به هرحال، بابه مزاری قبل از تشکیل حزب وحدت، دربارهی افغانستان و نوع حکومت آینده نظریات خاصی داشت که قبلاً اشاره شد. با رفتن به جبهات جنگ پس از 5 سال، او به واقعیتهای تازهای آشنا شد که گوشههایی از آن را رسماً در سخنرانیهای خود بیان داشته و همه شنیده ایم و خوانده ایم...
فصل سوم
بابه مزاری و حزب
وحدت
خوانندگان گرامی با
مطالعهی فصول قبلی تا حدودی با خصوصیات روحی و سجایای اخلاقی بابه مزاری در روند
سیاسی شدن جامعهی هزاره آشنایی یافته اند. واقعیت این بود که او یک روح پر تلاشی
بود تا این کاروان دزدزدهی تاریخ را که از ترس هر طرف دنبال سر پناه میگشت، جمعآوری
نموده به سرمنزل مقصود برساند. در این راه دشواریهای فروانی را متحمل شد، ولی
هرگز از هدف دست برنداشت. او در سال 1365ش از مرز کاکری هرات با مقدار وسایل
فرهنگی و نظامی وارد افغانستان شد. در مسیر راه به کمین برخورد، بیشتر امکانات
مالی و غیر مالی را از دست داد. خود بابه هم با افتادن از اسب بدنش آسیب دید و
دستش مدتی درد مینمود، ولی هیچگاه به روی خود نیاورد. یکی از طلبهها که در آن کاروان
با بابه مزاری همراه بوده، خاطرات جالبی از آن سفر مخاطرهآمیز دارد، قسمتهای آن
را ما در هفتهنامهی وحدت چاپ کردیم، نمیدانم به شکل کتاب هم چاپ شده یا خیر؟
متأسفانه فعلاً نام نویسندهی آن را فراموش کرده ام با اینکه قیافهاش هنوز پیش
چشمم هست، ظاهراً از طلبههای ورس بود. همچنان استاد عرفانی یکاولنگی نیز در همان
کاروان بود و خاطرات خود را در کتاب "از کنگره تا کنگرهی حزب وحدت"
بیان نموده که گوشههایی از وقایع را شرح داده است.
همانطوری که علاقهمندان
شاید از لابلای نوشتهها دریافته باشند، روش کار نگارنده صرفاً نقل حوادث نیست،
چرا که نگارنده بیشتر به تاریخ تحلیلی تمایل دارد تا به تاریخ نقلی! تاریخ هرچند
مثل ریاضی فرمولهای ثابتی ندارد، ولی یافتههای تاریخی را با انطباق دادن به
همدیگر میتوان پدیدهی ملموستری ساخت. همانطوری که بارها گفته ایم تاریخ شخصیت
میسازد و شخصیت تاریخ. اینکه تاریخ شخصیت بسازد جای کدام شک و شبهه نیست، وظیفهی
تاریخ ساختن و خراب کردن است! اینکه شخصیتی تاریخ بسازد، این برای تاریخ بشریت
بسیار مهم است. بابه مزاری شخصیتی بود که برای مردم خود تاریخ ساخت، نه اینکه،
هزارهها از قبل نبودند. بودند، ولی در حاشیه. چندی قبل استاد شفق بهسودی در یک
سمیناری در آسترالیا حرف جالبی گفت. ایشان با صراحت اعلام میدارند که «ما هزارهها
سیاست را با مزاری در غرب کابل آغاز کردیم». این یک واقعیت انکارناپذیری است و
هرکسی هم باور ندارد باید با دلیل و مدرک ثابت کند که هزارهها قبل از مزاری در
کجا وارد بازی سیاست شده اند. هرچند تعدادی شروع بازی را از زمان صدارت آقای
کشتمند میدانند، ولی جناب کشتمند حتی تا امروز در فضای آرام غرب هم جرأت نکرده
اند به طور آشکار از حقوق مردم خود به دفاع برخیزند. او هنوز هم در لفافه حرفهای
خود را بیان میدارد. یعنی آنقدر ترسیده که حتی بعد از مرگ رفقای خود از گور آنها
نیز وحشت دارد، میترسد نکند آنها دوباره زنده شده او را به خاطر عدول از خط فکری
شان محاکمه کند.
وقتی که داکتر شاران
سفری به لندن آنتاریوی کانادا داشتند، به ایشان یادآور شدم که شما با جناب کشتمند
از نزدیک در ارتباط هستید، از ایشان بپرسید که برخی حرفها دربارهی شما در کتابها
درج شده شما باید پاسخ دهید. هر کسی در برابر تاریخ پاسخگو است چه مزاری باشد چه
محسنی، چه کشتمند و خلیلی و محقق و دیگران. قضاوت تاریخ همچون مردم دربارهی همه
بسیار بیرحمانه و بدون تعارف خواهد بود. مخالفان و موافقان همواره کوشیده اند
قضاوت تاریخ را به نفع خود و جناح و شخصیت مورد نظر تغییر دهند، ولی تاریخ دروغ
نمیگوید، اما تحریف میشود. تاریخ به نحوی با علم حدیث هماهنگی دارد. حضرت علی
(ع) مطلب بسیار جالبی دربارهی جعل حدیث دارند که به نحوی جعل تاریخ را نیز پوشش
میدهد. ایشان در نهجالبلاغه میگویند:
«در دست مردم، حق
است و باطل، دروغ است و راست، ناسخ است و منسوخ، همچنین، عام است و خاص، محکم است
و متشابه و عاری از اشتباه و آمیخته با آن. در زمان رسول الله(صلی الله علیه و
آله) آن قدر بر او دروغ بستند که برخاست و خطبهای ادا کرد و در آن گفت: هر که به
عمد بر من دروغ بندد جایگاه خود را به آتش برده است.
حدیث را چهار کس نقل
کنند و پنجمی ندارند: یا منافق مردی است که اظهار ایمان میکند و خود را مسلمان
مینمایاند، ولی از ارتکاب هیچ گناهی و جرمی باک ندارد و بر رسول الله (صلی الله
علیه و آله) به عمد دروغ میبندد. اگر مردم میدانستند که منافق و دروغگوست، سخنش
را نمیپذیرفتند و تصدیق نمیکردند ولی میگویند یار رسول الله (صلی الله علیه و
آله) است، او را دیده و از او شنیده و ضبط کرده است. پس مردم گفتارش را میپذیرند
و خداوند در قرآن از منافقان خبر داده و بدان صفات که دارند برای تو وصفشان کرده
است. اینان بعد از پیامبر (صلی الله علیه و آله) ماندند و بر آستان پیشوایان ضلالت
و داعیانی که باطل و بهتان مردم را به آتش فرا میخواندند، تقرب یافتند. حتی به
حکومتشان هم گماشتند و بدین نام بر گردن مردم سوار شان کردند و در پناه نام آنها
به جهانخواری پرداختند. زیرا مردم غالباً با پادشاهان و دنیاداران هستند، مگر کسی
که خداوندش از این خطر نگه داشته باشد. و این یکی از آن چهار است.
و دیگر، مردی است که
از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خبری شنیده، اما درستش را به خاطر نسپرده و سر
آن ندارد که دروغ بگوید. او چیزی را آموخته، اینک، روایت میکند و خود نیز به کارش
میبندد و همه جا میگوید که این سخن را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنیده
ام. اگر مسلمانان میدانستند که او اشتباه دریافته از او نمیپذیرفتند و خود نیز
اگر میدانست ترکش میگفت.
سه دیگر مردی است که
از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چیزی شنیده که بدان فرمان داده، سپس،از آن نهی
کرده است، بیآنکه، او آگاه شده باشد. یا شنیده است که از کاری نهی کرده، سپس، به
آن فرمان داده، بیآنکه او خبردار شده باشد. بنابراین، منسوخ را شنیده ولی ناسخ را
نشنیده است. این مرد اگر میدانست آنچه میگوید نسخ (منسوخ) شده، هرگز نمیگفت. و
اگر مسلمانان هنگامی که آن را از او شنیدند میدانستند که نسخ (منسوخ) شده، آن را ترک
میگفتند.
چهارم، مردی است که
هرگز به خدا و پیامبر او دروغ نمیبندد و به سبب ترسی که از خدا دارد و نیز به
خاطر بزرگداشت پیامبر او دروغ را دشمن است. به اشتباه هم نیافتاده است، بلکه هر
سخنی را چنانکه از پیامبر (صلی الله علیه و آله) شنیده است به خاطر سپرده و اینک
روایتش میکند. نه بر آن میافزاید و نه از آن میکاهد. ناسخ را به خاطر سپرده و
به کار میبندد و منسوخ را به خاطر سپرده و از آن دوری میجوید. خاص را از عام
تمیز میدهد و متشابه را به جای محکم نمینشاند و هر چیز را به جای خود مینهد.
گاه اتفاق میافتاد
که سخن رسول الله (صلی الله علیه و آله) را دو جنبه بود، جنبهای روی در خاص داشت
و جنبهای روی در عام. چنین سخن را کسی که از قصد خداوند سبحان و پیامبر او (صلی
الله علیه و آله) آگاهی نداشت، میشنید، آنگاه بیآنکه به معنای آن معرفتی یافته و
گوینده را از بیان آن شناخته باشد، به صورتی توجیه میکرد. و چنان نبود که همهی
اصحاب رسول خدا (ص) از او چیزی پرسیده و فهم آن سخن را خواسته باشند. تا آنجا که
برخی آرزو میکردند که عربی بادیه نشین یا غریبی بیاید و از او چیزی بپرسد تا آنها
گوش بدان فرا دهند. حال آنکه، هیچ مشکلی برای من پیش نمیآمد مگر آنکه از او میپرسیدم
و درست به خاطر میسپردم. آری، اینهاست علل اختلاف مردم در روایتها.» (نهج
البلاغه ترجمهای عبدالمحمدآیتی، چاپ چهارم 1378- چاپخانهی دفتر نشر فرهنگ
اسلامی، سخنی از آن حضرت (ع)، شمارهی 201 صص481 تا 405)
هدف از نقل این سند
ماندگار تاریخ بشریت، برای این بود که علم تاریخ با علم حدیث، بسیار با هم قرابت
دارد، همانطوری که به قول مولا علی (ع) راویان احادیث گوناگون اند، نویسندگان
تاریخ هم فراوان اند. بنابراین، درک وقایع تاریخی کار آسانی نیست، باید پیش از هر
چیزی، دربارهی گزارشگر آن توجه نمود. چرا سراجالتواریخ با اینکه یک تاریخ درباری
است، بازهم یک کتاب معتبر به حساب میآید؟ دلیلش این است که نویسندهی آن شخص
محترم و مورد اعتمادی است. با اینکه این اثر تاریخی همچون آثار دیگر از سانسور و
تحریف به دور نبوده است، ولی نویسندهی آن تا حد ممکن کوشیده واقعیتها را هرچند
در لفافه درج تاریخ نماید. امروزه دربارهی بابه مزاری هم حرفهای زیادی گفته شده
و گفته میشود که گاهی باهم در تضاد کلی اند، علت این چند گونگی از همان برداشتهای
متفاوت از گفتهها و کارکردهای بابه مزاری سرچشمه میگیرد.
به هرحال، بابه
مزاری قبل از تشکیل حزب وحدت، دربارهی افغانستان و نوع حکومت آینده نظریات خاصی
داشت که قبلاً اشاره شد. با رفتن به جبهات جنگ پس از 5 سال، او به واقعیتهای تازهای
آشنا شد که گوشههایی از آن را رسماً در سخنرانیهای خود بیان داشته و همه شنیده
ایم و خوانده ایم. گوشههایی هم بوده که در صحبتهای خصوصی بیان شده و عامهی مردم
از آن بیخبر بوده و صرف افراد خاصی شنیده اند. یکی از این موضوعات دربارهی تشکیل
حزب وحدت بدون قید و شرط بود. در حالی که بابه مزاری قبلاً شروط بسیار سختگیرانهای
داشت که در آن زمان، آقای محسنی وحدت بدون قید و شرط میخواست. برخورد این دو
شخصیت تاریخی همیشه در تضاد با هم بوده و ریشهی آن را حتی در همان سالهای پیش از
انقلاب روشن ساختیم. بابه وقتی در اواخر سال 1368 به ایران آمد، روزی به شکل
انتقاد و اعتراض از ایشان دربارهی تشکیل حزب وحدت بدون در نظرداشت دیدگاه قبلی
شان پرسیدم. بسیار به آرامی برایم گفت: آن مجاهدی که ما و تو در سال 60 دیده
بودیم، دیگر نیست یا کشته شده اند و اگر هم مانده تغییر کرده است. مجاهد ما هم مثل
دیگران شده است. البته ما در آن شرایط قانع نشدیم بعدها به عمق قضایا آشنا شدیم.
به طور مثال ایشان به شدت از عملکرد استاد محقق در صفحات شمال ناراضی بود و حتی در
صدد بودند که ایشان را از مسئولیت شمال بردارند. روزی این موضوع را در قم با ما در
میان گذاشتند- در جلسه چهار نفر بودیم بابه مزاری، مرحوم قرین، جویا و بنده- که قصد
دارند استاد محقق را بردارند، چرا که تمام مشکلات شمال را به نحوی با ایشان در
ارتباط میدانستند.
تا این موضوع را طرح
نمودند، ما شدیداً مخالف کردیم. مرحوم قرین بیش از همه ناراحت شد. دلیل ناراحتی او
دو چیز بود. اول اینکه آدم بسیار عاطفی و احساسی بود، زود گریه میکرد و در جلسه
هم اشکهایش سرازیر شد. دوم اینکه او با استاد جعفری دره صوفی به خاطری که هر دو
از یک منطقه بودند، میانهی خوب نداشت و طبعاً با حذف استاد محقق رقیب او استاد
جعفری مطرح میشد. چرا که هر دو از مقامات رتبهدوی نصر و عضو شورای مرکزی وحدت
شده بودند. در خطبندیهای درونسازمانی نصر استاد جعفری بیشتر به استاد شفق و
استاد خلیلی تمایل داشت تا به بابه مزاری. روی این اصل قرین بیشتر از ما و جویا
مخالفت نمود. ولی در مجموع هر سه ما با حذف استاد محقق شدیداً مخالفت نمودیم و حتی
به شکل اعتراض گفتیم پس ما هم نیستیم. بابه هرچه اصرار کرد و نقاط منفی استاد محقق
را برشمرد، ما بر اساس همان علاقهی قبلی که ایشان را بعد از بابه مزاری فرد دوم
در شمال میدانستیم، راضی نشدیم. استدلال ما این بود که افراد جایگزین نیز بهتر
از ایشان نیستند! چرا که افراد پیشنهاد جایگزین آقایان حسین نوری شولگره و استاد
جعفری بودند که ما این دو نفر را به دلایل مختلف قبول نداشتیم. وقتی زیاد اصرار
نمودیم و از استاد محقق دفاع کردیم بابه آه سردی کشید و گفت: شما محقق را نمیشناسید،
او محقق دیروز نیست. قرین گفت، هرچه است از نوری و جعفری بهتر است.
بحث در همینجا
خاتمه یافت و دیگر هرگز در این باره حرفی زده نشد. حالا قرین به رحمت خدا پیوسته
است، آقای جویا اگر نترسد شاید این حرف را تأیید نماید! ما آن روز با بابه مخالفت
کردیم . طرف استاد محقق را گرفتیم. بعدها پس از شهادت بابه، خود نیز به این نتیجه
رسیدیم که بابه درست میگفته ما اشتباه فکر میکردیم. خواستیم این اشتباه را رفع
کنیم و استاد جعفری را جایگزین استاد محقق بسازیم. بسیار هم تلاش کردیم، ولی هیچ
نشانهای که بتواند استاد جعفری جای ایشان را بگیرد، نیافتیم! به ناچار دنبال
قضایا را رها کردیم و هر کسی دنبال کار خود رفت. این هم یک رویدادی بود که خیلیها
از آن بی خبر بودند. این واقعیت داشت که بابه با تشکیل حزب وحدت زمینهی یارگیریهای
جدیدی را فراهم ساخت. از سوی دیگر میخواست از شر یاران تحمیلی قدیمی نجات یابد،
که هرگزموفق نشد. ایشان قصد داشتند استاد محقق را دور سازند که ما مانع شدیم. خود
استاد خلیلی به مشورهی ایرانیها از بابه مزاری جدا شده در کنار حزب وحدت، سازمان
نصر را علم ساخت. نمیدانم چه کسی باز زمینهی آمدن استاد خلیلی را در حزب وحدت
فراهم ساخت. در این زمینه چیزی نمیدانم. در مقالهی سال گذشته به مناسبت
شانزدهمین سالگرد شهادت بابه این موضوع که چرا استاد خلیلی حزب وحدت را نپذیرفت و
مخالفت نمود و چگونه برگشت و رهبری حزب را تصاحب نمود، تا حدودی روشن ساخته ام.
اما دربارهی انگیزه و هدف بابه مزاری دربارهی حزب وحدت هیچ کسی بهتر از خودش نمیتواند
مسأله را روشن سازد. ایشان در یکی از سخنرانیهای خود صریحاً به این موضوع پرداخته
و اعلام میدارند که:
«شما در جریان قضیه
هستید، برادرانی که در پشاور نشسته بودند، گفتند که شیعهها در افغانستان دو درصد
یا سه درصد هستند و از کل رادیوها اعلان شد که شیعهای دو درصد یا سه درصد هیچ حق
ندارد که در حکومت نقش داشته باشد و این حرف عقلایی است غیر عقلایی نیست!
در اینجا بود که ما
فکر کردیم پس ما که تا حالا در سر و صورت میزدیم که دولت در افغانستان تشکیل
بدهیم و آن دولت وابسته نباشد، حکومت ناب اسلامی باشد و وقتی که ما در افغانستان
موجودیت نداریم، این حرف بیخودیست، باید اول از موجودیت خود دفاع کنیم. ما باید
اول برای این برادران اثبات کنیم که ما در افغانستان هستیم و روی این مسأله بود که
حزب وحدت تشکیل شد.
وقتی که حزب وحدت
تشکیل شد، اولین کاری که در دست گرفت این بود که هیأتهای متعدد بفرستد تا با
قومندانهای داخل کشور تفاهم بکند. چون رهبرها در پشاور امتحان شده و امضأ گرفته
شد و اعتراف کرده که شما در افغانستان نیستید! حالا برویم سراغ قوماندانها که آیا
آنها هم ما را میگویند که " شما در افغانستان نیستید" و یا اینکه میگویند
که بلی شما مردم هستید و در انقلاب سهم داشتید، موجودیت داشته و دارید...» (احیای
هویت، مجموعه سخنرانیهای رهبر شهید، مرکز فرهنگی نویسندگان افغانستان، سال 1374 ص
52 و53)
چرا بابه مزاری این
حرف را میزند؟ شاید برای جوانان امروزی که در آن زمان نبودند و یا بسیار کوچک
بودند و یا که کسانی که دنبال قضایا نبوده، این سوال خلق شود که چه کسانی گفته
هزارهها یعنی همان شیعیان در افغانستان حضور ندارند. واقعیت این بود که مثل امروز
که امریکاییها اعلان کرده اند که در سال 2014 افغانستان را ترک میگویند و از
همین حالا تلاشها و یارگیریهایی شروع شده، ائتلاف آقایان محقق، دوستم و ضیا
مسعود از یک طرف، ائتلاف دیگری بین عبدالله، یونس قانونی و خیلی سران شناخته شدهی
جهادی و غیر جهادی از سوی دیگر، کرزی را نیز مثل داکتر نجیب به تکاپو انداخته که
با طالبان و حزب اسلامی یکی شود. در آن زمان نیز روسها قرار بود که در ماه دلو
سال 1367 از افغانستان بیرون شوند. مجاهدین هم فوراً یک حکومت موقت در ماه حوت سال
1366 تشکیل دادند و چوکیها را اینگونه بین خود تقسیم کردند:
1- رییس دولت انتقالی مجاهدین افغانستان، انجنیر احمد شاه احمد زی، قوم افغان
(پشتون)، از حزب اتحاد اسلامی افغانستان به رهبری استاد سیاف.
2- معاون اول رییس
جمهور، داکتر ذبیح الله مجددی فرزند صبغت الله مجددی، از قوم حضرتهای شور بازار
کابل، از جبههی نجات ملی به رهبری مجددی.
2- معاون دوم رییس جمهور، مولوی محمد شاه فضلی، از حرکت انقلاب مولوی محمد نبی.
4- وزیر دفاع، حاج
دین محمد از افغانهای ننگرهار، از حزب مولوی خالص.
5- وزیر داخله، سید
نورالله عماد از جمعیت اسلامی استاد ربانی.
6- وزیرخارجه، قاضی
نجی الله از حزب اسلامی حکمتیار.
7- وزیر مالیه، محمد
اسماعیل صدیقی از حرکت انقلاب مولوی محمد نبی.
8- وزیر اسکان و
عمران، داکتر فاروق اعظم از جمعیت اسلامی.
9- وزیر تعلیم و
تربیه، مولوی میر حمزه، از جمعیت اسلامی.
10- وزیر زراعت و
مالداری، مطیع الله مطیع، از حزب مولوی خالص.
11- وزیر تحقیقات
علمی، استاد دین محمد گران، از محاذ ملی گیلانی.
12وزیر عدلیه، علی
انصاری از حزب اسلامی حکمتیار.
13- وزیر امور دعوت
و ارشاد، محمد یاسر از اتحاد سیاف.
14- وزیر پلان،
عبدالعزیز فروغ، از اتحاد سیاف.
15- وزیر امور صحی،
محمد انور واثق واعظ زاده – پسر سید سرور واعظ – از جبههی نجات مجددی. ( بصیر
احمد دولت آبادی، شناسنامهی احزاب و جریانات سیاسی افغانستان، چاپ 1371 ص 278)
خوانندگان گرامی به
خوبی در مییابند که در این حکومت حتی یک هزاره سهم ندارد، فقط یک سید به نام شیعه
حضور دارد او هم نه اینکه از سوی کدام گروه هزاره و شیعه معرفی شده باشد که از طرف
حزب مجددی معرفی شده بود. این اقدام گروههای پشاور چون پتک آهنین بر فرق هزارهها
وارد آمد تا آنها را متوجه سرنوشت خود سازد. اختلافهای داخلی را کنار گذاشته با
هم دست برادری دهند. ولی با آن هم تعداد زیادی سادهدل باور نداشتند که هویت شان
کتمان شده است چرا که این حکومت زود سقوط نمود. اما حکومت دیگری که بسیار با سر و
صدا و حتی با حمایت شورای ائتلاف تشکیل شد، حتی ناباوران را نیز آگاه ساخت که گروههای
پشاور هزارهها و شیعیان را اصلاً قبول ندارند، چرا که ترکیب آن از این قرار بود:
1- رییس جمهوری صبغت الله مجددی.
2- وزارت صحت عامه، مربوط به جبهه نجات.
3- صدراعظم عبدالرسول سیاف.
4- وزارت مخابرات، مربوط اتحاد سیاف.
5- وزیر دفاع، مولوی
محمد نبی.
5- وزارت تحقیفات ملی مربوط حرکت انقلاب.
6- وزارت زراعت مربوط حرکت انقلاب.
8- وزیر داخله مولوی
یونس خالص.
9- وزارت امنیت ملی
مربوط یونس خالص.
10- وزارت حج و
اوقاف مربوط حزب خالص.
11- وزیر خارجه
گلبدین حکمتیار.
12- وزارت سرحدات
مربوط حزب حکمتیار.
13- وزارت عدلیه
مربوط حزب حکمتیار.
14- وزیر اعمار
مجدد، استاد ربانی.
15- وزارت دعوت و
ارشاد مربوط جمعیت اسلامی.
16- وزارت معادن و
صنایع مربوط جمعیت اسلامی.
17- رییس استره محکمه
(قاضیالقضات)، سید احمد گیلانی.
18- وزارت مالیه
مربوط محاذ ملی.
19- وزارت تعلیم و
تربیه مربوط محاذ ملی. (شناسنامهی احزاب ص 55 و 56)
با یک نگاه سطحی میتوان
دریافت که تحولات سیاسی و نظامی در افغانستان و آشنا شدن رهبران احزاب با مردم
جهان، بر جهانبینی احزاب سیاسی مقیم پشاور هیچ تأثیری نبخشیده بود. همه در قضایای
افغانستان از همان دیدگاه عبدالرحمانی نگاه میکردند، با اینکه مردم هزاره و
رهبران این قوم، کمی متحول شده بودند و دم از هماهنگی و وطنشمولی میزدند. اما
پشاورنشینها با اینکه از نگاه زمانی، یک قرن از حکومت عبدالرحمن فاصله داشتند،
ولی دید شان دربارهی هزارهها و مذهب شیعه مثل عبدالرحمن، تاریک و کینهتوزانه
بود، هرچند که در ظاهر در ملاقاتها لبخند میزدند، در باطن همان ذهنیت حذف را
پرورش میدادند. بابه مزاری دربارهی یکی از ملاقاتهای خود با استاد ربانی اینطور
میگویند:
«من در پاکستان
بودم، مسألهی دره صوف مطرح شد. در دفتر جمعیت بودم - از کابل رفته بودم - نورالله
عماد در آنجا منشی بود. خوب اینها ارتباطاتی داشت، ما ارتباط نداشتیم...
به هرحال، اینها
ارتباط داشت اینکه دره صوف و چهارکنت قیام کرده - هزارهها قیام کرده - آمد در
جلسهای که ما با آقای ربانی بودیم. گفت که: من برای شما یک بشارت بدهم این است که
انقلاب تضمین پیدا کرد که شیعهها و هزارهها قیام کرده، این حرف نورالله عماد که
شما خوب میشناسید، بسیار عجیب بود و حرفی هم که من در آنجا گفتم باز عجیب بود!
گفتم، اگر انقلاب پیروز شد هم همین را گفتید آقای نورالله عماد! خوب است.» (احیای
هویت، ص131 و 132)
اما هنوز روسها
افغانستان را ترک نکرده بودند که سیاست نفی قوارهی خود را در تشکیل حکومت موقت
مجاهدین به نمایش گذاشت، در حالی که داکتر نجیب برای بقای حکومت خود شعار قبول از
منظر بالا را سر میداد. موضع خصمانه و نفیگرایانهی گروههای مقیم پشاور نسبت به
هزارهها، سران این قوم را در یک سردرگمی تاریخی قرار داد و اینها در چند سو دست
انداختند. اول از همه کراهت همکاری با دولت نجیب کم شد و تقریباً همهی گروههای
هزاره همچون گروههای دیگر اقوام به نحوی با دولت در ارتباط شدند. به این معنی که
دولت بین مجاهدین نفوذ داشت و مجاهدین بین دولت نفوذ نمود. دوم اینکه، شتاب
هماهنگی گروههای مبارز هزاره و شیعه را بیشتر ساخت. بیش از همه بابه مزاری را
متحول ساخت که از آن نظریات سختگیرانهی خود دست برداشته و راه انعطاف پیشه کند.
او صفحات شمال را به قصد مناطق مرکزی کشور یا همان هزارستان ترک گفته، جبهه به
جبهه دنبال رهبران و سران مجاهدین رفت و سرانجام همه را به این حقیقت راضی ساخت که
راهی جز وحدت برای نجات این مردم وجود ندارد! و سرانجام در تاریخ مردم هزاره، بعد
از قرنها بیاتفاقی یک اتفاق واقعی بوجود آمد، هرچند که عمر آن بسیار کوتاه بود.
خود بابه مزاری میگویند:
«آنجا ]مزار میرهاشم آقا در بامیان[ جمع شدیم و این
قطعنامه یا میثاقنامه را میخواستیم بخوانیم، تمام گروهها در آنجا از طرف رهبری
شان یا شورای مرکزی شان صلاحیت تمام داشتند و آمدند که میثاق را امضأ کنند. رو به
قبله ایستادند و سخنرانی کردند و سه کس را اینجا حاکم و ناظر قرار دادند:
اول، خدا
دوم، وجدان
سوم، مردم
گفتند شما شاهد
باشید! شما مردم که ما گروههای خود را اینجا منحل کردیم و حزب وحدت را به وجود
آوردیم. همه شان گفتند ما از طرف گروه مان این کار را کردیم. اگر شورای مرکزی
داشتیم از طرف شورای مرکزی این صلاحیت را به دست آوردیم که امروز گروه را منحل
کنیم و امضأ بکنیم. اگر رهبری داشتیم از طرف رهبری این صلاحیت به ما داده شده که
امروز میثاق را امضأ کنیم و گروهش را منحل کنیم. به مردم خطاب کردند، گفتند که:
اگر روزی بعد از این ما دوباره برگشتیم و گفتیم که گروه قبلی مان، شما بیایید تف
در صورت مان بریزید...» (منشور برادری، مجموعهای از سخنرانیها، مصاحبهها...
رهبر شهید استاد مزاری، بنیاد رهبر شهید بابه مزاری، سال 1379 ص75)
علاوه بر قسم و
قرآن، یک قرارداد عامیانه نیز در همان زیارت و روز امضای میثاق وحدت بین سران
احزاب بسته میشود که بابه مزاری گاهی به شوخی میگفت، ما گفتیم هرکس از وحدت
برگردد علم ابوالفضل ...........! واقعیت این بود که خیلیها نه از قرآن شرم
نمودند و نه هم از مردم ترسیدند، علم ابولفضل را نیز بوسیدند. سالها بعد از شهادت
بابه در بین بس شهری که برایم جا نمانده بود، از ستون وسط بس گرفته بودم، مسافران
هم از هر طرف فشار میآوردند، یک باره به یاد قسم علم حضرت ابوالفضل حزب وحدت افتادم
و خنده ام گرفت. یکی که میشناخت پرسید چه خبر است؟ گفتم، من تازه فهمیدم چرا
رهبران پشت سر هم زن دوم و سوم میگیرند! گفت چطور؟ گفتم به خاطر علم حضرت
ابوالفضل... از همه زودتر آقای محسنی قسم و قرآن نمایندگان خود را زیر پا گذاشت و
آنها تعدادشان به اجبار از حرکت جدا شده به وحدت ماندند، هرچند برخی شان باز به
حرکت برگشتند، مثل سیدهادی بهسود.
داستان شرطگذاری
آقای محسنی معروف است که اول برای آمدن خود به وحدت سه شرط گذاشت، وقتی وحدت آن را
قبول نمود، شش شرط شد و نه شرط و سرانجام نیامد. او فکر میکرد که مزاری همان
مزاری سال 58 و 59 است که او را قبول ندارد و با گذاشتن شرط میخواست از وحدت فرار
کند، ولی بابه مزاری پشت دست او را خوانده بود، تمامی شرطهای او را پذیرفت، او
بازهم وحدت را قبول نکرد. بابه مزاری خود اینگونه چهرهی واقعی آقای محسنی را برای
تاریخ روشن میسازد:
«آقای محسنی در
سخنرانیهای خود مکرر میگفت و اعلان میکرد که اگر روزی در افغانستان آتشبس شود
من در مکه رفته دو صد رکعت نماز میخوانم و اگر روزی در بین شیعیان وحدت شود، من
در مکه رفته هزار رکعت نماز میخوانم... اما روزی که به خاطر حفظ موجودیت تشیع و
هزاره در افغانستان تصمیم گرفتیم که وحدت کنیم، آقای محسنی میگفت که اولین شرط ما
در وحدت بیشرط بودن وحدت است. یعنی کسی شرط قایل نشود!
شش نفر از شورای
مرکزیاش در بامیان آمد، وحدت را امضأ کرد و برگشت. آقای محسنی که تا حالا خلاف
مبنای فکریاش شعار میداد، فکر کرد تا حالا که جنگ را تقویت میکردم و اختلاف
بود، من وحدت را شعار میدادم، حالا که اینها آمده وحدت کرده اند، دیگر چه بگویم؟
این بود که از بیشرط بودن وحدت گذشت، سه شرط ماند! اعضای شورای مرکزی در بامیان
نشستند هر سه شرط را قبول کردند. اما وقتی خارج رفتیم، نه شرط شد، دوازده شرط شد،
آخرش به این نتیجه رسیدیم که ایشان نمیآیند... بعد آقای محسنی میرود به پاکستان
و به کسانی که موجودیت ما را در افغانستان نفی کرده بودند، میگوید که این حزبی که
در بامیان تشکیل شده، حزب هزارههاست و در آینده از شما حقوق میخواهد... آقای
محسنی به آنها میگوید که: «شما باید مرا تقویت کنید... از اینکه وحدت جا بیافتد،
جلوش را میگیرم. من با شما هیچ اختلاف ندارم...» (احیای هویت، ص 171 تا 174)
حرفی که آقای محسنی
در پاکستان با گروههای پشاوری گفته بود چیز تازهای در تاریخ هزارهها و تشیع
نبود که برای اولین بار گفته شده باشد و یا بعداً گفته نشود، بلکه این حرف بارها
و بارها از زبان افراد نفوذی در جامعهی بیسامان هزارهها به دشمنان هزاره گفته
شده بود و گفته خواهد شد. اما آنچه در تاریخ این قوم و مذهب در افغانستان بیسابقه
بود افشاگری بابه مزاری بود. او برخلاف جریان تاریخ از این فتنه پرده برداشت. ورنه
در تاریخ خونبار هزاره و شیعه افرادی چون محسنی به فراوان بوده اند. اگر ما حوصله
به خرج داده تاریخ را ورق بزنیم در خواهیم یافت که افراد زیادی به عنوان ستون پنجم
در جامعهی هزاره به نفع دشمنان هزاره کار نموده اند، ملا فیض محمد کاتب چهرهی
چند تن از این جاسوسان را که اسرار هزارهها را به عبدالرحمن فاش ساخته، برای
تاریخ افشا نموده است. اسامی این افراد از این قرار بوده اند:
«در روز بیست و پنجم
شوال] 1306ه ق[ سردار محمد حسین خان
حکمران غزنین به فرمانی که به نامش شرف نفاذ یافته بود - چنانچه گذشت - سید باباشاه و سید عبدالوهاب و سید
محمد نبی نامان از سادات سکنهی هزاره را به راه مالستان و حجرستان در هزارهجات
یاغیه گماشت که به مثابهی فرستادگان حکمران قندهار و پشترود از حالت مردم هزاره،
علم حاصل کرده و در مزار شریف رفته به عرض باریافتگان حضور اقدس رسانند که سپاه
پادشاهی در هنگام راه تسخیر نوردیدن به جانب هزاره جات از صعب و سهل راه و مواضع
حرکت و فرودگاه خود را نیک دانسته دچار زحمات و مشقات نشود... و مقارن این حال ]ذی حجه1306[ سید نجف ولد سید
سلطان که مردم هزارهاش نیک پنداشته و اعتقادی به او داشتند با محمد خان نام تاجر
قوم قزلباش که از سبب تجارتش در هزارهجات با بزرگان هزاره معرفت تامه داشت و
حکمران قندهار- چنانچه گذشت - مأمور طرق و شوارع هزارهجات کرده بود... و
عبدالرسول خان سدوزایی و عبدالنبی نام قوم بروتی مأموران حاکم پشترود وارد
مزارشریف شده باریاب گشتند.
و حضرت والا به لحاظ
آن که راهها وگذرگاههای هزارهجات را نیک علم آورده و نقشهای سهل و صعب آن
کوهستان را با مواضع هبوط و منازل حرکت و فرود بر طبق مقصود از شرف ملاحظهی اقدس
گزارش دادند، هر یک را در ماهی سی و شش روپه تنخواه معین فرموده ملازمان ایشان را
هر واحدی دوازده روپه مواجب مقرر نمود امر کرد که ماه به ماه از خزانه نقد اخذ
نمایند...» (ملافیض محمد کاتب هزاره، سراج التواریخ جلد سوم، انتشارات بلخ، سال
1373، صفحات 493، 496 و511 )
واقعیت این بود و
هست، هرگاه تلاشهای بابه مزاری دربارهی هویت مردم هزاره نمیبود این افشاگریهای
مرحوم کاتب در دل تاریخ میماند و کسی از آن آگاه نمیشد. وقتی بابه مزاری روی
افراد وابسته و نفوذی دوران معاصر تأکید میکند، خود به خود چهرهی جاسوسان تاریخ
نیز روشن میشود. ورنه قبل از آن جاسوسی به نفع دشمن نه تنها جرم نبوده که افتخار
هم بوده است! وابستگان به حکومتها در هزاره جات از جایگاه بلندی برخوردار بودند و
برخی خانوادهها پدرمیراثی وظیفهی ستون پنجم را بازی کرده و بازی میکنند!
بابه مزاری علاقهی
زیادی به مطالعهی تاریخ داشت. او اسامی جاسوسان تاریخی را به خوبی میدانست و علت
شکست مردم هزاره در جنگ و تجاوز قوای عبدالرحمن، همین جاسوسان را میدانست و گاهی
سریع اظهار عقیده مینمود که:
«تاریخ اثبات کرده
است که در دوران عبدالرحمن وقتی که مردم ما در مقابل این حکومت ظالم و جایر
ایستادند، هفت سال جنگیدند و عبدالرحمن تمام توطئههایی که بلد بودند در این دوره
علیه مردم ما کار گرفتند، لشکر از تمام نقاط افغانستان جمع کردند، از همهی اقوام
به جنگ مردم ما فرستادند، شصت نفر از علمای اهل تسنن را جمع کردند، فتوا گرفتند
برای این مسأله که اینها رافضی است و کافرند، کارساز نشد! ولی آمدند از بین مردم
ما خایین تربیت کردند وادار کردند که به ملت ما خیانت کنند، این مسأله کارساز شد.
چه رقم کار ساز شد که 62 درصد مردم ما نابود شد...» (احیای هویت، ص 212)
چرا در این بخش
بیشتر به ستون پنجم اشاره شد، دلیل آن روشن است. بابه مزاری پس از تشکیل حزب وحدت
قبل از دیگران با این طیف افراد درگیری پیدا نمود. ایشان بعد از ساماندهی حزب
وحدت در بامیان، خود در رأس یک هیأت بلندپایهی حزب از طریق پاکستان وارد ایران
شدند. با مشکلات طاقتفرسا توانستند شورای ائتلاف را که خود یک مانع سر راه وحدت
شده بود، از صحنه بردارد، ولی با این کار خود کینه و دشمنی همیشهگی آقای شیخ حسین
ابراهمیمی نمایندهی آیت الله خامنهای در امور افغانستان را به جان خریدند. آقای
ابراهیمی با تمام توان و امکانات کوشید حزب وحدت را سقوط دهد. اولین اقدامش از
طریق استاد خلیلی رهبر فعلی حزب وحدت اسلامی بود که ایشان را امکانات فراوان داد
تا به پاکستان رفته سازمان نصر را دوباره زنده کند. از آنجایی که استاد خلیلی یکی
از همسازمانیهای خود بابه مزاری بود، ابراهیمی میخواست با این اقدام به چند هدف
برسد. هم وحدت را تضعیف کند و هم دیگران را به بابه بدبین سازد که اینها از یک طرف
دم از وحدت میزنند، خود در پی تقویت گروه خود اند! شاید روزی استاد خلیلی انگیزه
و دلیل مخالفت خود را با وحدت روشن سازند. دومین حربهای که آقای ابراهیمی و در کل
ایرانیهای مخالف بابه، علیه حزب وحدت به کار بستند، تقویت رقیب دیرینه و تاریخی
بابه مزاری، آقای محسنی بود.
آقای محسنی با اینکه
از طرف یک بخش از نظام ایران حمایت میشد، ولی تا امام خمینی زنده بود به خاطر
همان مواضع ضد ولایت فقهی خود نتوانست در برابر بابه مزاری کاری انجام دهد. در
زمان حزب وحدت هم پس از مخالفتهای شدید علیه وحدت، به نحوی از ایران فرار نمود،
چرا که برخی از نهادهای ایرانی از وحدت حمایت میکردند. اما یک اقدام بابه مزاری
تمام مقامات ایرانی را در برابر او قرار داد. خود بابه هم میدانست که چنین خواهد
شد. ولی او نیامده بود که برای منافع خود کاری انجام دهد، او آمده بود تا دردهای
تاریخی این قوم بدبخت را درمان کند و برود. همه میدانیم که یکی از مشکلات عمده
مردم هزاره همان حربهی وابسته نشان دادن این قوم به خاطر شیعه بودن شان به ایران
بوده و هست. دلیل این وابستگی هم مراجع تقلید شیعه بود و هست که بیشتر ایرانی و
عراقی بودند و هزارهها از خود مرجع تقلید نداشتند.
بابه مزاری با شناخت
از تاریخ، این مشکل را از همان ابتدای انقلاب در نظر داشتند. چنانچه در بخش قبلی
خواندید که اصرار زیاد داشتند که در سال 1358 آیت الله محقق کابلی اعلان مرجعیت
کنند که ایشان قبول نکردند. اما پس از تشکیل حزب وحدت با وفات امام خمینی و گرم
شدن بازار مرجعیتهای ضعیف، این فرصت پیش آمد که افغانستان هم از خود مرجعیت
جداگانه با هویت هزارهگی داشته باشد. در مقالهی مزاری شخصیت تاریخ ساز... هم در
این باره اشاره شده بود که بابه مزاری در قدم اول کوشید تا ابراهیمی را از مقام
نمایندگی ولی فقیه برکنار کند که موفق نشد. بنابراین، او تصمیم گرفت که مشکل را
برای همیشه و بنیادی حل نماید تا شیعیان افغانستان هیچگونه وابستگی به ایران
نداشته باشند تا حربهی کشتار شان از دست مخالفان بیرون شود. چون یکی از حربهها
این بود و هست که هزارهها از ایران دستور میگیرند، در حالی که مسألهی مرجعیت با
مسایل سیاسی دو بخش جدا از هم اند، ولی در شرایطی که همه چیز سیاسی میشوند، جدا
کردن آن کار آسانی نخواهد بود.
در آن شرایط، چهار
نفر به نحوی زمینهی مرجع شدن را داشتند: آقایان محسنی، فاضل، فیاض و محقق. آیت
الله محسنی و آیت الله فاضل را بابه مزاری از نگاه فکری و خطی قبول نداشت. ابتدا
بیشتر نظر ایشان روی آیت الله محمد اسحاق فیاض مقیم عراق بود، از آنجایی که ایشان
در آن شرایط نظر به ملحوظاتی که با خانوادهی مرحوم آیت الله خویی داشتند، از خود
آمادگی نشان ندادند، لذا تنها فرد واجدالشرایط در آن دوره آیت الله قربان علی
محقق کابلی بود. گرچه ایشان را از نگاه درایت سیاسی ضعیف میدانستند، ولی نسبت به
آقایان محسنی و فاضل برای مردم هزارهی افغانستان بهتر مینمود. جرقهی طرح مرجعیت
از سوی بابه مزاری زده شد، بعدها مثل هر جرقهی دیگر، در جو تبلیغات گم شد و حتی
طرفداران حضرت آیت الله محقق کابلی، تلاش کردند تاریخ را تحریف کنند تا نقش بابه
مزاری کمرنگ شود، ولی تاریخ دروغ نمیگوید. در کتاب ضرورت مرجعیت، دفتریان آیت
الله کابلی حتی شعار مردم را تحریف کردند. به طور مثال مردم شعار داده بودند که
سلام بر محقق، درود بر مزاری، دفتریان به جای مزاری درود بر مجاهدین چاپ کردند. من
همان وقت به داماد و چند تن از وابستگان آیت الله کابلی گفتم تاریخ را تحریف نکنید،
ولی آن کتاب چاپ شده بود و نمیشد جلو آن را گرفت.
به هرحال، آیت الله
محقق کابلی مرجع شد، ولی تاوان آن را بابه مزاری پرداخت! ایرانیها به خاطر این
اقدام تاریخی که برای اولین بار در تاریخ مرجعیت، یک هزارهی افغانستانی مرجع میشود،
بر بابه مزاری سخت کینه گرفتند. چرا که همه میدانستند و واقعیت هم همین بود که
اگر مزاری نمیبود هیچ هزارهای با آن روحیهی خودکمتربینی جرأت نداشت وارد میدان
مرجعیت شود. این را ایرانیها بیشتر از افغانستانیها درک کرده بودند. ایرانیها
هم به عنوان یک عکسالعمل که دل بابه مزاری را خون بسازند، رجوع کردند به تقویت
آیت الله محسنی! آیت الله محسنی ضد ولایت فقیهی و ضد امام خمینی! شد یکی از
محبوبان مقامات ایرانی. تاریخ عجیب صحنههایی را به نمایش میگذارد و سیاست چه
بازیهایی را رقم میزند.
بابه مزاری در سال
1370، چنان مورد بیمهری ایرانیها قرار گرفت که حتی نامهی تردد سید علی محافظ
ایشان تمدید نمیشد. بابه تنها به تهران میرفت و سید علی محافظ او در قم مانده
بود. روزگار عجیبی بود. در آغاز ورود بابه به ایران زمانی که هنوز پستهای حزب
تقسیم نشده بود، در خانهی بابه در قم جا برای نشستن نبود، بارها از دم در بر میگشتیم،
نمیشد بابه را ملاقات نمود، چون علما از هر طرف ریخته بودند و شب روز دنبال بابه
بودند. اما با تقسیم و ترکه شدن چوکیهای حزب و رونق گرفتن دفاتر حزب، بابه مزاری
هم از سوی خود حزب منزوی شد و هم از سوی ایرانیها. در اواخر 69 و اوایل 1370 میشد
هر وقت بدون کدام مزاحمت ساعتها بابه را ملاقات نمود. روزی مرا خواست که یک نامه
برای یکی از بچههای قدیمی نصر در آلمان بنویسم که دفترچهی راهنمای فرستندهی
رادیویی را ارسال دارد. نامه را نوشتم، ولی به کار بابه حیرت نمودم، ایشان در آن
شرایط نامهی تردد نداشتند که تا تهران بروند! طرح خریداری فرستندهی رادیویی از
آلمان را روی دست داشتند. به شوخی گفتم رادیو را از کدام مزر به هزارهجات میرسانید؟
فقط خنده کرد و چیزی نگفت. واقعیت این بود که در آن شرایط ماها هم بابه را نیش میزدیم،
چرا که در ابتدا هر چه میگفتیم که فلانیها مورد اعتماد نیستند، بابه قبول نمیکرد،
میگفت شما تنگنظر هستید. از جمله دربارهی سید مرتضوی زیاد بحث بود. اختلاف
استاد خلیلی هم سر او بود. دلیل بابه برای انتخاب مرتضوی به ریاست شورای نمایندگی
حزب وحدت در ایران این بود که تنها ایشان پاسخ شیخ آصف را میدهد، دیگران جرأت
روبرو شدن با شیخ را ندارند. ولی هزارهها بیشتر شان نظر به سابقهی سید مرتضوی از
این انتخاب ناراضی بودند.
روزی مرحوم محمد
عیسی غرجستانی - که زحمات زیادی دربارهی تاریخ هزارهها کشیده، هرچند که دیدگاه
خاصی داشت که با دیگران فرق مینمود، ولی در جای خود با تمام نقایص قابل قدر است -
برایم گفت: به استاد مزاری بگو با انتخاب سید مرتضوی به ریاست حزب وحدت، یک اشتباه
بزرگ تاریخی را مرتکب شده است، اگر میتواند جلو این کار را بگیرد! من این پیام را
رساندم، ولی دیگر دیر شده بود و حتی اگر بابه هم میخواست نمیتوانست کاری انجام
دهد. بابه از سوی مقامات بالای ایران بایکوت شده بود، تنها نصریهای ایرانی (همان
گروه عالی پیام که به نام نصریها در ایران شناخته میشدند) هنوز از بابه حمایت میکردند
و تاوان این حمایت را بعداً پرداختند. عالی پیام زندانی شد تمام دار و ندارش
مصادره گردید.
به هر حال، بابه
مزاری با ناامیدی از همکاری ایران، صرفاً با حمایت همان نصریهای ایرانی که در آن
شرایط سخت وفادار به بابه خود را نشان میدادند، در تابستان 1370 از مرز زابل و
بیرجند وارد افغانستان شد تا به بامیان برود. چندین ماه در این منطقه معطل ماند تا
اینکه در اوایل پاییز خبر اسارت و شهادت ایشان از رادیو پخش شد. همه بابه را گم
کرده بودند و هیچ ارتباطی وجود نداشت. چرا که بابه و همراهانش در مسیر راه به یک
کمین دولت بر میخورد، تمام امکانات تلف میشود و افراد هر طرف جان خود را نجات میدهند.
بابه هم با سید علی و تعداد اندک در فراه در خانهی همان مولوی محمد علی افغان
رفیق دوران عسکری خود پناه میبرد. شایعهی اسارت و احتمال شهادت بابه را یکی از
کادرهای مرکزی سابق نصر به رادیو ایران داده بود. همه نگران شدیم. از طرف جمع بابه
مزاری، ما چهار نفر وظیفه گرفتیم به دنبال بابه برویم تا روشن بسازیم قضیه از چه
قرار است. ما و جویا، سبحانی و اخلاقی وشی که با منطقه آشنایی داشت، از قم به سوی
زابل ایران راه افتادیم. هر کجا تماس گرفتیم هیچ سر نخی به وجود نیامد. در مشهد هم
چیزی به دست نیاوردیم. رفتیم بیرجند، اخلاقی وشی رابطهها را که بابه مزاری و
همراهان او را از مرز عبور داده بودند، پیدا کرد ولی آنها گفتند ما هم خبر نداریم
ما فقط تا فلان جا رساندیم.
در زابل رفتیم با
بلوچها تماس گرفتیم، آنها هم خبر نداشتند. چند شب زابل ماندیم سر نخی به دست
نیامد. قرار شد جویا و اخلاقی وشی زاهدان رفته از طریق کویتهی پاکستان به موسی
قلعه بروند تا از آخوندزادهها معلومات بگیرند. ما و سبحانی طرف مشهد حرکت کردیم
که در مشهد باشیم تا شاید از کسانی که از کاروان گم شده را پیدا کنیم که سر نخی را
نشان دهد که بابه را تا کجا دیده اند. ما حرکت نمودیم، ولی حرکت جویا و اخلاقی یک
ساعت بعد بود. آنها هنوز حرکت نکرده بودند که یک پیک خبر میآورد که بابه زنده است
در ولایت فراه در جایی مخفی است. آنها سفر پاکستان را کنسل کردند ولی ما تا مشهد
نرسیده بودیم، فکر میکردیم که آنها رفته اند. در مشهد خبر شدیم که بابه پیدا شده،
در کوچهها دنبال بچههای از کاروان گم شده میگشتیم که یکی را دیدیم. تا ما را
دید فرار نمود. ما هم از کوچهی دیگر دویده جلو فرار او را گرفتیم. هر چه اصرار میکردیم
فرار نکند، قبول نمیکرد، گفتم بابه زنده است! تا این حرف را شنید از فرار دست
کشیده نزد ما آمد. گفتم چرا فرار میکنی؟ گفت: وقتی شنیدم بابه کشته شده، دیگر روی
نداشتم که شما را ببینم. پرسیدم قضیه چه بود و چه شد؟ گفت: هرکس هر طرف فرار کرد
ما فکر کردیم بابه زخمی شده شاید اسیر شده یا کشته شده، ما بعد از چندین شب پیادهروی
خود را پس به ایران رساندیم. از دیگران خبر ندارم، تا امروز از همه مخفی بودم.
از همان مشهد، شایعهی
اسارت و شهادت بابه مزاری را در یک اطلاعیه رد کردیم. منتظر ماندیم تا جویا از نزد
بابه برگردد. جویا با تعدادی از بلوچها و ایرانیهای نصری بابه را در فراه ملاقات
نمودند. آنها بابه را در کنار رودخانهای یافتند که برای غذای خود و سید علی میخواسته
ماهی صید کند. نصریهای ایرانی زیاد اصرار داشتند که بابه به ایران برگردد! ولی
بابه هرگز قبول نکرد و سرانجام پس از ماهها سرگردانی خود را به بامیان رسانید.
همه میدانیم که زمستان سال 1370، افغانستان آبستن حوادث گوناگونی بود، از جمله
اختلاف جمعه اسک والی مزار شریف و مسئول زون شمال با سه قوماندان دوران نجیب،
جنرال دوستم، سید منصور نادری و جنرال مومن. این اختلاف زمینهی تماس این سه
قوماندان را که به نمایندگی از سه قوم ازبک، هزاره و تاجیک در برابر افغان (پشتون)
قرار داشت با مجاهدین فراهم ساخت. اینها در نهایت در برابر حکومت نجیب قیام نمودند
و با آزادسازی شمال کشور، دولت کابل هم ساقط شد. شرح ماجرا جالب و دلچسپ است، ولی
بنای ما در این نوشته رد پای بابه در قضایاست نه بررسی کل قضایای کشور.
همانطوری که همه میدانیم
کابل در 8 ثور سال 1371 به دست مجاهدین افتاد. پیش از سقوط کابل در جبلالسراج بین
هزارهها و تاجیکها و ازبکها توافق شده بود که با هم وارد کابل شوند. در آنجا یک
شورا به وجود میآید که در رأس آن احمد شاه مسعود، معاون آن استاد محقق و مسئول
نظامی جنرال دوستم انتخاب میشوند و دیگر قومندانان نیز عضو بودند، ولی آقای مسعود
برخلاف تعهد خود با این شورا، خود را با گروههای مقیم پاکستان هماهنگ میسازد.
اختلاف بین سه قوم، قبل از پیروزی مجاهدین شروع میشود، ولی قوارهی خود را بعداً
به نمایش میگذارد که ما سیر تحولات این دوره را در شناسنامهی افغانستان مورد
بررسی قرار داده ایم، علاقهمندان موضوع میتوانند آنجا مراجعه کنند.
بابه مزاری پس از
قدرتگیری مجاهدین، به تاریخ 19 ثور یعنی11 روز بعد از پیروزی مجاهدین بامیان را
ترک گفته وارد مزارشریف میشوند و پس از اقامت کوتاه دوروزه به تاریخ 21 ثور1371
وارد شهر کابل میشوند.
بابه مزاری که تمام
زندگی سیاسیاش از سال 1348 تا 1371 به حرکت و سفر از این منطقه به آن منطقه و از
این شهر به آن شهر و حتی از این کشور به آن کشور بود، چنان درگیر یک جانشینی شد
که تا روز اسارت و شهادت پا از کابل و حتی غرب کابل بیرون نگذاشت. مزاری غرب کابل
با مزاری چهارکنت، قم و شمیران بسیار با هم فرق داشت. او دیگر یک نصری سرسخت و
انعطافناپذیر نبود، بلکه او یک رهبری شده بود که مردم خود را مطابق روز رهبری مینمود.
رهبری بابه در نوع خود نه تنها در جامعهی هزاره بیسابقه بود که در کل افغانستان
هم سابقه نداشت. او از مردم آموخت و به مردم آموزانید. او تحول شگرفی در سیاست
رهبری به وجود آورد، او به جای رهبری عوامگریز که قبلاً خود در سازمان نصر با آن
درگیر بود، یا رهبری عوامگرایانهای که رقیبش آقای محسنی در پیش گرفته بود، سیاست
عوامپناهی را پیشه کرد. عوامپناهی، نه عوامگرایی است که بر گروه عوامالناس
سوار شود و آنان را اغفال نمایند، نه هم عوامگریزی و یا عوامستیزی است که با
عوام سر و کاری نداشته باشد، مثل برخی گروههای تند سیاسی که بیشتر شعار نخبهگرایی
سر داده، ولی در عمل به قشریگری مبتلا شده اند که رو در روی عوامالناس قرار
گرفته و منزوی شده اند.
رهبری هزارهها در
کابل، دریافته بود که مردم در طول تاریخ از سوی سیاستبازان اغفال شده است، لذا او
سیاست خود را بر میدان دادن مردم به جای بهرهکشی از مردم بنیاد نهاد. در حقیقت او
به مردم پناه برد، یا اینکه به مردم پناه داد. در عرف پناهندگی ضمن لحاظ شدن قاعده
و قانون پناهپذیر، بر استقلال و هویت پناهنده نیز بها قایل شده اند. بابه مزاری
که در سازمان نصر کمتر سخنرانی مینمود و بیشتر دنبال طرح و برنامه از راههای
دیگر بود، در حزب وحدت خود سخنگوی خود شد. این یک تحول بسیار اساسی در زندگی سیاسی
بابه بود که از دید خیلیها مخفی مانده و تا کنون کمتر کسی در این قسمت به بحث و
بررسی پرداخته است. او در سیاست سخت شیفتهی مولا علی (ع) بود، چه در نصر و چه در
وحدت خود را ملزم به راه و رسم این امام معصوم میدانست. سخنرانی معروف و تاریخی
شان در سیزده رجب کابل به مناسبت سالروز ولادت حضرت علی (ع) خیلی از واقعیتها را
روشن میسازد. همانطوری که یادگار حکومت حضرت علی (ع) همان خطبهها، نامهها و
فرمانهای حکومتی اوست که امروزه در نهجالبلاغ گرد آمده اند، یادگار رهبری بابه
مزاری هم همان سخنرانیها، مصاحبهها و نامهها و خاطرههایی است که ضبط شده نه
اینکه خود بابه نوشته باشد. با اینکه او در دوران طلبهگی تقریرات زیاد درسی
داشته، ولی در مسایل سیاسی حتی یک نامهی کوچک هم به قلم خود به یادگار نگذاشته
است. همهی نامهها و پیامهای بابه به قلم دیگران است. البته، این را رقبای بابه
مزاری عیب میدانند و بابه را میکوبند، غافل از اینکه از پیامبر خدا (ص) هم به
دست خط خود شان چیزی به یادگار نمانده است.
چیزی را که به عنوان
یک خاطره با خوانندگان شریک میشوم این است که بابه مزاری از یک حافظهی بسیار قوی
دربارهی اسناد و مدارک برخوردار بود. گاهی میشد که من نامهها را گم میکردم،
چون روش بایگانی را بلد نبودیم، بابه از حافظه به ما کمک میکرد که شکل نامه چطوری
بود و چگونه و در کجا برایم تحویل داده، از این دقت و حوصلهی او همیشه تعجب میکردم.
بسیار اتفاق میافتاد که من زیرنویس نامهای را که خود نوشته بودم از بین اوراق
پیدا نمیکردم، بابه خود پوشهها را گشته نامهها را پیدا میکرد! بابه عادت عجیبی
به حفظ اسناد داشت، حتی تکت طیاره، قطار و بس را نیز بعد از ماهها که در کیف خود
نگه داشته بود، برای ما میداد که شاید برخی هنوز باشند، هر چند متأسفانه ما وارث
خوبی برای نگهداری این اسناد گرانبهای تاریخی نبودیم. اینکه چه به سرنوشت یادگار
بابه در این قسمت آمده، من در کتاب شناسنامهی شناسنامهنویس درج نموده ام. در این
جا فقط یک اشاره میکنم که متأسفانه به اثر یک گزینش غیر فنی و سلیقهای خیلی از
اسناد و مدارک برای همیشهی تاریخ از دست رفته است. وقتی بعد از چندین سال دوباره
آرشیو مدارک به دستم افتاد، دریافتم که خیلی از اسناد دیگر نیستند. یک مثال میزنم
خود بقیه ماجرا را دریابید. شما در چند مجموعهی آلبومی که در مجلهی حبلالله چاپ
شده، در خیلی از جاها که من کنار بابه بوده ام، قیچی شده است. حتی خودم نیز
فراموش کرده بودم که من هم در آن عکسها بوده باشم تا اینکه داکتر راستین در سفر
امسال خود به ایران مجموعهی عکسها و فیلمهایی را آورد که حکایت از یک گزینش
سلیقهای در چاپ آلبومهای انتشار یافته را نشان میدهد. تو خود حدیث مفصل بخوان
از این مجمل.
اینکه اسناد و مدارک
در حادثهی افشار از بین رفت، قضیهی دیگر است، همانهایی که موجود بودند و هستند
نیز به صورت درست در اختیار عموم قرار نگرفته است. در اینجا از عزیزانی که عکس و
یا فیلم و دیگر اسناد از بابه را در اختیار دارند که در کنار بابه افرادی قرار
گرفته که به نحوی خوش تان نمیآید برای این نفرت اصل سند و مدرک را از انظار عموم
دور نگه ندارید. بگذارید تاریخ در این باره قضاوت کند. برخی شیعیان از اینکه خلفای
راشدین خسران و داماد پیامبر(ص) بودند، تلاش میکنند واقعیت را کتمان کنند. همسر
حضرت ام گلثوم در تاریخ شیعه تاریک است، چرا؟ چون نمیخواهند واقعیت روشن شود. همه
میدانیم که حضرت علی (ع) شبی که فردای آن در محراب مسجد کوفه مورد ضرب شمشیر قرار
گرفت، مهمان ام گلثم دختر خود بود. در تاریخ شیعه شوهر ام گلثوم روشن نیست، در
حادثهی کربلا سرنوشت حضرت زینب روشن است و ام گلثوم هم گاهی مطرح است، ولی قبر او
کجاست؟ چرا نامی ندارد؟ هنوز کسی به روشنی نگفته است و کسی جرأت نمیکند چیزی
بگوید.
من سال گذشته به طور
تلویحی دربارهی بابه مزاری نوشتم که برخی از هزارهها هم از بابه مزاری و حادثهی
غرب کابل، شبیه آنچه از حادثهی کربلا ساخته شده میخواهند بسازند. خیلیها به
امام حسین قبل از کربلا و بعد از کربلا کار ندارند، فقط همان روضهی دههی محرم را
برای گریاندن محافل لازم دارند و بس. هدف امام حسین (ع) برای شان مهم نیست، مهم
این است که مجلس گرم باشد. بابه مزاری هم برای برخی فقط همان بابهی غرب کابل قابل
قبول است، نه بابهای که روزگاری یک طلبه بوده و شهریه نمیگرفته و احترام اساتید
خود را داشته. اینها نیز بابه مزاری را فقط و فقط در همان سه سال آخر قبول دارند و
بس.
البته، اینگونه
برداشت گزینشی یک فایده دارد که همان با شور و نشاط نگهداری مراسم است که هر ساله
در ایام محرم مشاهده میشود و 22 حوت هم کم کم در همان مسیر سوق داده میشود. ولی
ضرر این برداشت گزینشی نیز فراوان است. یکی از زیانهای شناخته شدهی این برداشت،
عقیمسازی نهضت است. چنان شیوههایی اختراع و کشف میشوند که خود هدف به کلی محو
میگردد.
خوب بیشتر از این،
در این موضوع نمیپیچیم، اما آنچه دربارهی زندگی سیاسی بابه مزاری در این برههای
از تاریخ لازم و ضروری مینماید کارکردها و طرحهای او برای نجات قوم هزاره و
جامعهی تشیع افغانستان است. او به طور برهنه و آشکار سه اصل عمده و محوری را در
لفافههای مختلف بیان نموده که همه یک مفهوم را میرساند و آن سیاست قبول، به جای سیاستهای
نفی و اثبات است. بابه مزاری صریحاً اعلام میداشت: «ما عاشق قیافهی کسی نیستیم،
سه چیز در این مملکت میخواهیم: یکی رسمیت مذهب ما، دیگر اینکه تشکیلات گذشته
ظالمانه بوده باید تغییر کند، و اینکه شیعه در تصمیمگیری شریک باشد...» (احیای
هویت، ص، 75)
این سه محور، اصلیترین
خواستهی مردم هزاره در طول تاریخ بود که به زبانهای مختلف از سوی افراد مختلف
فریاد کشیده شده بود، ولی هرگز به جایی نرسید. اما بابه مزاری این شعارها را وارد
فرهنگ سیاسی افغانستان ساخت تا دیگر هیچ گریزی برای نا دیدهگیری آن وجود نداشته باشد
و خود تا پای جان به دفاع از آن برخاست. آقای محسنی رقیب دیرینهی بابه مزاری که
خود را در برابر طرحها و نظریات بابه ناتوان یافت، یک سره به دشمنی پرداخته حتی
تا سرحد فتوا دادن علیه هزارهها و در رأس آن بابه مزاری پیش رفت. با آن هم بابه
مزاری حربهی او را که همان مردم عوام بود، از او گرفته بود. آقای محسنی برای
ارایهی طرحها و نظریات خود بیشتر به رسانههای دولتی روی آورد که در آن شرایط رو
در روی مردم هزاره قرار داشت و این به انزوای بیشتر او منتهی شد.
بابه مزاری، با درک
این واقعیت تاریخی که برای اولین بار نصیب هزارهها شده بود که خود در پی سرنوشت
خویش باشند، تمامی طرحها و نقشههای شوم یک قرنه علیه مردم را با استفاده از
تریبونی که در اختیارش بود، شجاعانه به گوش مردم رسانید. اما این واقعیت داشت که
خیلیها با اینکه این حرفها را میشنیدند، اما نظر به همان سیاست استحمارگری یک
قرنه و بر اساس همان قاعدهی فرار از مرکز و حاشیهگزینی خیلی از حرفهای بابه را
ناشنیده و نافهمیده پشت گوش گذاشتند. از این رو، خیلی از کسان حرفهای دل بابه
مزاری را بعد از شهادت او دریافتند، اما دیگر خیلی دیر شده بود، زمان به عقب بر
نمیگشت. اگر ما تاریخ جنگهای کابل و حملات دولتی و گروههای همسوی آن بالای غرب
کابل را مورد مطالعه قرار دهیم، در مییابیم که هزارهها همواره قربانی کجاندیشی
سادهلوحان و استفادهجویی متعصبان مذهبی قرار گرفته اند. من فقط به دو نمونهی
تاریخی حوادث خونین غرب کابل اشاره میکنم تا عزیزان پژوهنده و پژوهشگر خود در پی
تحقیق برایند که به راستی این رویدادها اتفاقی بوده یا حساب شده انجام گرفته است؟
برگردیم به سال 1371ش آغاز قدرتگیری مجاهدین در کابل.
اولین حمله که بالای
حزب وحدت در سیلو صورت گرفت و چند نفر از شورای مرکزی حزب وحدت کشته شد، به تاریخ
14 جوزای سال 71 بود. این حمله به نیروهای سیاف نسبت داده شد، ولی بعدها روشن شد
که طراح آن سید حسین انوری یکی از قوماندانان برجستهی حرکت اسلامی بوده که با
هماهنگی آمر مسعود، انجام شده بود تا هزارهها و افغانها را با هم درگیر سازند!
که چنین هم شد. تاریخ 13 و 14 و 15 جوزا در ایران روزهای به یاد ماندنی است. 15
خرداد (جوزا) 1345 سر آغاز قیام مردمی به رهبری روحانیت در ایران است. 14 جوزا هم
روز وفات امام خمینی است. رقبای هزارهها قصد داشتند با این قرینهسازی وابستگی
هزارهها را به ایران به رخ هزارهها بکشند، در حالی که طراحان این حادثهی ننگآور
از مزدوران خود ایران بودند! حادثهی دومی که روشنتر از اولی بود، حادثهی خونین
و فراموشناشدنی افشار است که به عنوان یک زخم ناسور روح و جسم هزارهها را تا
ابد میسوزاند. این حادثه درست در شب جشن پیروزی 22 بهمن ایران (22 دلو) طراحی شد!
ایرانیها در سفارت خود در کابل جشن گرفته بودند، طراحان هم در شادی با ایرانیها
شریک بودند، اما اندوه و غم این شادی نصیب مردمی شد که قرنها به اتهام وابستگی
ایران قتل عام شده اند. اینکه میگوییم مورخان شورای نظار از قیبل رزاق مأمون در
چشم جهان خاک میپاشند این است. رزاق مأمون بسیار ماهرانه، وارد صحنهی تاریخی شد،
او ابتدا با نوشتن نمایشنامهی شهید عبدالخالق هزاره، در بین هزارهها محبوبیت
خاصی کسب نمود، پس از آن دکترین همیشهگی سیاست نفی را مورد آزمایش قرار داد. او با
تبرئهی شورای نظار و جمعیت از همکاری با ایران، ایران را متهم به مداخله در امور
افغانستان و حامی هزارهها معرفی نمود.
وقتی هم در یک
سناریوی ساختگی به روی مأمون اسید پاشیده شد، او فوراً ایران را متهم ساخت. این
حربه چنان کارگر افتاد که هزارهها به دفاع از او برخاستند. شریف سعیدی شاعر
بلندآوازهی هزارهها به عنوان درد شریکی هزارهها با او شعر سوزناکی سرایید! این
حرکات نشان داد که مردم هزاره تا چه حد آسیبپذیر و دچار روح احساساتی اند. اما
مأمون هم نامردی نکرد در مقالات بعدی خود هزارهها را نوکر ایران معرفی نمود. این
سیاست اصلی شورای نظار بود. شما به مصاحبهی آقای مسعود بعد از شهادت بابه مزاری
توجه کنید. خیلی از واقعیتها روشن میگردد. او در این مصاحبه بابه مزاری را
وابستهی ایران معرفی میکند که میخواست غرب کابل را جنوب لبنان بسازد. خدا خیر
دهد رضا کاتب را که کلیپ این مصاحبه را برای آگاهی همگان در فیس بوک خود گذاشته
است.
به هر صورت، بابه
مزاری در غرب کابل به جرم حقخواهی و آزاداندیشی و مهمتر از همه زنده سازی هویت
مردم هزاره در قالب وحدت ملی، مورد دشمنی داخلی و خارجی قرار گرفت. از اینکه در
این جزوه برخلاف معمول و روش کاری نویسنده، اسناد و مدارک در پاورقی ذکر نمیشود،
معذرت میخواهیم، چون جزوه را بیش از حد طولانی میسازد، در حالی که بهتر بود هر
یک از گفتهها با سند و مدرک اثبات میشد. خوب اگر علاقهمندان خواسته باشند خود
میتوانند با کمی جستجو در گوگل خود مدارک را به دست آورند. امروزه همه در سوگ
بابه ناراحتی میکنیم، ولی کمتر به اصل قضایای پشت صحنه توجه داریم.
در قسمت پایانی این
فصل، دو موضوع را مورد ارزیابی قرار داده باقی مطالب را به خوانندگان عزیز میسپاریم.
نکتهی اول، چرا بابه مزاری در غرب کابل با اینکه جهان نسبت به یک قرن قبل بسیار
کوچک و به هم چسپیده است، بازهم در محاصره قرار گرفت تا مثل عصر عبدالرحمن این
مردم قتل عام شود؟ مرحوم طالب قندهاری در کتاب امروز و دیروز افغانستان، دربارهی
قتل عام مردم هزاره توسط عبدالرحمن به نکتهی بسیار جالبی اشاره میکند که اصلاً
وارد تاریخ ایران و افغانستان نشده است. ایشان به استناد به اینکه آخوند خراسانی
از قریهی درافشان ترینکوت ازرگان بوده، بعد از خبر شدن واقعهی قتل عام مردم خود
توسط قوای عبدالرحمن، میرزای شیرازی بزرگ مرجع تقلید شیعیان جهان را وادار میسازد
که روی ناصرالدین شاه، پادشاه ایران فشار آورد تا از طریق انگلیس این جنایت را
متوقف سازد. مرحوم طالب قندهاری اقدام میرزای شیرازی را در این مورد مهمتر از
فتوای تمباکوی او میداند، ولی این سند در هیچ جا نیامده، فقط مورخان نوشته اند که
اقدامات مجتهدین نه تنها کمکی به هزارهها نداشته که باعث خشم بیشتر عبدالرحمن شده
و او به انگلیس گفته که هر طور بخواهد با مردم تحت سلطهی خود انجام میدهد! ما به
گذشته کار نداریم که چرا علما سکوت کردند! سوال ما این است که چرا در این شرایط
رسانهای مجتهدین خاموش ماندند تا هزارهها قتل عام شوند؟ دلیل دو چیز بود: اولاً
ایران از جمله کشورهایی بود که یک قرارداد را امضا کردند که به گروههای متخاصم در
افغانستان کمک نشود. این قرارداد بین روسیه، امریکا، پاکستان و ایران تحت نظارت
سازمان ملل امضأ شد. پس از امضای این قرار داد، آیت الله خامنهای رهبر ایران فتوا
داد که کمک به گروههای افغانستانی حرام است. واضح بود که در این فتوا تنها هزارهها
ضرر نمودند، چرا که فتوای یک آیت الله شیعه برای دیگران هیچ اعتباری ندارد. لذا
دیگران کمکهای خود را به گروهها قطع نکردند، ولی حزب وحدت و هزارهها تحت فشار
سختی قرار گرفتند و حتی یک مرمی به غرب کابل نرسید. از نگاه تسلیحاتی این فتوا
بیشترین ضربه را بر پیکر هزارهها و حزب وحدت وارد ساخت که نتوانست کمر خود را
راست کند. اینکه برخیها مدعی اند که ایران در سقوط غرب کابل دست داشت، صرف نظر از
مسایل دیگر، یکی این قرارداد چهار جانبه بود که تاوان اصلی را هزارهها پرداخت
نمودند.
از نگاه داخلی هم پس
از حادثهی 23 سنبله سال 1373 و جدا شدن استاد اکبری، مصطفی کاظمی، آیت الله فاضل،
سید مرتضوی، عالمی بلخی، شفق سرپلی و خیلی از اعضای حزب وحدت و رفتن شان در کنار
شورای نظار و هماهنگ شدن با آقای محسنی و سید انوری، کل اسرار نظامی و غیر نظامی
حزب وحدت و غرب کابل در اختیار شورای نظار قرار گرفت. شورای نظار با این آگاهی از
وضعیت درونی جامعهی هزاره در غرب کابل، بعد از آنکه طالبان با عقبنشینی حزب
اسلامی تمام راههای اکمالاتی حزب وحدت را بسته بودند، حملات هوایی و زمینی خود را
به مدت 15 شبانه روز بدون وقفه انجام داد. در این فرصت طالبان که زیر کار با شورای
نظار ارتباط داشت، از جنوب و غرب کابل را محاصره نمود. بابه مزاری در آخرین اقدام
خود به مسعود پیام داد که جنگ را متوقف نموده، دشمن مشترک را از کابل دور سازند
بعد قضیهی فیمابین را تصفیه کنند، ولی مسعود به توصیهی شیعیانی که در کنارش
حضور داشت و نظر به شناخت و آگاهی که از امکانات حزب وحدت داشت، این طرح را
نپذیرفت و به شدت حملات خود ادامه داد و این هم گفته شده است که گویا مسعود میخواسته
آتش بس کند، ولی همپیمانان شیعی او گفته اگر به مزاری در این شرایط فرصت دهی
معلوم نیست دیگر بتوانی او را شکست دهی!
البته، اینگونه
تاریخسازی حماسهای برخاسته از فرهنگ عاشورایی شیعه است نه از واقعیت تاریخ. در
حادثهی کربلا هم اینگونه داستانسازی شده که دشمن گفته نگذارید حضرت ابوالفضل آب
را به خیمهگاه برساند، ورنه دیگر نمیتوان امام حسین را شکست داد. حسینی که تمام
افراد خود را از دست داده و در محاصرهی دشمن قرار دارد با رسیدن یک مشک آب چه
کاری میتواند، انجام دهد! تاریخ گاهی چنان حماسهسازی میشود که خیلیها را
سردرگم میسازد. مزاری که مسعود میدانست دیگر حتی یک مرمی سلاح دوربرد ندارد،
چگونه میتوانست در آن شرایط دوباره قد راست نماید. اصولاً از نگاه اخلاقی دیگر
برای مزاری سازش با مسعود مفهومی نداشت. نمیدانم چرا برخی این موضوع را عمده میسازند؟
اگر هم بابه مزاری چنین طرحی داده باشد شاید برای اتمام حجت تاریخ باشد، در غیر آن
هیچ دلیلی ندارد که در آن شرایط چنین پیشنهادی ارایه دهد. در مورد مذاکره با
طالبان با آن شناخت تاریخی که بابه از سیاست نفی داشت و با تجاربی که از سیاست
انحصار به دست آورده بود، جای بسیار تأمل است. برای نگارنده هنوز این موضوع حل
نشده است. اینکه رابطهی حزب وحدت با حزب اسلامی همیشه با وجود کش و قوسها حسنه
بوده، بحث جداگانهای است، ولی مذاکره و راه دادن، اسارت و شهادت بابه اسراری است
که تا کنون لا اقل برای نگارنده روشن نیست.
روی این اصل، از
همان ابتدای اسارت و شهادت بابه مزاری این قلم کوشیده است، این سوال را در خاطرهی
تاریخ بسپارد که چرا هیچگاه کسی در پی تحقیق این موضوع نشد که عامل و عوامل پشت
صحنهی سقوط غرب کابل را بررسی نماید. تا همین حالا آنچه ما از غرب کابل و سقوط آن
گفته و شنیده ایم، هیچ کدام کارشناسانه و تحقیقی و بر پایهی یافتههای اطلاعاتی
نیست. همهی تحلیلها و گزارشها سطحی و احساساتی است و این کار به شورای نظار
فرصت داده تا با ارایهی اسناد به ظاهر اطلاعاتی قضیه را به نفع خود و ضرر هزارهها
طراحی کنند! حزب وحدت هم مدعی داشتن بخش اطلاعات بود، چرا در این باره مطلب روشنی
ارایه نکرده است؟ نگارنده در همان گرماگرم حادثه کسانی را که از کابل فرار کرده به
مزار شریف رسیده بودند، دنبال هر کدام رفتم، هیچ کس از اصل قضیه یا خبر نداشت و
اگر داشت، رازی را افشا نکردند! این سوال ذهن کوچک مرا همواره به خود مشغول ساخته
است که چرا حزب وحدت یک گروه تحقیق تشکیل نداد تا عوامل اسارت و شهادت بابه مزاری
پیگیری شود. اگر تشکیل داده و من خبر ندارم، عزیزان لطف کنند نتیجهی تحقیق را
برای تاریخ روشن بیان دارند. این را به خاطر این نوشتم که قضایا در بیرون روشنتر
از درون است. برخی افراد در زمان مرگ خود اسراری را فاش میسازند که سالها مخفی
بوده است.آیا هیچ یک از این افراد تا کنون در حال مرگ قرار نگرفته تا چیزی را فاش
کند؟ چرا؟
یک مثال بسیار ساده
از روستای خود مان نقل میکنم. در سالهای 53 و 54 در قریهی ما شایعه شد که بلای
جان لوچ پیدا شده، بیشتر یک خانواده که جوان آن به ایران رفته بود، مورد تهدید
قرار میگرفت و برخی به دفاع از این خانواده شبها نگهبانی میدادند. گاهی هوایی
فیر میشد، ولی هیچ بلایی کشته نشد. یک شب تابستان داد و فریادی بلند شد و بعداً
روشن شد که یک جوان که در خانهی یکی از دکانداران قریه مزدور بوده، شب در برگشت
به خانهی خود در مسیر راه بلای جان لوچ را دیده و فریاد کشیده، او فقط چند ساعت
زنده ماند و بعد مرد و راز خود را به گور برد. من هرگز باور نکردم که این بلا غیر
انسانی باشد و سالها ذهنم مشغول بود، ولی سر نخی به دست نمیآمد. در سال 1360 یک
شب، یکی از ازبک بچهها که در همان زمان شایعهی بلای جان لوچ که آن جوان را کشت،
او هم مزدور همان دکاندار بود، اتفاقی مهمان ما شد. او در آن وقت حزبی شده بود، در
قریه رفته نمیتوانست. یکی از هماتاقیهای ما یک ازبک از قریهی آنها بود و شب
نزد او آمده بود و تانک خود را روبروی اتاق پارک نموده بود. او در آن شرایط از هیچ
کسی و هیچ قانونی ترس و شرم نداشت. از کارکردهای خود میگفت و با لاف و گزاف حرف
میزد، با اینکه میدانستم برخی را دروغ میگوید، اما واقعیتهایی را نیز روشن میساخت.
پرسیدم فلانی تو همان وقت که محمد عیسی پسر قوما را بلای جان لوچ زد، با او یک جا
بودی! راست قضیه چیست؟ حالا آنها از قریه رفته معلوم نیست کجا شدند، بیا راست قضیه
را بگو. او هم بدون ترس با افتخار گفت که: ما باعث مرگ او شدیم!
او داستان را اینطور
قصه نمود که شب وقتی محمد عیسی تصمیم گرفت به خانهی خود برود تا رفت که نان
بگیرد، ما و فلانی (پسر صاحب خانه) زودتر از او بیرون شده، من لباسهای خود را
بیرون کشیده بین علفها سر راه او خوابیدم، وقتی نزدیک رسید بلند شدم! او فقط یک
فریاد کشید و افتاد. ما از ترس فرار کرده با پوشیدن لباس دوباره نزد او رفتیم و او
را به خانه بردیم او از ترس مرد. ما با هم تعهد کردیم که این راز را فاش نکنیم.
خوب، او رازی را
زمانی فاش ساخت که خانوادهی محمد عیسی که از هزارههای آواره بود، قریه را ترک
گفته شاید به ایران رفته بود. هیچ کسی و هیچ قانونی هم وجود نداشت که از او
بازخواست کند. ولی برای من روشن شد که اصل قضیه چه بوده است و آن را به دیگر اهالی
قریه نیز رساندم که بلای جان لوچ آدم بوده نه جن! حال این سوال پیش میآید که در
این 16 سالی که گذشت و به خصوص در آن دورانی که یک تعدادی زیاد از طالبان به اصلاح
کرام اسیر حزب وحدت شدند، یا یارگیریهای جدیدی پیش آمد، هیچ سر نخی پیدا نشد که
نشان دهد بابه مزاری چگونه به اسارت درآمد و چگونه به شهادت رسید؟ شاید روشن شدن
این موضوع هیچ سودی به حال مردم هزاره نداشته باشد، ولی این واقعیت را روشن میسازد
که این مردم به راستی بیدار شده اند! روی این اصل لازم میافتد که نهادی مستقل و
بدون وابسته به نهادهای سیاسی صرفاً چند نفر افراد متعهد، با درد و با تخصص حرفهای
در امور تحقیقهای جنایی و سیاسی، بدون هیاهو با هم تعهد سپرده و در این زمینه
تحقیق کنند و یافتههای خود را به عنوان میراث پدر، به تاریخ بسپارند تا نسلهای
آینده در تاریکی نباشند.
به هرحال، بابه
مزاری پس از یک عمر تلاش و مبارزه، سرانجام به تاریخ 20 حوت 1373 به اسارت طالبان
افغان در آمد و روز 22 حوت پس از شنکجههای زیاد به شهادت رسید. یک روزنامهی
عربستان سعودی که دستهای بسته و اسارت بابه به دست طالبان را چاپ کرده بود، از
کشته شدن بابه مزاری به عنوان روز شادی جهان اسلام نام برده بود! اینجا بود که
جهان دریافت مزاری که بوده و چه کار کرده که مرگ او برای دشمنانش برابر با شادی کل
دنیای اسلام بوده و جالبتر اینکه، سید علی جاوید و سید ابوالحسن فاضل که بعد از
حادثهی 23 سنبله رسماً در کنار مسعود رفته بود، به عنوان تبریکی به استاد ربانی و
آمر مسعود از کشته شدن بابه مزاری و سقوط غرب کابل به دست شورای نظار و گروههای
شیعهی طرفدار آن، اصطلاح "الیوم یوم المرحمه" را به کار میبرد! این
حدیث را رسول خدا (ص) بعد از فتح مکه آخرین پایگاه دشمنان اصلی اسلام و مسلمین به
کار برده بود. یعنی برای آیت الله فاضل و همپیمانان آن سقوط غرب کابل به اندازهی
فتح مکه برای حضرت رسول (ص) اهمیت داشته و دیگران نمیدانسته اند. آیا به راستی
این حرف را مرحوم فاضل گفته یا ساخته شده، بحث دیگری است. ولی به تکرار در همه جا
نشر شده و طرفداران آنها نیز در پی رد آن بیرون نشده اند، همانطوری که آیت الله
محسنی هم اتهامات مطرح شده علیه خود از سوی بابه مزاری را رسماً رد نکرده، یعنی به
شکل گسترده چاپ و نشر نساخته، اگر هم کرده در اختیار عموم قرار نگرفته است.
موضع گیری جهانی و
داخلی علیه بابه مزاری، تازه هزارههای سادهدل و ناباور را به این واقعیت تلخ
تاریخی آشنا ساخت که چه کسی را از دست داده است. اینجا بود که یکی فریاد برآورد:
های مردم! همدم غمها
شدیم
بی نوا و بی کس و تنها شدیم
باز ای مردم! یتیمیها رسید
خاک مان بر سر مزاری شد شهید
و دیگری داد زد :
تا فلق سر زد دو باره شام شد
پرچم سبز پدر خونفام شد
خاک بر سر کن برادر کوه کوه
رفت از کف سالهای با شکوه
این چمن را سرو نازی بود و رفت
ایل ما را سر فرازی بود و رفت
نویسنده: بصیر احمد دولت آبادی
منبع: سلام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر