در این وبلاگ مطالب مختلف مربوط به افغانستان در مجموع و مخصوصاً هزاره ها در سراسر جهان، سایر مطالب و یادداشت های شخصی به نشر میرسد.
سلام هزارستان چشم براه نظرات، پیشنهادات و انتقادات سازندۀ شماست، و هم چنان از قلم بدستان گرامی میخواهد که دست نوشته هایشان را برای سلام هزارستان بفرستند تا زینت بخش صفحات آن گردد.

۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

عشق من، دوازدهمین سالروز پیوندت مبارک.

یازده سال در کنار یار گذشت، آخرین ساعات از  یازده سال در کنار همسفری که جوانی اش را به من داد و زندگی نا ملایم مرا با بردباری تحمل کرده و همواره یار لحظه های تنهایی زندگی من است، در گذر است. او کسی است که به زندگی ام معنی و مفهوم بخشید. اوکسی است که شریک زندگی ام شد تا چرخ آنرا باهم به پیش برانیم تا به معنویات و به خدا برسیم. او لحظۀ مرا در زندگی مشترک تنها نگذاشته و همواره مرا یاری رسانیده است. او کسی است که از گل وجودش برایم لاله های زیبایی هدیه کرده است و همواره در رشد صحیح آنان تلاش میکند. او کسی است که بهتر از من به لاله ها رسیدگی میکند. او شمعی است که خود میسوزد تا فردای لاله هایش را روشن کند... 

دوازدهمین سالروز پیوند عاشقانه و الهی مان را در حالی به او تبریک میگویم که من آنچنانیکه باید و شاید به عنوان یک شریک زندگی به او محبت نمایم و لحظۀ از زندگی ام را به او بخشم، نتوانستم. بنابراین من مدیون زحمات او هستم. آغازین دوازهمین سالروز پیوند مان را در حالی برای تو شریک زندگی ام تبریک میگویم که از خدای رحمان میخواهم تا در راستای بهتر زیستن و عاشقانه تر زیستن با تو همسفر مهربانم مرا یاری رساند. پیوندت مبارک!


جا دارد در این قسمت از همۀ اعضای فامیلم در رابطه با آغازین دوازهمین سالروز پیوند عاشقانه ام با همسفر کوره راه زندگی تشکر نموده و از زحمات و احسا س پاک آنان قدردانی نمایم. همچنان از پدر عالیقدرم (پدر خانم ام)، پدر و شخصیتی که مؤفقیت های معنوی دهۀ اخیر را نتیجۀ مشوره و نظریه های استادنۀ ایشان میدانم. آن پدری که در طول این 11 سال ارتباط انسانی که بین من و ایشان پیوند خورده، نتوانستم مانندی برای ایشان بیابم. آن پدری که در مواردی نقش ایشان برجسته تر از پدری که خون او در رگهایم جاریست، بوده است، تشکر نمایم. درست است که انسان باید خود سرنوشت خود را رقم بزند، اما بدون شک نیاز به مشوره و نظریه های یک پدر و استاد دلسوز و مهربان دارد و شما در زندگی  بعد از ازدواج من نقش برازندۀ داشته و به آن معنی و مفهوم بیشتری بخشیدید. پدر عالیقدرم در حالی از شما تشکرو قدردانی مینمایم که در جامعۀ عقب مانده و تاریکی مثل افغانستان رابطۀ داماد و پدر خانم خیلی سرد و بی مفهوم تر از آن است که نگاریده شود، ولی من خدای رحیم و رحمان را همیشه سجدۀ شکر میگذارم که پدر مهربانی چون شما را برایم ارزانی داشته است و از معبود و معشوقم میخواهم که به شما عمر طولانی و به من مهلت جبران زحمات شما را بدهد. مسؤلیت ایمانی و وجدانی خودم میدانم که از مادر مهربانم (مادر خانم ام) نیز سپاسگزاری نمایم. مادری که به خیلی از رسم و رواج ها که مصارف گزاف مالی را با خود داشت، نه گفته و به کمترین اکتفا کرد. مادری که به دُردانه اش که شریک زندگی من است، درس بردباری، انسانیت، عشق، محبت، وفا داری آموخت تا در برابر مسایل و مشکلات روزگار قامت خم نکرده همچون کوهی در کنار من بیایستد. مادری که حتی تعنه های دوستان و بستگانش (که دامادش فقیر است) را نیز شنید، مادری که با وجود همۀ مسایل و مشکلات ما را در کوره راه زندگی عاشقانه راهنمایی کرده و در همۀ موارد یاری رسانید. من در دوازهمین سالروز پیوندم با جگر گوشۀ ایشان در حالی از وی تشکری میکنم که از معبود و مولایم میخواهم که برای مادر عمر طولانی و برای من مهلت جبران اندکی از عشق و انسانیت ایشان را بدهد. مادر تشکر از شما که گل وجود تان را با من پیوند زدید. لازم میدانم که از همگان و مخصوصاً شما هر دو خواهر (شکیلا و نسرین خانم) به خاطر برخورد و رفتار انسانی و دوستانۀ که بیانگر شخصیت والای انسانی و قدرشناسی نسبت به دوست است، تشکر نمایم. در دروازهمین سالروز پیوند من و خواهر تان از شما در حالی تشکر میکنم که حداقل مانند شما ندیدم. عشق و علاقۀ شما  به دوست، سادگی و صداقت در رفتار و کلام تان و نحوۀ رفتار شما همگی بی مانند است. تشکر عزیزان من!

در این قسمت خواستم به مناسبت دوازدهمین سالروز پیوندم گوشۀ از یک خاطره را در این رابطه به نگارش در آورم.


یادی از شگفتن گلهای یاسمندی

مادرم مهتاب شبهای تارم را انتخاب نموده بود. در حالیکه من هرگز مهتاب را ندیده بودم، راضی به رضای مادرم شدم تا با مهتاب زندگیء که مادرم پسندیده بود، شبهای تارم را روشنی بخشم. از یک جهت در وضعیت اقتصادی خوبی قرار نداشتم و این مسله همیشه خاطرم را می آزرد و از جهت دیگر پا فشاری مادرم در رابطه با نخستین دیدارم با مهتاب مرا به دنیای زیبایی دیگر سیر میداد. هرگز فراموش نمیکنم که مادرم میگفت " خداوند رحمان و رحیم و ایمۀ اطهار در رابطه با مسایل ازدواج با تو کمک خواهد کرد"، این کلام عاشقانه مادرم و عشق الهی او نسبت به من، مرا بیشتر روحیه میداد. بنابراین به حرف های مادرم گوش دادم و با پول اندکی که در بساط داشتم به خواسته های عاشقانۀ مادرم که داشتن یک عروس از هر جهت خوب بود، لبیک گفتم. از اینکه در خانۀ کرایه نشین بودم و چیزی جز گلیم کهنۀ که از کهنه فروشی خریده بودم بساط زندگی مرا تشکیل نمیداد، رنج میبردم و اما هرگز همت، صبر و پشتکار را از دست نداده و لحظه لحظه های زندگی را تلاش کردم.

بعد از بعضی مسایل ابتدایی، مادرم با تنی چند از زنان تصمیم گرفتند که روزی با مهتاب، والدین و چند نفر از بستگانش به بازار رفته و لوازم روز دیدار را تهیه نماییم. آنروز فرا رسید، حدوداَ ساعت 10 قبل از ظهر بود که همه با موتری (سوزوکی) روانۀ بازار شدیم. در بین راه کوشیدم تا چهرۀ مهتاب را ببینم، ولی مؤفق نشدم. مهتاب چهره اش را با چادرگلدارش از دید من پنهان کرده بود، شاید هم کمی خجالتی بود. وقتی مصروف خرید بعضی لوازم بودیم، متوجه شدم که مهتاب از قد بلند، چشمان زیبا و نگاه نافذ برخوردار است. آنروز خوشحال بودم که زندگی ام سرسامانی خواهد گرفت و از سوی دیگر کمی دلم شور میزد که پول تمام شود و من نتوانم لوازم مورد نیاز روز دیدار را تهیه کنم، ولی بزودی درک کردم که پدر و مادر مهتاب انسانهای شایسته و آگاه اند و آنقدر نسبت به من که قرار بود به زودی به عنوان فرزند شان پا در فامیل ایشان گذارم، دلسوز بودند که این قلم از نگاریدن آن عاجز است. آنروز والدین مهتاب نه تنها که به طلا های خوشرنگ دکان طلا فروشی اشارۀ نکردند که من باید مقداری بخرم، بلکه خود آنها تحفۀ برای دخترشان خریدند و به مهتاب گفتند " دخترم فعلاً همین کافیست" و مهتاب به آنچه والدینش نظر میدادند به دیدۀ قدر نگریسته و حرف آنها را پذیرفت. والدین مهتاب از وضعیت نا بسامان زندگی من آگاه بودند ولی وضعیت اقتصادی برایشان فاقد اهمیت بود چونکه آنان فقط پیوند عاشقانۀ الهی دو انسان را میخواستند. آنروز بعد از اینکه لباسها را به خیاطی سپرده و به خانه برگشتیم، احساس رضایت کرده و خدای رحمان را شکر گذاردم که پدر و مادری مهربان دیگری برایم هدیه کرده است. بعد از آنروز بیشتر به فکر کمی پول نبودم، چونکه از برخورد اولیۀ والدین مهتاب دریافتم که آنان نیز همۀ مسایل را مطابق وضعیت اقتصادی من به پیش میبرند.

 کسانی دیگری که در مؤفقیتم رُل مهمی ایفا کردند، برادران و خواهرن عزیزم بودند. آنان با انگشتان کوچک شان قالین میبافتند و برادری که در آنطرف مرز، آنجا که همه مارا بیگانه میخوانند، کار میکرد تا زندگی من سروسامانی بگیرد. من هرگز عشق و علاقه و زحمات آنانرا فراموش نخواهم کرد، و از معبود و معشوقم میخواهم که عمری باقی گذارد تا اندکی از زحمات آنانرا جبران نمایم.

بلاخره دو روز قبل از دیدار به منزل پدر مهتاب رفتم، در بین را ضربان قلبم دوچندان شده بود و با خود میگفتم که چطور وارد حیاط آنان شوم و از کجا شروع به سخن نمایم. اگرچه کتبی در رابطه با ازدواج و زناشویی مطالعه کرده بودم، ازاینکه مادرم مرا کاملاَ غافلگیر کرده و طرح ازدواجم را ریخت و من با فامیل مهتاب آشنایی قبلی نداشتم و حتی مهتاب را ندیده بودم، آنچه آموخته بودم تطبیق نشد. به همین فکر و خیال بودم که خودم را مقابل دروازۀ حویلی آنان یافتم، زنگ را فشار دادم، کودکی دروازه را باز کرد و من از او پرسیدم "آیا باشی خانه هست"؟ دخترک برگشت و لحظۀ بعد پدربزرگ مهتاب آمد. بعد از احوال پرسی مرا به مهمانخانه راهنمایی کرد، لحظۀ بعد خواهر مهتاب با تبسمی دوستانه که بر لب داشت وارد مهمانخانه شده و چنین گفت "سلام ایزنه". بعد از شنیدن این حرف کمی تحت تأثیر قرار گرفتم، چونکه بدون آشنایی قبلی با چنین برخوردی دوستانه مواجه میشدم. بعد از احوال پرسی و صرف تربوز به پدربزرگ مهتاب گفتم که آمده ام تا محل برگزاری محفل را ببینم و مطابق نیاز وسایل تهیه نمایم. باهم به حیاط آمدیم، در حالیکه در رابطه با محل مخصوص زنانه و مردانه هم صحبت بودیم، متوجه شدم که کسانی از داخل یکی از اطاق ها پرده را کمی کنار زده و به من نگاه میکردند و باهم چیزی میگفتند. بعد ها متوجه شدم که مهتاب نیز در جمع آنان بود.

بلاخره محفل برگزار شد وهمه چیز خوب پیش میرفت، چونکه والدین مهتاب و مخصوصاَ حاجی پدر خیلی مواظب بود تا به فرزندانش که من و مهتاب باشیم کمکی کرده باشد. بعد از ختم محفل، بستگانم از جمله کاکایم پدر عنایت الله مرا به آغوش گرفت و تحسینم کرد. من غرق در افکار گوناگون بودم، چونکه آشنایی با دوستان جدید، نداشتن پول کافی و نحوۀ برگزاری محفل همه مرا تحت تأثیر قرار داده بود، از اینکه برادران و خواهرانم کوچک بودند و تنها خواهر قهرمانم فاطمه بود که مسؤلیت عمومی را داشت و کوشش کرد تا محفل به صورت خوب برگزار شود. بعد از تماشای فیلم نخستین دیدار با مهتاب زحمات مادر،همۀ برادران و خواهرانم، بستگانم، پدر و مادری که به تازگی فرزند شان شده بودم، دوستان خوبم و خواهرانی ( حلیمه و حکیمه) که زحمات زیادی را متحمل شده بودند، با روح و روانم احساس کردم و به خاطر داشتن همۀ شان خدای رحمان را سجدۀ شکر گذاردم. اما کسی که کودکی بیش نبود و در دیار بیگانگان برای حمایت من و بقیه اعضای فامیل دستان کوچکش سختی های روزگار را لمس میکرد، جایگاه خاصی دارد. او با سخنان برادرانه اش پیام عشق و صداقت را برایم هدیه میکرد و حتی حالا که سالها میگذرد، در گوشهایم طنین انداز است. وقتی از او خواستم که از ایران آمده و در محفل شرکت نماید، او این چنین پاسخ داد " نه برادر، شما زحمات زیادی را متحمل شدید و حالا نوبت من است که کار کنم و اندکی از نیاز اقتصادی را برطرف نمایم". او گفت که خیلی زود به دیدار فامیل میآید، ولی چندین سال دیگر میگذرد وخدای مهربان برای من و شریک زندگی ام دو فرزند هدیه کرده، او هنوز نیامده است. او در دیار دیگران اقامت گزیده تا پایه های اقتصادی زندگی را محکمتر نماید. او کسی جز برادر عزیزم لیاقت علی نیست. تشکر برادرم!

درگوشۀ اطاقم نشسته ام و سالروز پیوند زندگی ام با مهتاب فرا میرسد. خاطرات گذشته دوباره در ذهنم گذر کرد و خواستم این چند سطر را درج دفتر خاطراتم نمایم تا یادی باشد از زحمات فراموش نشدنی همه اعضای فامیلم در رابطه با خودم و مسؤلیت من در قبال آن همه فداکاری ها.
رحیم زاده 
2006/03/30
بامیان باستان
تقدیم به تو همسر خوبم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر