شعله ي انتحار، در شمله ي ميرويسِ نيکه، اين تاجِ پرافتخارِ تاريخِ چوپاني درخشان است. شخصيت هاي تخيلي و کاذبِ «پُتَه خزانه» جان گرفته اند و با بمب هاي انتحاري در سر پيرو و جوان و زن و مرد و کودک را مي کشند. مراسمِ «اَتَنِ انتحار» هر روز با شکوه تر و با جمعيتِ افزون تر بر گزار می گردد: «بايد به طرح هايِ بديل انديشيد و يوتُوپيايِ يک جامعة نو را پي ريزي کرد.»...
رجعت به مُردابِ جُنوب
کارتون: بشیرِ بختیاری
طليعهي لشکر دُمادُم کنيد تالشکرگاهِ مخالفان، اگر جنگ پيش آرد برنشينيم و کار پيشگيريم.
ابوالفضلِ بيهقي
دموکراسيِ افغاني، با تقديسِ کليتهايِ کاذب و غيرحقيقي کارشرا آغاز کرد: تقديسِ دين، ملت، وطن، حقوقِ بشر، پارلمان، مردم و ديگر صورتهاي بيمحتوايي که در مقام کابرد بيش از آنکه در راستاي مردميشدنِ قدرت و کاهشِ خشونت و بدي به کار روند، به تکنيکِ سياسي «عاديسازي بدي»، ترور و انتحار بدل گرديدند. پيآيندِ اين در موکراسي قلابي، در مقام عمل رجعتِ مضاعف به مُردابِ جُنوب و بازتوليد نظامِ سياسي گله و چوپان درچارچوبِ قانون انجاميده است و در مقام ذهن و تفکر به تقديس و نشخوارِ مفاهيمِ بيمعنا و فاقدِ ارجاع به حياتِ آدمياني که هر روز به اشکالِ گوناگون در اين فاجعهزارِ قرنِ بيستـوـيک قرباني ميشوند.بدتر از همه اينکه فاجعهها نه بر اساسِ کيفيتِ فاجعه، بلکه بر اساسِ آمار و ارقام و نسبتِ شخصِ قرباني با امر کل درجهبندي و موردِ سنجش قرار ميگيرند. شکستنِ صداي استخوانهاي "نداي چهاردهساله" با ساطور و تبر توسطِ کوچيها، تکهتکه کردنِ آدمها با تيغ و چاقو، بريدنِ گردنِ قرباني با نخ و سنگسار و سلاخي و انواع مثلهشدنها ديده و شنيده نميشوند، مرگِ يک جاني و قاچاقبر چون احمدولي کرزي که قربانيِ زدـوـبندهاي فسادِ مافيايي و دورنخانوادگي است، بوق کرناي جهاني بر پا نموده، دل جگرِ همگان را خون، و حتي احساسِ مدعيانِ جامعة مدني و اساتيدِ دانشگاهِ کشور را جريحهدار ميکند. جامعة جهاني نيز از همان آغاز چشمشرا بهروي پيچيدگيهاي تاريخي و اجتماعي افغانستان بست و با تمجيد از اين کليتهاي کاذب و رنگ و لعاب بخشيدن به آن از طريقِ رسانهها، صورتِ اصلي مسئلهرا که همانا واقعيتهاي تاريخي بود، همواره مستور نگهداشت. آمارهاي دورغ ارائه دادند، و شکستهاي آشکار را پيروزي و تقويتِ آرام آرامِ طالبانرا کمک به مردم و پيشرفتِ صلح و دموکراسي لقب دادند. مطبوعاتچيهاي صد در صدشيکپوش و با دنگ و فنگِ و چندين برابرِ دنگ و فنگِ شان بيسوادِ ما، با نسخهبرداريِ خبرهاي از رسانههايِ جهاني و همسايگان، روپوشِ اين پنهانکاريها را ضخيمتر کردند. نهادهاي مدني، کاسهليسِ نهادهاي زدني و سِمپُوزيمِ دروغپراکني و شادخوريها و شادنوشيها شدند. کرزي و معاونانش جهل خود را، خردمندي لقب دادند و البته در هرفرصتي از ريختنِ اشکِ تمساح هم دريغ نورزيدند
ترديدي نيست که خشتِ اول دموکراسي کج نهاده شد. همهچيز در يک فرمولِ کاذب صورتبندي گرديد. حق افراد، به حق اقوام ترجمه شد، حقِ اقوام به رهبرانِ اقوام و حق رهبرانِ اقوام به حقِ کرزي و کرزي اين همهرا دو دستي و با کمالِ احترام به برادارانِ ناراضيِ جنوب به عنوان «تحفة دموکراسي» تقديم کرد. اين پيکربنديِ نومنالستيک از نظامِ سياسي که نه راي مردم، بلکه زدوبندهاي پشتِ پرده با رهبران و نمايندگانِ پارلمان و قدرتهاي بينالمللي تقديرِ سياسيرا رقم ميزند، اکنون به زبانِ مِتافُوريکِ انتحار رازهاي درونياش را افشا ميکند. قربانيِ اين کليت اما مطابقِ فرمولِ همشيگيِ تاريخ اين سرزمينِ بدونِ عدالت مردم است. البته مردم نه به عنوان يک مفهوم کلي و کاذب، بلکه همان موجوداتِ دربهدر، گرسنه، فقير و گوشت و خونداري که در رهبرانِ قومي فروکاسته شدهاند. نکتهي مهم، اما، اين است که زمينهي اين قربانيگيري از مردمرا اين بار قانون فراهم کرده است. قانون، حقِ کراچيوانها، کاگرانِ سرچوک، جوانانِ بيکار، دانشجويانِ فقيرِ روستايي، زناني که روياهاي بربادرفتهشانرا با سوزنِ اشک برلباس پارهپارهي فرزندان شان پينه ميزنند، روستائياني که کشتزارِ آنها طعمهي ملخ شده است، معتادانِ جسد شده، پيرزنهاي گدا و پير مرداني را که ترکهاي دستِ شان نابرابري و بيعدالتيرا با چکههاي خون آه ميکشند، واگذار کرده است. به سخني ديگر، قانون به اين خود فريبي دامن ميزند که ريئسِ جمهور و معاونانش، وزراي تشريفاتي و حقير و بيمايه، نمايندگانِ پالماني که تنها مسئلهيِ شان بود و نبودِ خود آنها در اين فسادِ ساختاري است، سناتورهاي فرتوت و کلهپوک و نظامِ قضايي سراپا فاسد، «ممثلانِ ارادة جمعي» هستد و حافظ و مدافعِ و خادمِ شما. دستان يخبستهي «بُلبل» را که در چهار راهِ پُلِ سرخ، موترشويي ميکند، جز رضا يمک که او را تصويرِ کودکيِ خود يافته بود، کسي نديد. هيچطرفدار حقوقِ بشري از خود نپرسيد که بر قربانيانِ جنگ چه ميگذرد؟ هرگز کسي از اين حکومت مردمي نپرسيد که چرا بايد زني در ننگرها سهبار فروخته شود، مردمِ واخانِ بدخشان از گرسنگي بميرند و اشکِ شورِ کودکانِ قَرغَنهتوي يکهولنگ جراحتِ صورتي ترکيده از سرمايِ آنان را عميق تر کند؟ چرا بايد خونِ يک رئيس قوم، يک رهبر سياسي و مذهبي، يک رئيسِ جمهور، يک طالب و يا نمايندة پارلمان از خونِ کودکانِ خياباني و يا يک کارگرِ سرِ چوکِ کوتهسنگي سرختر باشد؟ چه کسي صداي سرکهاي کاهگليرا شنيد و کدام مدافعِ دموکراسيِ بينالمللي از کرزي پرسيد که ازبيکها هم مردماند، پس چرا بايد کمکهايِ بينالمللي فقط مصرفِ انتحارگرانِ جنوب شود؟ همه ميدانند که دانشآموزان باميان، بدخشان، غور و دايکندي و ديگر ولايتهاي محروم مکتب ندارند و در زير شلاقِ باد و سرما و برف و باران درس ميخوانند، اما امتياز 20 ناعادلانه از سوي وزراتِ تحصيلات براي مردمِ جنوب هرگز براي کسي پرسش برانگيز نيست و وجداني کسيرا معذب نميسازد. دليلِ اين امر آن است که در افغانستان بازگفتِ حقيقت نه مردم، بلکه کليتهاي جعلي، استحالهي مردم در رهبران و حذف و ادغامِ رهبران در ساختارِ سياسي فاسدِ کنوني است. کنفرانسِ بنُ پيشا-پيش انسانهاي جزئي و حقيقي را در کليتهاي قومي خلاصه و زمينهي مصادرة آنرا توسطِ تردستهاي حرفهاي فراهم کرده بود.
مسايل دردناکي که امروز گريبانگيرِ ماست، ناشي از آن است که در طول اين دهسال هرگز تلاشي براي رهاي امرِ جزئي از سرکوبِ امر کلي صورت نگرفت. استبدادتاريخي، در فرمول استحاله و ادغام حقيقت در مفاهيم و يا امرجزئي در کلي، خودش را سر پا نگه داشت. بيعدالتي در حقِ افراد حقيقي صرفا با اين دليل توجيه ميشد که رهبران ـ که اکنون به دلالتِ ثانويِ امر کلي بدل شدهاندـ، مقامِ و امتيازِ شانرا از دست ندهند. اين وضعيتي سراپا دروغ، اما، دير يا زود بايد خودش را لو ميداد. ترديدي نيست که فساد و ظلم اگر بيحد و حصرشود به «موقعيتهايِ بحث برانگيز» منجر ميگردد؛ موقعيتي که در آن نيروهايِ درونيِ تاريخ به صحنه ميآيد. پيبرُدن به پوچيِ قانون و دموکراسي و حقوقِ بشر، به گذرِ زمان نياز داشت، اکنون، اين امر رخ داده است. حتي اگر «دروغ کارکردِ صادقانهاش که همانا وارونهجلوهدادنِ حقيقت است(آدورنو)»، از دست داده باشد، باز هم هر دروغيرا در زيرِ اين آسمان کبود عمري است. دروغ دموکراسي در افغانستان مرد و در همراهيِ دولتِ کنوني با انتحارگران فدائي ملاعمر براي ابد جان سپرد. صدايِ دُهل در جنوب افرادي بيشتري را به مراسمِ «اَتَنِ انتحار» فرا ميخواند. فرايندِ «رجعت به مُردابِ جُنوب» که پيش از فقط يک برنامة پنهان بود اکنون در ردة اولِ برنامههاي دولت و جامعة جهاني قرار دارد. طالبان، ديگر ابوالهولِ هراس نيستند و ملاعمر را نبايد پُوليفيمُوسِ تکچشمِ دورهي شباني دانست که يگانه چشمشرا در پيشانيِ خود حمل ميکند، آنها براي دولت «برادرانِ ناراضي» و براي جامعة جهاني يگانه تضمين کنندگانِ صلح افغانستان و حتي منطقه به شمار ميروند. ترورهاي زنجيرهاي رهبرانِ غيرپشتون که با کلسازيِ اقوامِ خود از يکسو و فروکاستنِ اين کل در شخصِ خودِ شان از سوي ديگر، اين کليترا با رضايتِ خاطر، متانتِ وجدان، دستِ باز و لبِ خندان، تسليم کرزي کردند، آغاز شده است. توجيهِ سياسي اين ترورها نيز درچارچوبِ استحالهي امر جزئيِ در دل امرکلي، قابل درک و تحليل است. اگر وجودِ اين رهبران در ساختارِ قدرت، همارزِ وجود کل بود، حذف و ترورِ آنها نيز حذفِ کل است: کجترين معادلهيِ تاريخي!. هدف اصلي اين تروها و دهشتافگنيها، اما، تحققبخشيدنِ به رويايِ جنوب و بدل کردنِ کردنِ افغانستان به بهشتِ انتحارچيانِ حرفهاي است که قلبِ کور و سياهِ شان فقط بانورِ بمب و باروت منور منور ميگردد. تحليل امينتي و احساسيِ ترور و نفرين و دشنام بر کشورهايِ همسايه ـ اين فرافکنيِ رواني و کلشيهي همشيگيـ بعد اصليِ ماجرا را پنهان نموده و به خودفريبيهاي بيشتر دامن ميزند. اگر به ماجراي ترورهاي اخير از منظرِ فرهنگي-تاريخي بنگريم، علاوه بر عواملِ آشکارِ داخلي و خارجي به سويههايِ پنهان و تاريخيِ ترور ميرسيم: شکافهاي قومي و فرهنگي. حوادث دهساله نشان ميدهند که شکافهاي تاريخي عميقتر از آن بوده است که با نوشتنِ يک ورقپارهي به نام قانون اساسي و يا چند صندوق آراي قلابي ترميم گردد. البته، کرزي توانست از ضعفِ پارانويايي رهبرانِ اقوام غيرِپشتون که زياده از حد نگرانِ از دستدادنِ مال و منال و خانوادهي شان هستند، سود ببرد و سوداها خام و خيالِ ملانکوليايياش را که عينيترين جلوهاي آن مجازاتِ رمانتيکِ نفس با بمبِ انتحاري است، تحقق بخشد.
مسئلهي اصلي گفتوگو با طالبان و يا نگراني از ناامني پس از خروجِ نيروهاي بينالمللي نيست، به بنبستِ رسيدن برنامهاي ايجادِ يک دولتِ ملي واحد و فراگير در چارچوبِ فرهنگي و زبانيِ کنوني است. پذيرشِ اين حقيقت جانکاه و دردناک است، دردناکتر از آن، اما، مرگِ تدريجي و تاريخي است که صدها سال است ما را تباه و دربهدر کرده است. ما به آفرينشِ يوتوپياهايِ نو نياز داريم: يوتوپياها بديل و غير از افغانستان. اين يوتوپياها بايد آفريده شوند. ناديده گرفتنِ واقعيتهاي جنوب، و اينکه آنها خواهان دولت کثرتگرا نيستند و فقط در چارچوبِ قبيلهي فکر ميکنند، مثل هميشه ما را گمراه خواهد کرد. شکافِ فرهنگي و تاريخي به اوجِ خود رسيده است. خطوطِ انتحار، خطکشيهاي سياسي و فرهنگيرا بهروشني نشان ميدهد. شعلهي پرافتخار ترور، در شملهي ميرويس، اين تاجِ پرافتخارِ چوپاني درخشان است. اين واقعيت که تمامي انتحارگران، از قومي خاصي هستند، بايد ما را به تامل وادارد و قبول کنيم که انتحار خواستِ جمعي است و پايهي تاريخي و فرهنگي دارد. اگر لنديهاي پتهخزانه و ديگر شاعرانِ پشتو زبانرا درست و از روي تامل بخوانيم، انسان ايدئالي که در آن زاده ميشود، نه بنيآدم اعضاي يک ديگر، بلکه امير کروري است که هم شاعر است و هم پهلوان و البته شعر براي او هرگز افتخاري نيست و تنها افتخار او به روايتِ عبدالحي آن است که «هراترا به عزا مينشاند/ باميانرا ويران ميکند/ بلخرا به آتش ميکشد/ پهلوانتر از او کسي در جهان وجود ندارد.» اکنون، شخصيتهاي تخيلي و کاذبِ «پُتَهخزانه» جان گرفتهاند و با بمبهاي انتحاري پيرو و جوان و زن و مرد و کودک را ميکشند. «فاجعه، دور و در آينده نست، وضعيتِ اکنون است» ما به سمتِ مردابِ جنوب که بدل کردنِ اين سرزمين به کشتارگاهِ تاريخي است روانيم. تنها راه بيرونرفت طرح و خلق يوتو پياهاي بديل است؛ «بايد به طرح هايِ بديل انديشيد و يوتُوپيايِ يک جامعة نو را پي ريزي کرد.»
نویسنده: اسد بودا
منبع: افشار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر