در این وبلاگ مطالب مختلف مربوط به افغانستان در مجموع و مخصوصاً هزاره ها در سراسر جهان، سایر مطالب و یادداشت های شخصی به نشر میرسد.
سلام هزارستان چشم براه نظرات، پیشنهادات و انتقادات سازندۀ شماست، و هم چنان از قلم بدستان گرامی میخواهد که دست نوشته هایشان را برای سلام هزارستان بفرستند تا زینت بخش صفحات آن گردد.

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

رجعت به مُردابِ جُنوب



شعله ي انتحار، در شمله ي ميرويسِ نيکه، اين تاجِ پرافتخارِ تاريخِ چوپاني درخشان است. شخصيت هاي تخيلي و کاذبِ «پُتَه خزانه» جان گرفته اند و با بمب هاي انتحاري در سر پيرو و جوان و زن و مرد و کودک را مي کشند. مراسمِ «اَتَنِ انتحار» هر روز با شکوه تر و با جمعيتِ افزون تر بر گزار می گردد: «بايد به طرح هايِ بديل انديشيد و يوتُوپيايِ يک جامعة نو را پي ريزي کرد.»...


رجعت به مُردابِ جُنوب

کارتون: بشیرِ بختیاری
طليعه​ي لشکر دُمادُم کنيد تالشکرگاهِ مخالفان، اگر جنگ پيش آرد برنشينيم و کار پيش​گيريم.
ابوالفضلِ بيهقي
دموکراسيِ افغاني، با تقديسِ کليت​هايِ کاذب و غيرحقيقي کارش​را آغاز کرد: تقديسِ دين، ملت، وطن، حقوقِ بشر، پارلمان، مردم و ديگر صورت​هاي بي​محتوايي که در مقام کابرد بيش از آن​که در راستاي مردمي​شدنِ قدرت و کاهشِ خشونت و بدي به کار روند، به تکنيکِ سياسي «عادي​سازي بدي»، ترور و انتحار بدل گرديدند. پي​آيندِ اين در موکراسي قلابي، در مقام عمل رجعتِ مضاعف به مُردابِ جُنوب و بازتوليد نظامِ سياسي گله و چوپان درچارچوبِ قانون انجاميده است و در مقام ذهن و تفکر به تقديس و نشخوارِ مفاهيمِ بي​معنا و فاقدِ ارجاع به حياتِ آدمياني که هر روز به اشکالِ گوناگون در اين فاجعه​زارِ قرنِ بيست​ـ​وـ​يک قرباني مي​شوند.بدتر از همه اينکه فاجعه​ها نه بر اساسِ کيفيتِ فاجعه، بلکه بر اساسِ آمار و ارقام و نسبتِ شخصِ قرباني با امر کل درجه​بندي و موردِ سنجش قرار مي​گيرند. شکستنِ صداي استخوان​هاي "نداي چهارده​ساله" با ساطور و تبر توسطِ کوچي​ها، تکه​تکه کردنِ آدم​ها با تيغ و چاقو، بريدنِ گردنِ قرباني با نخ و سنگ​سار و سلاخي و انواع مثله​شدن​ها ديده و شنيده نمي​شوند، مرگِ يک جاني و قاچاق​بر چون احمدولي کرزي که قربانيِ زد​ـ​وـ​بندهاي فسادِ مافيايي و دورن​خانوادگي است، بوق کرناي جهاني بر پا نموده، دل جگرِ همگان را خون، و حتي احساسِ مدعيانِ جامعة مدني و اساتيدِ دانشگاهِ کشور را جريحه​دار مي​کند. جامعة جهاني نيز از همان آغاز چشمش​را به​روي پيچيدگي​هاي تاريخي و اجتماعي افغانستان بست و با تمجيد از اين کليت​هاي کاذب و رنگ و لعاب بخشيدن به آن از طريقِ رسانه​ها، صورتِ اصلي مسئله​را که همانا واقعيت​هاي تاريخي بود، همواره مستور نگه​داشت. آمار​هاي دورغ ارائه دادند، و شکست​هاي آشکار را پيروزي و تقويتِ آرام آرامِ طالبان​را کمک به مردم و پيش​رفتِ صلح و دموکراسي لقب دادند. مطبوعات​چي​هاي صد در صدشيک​پوش و با دنگ و فنگِ و چندين برابرِ دنگ و فنگِ شان بي​​سوادِ ما، با نسخه​برداريِ خبرهاي از رسانه​هايِ جهاني و همسايگان، روپوشِ اين پنهان​کاري​ها را ضخيم​تر کردند. نهادهاي مدني، کاسه​ليسِ نهادهاي زدني و سِمپُوزيمِ دروغ​پراکني و شادخوري​ها و شادنوشي​ها شدند. کرزي و معاونانش جهل خود را، خردمندي لقب دادند و البته در هرفرصتي از ريختنِ اشکِ تمساح هم دريغ نورزيدند 
ترديدي نيست که خشتِ اول دموکراسي کج نهاده شد. همه​چيز در يک فرمولِ کاذب صورت​بندي گرديد. حق افراد، به حق اقوام ترجمه شد، حقِ اقوام به رهبرانِ اقوام و حق رهبرانِ اقوام به حقِ کرزي و کرزي اين همه​را دو دستي و با کمالِ احترام به برادارانِ ناراضيِ جنوب به عنوان «تحفة دموکراسي» تقديم کرد. اين پيکربنديِ نومنالستيک از نظامِ سياسي که نه راي مردم، بلکه زدوبندهاي پشتِ پرده با رهبران و نمايندگانِ پارلمان و قدرت​هاي بين​المللي تقديرِ سياسي​را رقم مي​زند، اکنون به زبانِ مِتافُوريکِ انتحار رازهاي دروني​اش​ را افشا مي​کند. قربانيِ اين کليت اما مطابقِ فرمولِ همشيگيِ تاريخ اين سرزمينِ بدونِ عدالت مردم است. البته مردم نه به عنوان يک مفهوم کلي و کاذب، بلکه همان  موجوداتِ دربه​در، گرسنه، فقير و گوشت و خون​داري که در رهبرانِ قومي فروکاسته شده​اند. نکته​ي مهم، اما، اين است که زمينه​ي اين قرباني​گيري از مردم​را اين بار قانون فراهم کرده است. قانون، حقِ کراچي​وان​ها، کاگرانِ سرچوک، جوانانِ بي​کار، دانشجويانِ فقيرِ روستايي، زناني که روياهاي بربادرفته​شان​را با سوزنِ اشک برلباس پاره​پاره​ي فرزندان شان پينه مي​زنند، روستائياني که کشت​زارِ آن​ها طعمه​ي ملخ شده است، معتادانِ جسد شده، پيرزن​هاي گدا و پير مرداني را که ترک​هاي دستِ شان نابرابري​ و بي​عدالتي​را با چکه​هاي خون آه مي​کشند،  واگذار کرده است. به سخني ديگر، قانون به اين خود فريبي دامن مي​زند که ريئسِ جمهور و معاونانش، وزراي تشريفاتي و حقير و بي​مايه، نمايندگانِ پالماني که تنها مسئله​يِ شان بود و نبودِ خود آن​ها در اين فسادِ ساختاري است، سناتورهاي فرتوت و کله​پوک و نظامِ قضايي سراپا فاسد، «ممثلانِ ارادة جمعي» هستد و حافظ و مدافعِ و خادمِ شما. دستان يخ​بسته​ي «بُلبل» را که در چهار راهِ پُلِ سرخ، موترشويي مي​کند، جز رضا يمک که او را تصويرِ کودکيِ خود يافته بود، کسي نديد. هيچ​طرف​دار حقوقِ بشري از خود نپرسيد که بر قربانيانِ جنگ چه مي​گذرد؟ هرگز کسي از اين حکومت مردمي نپرسيد که چرا بايد زني در ننگرها سه​بار فروخته ​شود، مردمِ واخانِ بدخشان از گرسنگي بميرند و اشکِ شورِ کودکانِ قَرغَنه​توي يکه​ولنگ جراحتِ صورتي ترکيده از سرمايِ آنان را عميق تر کند؟ چرا بايد خونِ يک رئيس قوم، يک رهبر سياسي و مذهبي، يک رئيسِ جمهور، يک طالب و يا نمايندة پارلمان از خونِ کودکانِ خياباني و يا يک کارگرِ سرِ چوکِ کوته​سنگي سرخ​تر باشد؟ چه  کسي صداي سرک​هاي کاهگلي​را شنيد و کدام مدافعِ دموکراسيِ بين​المللي از کرزي پرسيد که ازبيک​ها هم مردم​اند، پس چرا بايد کمک​هايِ بين​المللي فقط مصرفِ انتحارگرانِ جنوب شود؟ همه مي​دانند که دانش​آموزان باميان، بدخشان، غور و دايکندي و ديگر ولايت​هاي محروم مکتب ندارند و در زير شلاقِ باد و سرما و برف و باران درس مي​خوانند، اما امتياز 20 ناعادلانه از سوي وزراتِ تحصيلات براي مردمِ جنوب هرگز براي کسي پرسش برانگيز نيست و وجداني کسي​را معذب نمي​سازد. دليلِ اين امر آن است که در افغانستان بازگفتِ حقيقت نه مردم، بلکه کليت​هاي جعلي، استحاله​ي مردم در رهبران و حذف و ادغامِ رهبران در ساختارِ سياسي فاسدِ کنوني است. کنفرانسِ بنُ پيشا-پيش انسان​هاي جزئي و حقيقي را در کليت​هاي قومي خلاصه و زمينه​ي مصادرة آن​را توسطِ تردست​هاي حرفه​اي فراهم کرده بود.
مسايل دردناکي که امروز گريبان​گيرِ ماست، ناشي از آن است که در طول اين ده​سال هرگز تلاشي براي رهاي امرِ جزئي از سرکوبِ امر کلي صورت نگرفت. استبدادتاريخي، در فرمول استحاله​ و ادغام حقيقت در مفاهيم و يا امرجزئي در کلي، خودش را سر پا نگه​ داشت. بي​عدالتي در حقِ افراد حقيقي صرفا با اين دليل توجيه مي​شد که رهبران ـ که اکنون به دلالتِ ثانويِ امر کلي بدل شده​اندـ، مقامِ و امتيازِ شان​را از دست ندهند. اين وضعيتي سراپا دروغ، اما، دير يا زود بايد خودش را لو مي​داد. ترديدي نيست  که فساد و ظلم اگر بي​حد و حصرشود به «موقعيت​هايِ بحث برانگيز» منجر مي​گردد؛ موقعيتي که در آن نيروهايِ درونيِ تاريخ به صحنه مي​آيد. پي​برُدن به پوچيِ قانون و دموکراسي و حقوقِ بشر، به گذرِ زمان نياز داشت، اکنون، اين امر رخ داده است. حتي اگر «دروغ کارکردِ صادقانه​اش که همانا وارونه​جلوه​دادنِ حقيقت است(آدورنو)»، از دست داده باشد، باز هم هر دروغي​را در زيرِ اين آسمان کبود عمري است. دروغ دموکراسي​ در افغانستان مرد و در همراهيِ دولتِ کنوني با انتحارگران فدائي ملاعمر براي ابد جان سپرد. صدايِ دُهل در جنوب افرادي بيش​تري را به مراسمِ «اَتَنِ انتحار» فرا مي​خواند.  فرايندِ «رجعت به مُردابِ جُنوب» که پيش از فقط يک برنامة پنهان بود اکنون در ردة اولِ برنامه​هاي دولت و جامعة جهاني قرار دارد. طالبان، ديگر ابوالهولِ هراس نيستند و ملاعمر را نبايد پُولي​فيمُوسِ تک​چشمِ دوره​ي شباني  دانست که يگانه چشمش​را در پيشانيِ خود حمل مي​کند، آن​ها براي دولت «برادرانِ ناراضي» و براي جامعة جهاني يگانه تضمين کنندگانِ صلح افغانستان و حتي منطقه به شمار مي​روند. ترورهاي زنجيره​اي رهبرانِ غيرپشتون که با کل​سازيِ اقوامِ خود از يک​سو و فروکاستنِ اين کل در شخصِ خودِ شان از سوي ديگر، اين کليت​را با رضايتِ خاطر، متانتِ وجدان، دستِ باز و لبِ خندان، تسليم کرزي کردند، آغاز شده است. توجيهِ سياسي اين ترورها نيز درچارچوبِ استحاله​ي امر جزئيِ در دل امرکلي، قابل درک و تحليل است. اگر وجودِ اين رهبران در ساختارِ قدرت، هم​ارزِ وجود کل بود، حذف و ترورِ آن​ها نيز حذفِ کل است: کج​ترين معادله​يِ تاريخي!. هدف اصلي اين تروها و دهشت​افگني​ها، اما، تحقق​بخشيدنِ به رويايِ جنوب و بدل کردنِ کردنِ افغانستان به بهشتِ انتحارچيانِ حرفه​اي است که قلبِ کور و سياهِ شان فقط بانورِ بمب و باروت منور منور مي​گردد. تحليل​ امينتي و احساسيِ ترور و نفرين و دشنام بر کشورهايِ همسايه ـ اين فرافکنيِ رواني و کلشيه​ي همشيگي​ـ  بعد اصليِ ماجرا را پنهان نموده و به خودفريبي​هاي بيش​تر دامن مي​زند. اگر به ماجراي ترورهاي اخير از منظرِ فرهنگي-​تاريخي بنگريم، علاوه بر عواملِ آشکارِ داخلي و خارجي به سويه​هايِ پنهان و تاريخيِ ترور مي​رسيم: شکاف​هاي قومي و فرهنگي. حوادث ده​ساله نشان مي​دهند که شکاف​هاي تاريخي عميق​تر از آن بوده است که با نوشتنِ يک ورق​پاره​ي به نام قانون اساسي و يا چند صندوق آراي قلابي ترميم گردد. البته، کرزي توانست از ضعفِ پارانويايي رهبرانِ اقوام غيرِپشتون که زياده از حد نگرانِ از دست​دادنِ مال و منال و خانواده​ي شان هستند، سود ببرد و سوداها خام و خيالِ ملانکوليايي​اش ​را که عيني​ترين جلوه​​اي آن مجازاتِ رمانتيکِ نفس با بمبِ انتحاري است، تحقق بخشد.
​ مسئله​ي اصلي گفت​وگو با طالبان و يا نگراني از ناامني پس از خروجِ نيروهاي بين​المللي نيست، به بن​بستِ رسيدن برنامه​​اي ايجادِ يک دولتِ ملي​ واحد و فراگير در چارچوبِ فرهنگي و زبانيِ کنوني است. پذيرشِ اين حقيقت جان​کاه و دردناک است، دردناک​تر از آن، اما، مرگِ تدريجي و تاريخي است که صدها سال است ما را تباه و دربه​در کرده است. ما به آفرينشِ يوتوپياهايِ نو نياز داريم: يوتوپياها بديل و غير از افغانستان. اين يوتوپياها بايد آفريده شوند. ناديده گرفتنِ واقعيت​هاي جنوب، و اينکه آن​ها خواهان دولت کثرت​گرا نيستند و فقط در چارچوبِ قبيله​ي فکر مي​کنند،  مثل هميشه ما را گمراه خواهد کرد. شکافِ فرهنگي و تاريخي به اوجِ خود رسيده است. خطوطِ انتحار، خط​کشي​ها​ي سياسي و فرهنگي​را به​روشني نشان مي​دهد. شعله​ي پرافتخار ترور، در شمله​ي ميرويس، اين تاجِ پرافتخارِ چوپاني درخشان است. اين واقعيت که تمامي انتحارگران، از قومي خاصي هستند، بايد ما را به تامل وادارد و قبول کنيم که انتحار خواستِ جمعي است و پايه​ي تاريخي و فرهنگي دارد. اگر لندي​هاي پته​خزانه و ديگر شاعرانِ پشتو زبان​را درست و از روي تامل بخوانيم، انسان ايدئالي که در آن زاده مي​شود، نه بني​آدم اعضاي يک ديگر، بلکه امير کروري است که هم شاعر است و هم پهلوان و البته شعر براي او هرگز افتخاري نيست و تنها افتخار او به روايتِ عبدالحي آن است که «هرات​را به عزا مي​نشاند/ باميان​را ويران مي​کند/ بلخ​را به آتش مي​کشد/ پهلوان​تر از او کسي در جهان وجود ندارد.» اکنون، شخصيت​هاي تخيلي و کاذبِ «پُتَه​خزانه» جان گرفته​اند و با بمب​هاي انتحاري پيرو و جوان و زن و مرد و کودک را مي​کشند. «فاجعه، دور و در آينده نست، وضعيتِ اکنون است» ما به سمتِ مردابِ جنوب که بدل کردنِ اين سرزمين به کشتارگاهِ​ تاريخي است روانيم. تنها راه بيرون​رفت طرح و خلق يوتو پياهاي بديل است؛ «بايد به طرح هايِ بديل انديشيد و يوتُوپيايِ يک جامعة نو را پي ريزي کرد.»
نویسنده: اسد بودا
منبع: افشار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر