خانه سخیداد در آخر دهکده است. بعداز خانه سخیداد بیابان میرسد. آن شب سخیداد به بیابان پناه برد. زمستان بود. آسمان ابری بود و سخیداد نتوانست اندوهِ جانکاهِ رفتنِ قهرمان را با ستارگان بگوید. نمیدانم سخیداد آن شب، در بیابان چه کرد.مادر رضا گفت:« آن شب سخیداد دیر وقت به خانه آمد.» آبه رمضان گفت:«قیرونِ مزاری، حیف شد!»...
آن روز آسمانِ نقره ابری بود
نمایی از قریه نقره، محلهی که در آن حسن شهادت بابه را شنید
بعضی چیزها را نمیشود فراموش کرد، انگار رد پای ابدیتاند. هیچ وقت آن روز را یادم نمی رود.
سخیداد، همیشه رادیو گوش میداد. دهکدهی ما تنها دو رادیو را میگرفت: بیبیسی و رادیو دری که از مشهد پخش میشد و رادیو «دروغگو» مشهور بود. سخیداد تنها به رادیو بیبیسی گوش میداد. سخیداد آدم کنجکاور است؛ جستوجوگر، سخنانش از روی تامل و سنجش است؛ دل آدم میشود که ساعتها پهلویش بنشیند و به سخنانش گوش دهد.
نقره، دهکدهی ماست که در ولسوالی انجیل ولایت هرات قرار دارد. از نظر جغرافیایی، مثل دشت برچی کابل، نوآبادغزنی، یولمرب مزارشریف و جبرییل هرات درغرب شهر واقع شده است. وجه تسمیهاش آبِ زلال و نقرهرنگِ آن است و به خاطری فراوانی آب آن نقره یاد میشود.
اسارت به دستِ دشمن غمانگیز است. آن هم به دستِ دشمنِ بیرحمی که دستهای اسیر را با زنجیر و چشم هایش را با دستمال بسته و به زندان و یا مکان نشناخته ی میبرند. سربازان زیادتر در میدان جنگ اسیرمی شوند. اسارت برای "قهرمان" اما دردناکتر و جانکاه تر است.
سخیداد چیزهای بسیاری میدانست که ما نمیدانستیم، از جمله از زندانیشدن "بابه" در ایران در زندان ساواک. وقتی از اسارت "بابهمزاری" به دست طالبان با خبر شد، روحش از جا کنده شد، پریشان بود و آتش درد در جان او شعله میکشید. بی تابِ بی تاب بود. ای کاش! در آن شب شوم، برق باطری رادیوی سخیداد تمام میشد. یا رضا پسرکوچکش آن را به دیوار میزد و میده میده میکرد. ساعت خبر فرا رسیده بود: «استاد عبدالعلی مزاری رهبر حزب وحدت به دست طالبان کشه شد.» سخیداد رادیو را خاموش کرد. غمگین از اتاق بیرون شد.
دهکدة ما مثل تقدیر نامعلوم ساکنانش نقشه ندارد. هرکسی بالای زمینی خانهی ساخته است. تنها یک سرک از کنار جوی بزرگ که پیش روی خانه ها قرار دارد می گذرد. خانه سخیداد در آخر دهکده است. بعداز خانه سخیداد بیابان میرسد. آن شب سخیداد به بیابان پناه برد. زمستان بود. آسمان ابری بود و سخیداد نتوانست اندوهِ جانکاهِ رفتنِ قهرمان را با ستارگان بگوید. نمیدانم سخیداد آن شب، در بیابان چه کرد.مادر رضا گفت:« آن شب سخیداد دیر وقت به خانه آمد.»
فردایی آن روز هم آسمان نقره ابری بود. مردم خورشید را ندیدند و خورشید مردم را. همه اهالی نقره از شهادت" مزاری بزرگ" باخبر شدند.آبه رمضان گفت:«قیرونِ مزاری، حیف شد!» و دیگر زنان قریه «دیدو» میکردند.ظهر آن روز پدر وکاکایم غذا نخوردند.ابراهیم دیوانه که همیشه از رهگذران نسوار درخواست می کرد. آن روز از کسی نسوار نخواست. جمعهخان بْولَی"شیرپیر" آهسته کنار جوی آب قدم میزد. سلمان که مریضی رعشه داشت به درخت بید تکیه داده بود و قربان وبسم الله پهلویش بازی میکردند. آن روز زندگی درنقره عجیب شده بود. دختران دهکده، با همدیگر شوخی و مزاق نمیکردند، بهت و حیرت و سکوت بر همه جا سایه گسترده بود.
مرگ ترسناک است، شنیدنِ مرگ ترسناکتر. برای خبر دادن مرگ همیشه یک مقدمه چینی و دلداری لازم است. آن شب رادیو برای سخیداد، خبرمرگ "بابه" اش را بدون کدام مقدمه ودلداری اعلام کرد. اهالی دهکده "دردِ مشترک" داشتند. محمدی عکسی را که از روزنامه قیچی کرده بود پیش رویش مانده بود و به آن خیره شده بود.
داوود یکی از همسایه های ما که به آدم سنگ دل معروف است و حتی با بچههایش با خشونت رفتار میکند، داود آن روز های های"گریست". همه گریستند، حتی آسمان دهکده. بابه رفته بود، بابه نبود، نقره یتیم شده بود.
مردم دهکده تا هنوز این روز سیاه را به یاد دارند. وقتی 22 حوت فرا میرسد، خلیفه امان وخلیفه آصف اهالی دهکده را با موترهای شان به خاطر سالیاد "رهبرشهید" مفت و رایگان به جبرییل می برند و من در شب شهادت بابه سخیداد میاندیشم که غمش در دهکده نگنجید و به بیابان پناه برد.
نویسنده: حسن کریمی
منبع: جمهوری سکوت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر