در این وبلاگ مطالب مختلف مربوط به افغانستان در مجموع و مخصوصاً هزاره ها در سراسر جهان، سایر مطالب و یادداشت های شخصی به نشر میرسد.
سلام هزارستان چشم براه نظرات، پیشنهادات و انتقادات سازندۀ شماست، و هم چنان از قلم بدستان گرامی میخواهد که دست نوشته هایشان را برای سلام هزارستان بفرستند تا زینت بخش صفحات آن گردد.

۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

بهسود در آیینه ی یک سرباز ارودی ملی



وی گفت که ما در یک وظیفه ی مهم در بهســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود خواهیم رفت . و در آنجا منازعه ی بین کوچی ها و ده نشینان است. ما به عنوان سربازان اردوی ملی، بین این دو گروه درگیر، هایل قرار گرفته و جلو جنـــــــــــــــــــــــگ و منازعات را خواهیم گرفت ...

سلام !
من یــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک سرباز ارودوی ملی بودم که به طور دایمی در میدان وردک (میدان شهر) ایفای وظیفه می نمودم.
به تاریخ 15جوزای 1391 ساعت 9 قبل از ظهر برای مان دستور رسید که آماده گی بگیرید، در یک وظیفه ی می رویم .
 در ارودو و قوانین نظامی سرباز، حق پرسیدن و چون و چرا ندارد و آن هم خصوصأ در شرایط اضـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــطراری!
ما همهگی بدون چون چرا؛ آماده گی رفتن را گرفتیم، تفنگ های مان را پاک نموده و طبق نظم موجود هر یک به نوبت در انبار  اسلحه رفته و مقدار  تعیین شده مهمات را تسلیم شدیم .
ولی از همان اول برایم تعجب آور بود و فهمیدم که در یک وظیفه  بس خطـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرناک و جدیدی خواهیم رفت .
همیشه وقتی به وظیفه می رفتیم. مقدار مهمــــــــــــــــــــــــــــــــــات ما محدود بود و در یک جنگ خطرناک، نمی شد بر آن حساب کرد .
ولی این بار  برخلاف معمول مهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمات ما بسیار فراوان و اسلحه های مان نیز  شامل خفیفه و ثقیله می شد.
همه ی هم سنگران ام متعجب بودند، از یک سو ترس وجود ما را فرا گرفته بود،چون حدس می زدیم که در یک صحنه ی بس خطرناک خواهیم رفت، اما از سوی دیگر مطمین بودیم چون اسلحه و مهمات کافی داشتیم.
-  زمان رفتن نزدیک بود، همه به صف (نظام ) حاضر شده و رییس ارکان ما در جلو صف قرار گرفته، نکات مهم را برای مان یاد آور شد.
وی گفت که ما در یک وظیفه ی مهم در بهســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود خواهیم رفت . و در آنجا منازعه ی بین کوچی ها و ده نشینان است.
ما به عنوان سربازان اردوی ملی، بین این دو گروه درگیر، هایل قرار  گرفته و جلو جنـــــــــــــــــــــــگ و منازعات را خواهیم گرفت .
- با شنیدن نام بهسود خیلی خرسند شدم، چون می دانستم که هر سال در آنجا بر مردم بهسود از سوی طالبان و کوچی ها ظلم زیادی صورت می گیرد.
من دو سال قبل نیز از همین کندک در بهسود وظیفه رفته بودم وهم چنان سال گذشته در تیزک ایفای وظیفه نمودم،
آن زمان نیز همین منازعه بود و من خاطره های آن  روزگار  تلخ  را با خود داشتم.
با خود گفتم شاید بتوانیم جلو تجاوز و قتل و غارت را گرفته و چند لحظه ی نفس کسی را برایش هدیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه کنیم .
اما از سوی دیگر نگران خودم و مردم بهسود بودم.چون تجربه ی این را داشتم که در هر زمانی ارودو در منطقه ی مستقر شود طالبان حملات شان را شدت می بخشند. نگران خودم از این بودم که ما،در ارودو  اجازه حمله نداریم فقط می توانیم از خود در سنگر  دفاع نماییم.
از جهت دیگر نگران مردم بهسود بودم چون دیده بودم که طالبان در قریه ها سنگر گرفته و از بین قریه و منازل مسکونی بر ما شلیک می نمودند و ما اگر پاسخ آن حملات را می دادیم. مردم منطقه نیز  قربـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانی درگیری اردو  و  طالبان می شدند .
به هر صورت تصور می کردم که در این منازعه و حوادث از  هیچ جهتی بخت با مردم بهسود یاری نمی کند . 
حوالی دوازده ظهر بود که دو پروند هیلیکوپتر در قرار گاهمان فرود آمده و ما مهمات مان را در آن جابجا نموده آماده پرواز شدیم .
در بین هلیکوپتر، سربازی که در کنارم بود از سمت شمال بود، با وی گفتم این بار امکانات خوب داریم و می توانیم فرشته ی نجات باشیم
وی با لحن تند برایم گفت از کدام نجات گپ می زنی، تو  واقعأ خوش استی که طالــــــــــــبا ره  از چنگ  قومایت  نجات      می تی!
گفتم : نه خیر ما می ریم تا جلو جنگه  گرفته  و  مردم  را  از  شر  طالب  و  کوچی نجات بدیم.
گفت: تو ده خوی خرگوشی .
(برعکس ما می ریم که طالبا ره از  شر قومای تو نجات بدیم )
پرسیدم : چه شده ؟
گفت : امشو جنگ شدیدی در بهسود بوده و قومای تو کوچــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ها و طالبا ره زیاد مردار  کده . طالبا شکست خورده.
تعجب کردم، اگر طالبا شکست خورده ما کجا می ریم ؟
جواب داد : طالب شکست سنگینی خورده و کشته ها و جنازایش در جایشان مانده، شاید پس بیایند.
خوش نشو ما می ریم که جنازای شانه تاویل کنیم و جلو قومای تو ره بگیریم که زیاد اوغان نکوشن!
-  ساعت یک بعد از ظهر در بهسود پیاده شدیم.
تعدادی از مردم منطقه را خواسته و گزارش دقیق از آنها گرفتیم .
رییس ارکان ما برای یک  ریش سفیدی که ظاهرأ بزرگ قوم دیده می شد
گفت : او کاکا ما ره  تضمین میتانی که ده  دره  پیاده شویم ؟
با گفتن این درخواست فهمیدم که وقتی تضمینی از مردم کار شده حتمأ منطقه تحت تسلط مردم است .
آن همسنگرم که اندکی شوخ هم بود، در کنارم ایستاده و
آهسته گفت: دست زده بالا  اس!
پارسال مردمه می گفتیم که از  خانای تان  بیرون  نشین .
امسال تضمین کار شده.
پیر مرد که آرام و مطمین به نظر می رسید گفت : جنرال صاحب اگر تضمین کار است پس کجا آمدین ؟
مو ره کی در اینجه تضمین می کنه؟  اگر  رفته می تنین خوب!  اگه نمی تنین، از امین جه پس برین؛
با دو نفر از  کسانی که منطقه  را  بلد  بود  وارد  دره  شدیم، وقتی  در  دره  کجاب پایین شدیم.
دیده می شد که از بعضی خانه ها هنوز هم دود بلند می شه، گفتند: که این خانه ها ره طالبا سوختانده .
ما را در یک مکتب رهنمایی کردند که در آنجا قرارگاه خویش را تثبیت نماییم .
هنوز صدای فیر مرمی از دور می آمد .
هنوز در آنجا نرسیده بودیم که مردی از دور پتویش را به طرف ما تکان می داد ، ایستادیم و دویده آمد .
برای ما گفت که سه نفر از اهالی منطقه در درون یک قلعه گیر مانده و محاصره است به فریادشان برسید .
فورأ قوماندان ما دستور داد که این مرد را گرفته در آنجا بروید، سه رنجر سرباز  با تجهیزات کامل رفتیم در ساحه ،
از دورتر  بررسی کردیم، دیدیم که یک گروه از بین درختان شلیک می نمایند و دیگر از بین قلعه .
از لودسپیکر رنجر صدا نمودیم که اردو در منطقه رسیده ، آتش بس نمایید وگرنه شلیک می نماییم .
کسانی که در بین درختان بودند به کوه بالا شدند ، و ما نزدیک قلعه رفتیم دیدیم که سه پسر نوجوان که در حدود 10 الی  دوازده ساله بیش نبودند از قلعه بیرون شدند و یک تفنگ یازده  تیر و دو کلاشنکوف  نیز  با خود داشتند .
بدون ترس و هراس طرف ما آمدند و پرسیدیم که چه خبر است ؟
-  یکی از آنها با جسارت تمام گفت : نمی بینی که جنگ است !
-  اونا کی بودند که از  بین درختا به طرف شمو فیر می کدن؟
-  کوچیا و طالبا بودند؛ یک دفه شو حمله کدن شکست خوردن ، آلی باز  پشت جنازای خو آمادن ، مو دلمو نشد نماندیم که جنازای خوره بوبره !
قوماندان پرسید : شما کی هستین ؟ اسلحه را از کجا کدین ؟
این جان صاحب از بابه مویه(اشاره به تفنگ یازده تیر) و این دو دانه ره از کاکاخیل (اشاره به طرف جوی ) گرفتیم.
بین جوی را دیدیم که سه جنازه افتیده بود .
قوماندان پرسید : اینا ره کی کوشته؟
یکی از آن پسرا گفت : شو ای دو دانه شی ده پشت یک موتورسایکل بود می آمد ؛ مه از دان کلکین یک دانه شی ره قد مرمی زدم از موتور افتید ، دیگه شی پایین شد که سنگر  بگیره ، کی زدوم قیل پرید ، ده زمی خورد.
موتورسکیل شی هموتور چالان بود که یک نفر دیگه شی از پایین اماد ، مه قرار سیل مو کدوم کی اماد بله سر از او جنازه و دید که مردار شده جیبای شی ره سیل موکد .
ای قربان (اشاره به رفیق دیگرش) تفنگه گرفت گفت که مره کی نوبت از میه!
در حالی که بلند خنده می کرد : از بله سرشی کی زد ، یک جیغ زد لول خورد.
قوماندان قار شد و به ما دستور داد : سلاح های شی ره بگیرید.
یک سرباز جلو رفت و گفت سلای ته بتی!
گفت تا کی استاد اجازه نداده، پدر کس سلای موره گرفته نمی تنه!
بسیار  پسر جسور و بی باک بود ، دیگرش گفت به احترام لباس اردو که ده جان شمویه سلای خوره می دیم ، ولی اگه کوچیا پس بیه، ده زور شوه ، ده رضا شوه سلای خوره پس می گیروم.
در گرد هر قلعه که می دیدیم خون زیادی ریخته بود، از اینجا فهمیده می شد که درگیری خیلی شدید بوده است .
از یکی از این پسران پرسیدم که جنگ چی رقم شد؟
گفت پیشین ما خبر شدیم که طالبا از تیزک به طرف بالا میه!
استاد مردم را جمع کرد و گفت زنا ره از طرف گیرو در ای طرف در یک قلا جمع کنین و چند نفر گرد قلا سنگر بگیرید.
دیگرا ده خانه ها خو سنگر بگیرید و بزنین!  هیچ کس از خانه های خو بور نشوه.
مو کلگی ده خانای خو بودیم که اماد هر کس از خانه خو زدیم .
قصه کرد که در خیلی از خانه ها زن ها هم از  پشت دروازه و کلکین کوچی ها را با مرمی زده اند.
پرسیدم چقدر کشته شده بودند ؟
گفت خیلی زیاد موتور سایکل گرفتیم ، و بعدأ دیدم که در میرهزار شاید حدود 60 دانه موتور سایکل جمع شده بود که همه را از طالبان گرفته بودند.
عصر روز  دو هلیکوپتر آمد و ما امنیت شان را گرفته بودیم، در آن هلیکوپتر ها هیأتی از  کابل آمده بود و منطقه را بررسی می کرد.
قوماندان ما نزدیک آمد و به من گفت تو بچه شجاع ای استی ، تو با نعیم کوچی بادیگاردی کو.
برایم خیلی سخت تمام شد و گفتم که اگر اوضاع خراب شد اول خودم با مرمی ده دان ای کوچی می زنوم.
قوماندان قار شد ولی جای خشونت نبود.
وقتی در دره پایین شدیم نعیم کوچی با هیآت وقتی دید که در هر جای خون زیاد ریخته بسیار آشفته شد و به قوماندان اردو گفت که : ای چی گپ اس ؟  ای خون از کی اس؟
مردم منطقه در اطراف ما جمع شدند و سروصدا بالا گرفت ، زنها و پسران و جوانان سنگ ها را گرفتند و می خواستند که نعیم کوچی را بزنند ، ما با فرمان قوماندان به زحمت هیأت را از بین مردم بیرون کردیم . یک کندک اردو در تیزک فرستاده شد .
قوماندان می خواست مرا هم بفرستد ولی ریس ارکان اجازه نداد و گفت این سرباز با ما باشد .
در تاریخ 18 جوزا مرا با جمعی دیگر از سربازان به طرف تیزک فرستاد و گفت که باید با کندک تیزک متصل شویم
 در مسیر راه در حصه خربید رنجر اولی با ماین تصادف نموده و شش نفر از دوستان ما شهید شد.
با دیدن این حادثه ما بسیار خشمگین شدیم و چند رمهی که در نزدیک سرک بود، زیر آتش گرفتیم، چند گوسفند و شترشان زخمی و از بین رفت.
ما به طرف تیزک رفته نتوانستیم ، و این گزارش را به قوماندان دادیم. قوماندان خبر شده بود که من به طرف رمه آتش گشوده ام از من خیلی خشمگین بود.
فردا برایم گفت که با چند نفر دیگر به تیزک باید بروی .
من نزد ریس ارکان رفتم و قضیه را با وی در جریان گذاشتم انسان خیلی خوبی بود و برایم گفت که تو با من بمان .
روز بعد من تصمیم گرفتم که به کابل بیایم و با اردو خدا حافظی نمودم.
منبع: افشار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر