واقعیتها را ببینیم، اما از آنها عبور کنیم
واقعیت قابل تغییر نیست. واقعیت، یعنی آنچه صورت واقع یافته، و آنچه صورت واقع یافته باشد، بخشی از زمان گذشته محسوب میشود و دست ما از هرگونه تغییر و تبدیلی در آن کوتاه است. بلی، ما میتوانیم دید خود برای نگریستن به واقعیت را تغییر دهیم و آن را از زاویهای دیگر و با رویهای دیگر ببینیم و برداشت کنیم؛ میتوانیم تفسیر خود از واقعیت را تغییر دهیم؛ میتوانیم واقعیتهای دیگری را نیز در کنار آن علاوه کنیم تا با ازدیاد متغیرها، ترکیب و زمینهی دیگری برای تبارز و جلوهگری آن خلق کنیم؛ ... اما نمیتوانیم نفس واقعیت را دگرگون کنیم. این حرف را بیشتر برای آن گفتم تا هراسی را که هنوز بر ذهن و چشم ما خانه دارد، خاطرنشان سازم و بگویم که ما هنوز هم با همین تعریف سادهی واقعیت مشکل داریم و از همین روست که یا از واقعیت و بیان واقعیت هراس داریم و از نزدیک شدن به آن میترسیم و یا در برابر آن نفرتی پیدا میکنیم که گویا همین حالا هم با آن درگیر هستیم و از آن رهایی نداریم...
جنگهای کابل واقعیت بود، اما این واقعیت در سالهای 1371 الی 1373 اتفاق افتاد. بابه مزاری و مسعود و افشار و دارالامان و چنداول و ائتلاف جبلالسراج و ائتلاف شورای هماهنگی و مناقشات درونی حزب وحدت و خدمت و خیانت و استواری و ضعف و معامله و مصالحه و هر چیزی دیگری که مربوط به این دوران باشد، واقعیتهایی اند که در همان ظرف زمانی و مکانی روی داده اند. چه کسی میتواند حالا آنها را تغییر دهد؟ چه کسی میگوید که حالا هم همان واقعیتها حضور دارند؟ ... بنابراین، چه خوب است که برخورد ما با آن واقعیتها تنها به معنای «واقعیت» باشد نه چیزی فراتر از آن. حالا نه از فاجعهی افشار جلوگیری میتوانیم و نه قدرت آن را داریم که بگوییم که در افشار هیچ چیزی اتفاق نیفتاد. اینکه از جنگ و الزامات جنگی هم یاد میکنند، شهادتی است که به راست یا دروغ از واقعیتهای گذشته میدهند. میشود در برابر هر حرفی از این واقعیتها سند و شاهد خواست و پرسید که آیا راستی همین واقعیت بوده است یا نه. چیزی که واقعیت داشته و سند و شاهد معتبری داشته باشد، انکار و یا کتمان کردنش همانقدر ناشیانه است که ادعا کنیم چیزی خلاف واقعیت را بدون سند و شاهد، به عنوان واقعیت اعلان کنیم.
من میگویم بر روی دیوار با خون انسان یادگاری نوشتند؛ چاهها را پر از اجساد کردند؛ خانهها را غارت و ویران کردند؛ بر فرق مردم با بمب و اراگان کوبیدند؛ شهر را به مکان ماتم تبدیل کردند.... و دهها ادعایی دیگر از همین دست. وقتی میپرسند که آیا این واقعیت دارد یا نه، باید قدرت آن را داشته باشم که سند و شاهد ادعای خود را نشان دهم. در غیر آن، ادعای من میتواند شعار باشد و میتواند خودم را اقناع کند، اما برای عاقلان و منصفان ارزشی خلق نمیکند.
***
حس میکنم هنوز هم برای رویارویی با واقعیتها به چند چیز ضرورت داریم: درک روشن واقعیتها؛ درس و عبرت گرفتن از واقعیتها؛ جرأت فکری و رفتاری برخورد با واقعیتها؛ و عبور از واقعیتها. ما هم واقعیتم، اما واقعیت زنده و در حال رشد. ما داریم از خط زمان عبور میکنیم، یا به تعبیری دقیقتر، زمان در حضور و شهادت زندهی ما بر ما میگذرد. اما واقعیتهای دیگری که از زندگی و حیات و حضور موثر باز مانده اند، دیگر نمیتوانند مثل ما باشند. آقایان سیاف و محسنی و گلبدین حکمتیار و جنرال دوستم و ربانی و خلیلی و محقق امروزی را نمی توان با بابه مزاری و مسعود و حاجی عبدالحق و داکتر عبدالرحمن یکی گرفت. آنها رفتند و دیگر نیستند که از واقعیت تازهی خود سخن بگویند. اینها هستند و فرصت دارند که چهرههای دیگری از واقعیت خود را نشان دهند. سیاف حالا میتواند کسی دیگر باشد، اما آن سیافی را که به واقعیت 1371 و 1373 ارتباط دارد، نمیتواند انکار کند. حالا سیاف میتواند حدیث بگوید و اکت و ادای مسلمانی کند و ثابت بسازد که صادق است و غل و غاشی ندارد، اما این سیاف به هیچ صورت با آن سیاف دیگری که بخشی از تاریخ را تشکیل میدهد، یکی نیست. الخ.
***
ما هنوز هم به تفاهم تاریخی نرسیده ایم. به تعبیری دیگر، ما هنوز هم نسبت به واقعیتهای تاریخی دید و تفاهم مشترک پیدا نکرده ایم. به نظر میرسد یکی از عمدهترین دلایل آن این است که ما واقعیتهای تاریخی را به عنوان واقعیت نگاه نکرده ایم. احمدشاه درانی وقتی بابا خطاب شود اما از جنگ و لشکرکشیها و قتل و غارتهایش سخن گفته نشود، بخشی از تاریخ ناقص و وارونه بیان شده است. این بابا همزمان با اوجگیری امپراطوری انگلیس و گسترش قلمرو آن در سراسر جهان، به لشکرکشی و ایجاد امپراطوری خود اقدام میکند. او پیشتر از انگلیسها به هند و ثروت و گنجینههای افسانهای آن دست مییابد و در هر بار لشکرکشیهای خود با کاروانی از صدها شتر اموال غارتی به قندهار بر میگردد، اما باید پرسید که چه تفاوت بود میان او و انگلیسها که یکی انگلیس امروز را به تاریخ سپرد و یکی در قندهار، مقبرهاش نیز باید با غارت و چپاولگریهای مداوم سر پا بماند وگرنه، کسی از ورود هیچ پرنده و خزنده و حشرهای در آن جلوگیری نمیتواند؟ ... چرا یکی، ثروت غارتی را پایهی مدنیت بزرگ انگلیس ساخت، اما دیگری بهانهای برای سیخداغ شدن و قیله قیله شدن و انتقام و کینههای خانوادگی فرزندانش به میراث گذاشت؟
به همین گونه است واقعیتهای بعدی تا امیرعبدالرحمن. آیا کسی حاضر شده است بگوید که امیرعبدالرحمن بخشی از واقعیت این کشور بود که دیگر نیست اما باید درک شود و نسبت به آن تفاهم تاریخی خلق شود؟ ... هزارهها وقتی از امیرعبدالرحمن یاد میکنند، نارضایتی خلق میشود که کینههای تاریخی را زنده میسازند، اما نمیگویند که خوب، این واقعیت درسهایی از تاریخ برای نسلهای آینده است؛ چرا خود تان بدون شوراندان کینهها و عقدههای تاریخی این واقعیت را به لابراتوار تحقیق و تجربه و عبرت نمیکشانید؟ ... این است که دیده میشود بعد از صد سال باز هم ملاعمر و اسمعیل یون را به تاریخ میسپاریم که معلم باعاطفه و شریف و پاکزادی همچون نسیمه نیازی را نیز دچار اغفال میسازد تا بیاید و مرتکب همان حرف و رفتاری شود که به دلیل عبرت نگرفتن از تاریخ همچنان گریبانگیر ما است.
امیرامانالله هم واقعیت است. از اصلاحطلبی او میگوییم، بر منکرانش لعنت. اما باید از اینکه برای رسیدن به قدرت، شقیقهی پدر را شکافت نیز سخن گفت. این هم واقعیت است. با این کانتراست و تقابل است که به این راز پی میبریم که چرا اصلاحطلبی امیرامانالله نمیتواند الگوی قابل اعتنا و یا قابل ذکری برای ما و نسلهای بعدی باشد. همین امیرامانالله بود که فغان همرزمانی همچون غبار را بیرون آورد و همین امیرامانالله بود که ناقلین را به شمال انتقال داد و تا هنوز هم نطفههای کینه و انتقامجویی آن بر ذهنها سنگینی میکند.
به همین گونه، حبیبالله کلکانی واقعیتی از تاریخ بود. میتوان او را عیاری از خراسان گفت و او را نمایندهی جنبش دهقانی خطاب کرد و صد حرف و حدیث دیگر. اما اینکه او حبیب الله کلکانی بود و به ارگ آمد و نطق و سخن ایراد کرد و نظام و ساختار خلق کرد و جنگید و بعد از نه ماه روی چوبههای داری رفت که نشان از اعتمادش به قرآنِ روی دست نورالمشایخ مجددی بود، باز هم واقعیتهای دیگری اند که نیاز به تأمل و بازنگری دارند.
حساب را ادامه دهید تا برسید به نادرخان و لشکرکشی و رفتنش به شمالی؛ برسید به عبدالخالق و گلولههایش که بر مغز و دهان و قلب این شاه نشست؛ به هاشم خان و ظاهرخان و بودنهبازی و کبکشکاری و سلطنت بیرقیب چهل پنجاه ساله و رقابت و همچشمیهای شان با شاهان و زمامداران همتای آنان در ترکیه و ایران و مصر و اندونیزی و جاهای دیگر؛ برسید به داودخان و جمهوریت و ادعاهای بزرگ، اما ناکامش؛ برسید به حزب دموکراتیک خلق و آمدن روسها و حکومت مجاهدین و سایهی شریعت طالبان....
***
به شمار هر چشمی که حالا داریم، وسیلهای داریم برای دیدن واقعیت، و به شمار هر زبانی که حالا داریم، وسیلهای داریم برای بیان واقعیت. آنچه را من بگویم، همهی واقعیت نیست، بخشی از واقعیت است، از همان منظری که من به آن نگاه میکنم. شاید واقعی بودن حرفهای من مورد تردید و سوال قرار گیرد. اما تمام حرفها این نیست که من میگویم. اینجا بحث عواطف و احساسات شخصی نمیتواند چهرهی واقعیت را دگرگون کند. هر کسی مجالی دارد برای اینکه بگوید.
میپرسند که چرا در بیان واقعیت هراس دارم. میگویند هنوز هم محافظهکارم و حرفهای اصلیای را که در دل دارم نمیگویم. هر دوی این ادعاها راست است. هراس من از این است که مواجهه با واقعیتهای اجتماعی، کار فرد نیست که کسی بیاید اکت و ادای قهرمانی کند و شمشیر از غلاف کشیده حرکت کند. درست است که من، مثل هر انسان دیگر، صدها حرف دارم، اما حرفهای من نه از آسمان آمده اند و نه از گنجینهی جادویی و غیرقابل دسترس برای دیگران. من انسانی بوده ام که با وسایل و ابزار کاملاً انسانی با واقعیتهایی در زندگیام مواجهه داشته ام. هراس من هنوز هم این است که آنچه را من برداشت کرده ام همهی واقعیت نبوده باشد. این است که تمایل دارم در برابر هر حرفی که من میگویم کسان دیگر هم مجال داشته باشند تا از رویههای دیگر واقعیت حرف بزنند تا از تقابل و یکجا شدن این واقعیتهای پراکنده، آن واقعیت درستتر و کاملتر به میان آید.
به طور مثال، من از مسعود یا بابه مزاری و از حرف و خاطرههای خود با مسعود و بابه مزاری میگویم. اما آیا اینها تنها با من طرف بوده اند که تنها حرف و حدیث من بتواند همهی واقعیتهای آنان را بیان کند؟ ... من مسعود را روی کوه دیده ام که با افتخار از «مصروف هزارا» بودن حرف میزند. این واقعیت برای من تکاندهنده میشود، اما همین مسعود برای کسانی دیگر که مخاطبش در آن سوی این خط مخابره هستند، همین واقعیت نیست. صدها و هزاران انسان حاضر بودند برای او و تحقق اهداف او جان خود را قربانی کنند. به همین گونه، وقتی من میگویم بابه مزاری این بود و آن کرد، همان واقعیت بابه مزاری است که من از آن برداشت کرده ام. به صدها و هزاران انسان دیگری اند که بهتر از من از او چیزی دیده و شنیده اند و یا او را در چهرههای دیگرش هم مطالعه کرده اند که سزاوار نفرت و بدبینی است. این است که فکر میکنم کسانی که از جنگهای داخلی و اشتباهات جنگهای کابل سخن میگویند و یا از اینکه حزب وحدت حزب نبود، و اینکه فلان و فلان کار دیگر هم در زیر چتر این حزب صورت گرفت، ... همه واقعیتهایی را مطرح میکنند که نیاز به بازنگری و تأمل دارند.
***
بگذاریم این هراس از سر ما بیرون شود. اگر عشق کسی را به دل داریم و یا نفرت کسی دیگر را، حق انسانی ماست، اما اگر این عشق و نفرت ما جلو رویارویی عاقلانهی ما با واقعیتها را بگیرد، به خود زیان کرده ایم. میگویند ویکیلیکس ثابت کرد که در زمان ما هیچ رازی را نمیتوان راز نگه داشت. به نظر میرسد مشکلی را که ما هنوز داریم بیرون آوردن راز نیست، رویارویی با آن واقعیتهای برهنهای است که هیچ رازی در آنها نیست. واقعیتهای برهنه و بیلباس اند که صدها و هزاران انسان شاهد آن اند. آقای کرزی را ملامت میکنیم که با تمام واقعیتهای انتحارگری و کینهتوزی و تصلب طالبان، تنها به دلیل عواطف قومی و قبیلوی خود از آنها با تأویل «برادران ناراضی» چشمپوشی میکند و به دنبال آنان سرگردان است و حقارت میکشد و رنج میبرد و اعتراف نمیکند که طالبان چیز بهدردبخوری نه برای پشتون اند، نه برای قندهار و نه برای افغانستان.... اما قبل از نگاه کردن به آقای کرزی، خود ما هم گرفتار همین مشکل هستیم.
اصرار بر این نیست که همه بیایند و از یک زبان و یک منظر سخن بگویند، اما اصرار بر این است که هر کسی از منظر و نگاه خود سخن بگوید. به این گونه است که سنت مدنی گفتوگو و تبادلهی منطق را احترام میکنیم و همدیگر را به همان اندازهای حرمت میگذاریم که شایسته و سزاوار زیست و فرهنگ مدنی ماست.
بابه مزاری در تمام سخنرانیها و مصاحبهها و صحبتهای خود در طول دو سال و هشت ماه مقاومت غرب کابل، ادعاهای زیادی را مطرح کرد. او یکی از خصوصیتهای رهبریاش همین بود که چیزی را از هیچ کسی کتمان نمیکرد. شاید این هم یکی از واقعیتهای مرتبط با او و شخصیتش باشد. میگویند که همین واقعیت دلیل آن بود که او سیاستمدار نبود و فوت و فن سیاست را نمیدانست. شاید راست باشد. اما همهی راستها این نیست. کسانی دیگر هستند که همین واقعیت را برجستهترین خصوصیت رهبری او میدانند. همهی اینها باید به بحث و گفتوگو کشانده شوند. ادعاهای او هم باید تماماً مورد بررسی قرار گیرد تا راست و دروغهایش برملا شود. او رهبر بود و میگفت که من این را گفتم و این را کردم. نتیجهاش هم برای همه برملا بود و بعد از نزدیک به دو دهه، حوادث و تحولات زیادی روی داده اند که صحت و سقم ادعاهای او را ثابت میسازند. اینکه از بابه مزاری سخن بگویند ولی به حرفها و ادعاهای او اعتنا نکنند، معلوم نیست که از چه چیز مزاری سخن خواهند گفت.
***
خوب است به همین بهانه، سخن دیگری نیز مطرح شود: کسی از سیاف امروزی نفرت ندارد. به همین گونه است سیدحسین انوری و عالمی بلخی و فهیم خان و هر کسی دیگر. واقعیتهای امروز اینها هیچ ربطی به گذشتهی آنان ندارد. اگر کسی به واقعیت امروز آنها با چشم تردید نگاه میکند بیشتر به دلیل آن است که اینها واقعیت گذشتهی خود را به درستی و روشنی تعریف و بازتعریف نکرده اند. اینها با چشمپوشی از گذشته واقعیتهای حال خویش را مطرح میکنند و این است که برخی حس میکنند که شاید کاسهای زیر نیمکاسه باشد.
آدمی با تاریخ خود داستان عجیبی دارد. آدمی بخشی از تاریخ خود در زمان حال است. تاریخ بخشی از وجود انسان است که با او همیشه حرکت میکند. صداقت و خیانت و استواری و ضعف و خوبی و بدی وقتی صبغهی تاریخی گرفتند، پیچیدگی خاصی پیدا میکنند. شاید هنوز هم کسان زیادی باشند که با تعجب بپرسند که این مزاری چه داشته است که سال به سال میزان حرف و سخن در مورد او بیشتر و جدیتر میشود.
به نظر میرسد مزاری، تاریخی داشته است که با همتایان او وقتی در تقابل قرار میگیرد برجستگی مییابد. به همین دلیل است که یکی از مسئولیتهای هر فرد تصفیهکردن تاریخ خودش است. قضاوت دیگران محصول تصویرهایی است که ما از خود برای آنان داده ایم. این تصویرها یا نادرشت و زشت بوده اند یا نادرست و زشت انعکاس یافته اند. پس چه کسی بهتر از خود ما که گام پیش بگذاریم و این کاستی را مرفوع سازیم؟ فکر میکنم هزارهها، بیشتر از هر کسی دیگر در این ملک، سوالهایی دارند که باید دیگران پاسخ گویند. پشتونها پاسخهای زیادی را از هزارهها بدهکار اند. تاجکها نیز همین گونه است و ازبکها نیز. هر کدام به یک نسبت باید حرفهایی را که برای هزارهها نگفته اند، بگویند. به همین گونه، همسرنوشتان مذهبی هزارهها نیز پاسخهای زیادی را از این قوم بدهکار اند. هزارهها شاید کوتاهی کرده باشند، اما دیگران هیچ نگفته اند که توقع شان از هزارهها چه بوده که باید همیشه کوتاهی و ناکوتاهیهای این قوم را معیار برخورد و رفتار خود با آنان قرار دهند و هیچگاه از خود نپرسند که خود شان چقدر کوتاهی داشته اند.
***
دوست دارم باز هم این سخن را با تکهای از حرفهای بابه مزاری پایان دهم. این روزها روز اوست و ماه حوت، با نام او بیشتر پیوند دارد. این سخن را در سوم حوت 1372 در مسجد محمدیهی تپهی سلام گفته بود:
«من معتقد هستم که اکر ما بیاییم با جمعیت اسلامی جنگ هم نکنیم و دوست هم باشیم، هیچ منافاتی با این ندارد که از افشار صحبت کنیم. دوستی ما هیچ مخالفتی با این مسأله ندارد. صحبت کردن قضایای تاریخی، صحبت کردن درد یک مردم، مظلومیت یک مردم و ظلمی که دربارهی شان روا داشته شده است، معنای آن جنگ نیست. اگر بنا باشد که ما معنای این کار را جنگ بدانیم، پس از تاریخ گذشتهی افغانستان هیچ چیزی نباید بگوییم؟! در صورتی که ما در این جامعه مظلوم و محروم بودیم و تا حالا هم هستیم!» (سخنانی از پیشوای شهید، چاپ 1374، ص 130)
منب: وبلاگ استاد عزیز رویش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر