي كه نزديك‌ترين نقطه‌ي همسايه به شمال است، اقامت گزيد. ديري نگذشت كه جنگ پيش آمد و گام به گام فاصله‌ي بابه‌مزاري با شمال بيشتر شد و به جنوب نزديك‌تر. بعد از فاجعه‌ي چنداول، بابه‌مزاري در همين مسجد سخنراني كرد. تاريخ پانزدهم جدي سال 1371 بود. در اين سخنراني تمام جرياناتي را كه به ائتلاف جبل‌السراج و شكست آن منجر شده بود، يادآوري كرد. بعد از آن، چيزي بيشتر از يك ماه گذشته بود كه فاجعه‌ي افشار پيش آمد و بابه‌مزاري از علوم اجتماعي به پل سوخته نقل مكان كرد. بعد از فاجعه‌ي افشار بابه‌مزاري تلخ‌ترين سخنان خويش را بر زبان رانده است. يكي از اين سخنان با موسفيدان شمالي است كه بعدها تحت عنوان اتمام حجت براي تاريخ نشر شد. در اين صحبت بابه‌مزاري تعبير اتمام حجت براي تاريخ را خودش به كار مي‌برد. پس از اين صحبت بابه‌مزاري در مسجد سفيد قلعه‌ي وزير سخنراني كرد و در آن گفت: فاجعه‌ي افشار سه باور تاريخي ما را تغيير داد. تفصيل اين سخنراني را خود تان تعقيب كنيد. به هر حال، اين حوادث مجموعاً دو سال و هشت ماه را در بر گرفت تا اينكه غرب كابل سقوط كرد و بابه‌مزاري به طرف جنوب رفت. سوالي كه بايد از خود بپرسيم اين است كه چرا بابه‌مزاري به سوي جنوب رفت ولي به سوي شمال نرفت؟ آيا واقعاً اگر بابه‌مزاري به طرف شمال كابل مي‌رفت، به نظر شما زنده نمي‌ماند؟ من هنوز هم معتقدم كه زنده مي‌ماند. سفير ايران به تاريخ 24 دلو 1373 به خانه‌ي بابه‌مزاري در كارته سه آمد. اين ديدار عصر همان روزي بود كه بابه‌مزاري آخرين سخنراني خود را در همين مسجد ايراد كرد و گفت از خدا خواسته ام كه خونم در جمع شما مردم بريزد و در بين شما كشته شوم. اين سخنراني را پس از چند لحظه شما در اينجا خواهيد شنيد. سفير ايران، آقاي حدادي با اين پيام آمده بود كه چهارآسياب و ميدان‌شهر را طالبان گرفته و همه جا خطرناك شده و تو به شمال كابل بيا و ما براي تو ضمانت و مصئونيت ايجاد مي‌كنيم و هر جايي خواسته باشي صحيح و سلامت مي‌بريم. اين ضمانتِ سفير جمهوري اسلامي ايران بود كه در شمال شهر سفارت داشت و بند دل شوراي نظار و آقاي رباني به شمار مي‌رفت. اما بابه‌مزاري به آن طرف نرفت. شايد برخي‌ها بگويند كه بابه‌مزاري واقعاً عقده‌اي شده بود و به خاطر عقده‌اش از شوراي نظار دلش نخواست به شمال كابل برود. شايد هم برخي‌ها بگويند كه او در آن لحظات بحراني هوش و حواس خود را از دست داده بود و نمي‌فهميد كه اگر به جنوب برود كشته خواهد شد. شايد هم برخي‌ها بگويند كه او شخص خوش‌باوري بود كه فكر مي‌كرد در لبخندي كه با طالبان زده و دستي كه با طالبان داده است او را به دوست طالبان تبديل كرده تمام كينه و دشمني از ياد آنها رفته است و او وقتي آنجا برود، طالبان او را در آغوش خواهند گرفت و مثل يك رهبر از او استقبال كرده و فردا اميرالمؤمنين اعلان خواهند كرد!
آيا ماجرا همين گونه بود؟ نه خير! بابه‌مزاري نه عقده‌اي بود، نه هوش و حواس خود را از دست داده بود و نه هم خوش‌باور بود. اما او شخصيتي از آن تاريخ و براي تاريخ بود. او خط سير تاريخ را ترسيم مي‌كرد. حركت او هم يك حركت طبيعي بود. به شكل طبيعي از شمال آمد و به طرف جنوب رفت. كشته شدن او در جنوب پايان تاريخ نيست. ادامه‌ي يك خط در تاريخ است. هيچ چيزي پايان نيافته است. اما رهبران تاريخ نمي‌توانند خط تاريخ را وارونه سازند. تاجيك و پشتون و شمال و جنوب مهم نيست، مهم اين خط است كه بايد به آگاهي من و تو تبديل شود. بابه‌مزاري به اين خاطر به سمت شمال نرفت كه ديگر راهي براي برگشت به شمال باقي نمانده نبود. دو سال و هشت ماه از شمال كابل بمب و گلوله ريخت، مرگ ريخت، آتش ريخت، اينجا انفجار خشم و خشونت و باروت بود، اينجا براي اينكه تاريخي ديگر شكل بگيرد، تكه‌هاي گوشت انسان به هوا فرستاده شد، اينجا ناله‌ي انسان بلند شد،... آيا بابه‌مزاري مي‌توانست اين تاريخ سنگين دو سال و هشت ماه را به سادگي عبور كند؟ آيا مي‌توانست از اين كوهي كه خط فاصل شده بود، عبور كند و آن طرف برود؟ و چرا بايد اين خط را برگردد؟ صرف به خاطر اينكه خودش زنده بماند؟ به خاطر اينكه گويا دوست داشت اينجا، در جايگاهي كه من ايستاده‌ام، بايستد و حرف بزند؟ ...
ببينيد، بابه‌مزاري اين كار را نكرد و اين يك عبرت براي ماست. عمل بابه‌مزاري به معناي آن نبود كه گويا او به طالبان اعتماد داشت. بگذاريد بگويم كه بابه‌مزاري بارها مي‌گفت كه اگر كسي كه اهل دشمني نباشد، اهل دوستي بوده نمي‌تواند. شايد موسفيدان و يا قوماندانان او كه اينجا هستند ياد شان باشد كه مي‌گفت: اگر كسي دشمني از يادش برود، نمي‌تواند دوستي كند. بابه‌مزاري خوب مي‌دانست كه با جنوب اين كشور دشمني داشته و تصفيه‌حساب تاريخي‌اش تمام نشده است. با اين وجود، چطور مي‌توانست بدون حساب به دوستي جنوب آنقدر زود اعتماد كند؟ دقت كنيد كه اينجا بحث حب و بغض‌هاي فردي نيست. من به عنوان يك فرد هر لحظه‌اي مي‌توانم با كسي دوست شوم و اعتماد كنم يا دشمن شوم و اعتماد خود را پس بگيرم. اينجا بحث سرنوشت و تاريخ جمعي از مردم است و بابه‌مزاري در پيشگامي سرنوشت و تاريخ مردم نمي‌توانست فردي بينديشد و فردي عمل كند. اگر بابه‌مزاري اهل اين درك نمي‌بود، امكان نداشت آن حماسه‌ي بزرگ دو سال و هشت ماهه را در غرب كابل رهبري كند.
بابه‌مزاري در پي نجات فردي خود هم نبود. بلي، مي‌خواست از معركه سالم بيرون شود و باز هم مجال داشته باشد تا كار ناتمامش براي مردم و تاريخ مردم را به پيش برد. اما اين خواسته به معناي آن نبود كه او همه چيز را فردي بسازد و نجات فردي خود را نجات همه چيز تصور كند. ياد تان باشد كه وقتي بابه‌مزاري از اينجا حركت كرد، حتي ريش و قيافه اش را تغيير نداد، چپن خود را از سر شانه‌ نينداخت. آيا اينها هم نشانه‌ي خوش‌باوري و يا تلاش بابه‌مزاري براي نجات فردي او بود؟ نه‌خير! او مي‌دانست كه شخصيتي براي تاريخ است و در تاريخ كاري بوده كه بايد انجام مي‌داد و حالا كه اين كار را به سهم خود انجام داده، رسالتش را تمام كرده و مي‌رود تا به تاريخ پيوند بيابد. اين راه راهي است كه رهبران تاريخ بايد آن را طي كنند.
بياييد يك بار تصور كنيد كه اگر بابه‌مزاري از اينجا به شمال كابل مي‌رفت، ولو زنده هم مي‌ماند، آيا واقعاً امروز براي ما و براي تاريخ همين گونه تصوير داشت كه دارد؟ آيا كسي هست كه براي اين تصور خود ضمانتي هم داشته باشد؟ فكر نمي‌كنم. زيرا مي‌دانم كساني كه در طول دو سال و هشت ماه حتي صداي بابه‌مزاري را تحمل نمي‌توانستند، براي او آن عزتي را كه مي‌خواست و دوست داشت، فراهم نمي‌توانستند و مهم‌تر از آن، بابه‌مزاري كسي نبود كه عزت خود را از كساني گدايي كند كه خود محتاج عزت اند. متوجه مي‌شويد؟ عزت گدايي نمي‌شود. عزت ارزش پنهان و تعريف‌ناپذيري است. عزت را مثل پول و پيسه از كسي گرفته نمي‌توانيد تا بعداً بيايد و داخل جيب تان بيفتد. عزت چيز ديگري است. آدمي در فقر خود، در محروميت خود، و در اسارت خود مي‌تواند عزت داشته باشد. حتي آدمي با مرگ خود مي‌تواند عزت بيابد. اسپارتاكوس و مسيح و امام حسين عزت خود را پس از مرگ يافتند. مگر اين‌گونه نبود؟ امام علي مي‌گفت: ان الله غيورٌ و يحب الغيور: خدا غيرتمند است و غيرتمندان را دوست دارد. اما اين غيرت با گدايي و تكدي به دست نمي‌آيد. پيش هر كسي دست تان را دراز كنيد تا شما را غيرت و عزت بدهد، دل‌شكسته و دست خالي برخواهيد گشت. با گدايي كردنِ عزت از غير خدا، شما در حقيقت نسبت به خدا شرك ورزيده ايد و مطمين باشيد اگر كسي عزت خويش را از كسي غير از خدا بخواهد به ذلتي دچار خواهد شد كه عبرت تاريخ باشد. بگذاريد بگويم عزتي را كه رباني و مسعود و همتايان شان بدهد، به همان سادگي كه مي‌دهند، به همان سادگي پس هم گرفته مي‌توانند. چنانچه از خيلي‌ها گرفتند. آنها خود گدايان عزت اند و گدايي از گدا در شأن بابه‌مزاري نبود. خطي كه از شمال كشيده شد و به سوي جنوب رفت و با خون بابه‌مزاري سرخ شد، خطي بود كه در آن كسي با اين عبرت به تاريخ تعلق مي‌يافت.
بگذاريد بگويم كه بابه‌مزاري تاريخ دو سال و هشت ماه را با خون نوشته بود و تاريخي كه با خون نوشته شود، حامل روح و حيات آدمي نيز مي‌شود. تاريخي كه با خون نوشته شود، به سادگي پاك و محو نمي‌شود. دو سال و هشت ماه شمال و غرب كابل با سلسله‌كوه‌هايي از هم جدا شده بود كه اين سو و آن سوي آن ديگر به هم پيوندي نداشت. كوه‌هايي كه شمال كابل را به غرب كابل وصل مي‌كرد اندازگاه مرگ و خون و گلوله بر مردم بود. از آن قله‌ها انسان شكار مي‌شد. از فراز آن قله‌ها جت‌هاي جنگي و هيلي‌كوپترهاي مهيب و خوفناك عبور مي‌كرد و بمب‌هاي خوشه‌اي و پنجصد كيلويي بر سر مردم مي‌ريخت. از عقب آن كوه‌ها طرح نابودي و قتل عام و تاراج و حرمت‌شكني بر عليه مردم ريخته مي‌شد. مگر اين جغرافيا را مي‌توان به سادگي دور زد و به عقب برگشت؟ شريعتي مي‌گويد آنجا كه تاريخ لب فرو بندد و از سخن باز ماند جغرافيا به سخن مي‌آيد. تاريخ را مي‌توان كتمان كرد و مي‌توان به دروغ نوشت و مي‌توان با فريب آميخت، اما جغرافيا از چنين آفتي مصئون است. بابه‌مزاري در حركت از شمال به سوي جنوب خط نماديني را در تاريخ سياسي اين كشور ترسيم كرد.... اما این را هم به عنوان نکته‌ای برای فکر کردن تان توجه کنید: بابه مزاری با پیکر شقه‌شقه از جنوب به شمال برگشت! این حساب هنوز باقی است. خط حرکت بابه مزاری تکرار نشد و او روی خطی که راه رفته بود دوباره پا نگذاشت، اما از همان نقطه‌ای که حرکت خود را آغاز کرده بود به همان نقطه برگشت. تجربه‌های این خط را با برگشت او همیشه به یاد داشته باشیم...
نكته‌ي دومي كه در زندگي و كارنامه‌هاي بابه‌مزاري ارزش نمادين و سمبوليك دارد، مربوط به شناخت بابه‌مزاري در ديد ديگران است. در اين بخش نيز من از يك نماد و سمبول ياد مي‌كنم تا از آن براي شناخت بهتر بابه‌مزاري كمك بگيريم.
حتماً مي‌دانيد كه بابه‌مزاري با هواپيما به كابل آمد. خيلي جالب است. او از مسير هوايي آمد و با فرودآمدن در شمال كابل، در علوم اجتماعي مستقر شد. اما بعد از دو سال و هشت ماه با پاهاي خود رفت و در مسير چهارآسياب و غزني كشته شد. من مي‌خواهم از اين نماد استفاده كنم و بگويم كه بابه‌مزاري پيش از اينكه در كابل بيايد، واقعاً آدمي در هوا بود. تعجب نكنيد. عده‌ي اندكي بودند كه ادعا مي‌كردند بابه‌مزاري را مي‌شناسند. آنهم در حد يك ادعا. اما من راستش نمي‌شناختم كه بابه‌مزاري كيست. آيا در جمع شما كسي هست كه ادعا كند بابه‌مزاري را مي‌شناخته است؟ حتي جناب آقاي ناصري كه اينجا هست، آيا واقعاً ادعا مي‌كند كه بابه‌مزاري را مي‌شناخت؟ نه اينكه كسي بگويد من اسم او را شنيده بودم و يا من با او در يك سازمان عضويت داشتم و يا در جبهه با او بودم. اينها را نمي‌گويم. مي‌گويم همين كسي را كه در طول دو سال و هشت ماه در كابل ظهور كرد، كسي با همين ويژگي‌ها و عمق مي‌شناخت؟ من با اطمينان مي‌توانم ادعا كنم كه كسي او را با اين ويژگي‌ها نمي‌شناخت. نه دوست مزاري او را مي‌شناخت و نه دشمنش. فكر مي‌كنم همه در برابر بابه‌مزاري به نوعي غافلگير شدند. حتي مخالفانش، مانند مسعود و رباني و سيد فاضل و خيلي‌هاي ديگر واقعاً نمي‌دانستند كه مزاري كيست. اگر مي‌دانستند، حداقل با او آن گونه برخورد نمي‌كردند. حد اقل مي‌دانستند كه او آدم شوخي نيست و با او نمي‌شود شوخي كرد. حد اكثر فكر مي‌كردند كه يك هزاره است كه حالا آمده اينجا و خدا برايش شانس داده كه دبيركل حزب وحدت شده و اينجا سر و كله نشان مي‌دهد. اما با گذر زمان هر روز بيشتر مي‌‌ديدند و آشنا مي‌شدند كه او چقدر جديست. حقيرانگاري دشمن يكي از عواملي است كه شما را دچار فريب مي‌سازد. مخالفان بابه‌مزاري در برابر او دچار اين فريب شدند.
دوستان مزاري هم به همين گونه تا آخرين لحظات او را به درستي نشناختند. چند لحظه قبل، حاجي نورحسن در اينجا شعري خواند و گفت كه دشمنانت تو را شناختند، ولي ما نشناختيم. دشمنانت كه تو را شناخته بودند تو را از ما گرفتند. اما من مي‌گويم كه، ولو دشمنان بابه‌مزاري او را شناختند و به همين لحاظ او را از ما گرفتند، حد اقل ما او را نشناختيم. بلي، اجازه دهيد حرفم را اندكي اصلاح كنم: آن كساني كه اكنون در جمع شهدا در آنجا قرار دارند، او را در همان ابتدا خوب شناختند و آنقدر شناختند كه تا زنده بودند حتي يك لحظه هم غفلت و درنگ نكردند و چشم به هم نزدند تا مبادا آن گوهر از دست شان برود. هر كسي كه در طول دو سال و هشت ماه در كابل در كنار بابه‌مزاري ايستاد و از او و آرمان‌هايش حمايت كرد، نشان مي‌دهد كه بابه‌مزاري را شناخته بود. آنها در حد توان خود از هيچ چيزي در برابر بابه‌مزاري دريغ نكردند و طبعاً «لايكلف‌الله نفساً الا وسعها»، خداوند هم كسي را بالاتر از توانش مكلف نمي‌سازد. آنها همانقدر وسع و توان داشتند كه براي حفاظت از بابه‌مزاري تا سرحد فداكردن خود ايستادگي كنند. اما آن كسان ديگري كه براي نجات فردي خود كابل را رها كردند و بابه‌مزاري را در كابل تنها گذاشتند نشان مي‌دهند كه بابه‌مزاري را نمي‌شناختند و اين بود كه او را تنهاي تنها زير برچه‌هاي طالب رها كردند. دليلش اين بود كه بابه‌مزاري از هوا آمده بود و گويا كسي انتظارش را نداشت و كسي تصور هم نمي‌كرد كه او را در روي زمين دريابد و باور كند.
اما بابه‌مزاري در كابل بر روي زمين حركت كرد. بر روي زمين، درست در همين جايي كه من ايستاده‌ام، او هم ايستاد و حرف زد، بر روي زمين با پاهاي خود راه رفت و با شهادت هر فرزندش شقه شد و بالاخره هم بر روي زمين به خاك افتاد و شهيد شد. وقتي بابه‌مزاري شهيد شد، همه تكان خوردند و از خواب برخاستند.
بگذاريد بگويم كه بعد از شهادت بابه‌مزاري وقتي مردم جسد او را گرفتند و پانزده روز تمام روي دوش خود در بين برف از بين كوهپايه‌هاي هزاره جات عبور دادند، آن زمان بود كه متوجه شدند كه اين شخص كه تا آن زمان مثل كوه تمام بار و سنگيني را حمل مي‌كرد، خودش واقعاً چقدر سنگين بوده كه حالا شانه‌هاي همه را خم مي‌كند. سنگيني بابه‌مزاري سنگيني يك تاريخ بود. سنگيني آرمان يك جامعه براي عدالت و حق و آزادي بود. اما تا قبل از آن روز كسي او را درك نكرده بود.
آيا اجازه مي‌دهيد در اينجا ادعا كنم كه آنچه كه در طول دو سال و هشت ماه در كابل اتفاق افتاد، افتخار آگاهي و اراده‌اش همه به كساني مربوط مي‌شود كه در كابل بودند؟ شايد اين حرف حرف خوشايندي نباشد. اما واقعيت همين بود. عده‌ي بس قليلي از بيرون آمدند تا از كابل خبر بگيرند. حتي از هزاره‌جات عده‌ي خيلي كمي به حمايت از كابل نيرو فرستادند و يا خود شان قدم رنجه كردند. كساني كه اينجا هستند حتماً ياد شان هست كه در مواقع دشوار، چشم مردم كابل مي‌ماند كه از كجا چه كسي براي كمك و ياري مي‌آيد و اغلب هم كسي نمي‌آمد. تنها يك شخص، حاجي احمدي بود كه بعدها در مزار شهيد شد. او دو بار در وقت سختي‌هاي كابل آمد: يكي بعد از فاجعه‌ي افشار و يكي هم بعد از 23 سنبله كه تمام خط‌ها در هم شكسته بود و او با نيروهايش آمد و در خط كوته‌سنگي تا دهمزنگ سنگر گرفت. بابه‌مزاري او را هميشه به عنوان فرشته‌ي نجات خود ياد مي‌كرد. عده‌ي انگشت‌شماري از غزني، بهسود، يكاولنگ يا دايكندي آمدند و در اينجا ايستادند. كس ديگري واقعاً نيامد و اين نشان مي‌دهد كه كسي درك نمي‌كرد كه بابه‌مزاري كيست و در كابل تحت رهبري او چه اتفاقي دارد مي‌افتد. حتي كسي درك نكرد كه صداي كابل در واقع صداي او هم هست و اگر هر كسي به نوبه‌ي خود برخيزد و اين صدا را ياري كند، اين صدا تنها نمي‌ماند. اما كسي اين كار را نكرد.
از بيرون كشور نيز حمايتي به سراغ بابه‌مزاري نرسيد. بلي، گاهي كسي مي‌آمد و مثلاً پست‌كارت و پوستري را چاپ مي‌كرد و مي‌فرستاد. يا شعر مي‌گفت و مقاله مي‌نوشت و روان مي‌كرد. اما نديديم كه يك روز كسي از ايران يا از پاكستان بسيج شده و اينجا آمده باشد تا بگويد كه گويا من درس و دانشگاه و حوزه‌ام را رها مي‌كنم چون حس مي‌كنم سرنوشت مردمم در كنار بابه‌مزاري در خطر است. هيچ كسي نيامد. حالا خيلي خوب است كه يك بار برويم و لست و اسم شهدا را مرور كنيم و ببينيم كه آيا يكي پيدا مي‌شود كه درس و بحث و زندگي و آسايش خود را براي حمايت از بابه‌مزاري رها كرده و اينجا خونش را نثار كرده باشد
اين وضعيت تا آخرين زماني ادامه يافت كه بابه‌مزاري روي خاك افتيد. مگر اين حرف خود حكايت از آن نيست كه بابه‌مزاري در احساس همه فردي در هوا بود؟ اين سخن خيلي تلخ است. مي‌دانم كه كمتر كسي از اين سخن خوشش مي‌آيد. من هم نمي‌گويم كه بايد كسي درس و شعر و زندگيش را رها مي‌كرد و مثل بابه‌مزاري روي خاك و خون نقش مي‌شد. نه. اما مي‌گويم كه وقتي از بابه‌مزاري به عنوان كسي ياد مي‌كنيم كه تاريخ را تغيير داد و يا كار برجسته‌اي كرد، در عين حال، موقف خود را نيز در برابر او تعيين كنيم. تا بابه‌مزاري نرفته بود، كسي او را به عنوان يك واقعيت بر روي زمين نمي‌شناخت. از او به عنوان موجودي مرموز و حيرت‌انگيز از فضا نگاه مي‌كرد. از او الهام مي‌گرفت تا شعر بگويد و سرود بخواند و هيجان نشان دهد، اما از او به عنوان يك واقعيت در روي زمين چيزي نمي‌دانست و چيزي نمي‌آموخت. تنها وقتي او بر خاك افتاد، همه تكان خوردند. آنهم تكاني كه هر كسي را در فرديتش حساب مي‌كرد نه در جمع و يا به عنوان عضوي از يك جمع. مي‌گويند كسي رفت در دشت ناور و تفنگش را روي شقيقه‌اش گذاشت و خود را آرام كرد. كسي در ابوظبي خود را با كارد زد و دو سه تاي ديگر هم در ايران سكته كردند! كاش اين همه‌ي حرف مي‌بود. در همان زمان شاهد بوديم كه او روي دوش مردم سنگيني‌اش را نشان مي‌داد. قطره‌هاي خونش هنوز بر زمين شيار داشت. اما خيلي‌هاي ديگر بودند كه به همديگر به خاطر ميراث سياسي او چنگال و مخلب نشان مي‌دادند. كسان ديگري هم بودند كه دروازه‌هاي هر ارباب قدرتي را در روي زمين دق‌الباب مي‌كردند تا بهايي را كه بابه‌مزاري بر جا نهاده بود بردارند. نمي‌گويم كار بدي مي‌كردند، اما مي‌گويم كه كاري درخور حرفي كه امروز از بابه‌مزاري مي‌گوييم نبود. تاريخ كمتر ياد دارد كه رهبري با آن عظمت و بزرگي، در آخرين لحظات زندگي خود آنقدر تنها و بي‌ياور باشد و از همه‌ي تشكيلات و حزب و پيروانش حتي يكي هم يافت نشود كه بتواند براي نجات و مصئونيت او دستي بشوراند.
اما چقدر خوب است كه در اينجا از نمونه‌ي ديگري به عنوان مقايسه ياد كنم: درست در همان زماني كه بابه‌مزاري شگفتي‌هاي تاريخ مردمش را ترسيم مي‌كرد، كس ديگري به نام عبدالله اوجلان كه رهبر كردهاي تركيه بود، دستگير شد. اين شخص محكوم به جنايات جنگي بود. بابه‌مزاري محكوم به جنايات جنگي نبود. عبدالله اوجلان در سطح بين المللي تحت تعقيب قرار داشت. به هر حال، او را از هالند دستگير كردند و به چنگ دولت تركيه سپردند تا اعدام شود. سزاي عبدالله اوجلان غير از اعدام چيز ديگري نبود. اما مي‌دانيد كه بلافاصله پس از آنكه آوازه‌ي اسارت و گرفتاري او بلند شد خيلي كسان به يادش مانده است كه تمام دنيا را آتش گرفت. از آلمان و همه‌ي كشورهاي اروپايي تا آمريكا و تركيه فكر مي‌كرديد كه همه چيز صدا و فرياد و اعتراض شده و گفتند كه كسي كوچك‌ترين خللي به عبدالله اوجلان رسانده نمي‌تواند. عبدالله اوجلان را كسي كشته نتوانست. ياد تان باشد تركيه‌اي با آن قدرت، عبدالله اوجلان را كه يك رهبر شورشي بود كشته نتوانست. به خاطري كه مردمش درك مي‌كردند كه عبدالله اوجلان كيست. يعني كردهاي تركيه درك مي‌كردند. ولي وقتي بابه‌مزاري كشته شد اسير شد تكه تكه شد يك نفر در هيچ گوشه‌اي از دنيا، حتي يك دانه موش را نگرفت تا گفته باشد كه چون بابه‌مزاري را گرفته و اسير ساخته اند من اين موش را اعدام مي‌كنم. يك نفر اين كار را نكرد. اين حرف نشانه و دليل آن است كه ما بابه‌مزاري را در زمانش درك نكرديم.
اما بعد از اينكه بابه‌مزاري رفت، تكان خورديم. تكان خيلي سخت. و به سختي گريستيم، اما گريه‌ي بعد از مرگ معلوم نيست چقدر به درد مي‌خورد!
بگذاريد در آخرين قسمت‌هاي حرفم به ياد بابه‌مزاري اين سخن را نيز براي شما بگويم كه به نظر من، بابه‌مزاري بايد كشته مي‌شد. اين حرف من طعنه زدن به هيچ كس نيست. گلايه از كسي هم نيست. اما معتقدم در عصري كه انسانيت مورد احترام نباشد، سزاي كساني كه از انسان حرف مي‌زنند، جز كشته شدن نيست. در برابر دژخيم وقتي قرار گرفتي و از حق و عدالت حرف زدي، بايد بپذيري كه كشته مي‌شوي. بابه‌مزاري هم يكي از كساني بود كه در اين قبيله عضويت داشت. بابه‌مزاري بايد مي‌آمد كه آمد، و بايد كاري مي‌كرد كه كرد، و بايد در فرجام كار خويش همان گونه كشته مي‌شد كه شد.
اكنون ما بايد بياييم روي اين نكته فكر كنيم كه بعد از بابه‌مزاري بايد چه كار كنيم؟ پيام من در اينجا پيام پس از شهادت بابه‌مزاري براي شماست. اين پيام جزئي از درسي است كه به نظر من مي‌شود از بابه‌مزاري آموخت: هر كسي در زمان خود با واقعيت‌هايي طرف است كه بايد آن واقعيت‌ها را احترام كند و به آن واقعيت‌ها پاسخ بگويد. ياد تان باشد كه زمان ما زمان بابه‌مزاري نيست. بلي، آرمان ما آرمان بابه‌مزاري است: ما هم عزت و حقوق مردم خود و مشاركت در قدرت سياسي مي‌خواهيم. آرمان‌هاي ديگر ما نيز از همين جنس است. در اين بخش هيچ تفاوتي با بابه‌مزاري نداريم. ولي زمان ما زمان بابه‌مزاري نيست. كساني كه در برابر ما قرار دارند كساني نيستند كه در برابر بابه‌مزاري قرار داشتند. بنابراين، ما بايد با خود بينديشيم كه در زمان خود چه كار كرده مي‌توانيم؟ بايد بياييم در زمان خود عزت و حقوق و آزادي و عدالت را از نو تعريف كنيم. متوجه مي‌شويد؟ بابه‌مزاري مي‌گفت: اين سلاح به مثابه‌ي ناموس شماست و تا زماني كه حقوق شما را به رسميت نشناخته اند سلاح شما را كسي گرفته نمي‌تواند. ولي امروز سلاح ما ناموس ما نيست. متوجه مي‌شويد؟ امروز شايد قلم ما ناموس ما باشد، شايد سخن ما ناموس ما باشد، شايد نفس اينكه پهلوي هم مي‌ايستيم و دست به دست هم مي‌دهيم، اين يكپارچگي و يگانگي ما ناموس ما باشد. نبايد اجازه دهيم كه كسي اين ارزش‌ها را از ما بگيرد.
ما در زماني ديگر زندگي مي‌كنيم. من مي‌گويم بياييد زمان خود را دوباره مانند زمان بابه‌مزاري درك كنيم و اين زمان را به يك زمان جدي براي تغيير سرنوشت خود تبديل كنيم. اگر اين كار را كرديم و اگر زمان خود را به درستي شناختيم و براي آن كار مناسب و سزاوار خود را انجام داديم، با اطمينان مي‌گويم كه اين نسلي كه اينجا هستند هر كدام شان صدها بابه‌مزاري و حتي به مراتب بزرگ‌تر از بابه‌مزاري اند. دقت كنيد كه اعتماد به نفس خود را از دست ندهيد. هر كدام شما مي‌توانيد بابه‌مزاري ديگري باشيد، به مراتب قوي‌تر و بزرگ‌تر از بابه‌مزاري. اينكه شما بابه‌مزاري زمان خود باشيد و يا حتي گام‌هايي از بابه‌مزاري فراتر باشيد، اين تحقير و كوچك‌ساختن بابه‌مزاري نيست. اين عين عزت‌بخشيدن و عين پيروي كردن از بابه‌مزاري است.
اما آيا مي‌دانيد كه بايد چه كار كنيم؟ همان عزت و ارزش و حرمتي را كه بابه‌مزاري براي خود و براي مردم خود قايل بود، ما هم براي خود و براي مردم خود قايل باشيم. دريوزگي نكنيم. گدايي و چاپلوسي نكنيم كه با اين كارها به عزت نمي‌رسيم. اين خوش‌بيني‌ها خوش‌بيني‌هاي ساده‌لوحانه و مفتي است كه فكر كنيد گويا از كيسه‌ي ارباب چيزي مي‌افتد تا شما آن را بگيريد و بخوريد. نه خير. شما فقط و فقط به آن چيزي كه حاصل كار و توان خود تان به عنوان يك انسان است، احترام قايل شويد. اگر همين يك درس را از بابه‌مزاري بگيريد كار بزرگي كرده ايد و اين كار كار سختي نيست. با اين كار، مطمين باشيد كه همه چيز تغيير مي‌كند. سرنوشت شما از همين جا تغير مي‌كند. فردا وقتي نان مي‌خوريد فكر كنيد كه اين نان درست مانند زمان نان خوردن مردم تان در غرب كابل بايد هدف داشته باشد. نه اينكه نان بخوريد و در پي آن آروق بزنيد و بعد هم با صد ناراحتي بخوابيد. نه خير. وقتي يك لقمه نان خشك هم خورديد با خود فكر كنيد كه اين لقمه در كجا به درد سرنوشت عزتمند شما مي‌خورد. يك روپيه هم اگر پيدا كرديد بايد فكر كنيد كه اين يك روپيه را در كجا مؤثرتر مصرف مي‌توانيد. اگر اين ذهنيت براي شما خلق شد مطمين باشيد كه شما مزاري هستيد و هيچ كسي نمي‌تواند جلو مزاري شدن شما را بگيرد. اين حرف حرف خيلي مهمي است و اميدوارم شما به عنوان جوانان و دانش‌آموزان و دانشجويان جامعه‌ي تان به اين حرف با جديت توجه كنيد.
مي‌خواهم سخنانم را با چند پيشنهاد مشخص تمام كنم. اين حرف‌ها را براي اين مي‌گويم كه حرف‌هايم بي‌نتيجه نماند و براي شما نيز پيام مشخصي داشته باشد.
پيشنهاد اول من اين است كه واقعاً‌ كوشش نكنيم عقده‌هاي زمان بابه‌مزاري را در زمان خود انتقال دهيم. زيرا اين كار ما را از هر مصروفيت مؤثر ديگري باز مي‌دارد. فراموش نكنيم كه من از دوران جنگ‌هاي بابه‌مزاري عقده‌هاي تلخي دارم. در اين جنگ‌ها دست و دامنم پرخون شد. اما مي‌دانم كه ديگر اين عقده‌ها هيچ مخاطب خاصي براي خود ندارند. چون من ديگر در زمان بابه‌مزاري زندگي نمي‌كنم و از آن زمان چهارده‌سال فاصله گرفته ام. از تاريخ ياد كنيم. تاريخ را به دقت مرور كنيم. اما در تاريخ باقي نمانيم. در تاريخ توقف نكنيم. تقدير ما اين است كه تاريخ خود را بسازيم. مرور تاريخ گذشته فقط مي‌تواند ذهنيت ما را روشن سازد و ما را در درك كاستي‌ها و قوت‌هاي گذشته ياري كند.
پيشنهاد دوم من اين است كه حب خود، يعني عشق و علاقه‌ي خود را از زمان بابه‌مزاري به حالا انتقال ندهيم. هر چه در گذشته بوده است، مال همان دوران بوده و شايسته نيست كه آنها را به دوران خود بكشانيم. بابه مزاري و ياران او مربوط به زمان خود بودند. بابه‌مزاري با همه‌ي عشق و علاقه و محبت خود وداع كرد و رفت. ما در زمان ديگري زندگي مي‌كنيم. بايد حب و علاقه‌ي زمان خود را پيدا كنيم و با اين حب و علاقه‌ي جديد زندگي و دوران خود را معنا كنيم.
پيشنهاد سوم من اين است كه تجارب مقاومت غرب كابل را به سادگي دور نيندازيم و با آن معامله‌گري نكنيم. غرب كابل ميعادگاه آگاهي و بيداري ما بود. اندوخته‌هاي ما در غرب كابل با خون رنگين شد. تجربه‌اي كه با خون آميخته شود تجربه‌اي ماندگار در تاريخ است. ما در غرب كابل به شناختي دست يافتيم كه شايد تاريخ هيچ جامعه‌اي به اين حد حامل شناخت و آگاهي نبوده است. غرب كابل در دو سال و هشت ماهي كه بابه‌مزاري در اينجا به مقاومت برخاست، شاهد برداشته‌شدن و فرو افتادن نقاب‌ها و آشكار شدن چهره‌هاي فراواني بوده است. دو سال و هشت ماه در تاريخ زمان زيادي نيست. حتي به اندازه‌ي يك چشم‌زدن كوتاه هم حساب نمي‌شود. اما اگر اين دو سال و هشت ماه به زماني جدي تبديل شود، هر لحظه و هر ثانيه‌اش از يك تاريخ بيشتر مي‌شود و درست همانگونه كه در يك تاريخ خيلي از كارها اتفاق مي‌افتد در هر لحظه و هر ثانيه شاهد اين اتفاق مي‌شويم. به همين علت، دو سال و هشت ماه در سايه‌ي مقاومت بابه‌مزاري در غرب كابل دو سال و هشت ماه انفجار پيهم بود: انفجار بمب و راكت و گلوله. انفجار عقده‌هاي انباشته شده در تاريخ. و انفجار نقاب‌ها. اتفاقاً خود بابه‌مزاري را نيز مردم - دوست و دشمن - پس از انفجار همين نقاب‌ها درك و تشخيص كردند. بابه‌مزاري نيز قبل از غرب كابل در نقاب پنهان بود. هيچ كسي او را بابه‌مزاري نمي‌دانست. او هزاره بود، شيعه بود، رهبر سازمان نصر و رهبر حزب وحدت بود، خلاصه هر چه بود و در مورد او هر كسي هر چه مي‌گفت. اما بابه‌مزاري در غرب كابل توانست بگويد و براي همه تذكر دهد كه او كيست. تجربه‌ي مقاومت غرب كابل تجربه‌ي حاصل از خون و فرياد بابه‌مزاري نيز است.
پيشنهاد چهارم من اين است كه بياييد با خود فكر كنيم كه در زمان خود در كجا و چگونه موثرترين كار را كرده مي‌توانيم. يكي از مواردي كه اين مؤثريت ما به اثبات مي‌رسد استفاده‌ي آگاهانه و هدفمندانه از رأي ماست. بگذاريد به تبعيت از بابه‌مزاري بگويم كه در يك نظام دموكراتيك، رأي شما به مثابه‌ي ناموس شماست. رأي شما، رأي يك انسان آگاه، درست مثل تفنگي كه بابه‌مزاري از آن در دوران مقاومت ياد مي‌كرد، به مثابه‌ي عزت و ناموس شماست. اين رأي خود را بيهوده تلف نكنيد. يعني نه بيجا مصرف كنيد و نه آن را بدون استفاده دفن كنيد. مطمين باشيد كه اگر شما رأي خود را استفاده نكنيد، يعني تصميم بگيريد كه رأي ندهيد، هيچ چيزي در رابطه با سرنوشت شما تغيير نمي‌كند. رأي خود را به كار بيندازيد، اما متوجه باشيد كه اين رأي را در كجا به بهترين شكل ممكن استفاده مي‌توانيد. مي‌دانم كه شما آيديال‌ترين شخص را پيدا نمي‌توانيد، يعني كسي كه كه فكر كنيد وقتي رأي داديد، فردا همه چيز را براي شما تغيير مي‌دهد. ولي مي‌توانيد بگوييد كه حد اقل رأي خود را مفت به كسي نمي‌دهيد. اين را به خاطر چهار تا حرف و شعار و لاف و گزاف هدر نمي‌دهم. اين رأي را به عنوان سرمايه‌ي جمعي در جايي استفاده مي‌كنم كه به تغيير سرنوشت من كمك كند. براي اين كار گروه گروه تشكيل شويد. انجمن‌هاي دانشجويي و روشنفكري و كسبه و تاجر و هر چيزي ديگر ايجاد كنيد. در اين گروه حقوق و خواست خود را مشخص كنيد و برويد ببينيد كه چه كسي مي‌تواند اين حقوق و خواسته‌هاي شما را درست‌تر و بهتر تأمين كند. بهاي رأي تان را خود تان تعيين مي‌كنيد. مهم اين است كه تصميم بگيريد از رأي خود به عنوان يك شهروند آگاه و مسئول به بهترين وجه ممكن استفاده كنيد.
اميدوارم روزي را شاهد شويم كه از همين جايي كه من مي‌ايستم و شما مي‌ايستيد ده‌ها شخصيت ديگر بيايند و با افتخار از بابه‌مزاري و آرمان‌هاي او حرف بزنند. و اميدوارم روزي برسد كه همه‌ي ما بهترين سخنان خويش را از بزرگ‌ترين تريبون‌هاي اين ملت بگوييم، بدون اينكه كسي پشت گوشش را خارش كند يا خشمگين شود. من به اين روز ايمان دارم و اين روز را از وعده‌هاي حق خداوند مي‌دانم: فاصبر ان وعدالله حق و لايستخفنك الذين لا يوقنون.
صبر و شكيبايي داشته باش كه وعده‌ي خدا حق است و كساني كه يقين نمي‌كنند تو را به وحشت نيندازند.
سلام بر شما، سلام بر بابه ‌مزاري و سلام بر دوستاني كه اين فرصت را براي ما و شما مساعد ساختند تا لحظه‌اي را به ياد بابه‌مزاري با همديگر حرف بزنيم.
سخنان مرا به ياد داشته باشيد، اما دقت كنيد كه آن را با خود تان به خانه‌هاي خود نبريد! تشكر از شما.
22 حوت 1387
سخنرانی استاد عزیز رویش بمناسبت سالروز شهادت بابه مزاری در کابل در سال 1387
منبع: افشار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر