بابه مزاری در سال 1348ش به عسکری میرود، سال 48 کابل اوج تلاشهای سیاسی و فکری در افغانستان به شمار میرود. احزاب سیاسی چپ و راست شکل گرفته و یا در حال شکلگیری اند، تظاهرات دانشجویان و برخوردهای در مجلس شورای به اصطلاح ملی، مطالب نشریات هر کدام نمودی از سیاسی شدن یکبارهی افغانستان منزوی و دور نگهداشته شده از فرهنگ و تمدن دارد. بابهی جوان و پر شور در یک همچو شرایطی با جوانان کابل که از گوشه و کنار کشور در پایتخت رو آورده اند، در ارتباط میشود...
آشنایی با مبارزان
شهر کابل
به هر صورت، بابه
طبق گفتهی خودش بنا به درخواست علامه بلخی به عسکری میرود. چرا بلخی در آن جمع
طلبهگی مسألهی عسکری را مطرح میکند؟ به خاطر آن است که در آن شرایط یک راه نیمبندی
برای گریز طلاب جوان از عسکری وجود داشت که پس از امتحان مدرسی از عسکری معاف میشدند.
ظاهر قضیه یک طرح معمولی و عام شمول به حساب میآمد، هرگاه ساختار اردوی افغانستان
را مورد ارزیابی قرار دهیم در مییابیم که حکومت به نحوی زیرکانه از ورود افراد
نسبتاً آگاه حتی در ارتش به عنوان عسکر هم جلوگیری مینموده است تا دیگران را
هشیار نسازند. چرا که اساس حکومتداری آل یحیی بر پایهی بیسواد نگهداری ملت
استوار بود، چنانچه علامه بلخی در زندان دهمزنگ میسراید:
حاجتی نیست به پرسش
که چه نام است اینجا
جهل را مسند و بر
فقر مقام است اینجا
بابه مزاری بنا به
توصیهی علامه بلخی برخلاف نظر خانوادهی خود، برای رفتن به خدمت سربازی ثبت نام
مینماید که داستان آن جالب و خواندنی است، ولی ما صرف به یک واقعه اشاره نموده میگذریم
تا به مطالب دیگری برسیم. ایشان اولین برخورد را با حکومت در همان زمان اعزام
عساکر با رشوهستانها، در خود شهر مزار شریف داشته و آنجا جنگ میشود و بعد بابه
را که قرار بوده در همان نواحی شمال نزدیک مزار شریف باشد، به کابل میفرستند. در
کابل هم برخورد صورت میگیرد، ایشان به عنوان عسکر جزایی به گردیز فرستاده میشود
که در آن شرایط یکی از بدترین جاها برای عساکر به حساب میرفت. مرحوم مقصودی در
کتاب "هزاره جات سرزمین محرومان" نواحی جنوب به خصوص خوست را قربانگاه و
قبرستان عساکر هزارستان معرفی میکند که سربازان هزاره از این منطقه زنده بر نمیگشتند.
هم به خاطر بدی آب و هوا و گرسنگی و تشنگی و هم به خاطر برخورد خشن صاحبمنصبان
متعصب و دشمن هزاره با این بخت برگشتگان تاریخ، کمتر عسکر هزاره چانس زنده برگشتن
به خانه را مییافت. بابه مزاری نیز از این سختیها یاد میکند، اما برخلاف مرحوم
مقصودی که تنها مشکل را برای هزارهها میداند، بابه مزاری مشکل را عام دانسته و
شامل تمام اقوام میدانست و حتی یادآور میشدند که در آن مناطق افغانها (پشتونها)
بدبختتر از دیگران اند. ایشان بارها از بدروزی و محرومیت افغانهای جنوبشرقی
یاد میکردند که چگونه حکومتهای به ظاهر حامی افغانها، این بیچارهها را نیز چون
اقوام غیر افغان در محرومیت نگه داشته است.
بابه مزاری در سال
1348ش به عسکری میرود، سال 48 کابل اوج تلاشهای سیاسی و فکری در افغانستان به
شمار میرود. احزاب سیاسی چپ و راست شکل گرفته و یا در حال شکلگیری اند، تظاهرات
دانشجویان و برخوردهای در مجلس شورای به اصطلاح ملی، مطالب نشریات هر کدام نمودی
از سیاسی شدن یکبارهی افغانستان منزوی و دور نگهداشته شده از فرهنگ و تمدن دارد.
بابهی جوان و پر شور در یک همچو شرایطی با جوانان کابل که از گوشه و کنار کشور در
پایتخت رو آورده اند، در ارتباط میشود.
وقتی هم به عنوان یک
عسکر "سرشوخ" - اصطلاحی که حکومت برای عساکر آگاه به کار میبرد - در
گردیز فرستاده میشود، ارتباط خود را با مبارزان جوان همچنان حفظ میکند و حتی با
دیگران نیز در ارتباط میشود و با یک مولوی افغان که از ولایت فراه بوده طرح دوستی
میبندد و نزد وی درسهای طلبهگی خود را ادامه میدهد تا از فقه برادران اهل سنت
و جماعت نیز آگاهی داشته باشند. دوستی بابه مزاری با این مولوی افغان تا زمان
شهادتش ادامه یافت و در سال هفتاد شمسی وقتی بابه از غرب کشور راهی هزارستان بود
به کمین دشمن برخورد و تمام امکانات فرهنگیاش غارت شد و کاروان متواری شدند. خود
بابه با سید علی و تعداد معدود از همراهان مدتی در خانهی همان مولوی به طور
مخفیانه به سر برد تا زمینهی عبور به هزارستان فراهم شود. بابه چنان در دل
خانوادهی این مولوی افغان برای خود جا باز کرده بود که مادر آن مولوی، بابه را
مثل پسر خود میدانست و خود مولوی و دیگر اعضای فامیل آن با صراحت اعلام میداشتند
که تا پای مرگ از بابه دفاع میکنند تا دست دشمن به او نرسد.
بابه مزاری از عسکری
خیلی چیزها آموخته بود و با محرومیت تمام اقوام کشور آشنا و روحیهی ملی او تقویت
شده بود به حدی که بارها ما را در وقت غذا خوردن و یا میوه خوردن به خاطر آن ضربالمثل
معروف که «هزارهها اول خوبش را میخورد و بعد خرابش را»، هوشدار میداد که این
نظر درست نیست. ما میگفتیم این ضربالمثل بار سیاسی دارد هزارهها چون هیچ
اطمینانی ندارند که همین میوه را تا آخر بخورند، لذا اول خوبش را میخورند، چون
اگر اوغان آمد واضح است که همه به اوغان میماند. اوغان اول خرابش را میخورد، چون
اطمینان دارد که همه را میتواند تا آخر بخورد و کسی مانعش نمیشود. بابه ناراحت
میشد میگفت شما کی اوغانها را دیده اید که از هزارهها سیرتر باشند؟ اوغانا هم
مثل هزارهها گرسنه اند. بعد ایشان چشمدیدهای خود از وضع اسفبار مردم فقیر و
بیچارهی افغانها را تعریف میکرد. حضور بابه مزاری در مناطق افغاننشین کشور
چنان بر روحیهی او تأثیر گذاشته بود که تا آخر حتی یک بار هم از زبان او بیرون
نشد که مردم افغان را نسبت به دیگران در وضع بهتر معرفی کند. او همیشه مردم افغان
را از سران آنها جدا دانسته و حکومتها را سرزنش مینمود که از نام این قوم محروم
سوء استفاده نموده اند. خیلی از افغانها هم به بابه مزاری ارادت خاص داشتند که
اگر وضع کشور تا این حد در منجلاب قومگرایی و جنگهای کور تصفیهی نژادی فرو نمیرفت،
بابه مزاری که در دل هزاران افغان مثل هزارهها جا داشت، میتوانست گامهای بلندی
در راه وحدت ملی بردارد، چرا که وحدت ملی یکی از آرمانهای او محسوب میشد. اما
طالبان افغان با کشتن بابه مزاری، نشان دادند که سران افغان به وحدت ملی نامنهاد
اصلاً ایمانی ندارند و هیچگاه حاضر نیستند با دیگران در این کشور، برادروار و یکسان
زندگی کنند. به قول یکی از برادرزادههای داودخان که بعد از شهادت بابه مزاری به
دست طالبان با یکی از دوستان خود در غرب گفته بود که پس از یک قرن بیاعتمادی،
هزارهها صادقانه دست دوستی طرف پشتونها دراز نمودند ولی ما این دست را قطع
کردیم.
خوب بابه مزاری پس
از انجام دو سال خدمت عسکری اواخر تابستان 1350 به زادگاه خود بر میگرد، اما دیگر
چهارکنت برای او بسیار تنگ و کوچک است. روح بلند بابهی جوان فضای بازتری برای
پرواز لازم دارد. لذا او بعد از چند روزی اقامت در نانوایی راهی مزارشریف شده مدتی
را در مدرسهی سلطانیه مشغول تحصیل میشود، جایی که قبل از رفتن به سربازی هم مدتی
آنجا مشغول بود. در این مدرسه نیز چون مدرسهی نانوایی با متولیان مدرسه برخورد میکند،
اینجا هم انبار را باز نموده گندم و آذوقه را بین طلاب فقیر توزیع مینمایند،
منتهی این قلم فراموش نموده است که این حادثه قبل از سربازی بوده و یا بعد از
سربازی. اصل قضیهی اتفاق افتاده در این مدرسه را همه اعتراف دارند، ولی دربارهی
تاریخ زمان آن فعلاً سند دقیقی در دست نیست.
ایشان چند ماه بیشتر
در این مکان نمانده با گرفتن پاسپورت همراه با تعدادی از طلبههای جوان دیگر اواخر
سال 1350 مزارشریف را به قصد ادامهی تحصیل در ایران و عراق ترک میکنند. سید
عبدالعظیم حسینی مزاری که در این سفر با بابه مزاری همراه بوده در خاطرات خود،
یادآور میشوند که این گروه که بابه هم شامل آن بوده روز اول سال 1351 از مرز
تورخم وارد پاکستان شده و از طریق پاکستان وارد ایران و بعد از چند ماه اقامت در
ایران راهی عراق میشوند. بابه مزاری بعد از مدتی از عراق دوباره به ایران برگشته
در قم به درس خود نزد اساتید حوزهی علمیهی قم ادامه میدهد. اگر به گذشته
برگردیم تاریخ ایران دههی پنجاه را مورد مطالعه قرار دهیم، در مییابیم که در آن
سالها ایران اوج مبارزات فکری - سیاسی خود را پشت سر میگذاشت. همه گروههای
سیاسی با تمامی تلاشهای رژیم شاهی برای جلوگیری از فعالیت آنها، باز هم فعال اند.
بابه مزاری که از قبل جرقههای مبارزاتی در قلبش به اثر صحبتهای علامه بلخی از
سال 1344 به بعد ایجاد شده بود، در کابل هم با جوانان بیدار کشور در ارتباط بود،
برخلاف دیگر طلاب جوان که پس از جور شدن شهریهی طلبهگی در فکر تشکیل خانواده
شدند، بابهی جوان خود را یک سره وقف درس و مبارزه نمود و قید تشکیل خانواده و
خانه و آسایش را زد. او شهر به شهر دنبال استادان خود میرفت که اکثراً تحت تقیب
حکومت بودند. بابهی جوان خیلی زود با همان گردانندگان اصلی و محوری نهضت روحانی
ایران در ارتباط شد و در بین مبارزان ایرانی جایگاه خاصی یافت.
در اینجا لازم میافتد
که برای اولین بار یک واقعیت تلخ تاریخی فاش شود که هم ایرانیها از افشای آن
ناخوش اند و آن را کتمان میکنند و هم افغانستانیها کتمان کرده اند، و آن نقش
بابه مزاری در انقلاب اسلامی ایران است. ایرانیها بر اساس روحیهی ملی و غرور ملی
که همه چیز را مال ایران و همهی خوبیها را به ایرانی میبندند از این واقعیت فرار
کردند. افغانستانیها نیز به خاطر اینکه مارک طرفداری از ایران همیشه سر شان را به
ریسمانِ دار پیوند داده، از این نقش انکار کردند. اگر هم ارتباط بابه مزاری با
ایران مطرح شده دو طرف غیر واقعی مطرح کرده اند و هرگروه از این نمد کلاهی برای
خود ساخته اند. این قلم به این کار ندارد که ایرانیها در بارهی بابه تا کنون چه
گفته و چه نوشته و یا در آینده چه خواهند گفت و یا مخالفان مزاری در افغانستان تا
کنون چه گفته و بعداً چه میگویند. اما آنچه را از خود بابه شنیده و باور داشته،
مینویسد که بابه مزاری نه وابستهی ایران و ایرانی بود و نه هم دشمن ایران و
ایرانیها. بلکه بابه در انقلاب اسلامی ایران یک شریک بود و مثل یک ایرانی در ردههای
بالای نهضت در پیروزی آن نقش داشت، واقعیتی که ایرانیها هرگز اعتراف نخواهند
نمود. روی این اصل مزاری و طرفداران واقعی او ایران را نه یک منبع درآمد و
امکاناتی بلکه یک شریک سیاسی میدانستند که خواهان سهم خود از این انقلاب پیروز
شده برای پیروزی انقلاب دیگر بودند. تا روزی هم که شعارهای اولیه که اسلام مرز
ندارد تغییر نکرده بود، این نظر وجود داشت. واضح است زمانی که شعار ایران برای
اسلام جای خود را به شعار اسلام برای ایران داد، در قطب نهضت شیعی جهانی هم همچون
دنیای کمونیسم پس از پیروزی انقلاب 1917 روسیه تحولات جدااندیشی رخ داد. متأسفانه
تا کنون اکثرصاحبنظران نظر به جو حاکم در فضای سیاسی جهان، جرأت نکرده اند که به
دور از هیاهوی تبلیغاتی ارتباط ایران در حال انقلاب و بعد از پیروزی را با دیگر
مبارزان نهضتهای رهاییبخش جهان تجزیه و تحلیل کنند. تا کنون قضایا به حال سیاه و
سفید نگاه شده است.
بابه مزاری که خود
یکی از مبارزان نهضت جهانی اسلام بود، نه تنها با مبارزان ایرانی که با دیگران نیر
ارتباط داشت، بارها با صراحت، نظر افرادی را نقل میکرد که فعلاً در راس نظام
قرار دارند و اینها از پیروزی انقلاب در ایران به آن زودی ناامید بودند و دل به
پیروزی افغانستانیها بسته بودند، ولی تاریخ به شکل دیگری رقم خورد، انقلاب و
انقلابیون افغانستان به لجن کشیده شد به حدی که امروز هیچ کسی حتی حاضر نیست به
گذشتهها برگردد و حقایق کتمان شده را برملا سازد.
گفتیم تاریخ دروغ
نمیگوید، ولی همواره تحریف میشود. دربارهی ارتباط بابه مزاری جوان با ایرانیها
تحریف آشکاری صورت گرفت. دلیل آن هم روشن بود: حساسیتهای منطقه. دوست و دشمن
مزاری از این حساسیتهای منطقوی استفاده کرده نقش اصلی مزاری را در انقلاب ایران
از حد یک تأثیرگذار به سرحد یک کمکگیرندهی معمولی تنزیل دادند. تعدادی هم به
عنوان دوستی و پیروی از مزاری در پی انکار ارتباطات برآمدند، غافل از اینکه سند
ساواک ایران و سند زندانهای ایران در دل تاریخ همیشه باقی است. داغهای سوختگی
صورت بابه که اثر شکنجهی ساواک که سیگار روشن را به صورت او میگذاشتند به قول
خود بابه تا غرور یک طلبهی افغانستانی را بشکنند و بابه تا آخر چشم در چشم ساواکی
دوخته تا نامردی این شکنجهگر را با خاموش شدن سیگار روی صورت خود به نمایش
بگذارد. اینجاست که با صراحت ادعا میکنیم که ما هنوز مزاری را آن طوری که بود
نشناخته ایم. مردان بزرگ، دشمنان بزرگی دارند. ما نباید به خاطر ترس از دشمنان
بزرگ، مزاری را کوچک بسازیم. خیلیها به این تصور اند که اگر مزاری را همفکر و
همکاسهی امامخمینی و آیت الله خامنهای نشان دهیم مزاری را کوچک ساخته ایم و اگر
نشان دهیم که با کدام پایدو سفارت انگلیس و امریکا برای اخذ پاسپورت پناهندگی،
مهارت و ارتباط داشته، بزرگ ساخته ایم!
عزیزان، چرا از
تاریخ عبرت نمیگیریم؟ تا ابد امریکا ابرقدرت و صاحباختیار دنیا نمیماند، بزرگتر
از امریکا هم در تاریخ استحاله شده، ولی تاریخ همچنان باقیست. همین انگلیس که
روزگاری آفتاب در قلمرو حکومتش غروب نمیکرد، فعلاً در یک جزیره محدود شده. معلوم
نیست بعداً چه اتفاقی در جهان رخ میدهد. به تاریخ چند قرن قبل برگردید اصلاً نام
امریکا در تاریخ سیاسی و نظامی جهان نیست. آینده را نیز در روشنایی تاریخ گذشته
نگاه کنید. تاریخ عقیم نمیماند، هر دوره شرایط خاص خود را دارد، ما نباید همه چیز
را در آیینهی ذهن خود نگاه کنیم.
چرا دربارهی معرفی
بابه مزاری از همان روش و دیدگاه خود شان پیروی نمیکنیم؟ ایشان با صراحت اعلام میداشتند
که با هیچ قوم و گروهی دشمنی ندارد و عاشق قیافهی هیچ کسی هم نیست. حق مردم خود
را میخواهد. در صحنهی منطقه و جهان هم ایشان با همین نظر بودند. چرا ما دشمنتراشی
کاذب و دوستیابیهای ناشایستِ ذهن خود را با خواستههای بابه پیوند میدهیم؟
به هرحال، بابه
مزاری در ایران اوایل دههی پنجاه شب و روز در تلاش بود تا ضمن درس طلبهگی خود
راهی هم برای کشاندن جوانان افغانستانی به سوی کتابخوانی که مقدمه و یا معبری به
سوی خودآگاهی و سیاسی شدن است، پیدا نماید. او با جمع دیگر از طلبههای جوان آن
روز نواحی شمال کشور کتابخانهی جوادیهی بلخ را در قم تأسیس میکنند تا با انتقال
کتاب به نواحی شمال کشور جوانان طلبه و دانشجو را با دنیا و افکار مبارزاتی زمان
آشنا سازند. در خود ایران هم شور و شوق زیادی بین طلاب جوان به وجود آمده بود و
بابه میکوشید حلقهی وصلی و پلی ارتباط بین مبارزان ایرانی و افغانستانی باشد. به
این خاطر همواره بین عراق، سوریه، ترکیه، ایران و پاکستان در رفت و آمد بود. بابه
مزاری روش عجبیی در زندگی مبارزاتی خود داشته که کمتر کسی با آن صعهی صدر بتواند
با افراد گوناگونی کار کند. او در عین زمان که با طلاب شمال طرح کتابخانه و
کتابخوابی و برنامهی سخنرانی داشت، از سوی دیگر با مبارزان دیگر مناطق مثل بابه
واحدی و امثال ایشان در راستای مبارزات سیاسی کار مینمود. البته همان طوری که خود
میگفت جمع کردن بین اینگونه افراد کار آسانی نبود و حتی برخی افراد از نام انقلاب
میترسیدند چه رسد که با انقلابیون همراهی کنند، ولی بابه آنها را نیز با خود
همراه ساخته بود منتهی در برنامههای عمومی و افراد سیاسی جلسات جداگانهای داشتند
با اینکه در جلسات عمومی هم شرکت مینمودند.
نویسنده: بصیر احمد دولت آبادی
منبع: سلام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر