در این وبلاگ مطالب مختلف مربوط به افغانستان در مجموع و مخصوصاً هزاره ها در سراسر جهان، سایر مطالب و یادداشت های شخصی به نشر میرسد.
سلام هزارستان چشم براه نظرات، پیشنهادات و انتقادات سازندۀ شماست، و هم چنان از قلم بدستان گرامی میخواهد که دست نوشته هایشان را برای سلام هزارستان بفرستند تا زینت بخش صفحات آن گردد.

۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

مزاری ماندگارترین تلاش در تاریخ هزاره‌های افغانستان (قسمت سوم)


«اگر درس آخوندی می‌خوانید باید در فکر اجتهاد و مجتهد شدن باشید، اگر می‌خواهید سیاسی شوید باید در فکر وزارت و ریاست جمهوری باشید، اگر می‌خواهید کار اقتصادی کنید باید در فکر تجارت خارجی باشید، اگر نظامی می‌شوید باید در فکر جنرالی باشید و اگر می‌خواهید برای مردم کار کنید و درد مردم را بشناسید و با مردم آشنا شوید باید عسکری بروی...



فصل اول
ولادت بابه مزاری:
بابه مزاری در سال 1326 ش در قریه‌ی نانوایی از توابع چهارکنت ولایت بلخ چشم به جهان گشود. پدرش حاج خداد یکی از بزرگان مقتدر قریه به حساب می‌رفت که همه‌ی اهالی محل روی او حساب می‌کردند. در شرایط خان‌سالاری و ارباب‌مداری افغانستان آن روز، هر قریه و هر منطقه نمودار افکار و اندیشه‌ی همان بزرگ خود بود که به نحوی بیانگر و بازتاب دهنده‌ی شرایط حاکم در کشور به حساب می‌رفتند. بابه مزاری همچون دیگر کودکان همسن و سال خود، زمستان‌ها در قشلاق و تابستان‌ها در ییلاق در کنار خانواده، آهسته و آرام، ضمن رشد جسمی از نگاه روحی هم آمادگی برای مسولیت کودک روستایی را پیدا می‌نمود. او همچون همقطاران خود به چراندن بره‌ها و بزغاله‌ها مشغول شد، اما پدرش نخواست که او برای همیشه چوپان باقی بماند. از این رو، او را برای فراگیری سواد و علم و دانش به مدرسه‌ی "چهار محله" که در مدخل ورودی قریه‌ی نانوایی قرار داشت، فرستاد.
به گفته‌ی خود بابه مزاری و همچنان استادان او، ایشان از همان کودکی با سخت‌کوشی در پی درک مفاهیم درسی بوده و نه یادگیری آن. لذا نظر به شرایط بغرنج آن روز مدارس دینی و متون به‌روزنشده‌ی مواد درسی، نوآموزان با دشواری‌های فراوانی رو به رو می‌شدند که بابه هم از این قاعده مستثنی نبود. شاگردان مدارس دینی آن روز قبل از اینکه سواد خواندن و نوشتن فارسی را خوب فرا گرفته باشند، پس از یادگیری قرآن، چهارکتاب و حافظ، به یادگیری جامع‌المقدمات (جامع المشکلات) مشغول می‌شدند که همان صرف و نحو زبان عربی بود با ویرایش هزار سال قبل و ناآشنا و نامأنوس برای غیر عرب‌ها و حتی برای خود عرب‌های معاصر. اینجا بود که خیلی‌ها آن متون قدیمی را با تمامی سختی‌ها حفظ نموده و سال‌ها عمر خود را صرف می‌نمودند بدون اینکه بدانند در دنیا و حتی اطراف شان چه خبر است. اگر هم افرادی از اینگونه کانون‌های فرهنگی باسواد و چیزفهم بیرون می‌شد به اثر تلاش فردی و خلاقیت‌های ذهنی خودش بود نه شرایط و فضای درسی مدرسه. ناگفته نماند که این مدارس خودساخته با تمام معایب خود بازهم غنیمتی بزرگ برای مردمی که از سوی حکومت بایکوت فرهنگی شده بود به حساب می‌رفت و یگانه راه نیم‌بند باسواد شدن مردم هزاره در اکثر نقاط کشور همین مراکز بودند.
به هرحال، سیستم ارباب‌سالاری و رعیت‌پروری محیط، در مراکز فرهنگی نیز حاکمیت داشت و متولیان مدارس دینی و حتی مدارس دولتی همچون اربابان، صاحب اقتدار و مالک طلاب که اکثراً از طبقات پایین جامعه برخاسته بودند، به شمار می‌رفتند. برخورد یک متولی مدرسه با طلاب فرق چندانی با برخود یک خان با دهقان و یا برخورد یک حاکم با مردم و یا برخورد یک افسر با یک عسکر و... نداشت. بابه مزاری که خود از لایه‌های نسبتاً بالاتر جامعه‌ی روستایی برخاسته بود، خیلی زود در همان دوران نوجوانی با نظام حوزه درافتاد. او به زودی دریافت که طلاب با اینکه انبار مدرسه پر از غله و آذوقه است، گرسنه به سر می‌برند و برهنه راه می‌روند، ولی متولیان خود از امکانات بهتری نسبت به طلاب برخوردارند. او طلاب فقیر و گرسنه را تحریک می‌کند که برای به دست آوردن مایحتاج خود دست به قیام بزنند و درخواست شهریه‌ی بیشتر از متولیان بنمایند. اما در افغانستان همیشه قاعده بر این بوده و هست که جز زور دیگر منطقی در بالا و پایین وجود ندارد. درخواست ساده و ابتدایی طلاب فقیر با دهن‌کجی متولیان مواجه شده و این برخورد به بابه مزاری که خود محرک اصلی قضیه بود، بسیار گران تمام شده، خود پیش‌قدم شده با شکستن قفل انبار مدرسه که در حقیقت قفل حقارت و خودکم بینی طلاب جوان بود، آذوقه را بین طلاب مستحق تقسیم می‌کند.
گرچه این حرکت طلاب برای متولیان بسیار توهین‌آمیز بود، ولی از آنجایی که خود بابه مزاری از شهریه‌ی مدرسه استفاده نمی‌کرد و این کار را برای منافع خود انجام نداده بود و از سوی دیگر پدرش از صاحب‌اقتداران منطقه بود، متولیان جز سکوت چاره‌ی دیگر نیافتند. این اقدام بابه‌ی جوان در شرایطی بود که او نه ایران را دیده بود و نه هم با مبارزان ایرانی دمخور و دمساز شده بود، بلکه صرف بر اساس همان غرور شخصی و عدالت‌خواهی درونی خود و نشان دادن نبوغ فطری خود برای رهبری، در آن جمع کوچک و ابتدایی بود. چرا که خود بارها برای ما می‌گفت: «بچه که از خود نبوغ داشته باشد، وقتی به کوچه برآمد به دیگران می‌گوید کی طرف مه می‌شود تا بازی کنیم. ولی بچه‌ی سرخورده و خودکم‌بین همواره داد می‌زند مه طرف کی شوم». او به راستی از ابتدای زندگی تا پایان با این بلندهمتی زیست و برای مردم تحقیر شده راه و نشان سربلند زیستن آموخت. البته این سوال بی پاسخ می‌ماند که آدم‌ها آموزه‌ها و یافته‌ها را بیشتر از طریق چشم و گوش فرا می‌گیرند و بابه‌ی جوان از کجا این روحیه‌ی تحول‌آفرینی را در آن محیط بسته‌ی روستایی کسب کرده بود. به باور این قلم خانواده‌ی بابه مزاری با خانواده‌ی حاجی غلام سخی خوجیین (ییلاقی) که در کابل شرکت کفش آهو داشتند و از سرمایه‌داران معروف هزاره‌ی شمال کشور به حساب می‌رفت، خویشاوندی داشت و طبعاً رفت و آمد‌ها خواسته و ناخواسته اخبار را تبادله می‌کرد. و به قول علامه بلخی که در وصف مولانای بلخ، بلخ را مساعد پرورش بذر آماده می‌داند، مزاری هم بذری بود که زمین مستعد و آماده برای رشد می‌جست و این شرایط را ارتباطات به خصوص آزادی علامه بلخی از زندان و سفر به خطه‌ی شمال افغانستان به خصوص "مدرسه‌ی چهارمحله" فراهم ساخت.
خود بابه از این سفر تاریخی و اولین دیدار با این مبارز ملی و اثراتی که این دیدار بر وی گذاشته بود، نکات بسیار جالب و برجسته‌ای را بار‌ها برای ما تکرار می‌نمود و خود سرمنشأ تحولات فکری و سیاسی خویش را از این دیدار می‌دانست. بابه مزاری احترام خاصی به علامه بلخی داشت - اینکه امروز تعدادی مدعی پیروی بابه، علامه بلخی را به خاطر سید بودن قبول ندارند، هیچ ربطی به بابه مزاری و خط فکری بابه مزاری ندارد - و او را الگوی مبارزات سیاسی خود می‌دانست. روزی در تابستان سال 1360ش در همان مسجد مدرسه‌ی "چهارمحله" در مراسمی که به مناسبت سالگرد مرگ شهادت‌گونه‌ی آن مبارز راه وطن برگزار شده بود و بابه مزاری سخنرانی می‌کرد، برای ما‌ها، جایی را با دست نشان داد که علامه بلخی آنجا ایستاده "و برای ما طلاب جوان چنین و چنان می‌گفت". و بعد‌ها چه در جمع و چه در محافل خصوصی از یافته‌های خود از دیدار با بلخی و از آموزه‌هایی که این مرد بزرگ به وی ارزانی داشته بود، بسیار به نیکی یاد می‌کرد. همان چند اصل مهم را که بلخی برایش گفته بود به ما هم توصیه می‌کرد که بلخی برای ما طلاب جوان گفت:
«اگر درس آخوندی می‌خوانید باید در فکر اجتهاد و مجتهد شدن باشید، اگر می‌خواهید سیاسی شوید باید در فکر وزارت و ریاست جمهوری باشید، اگر می‌خواهید کار اقتصادی کنید باید در فکر تجارت خارجی باشید، اگر نظامی می‌شوید باید در فکر جنرالی باشید و اگر می‌خواهید برای مردم کار کنید و درد مردم را بشناسید و با مردم آشنا شوید باید عسکری بروید و اگر دزد هم می‌شوید باید دزدی شوید که بانک‌های بزرگ را بزنید نه اینکه خس‌دزد شوید و مال غریب و بیچاره را بزنید». این پند را بارها با اشکال گوناگون برای ما نقل می‌کرد و برای ما توصیه می‌کرد که چنین شویم. او به تمامی توصیه‌های بلخی بزرگ عمل کرد و خود را از مرحله‌ی یک طلبه‌ی روستایی تا رهبری یک قوم محروم و مورد غضب قرار گرفته‌ی تاریخ بالا برد، ما مدعیان پیروی او که بار‌ها این توصیه‌ها را به گوش خود از زبان او شنیدیم، چقدر در زندگی عملی خود آنها را به نمایش گذاشتیم؟ تاریخ قضاوت خواهد نمود که ما هم شاگردان حرف‌شنو بوده ایم یاخیر؟
نویسنده: بصیر احمد دولت آبادی
منبع: سلام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر