بابه مزاری که پس از مطرح شدن بامیان و شهرت مزار شریف کمی به حاشیه رانده شده بود، با سقوط مزار و بامیان، بار دیگر این بابه مزاری بود که دست هزارهها را گرفته در تمامی عرصهها به نمایش گذاشت. شلاق و ساطور جلادی طالبان، همچون عصر عبدالرحمن، هزارهها را از وطن متواری ساخت. برخلاف عصر عبدالرحمن که از هر 10 نفری که قصد خروج از افغانستان داشتند، 9 نفر شان نرسیده به خاک همسایهها در نوار مرزی کشته شده و یا از گرسنگی و تشنگی مردند و صرف یک نفر از ده نفر زنده خود را به ایران و هند و آسیای میانه رساندند...
فصل چهارم
هزارهها بعد از
بابه مزاری
به اعتراف تاریخ،
یکی از تأثیرگذارترین حادثه در سرنوشت هزارهها در افغانستان و جهان، اسارت و
شهادت بابه مزاری بوده است. هزارهها که به اصطلاح معروف به هزار راه روان بودند!
برای اولین بار در تاریخ سیاسی- اجتماعی خود هماهنگ شدند. حزب، منطقه و دهها
رقابت منفی دیگر را کنار گذاشته و همه با هم در سوگ بابهی قوم عزا گرفتند. آنهایی
که بعد از بابه مزاری خواب دوبارهی استحمار هزارهها را در سر میپرورانیدند،
خیلی زود دریافتند که برآورد شان از خیزش هزارهها اشتباه بوده، مردم هزاره در
سراسر جهان مثل اینکه تازه از خواب یکقرنه بیدار شده باشند، در هر کوی و برزن، به
عزاداری مشغول شدند. پیشینه و سابقهی عزاداری در این قوم به عنوان میراث فرهنگ
عاشورایی، به این مردم فرصت داد که خود را به جهانیان با این شیوه معرفی کنند.
درست همچون حادثهی کربلا، نهضت شکستخورده غرب کابل و افشار به یک انقلاب پیروز
مبدل شد.
بسیاری از مردم
هزاره، بابه مزاری را بعد از شهادت او شناختند، جهان هم با مردم هزاره بعد از بابه
مزاری آشنا شد! رقبای شیعی بابه مزاری برای اینکه پیروزی خود را بعد از مرگ بابه،
جشن گرفته باشند، در مسجد اهل بیت قم مراسمی دایر کردند! مردم هزاره هم آنها را با
تخم مرغ، گوجه فرنگی و حتی با مهرهای مسجد و کفش و چتر رجم کردند! حتی در مراسمی
که ایرانیها در مدرسهی شهید مطهری تهران برگزار نمودند، باز هم مردم، شیعیان
مخالف بابه مزاری را رجم کردند و ایرانیها به زور سید مرتضوی را از چنگ مردم
خشمگین نجات دادند. در مشهد هم عکسالعمل مردم بسیار شدید بود و در برگزاری مراسم
عزاداری چهرههای سازش و توطیه را افشا نمودند، ایران رسماً به حمایت از مخالفان
بابه مزاری برخاست و مردم مهاجر و عزادار مشهد را گرفتار نموده به اردوگاه بردند،
تعداد زیادی از جوانان و نوجوانان را از قم و مشهد دستگیر نموده، رد مرز نمودند.
در کشورهای دیگر جهان نیز، هزارهها خودجوش گرد هم آمده به عزاداری و ابراز حضور
پرداختند. در داخل کشور، یکی از حماسههای تاریخ جهان تکرار شد: پیکر بابه مزاری و
یار دیرین او سید علی علوی از غزنه تا مزار در آن هوای سرد زمستانی هزارستان به
دوش مردم کشیده شد. این خود جرقهی بیداری بود و روز به روز به عظمت و بزرگی بابه
افزوده میشد. اینگونه تشییع شدن در تاریخ افغانستان سابقه نداشت.
اینهایی را که اشاره
کردیم، همه دیده، شنیده و خوانده اند. اما در این بخش به گوشههای دیگری از واقعیتهای
تاریخ اشاره میکنیم که هنوز وارد تاریخ نشده و اگر هم شده، مورد توجه قرار نگرفته
است. همانطوری که در جهان هزارهها و شیعیان هزاره و وابسته به هزاره غوغا بود،
در خانوادهی خود بابه هم غوغای دیگری برپا شد. من در یکی از نوشتهها در هفتهنامهی
وحدت گوشههایی از این ماجرا را شرح داده ام. ولی در این بخش به چند نکتهی دیگر
اشاره میکنم تا سندی باشد در تاریخ این قوم سادهدل. خبر اسارت و شهادت بابه، ما
را در یک وضعیت سردرگمی قرار داد. جویا به عنوان بازماندهی بزرگ از "تول
مدد" در مزار شریف بود، برادرزادههای بابه مزاری همه کوچک بودند. تنها وارث
بابه مزاری و سرپرست خانوادهی بابه پس از سال 1370ش حاج مصطفی محمدی داماد برادر
بابه مزاری بود که مسئولیت مجلهی حبلالله را نیز بعد از کنارهگیری من به عهده
داشت. من بیشتر به کارهای تحقیقی گرفتار بودم و حاج مصطفی مرحوم نیز یکی یکی
افراد قدیمی حبلالله را از صحنه دور ساخته یک حلقهی کوچک برای خود تشکیل داده
بود که تحت ادارهی خودش بود و بس. همهی اختیارات و همهکارهی خانوادهی بابه
هم او بود.
وقتی بابه شهید شد،
نزد حاج مصطفی رفته به او گفتم تا به حال هرچه شده شده، بعد از این نباید کاری
انجام دهیم که در بیرون مردم بدانند که در جمع خانواده و اطرافیان بابه مزاری
اختلاف و چنددستگی وجود دارد. او مثل همیشه فقط سر تکان داد و هیچ نگفت. من یک
اطلاعیه از طرف خانوادهی بابه و وابستگان بابه نوشتم و در آن اطلاعیه نظر حاجه -
مادر بابه – و مرحومه مادر زینب - همسر بابه مزاری - را نیز گرفتیم که بابه مزاری
موقتاً در مزار شریف به خاک سپرده شود و بعد از اینکه در کابل شرایط مساعد شد،
تابوت بابه در غرب کابل انتقال یافته، همانجا دفن شود. استنباط ما این بود که بابه
نمیخواست از غرب کابل بیرون شود، حال که به اجبار بیرون شده، باید در صورت مساعدت
شرایط دوباره بین همان مردمی که برای شان بابه جان خود را فدا نمود، دفن شود. همه
روی این موضوع توافق کردیم، حال سوال اینجاست که ما چرا این موضوع را در آن شرایط
حساس طرح نمودیم؟ علت این بود که ما به طور نسبی از مردم مزار شناخت داشتیم و من
تا آن زمان مزار شریف و مردم آن را مثل کف دست خود میشناختم. در آن شهر بزرگ شده،
درس خوانده و با فرهنگ آن مردم و شهر آشنایی کامل داشتم و میدانستتم که خیلی زود
احساسات فروکش میکند. مردم مزار اول دارند آخر نه! کسی که مزاریها را نشناسند
زود با خوردن چند پلو گمراه میشوند. من از کودکی سرنوست شیخ اسماعیل محقق دولت
آبادی، آیت الله بحر و دیگران را دیده بودم و تنها آیت الله سلطانی توانسته بود با
آن هوش غزنیچیگری خود برای خود دم و دستگاهی بسازد، دیگران همه در مشت چند نفر
چهارکلاه گرفتار بودند.
زمانی که اوج اقتدار
آیت الله بحر بود و مردم در بیرون به او احترام خاصی داشتند، روزی آقای رسول داد
پسر توره برتو یکی از بزرگان مزار حامی بحر، در بین جمع به آقای بحر حرفهای بسیار
زشتی گفت که ما او را علیه شیخ سلطان تقویت میکنیم، ولی این سید... هیچ از خود
تحرک نشان نمیدهد. در حقیقت این چند نفر در دو سوی جبهه در مزار آخوندجنگی راه
انداخته بودند. شما میدانید که افغانستانیها در این فن استادند. هرچند وضع کابل
هم مثل مزار بود، ولی کابل پایتخت بود، ما فکر میکردیم شاید قبر بابه در کابل مثل
مزار در حاشیه قرار نگیرد. روزی که طرف مزار حرکت نمودیم، من در طیاره کنار استاد
شفق بهسودی بودم. به او گفتم شما سخنران محفل مزارشریف هستید این موضوع را یادآوری
کنید و یک اطلاعیه هم برایش به عنوان سند دادم. اما وقتی در مزار رسیدیم شرایط
طوری بود که کسی کسی را نمیشناخت و استاد شفق هم تحت تأثیر فضای عمومی شهر قرار
گرفت و جرأت نکرد این حرف را مطرح کند. حرف این غریب هم به جایی نرسید. چرا که
حضرت علی (ع) فرموده «ناتوانی در وطن غربت است و توانگری در غربت وطن». در مزار
شریف، برخلاف تصور قبلی، خود را غریب و بیکس یافتم، حتی معلم حبیب و حاج علی
میرزایی را که سالها با هم بودیم، با خود بیگانه یافتم. هر کدام در فکر خود
بودند. حاج علی برخلاف معلم حبیب که مرا در اتاق خود جا داد، حتی وقتی مرا میدید
خود را نادیده میگرفت، چرا او در آن شرایط جیبش پر از پول بود، و با موسی ییلاقی
مسئول مالی و خریداری حزب وحدت از سوی استاد خلیلی شده بود. با اینکه من در آن
شرایط، حتی برای سفرخرج خود از ایران به مزار، از کسی 12000 تومان قرض کرده رفته
بودم و خانواده را نیز به امان خدا رها کرده و گفته بودم تا آمدنم از آقای محسنی
باجهام قرض بگیرند. واضح بود که کسی با این آدم درمانده روی خوش نشان ندهد. با
اینکه، سالها وقتی حاج علی مسافرت میرفت برای اینکه نزد رقبا کم نیاید، بیشتر از
دیگران به او سفرخرج میدادم و در خرج دست او باز بود، ولی در مزار از او صد دالر
قرض خواستم، برایم نداد، این است سرنوشت آدمها و گذر روزگار. من از او گیله
ندارم. این خصلت روزگار است که وقتی افتادی همه با لگد میزند، وقتی بلند شدی همه
دستت را میگیرند. حضرت علی (ع) میفرمایند: وقتی روزگار با کسی و قومی روی خوش
نشان دهد، خوبیهای دیگران به آن کس و قوم نسبت داده میشود، برعکس وقتی روزگار
روی گرداند، خوبیهای این شخص و یا قوم به دیگران عاریت داده میشود!
قبل از اینکه، سوی
مزار حرکت نماییم، در خلال مراسم عزاداری روزی حاکم زاده خبر داد که فلان روحانی
از منطقهی بهسود، میخواهد با ما و شما دربارهی آیندهی رهبری حزب وحدت صحبت
کند. حاج مصطفی مرحوم گوشکی برایم گفت که: شیخ مذکور جاسوس ایرانیهاست، بابه گفته
بود از او احتیاط کنید! رفتیم در خانه ما سه نفری چند ساعت بحث کردیم. شیخ مذکور
به شدت طرفدار استاد محقق بود، ولی ما و حاکم زاده چون محقق را از نزدیک میشناختیم
در او صلاحیت رهبری را نمیدیدیم ما در آن شرایط استاد خلیلی را بهترین گزینه برای
رهبری حزب میدانستیم. گذشته از آن ما از ارتباط استاد خلیلی با یک شاخه از
اطلاعات ایران آگاهی داشتیم. میدانستیم که گزینهی ایران هم استاد خلیلی است، ولی
این شیخ را فرستاده تا بدانند ما چه نطر داریم. البته نظر آن بندهی خدا تا آخر
برایم روشن نشد که به راستی طرفدار استاد محقق بود یا برای امتحان ما آماده بود.
در آن شرایط در بین طلبهها بیشترین محبوبیت را استاد محقق داشت. حسین شفایی مرحوم
یکی از دوستان مرکز فرهنگی نویسندگان افغانستان، سخت طرفدار استاد محقق و مخالف
استاد خلیلی بود، او عکسهای استاد محقق را به عنوان رهبر آیندهی حزب وحدت از طرف
کارگران چاپ کرده با خود مخفیانه از ما به مزار برده بود، ولی در مزار طرفدار
استاد خلیلی شد، ندانستم عکسها را کجا نمود!
ورود کاروان ما پس
از مناقشات زیاد با ایرانیها، به مزارشریف شاید برای هرکسی یک خاطره را زنده میساخت،
برای من هم خاطرهی سال 1360 را زنده ساخته بود. وقتی وارد فضای مزارشدیم یادم آمد
که او روز 4 جدی سال 1360 وقتی خود با حاج معلم به طرف کابل حرکت نموده بود به
پیرمرد کهنهدوز گفته بود که به ما و صابر پیام دهد که ما رفتیم بیایید. ما و صابر
روز 6 جدی به سوی کابل حرکت کردیم، حالا هم او دو روز قبل از ما در این شهر رسیده
بود، اما این رسیدن با آن رفتن از زمین تا آسمان فرق داشت. در سال 1360 ما با یک
دنیا امید شهر مزار شریف را به دنبال او ترک کردیم و من قبل از ترک قریه وقتی با
پدرم خداحافظی میکردم، پرسید کی بر میگردی؟ گفتم هر وقت درسم تمام شد بر میگردم
- گمان میکردم دانشگاه درس میخوانم - آهی کشید و گفت: معلوم نیست تا آن وقت من
زنده باشم! گفتم نه بابی زود بر میگردم نگران نباش. اما هنوز عرقم در ایران خشک
نشده بود که او پس از اینکه عمویم با تعدادی از دوستان دوران کودکیام شهید شد و
برادرم زخمی، به اثر فشار روزگار زود چشم از جهان پوشید. در یک شب مهتابی سر زینهی
منزل دشتیار تهران، در تابستان 1362 خواب بودم که دندانم کنده شد از خواب پریدم،
دیگر تا صبح خوابم نبرد. فردا به بابه مزاری گفتم مشهد میروم کمی خسته شده ام.
گفت برو زود برگردد که بچهها بیسری نکنند. وقتی مشهد رفتم خبر شدم که پدرم وفات
یافته و خانوادهی پدرم بی سرپرست شده، ولی بابه مزاری نگذاشت که به وطن برگردم.
حال که برگشتم هیچ کدام را نداشتم. جز ناامیدی هیچ امیدی هم به آینده نداشتم. فقط
برای ادای دین دنبال او به مزار رفته بودم.
ما با تابوت بابه
مزاری و سید علی همزمان در منطقهی یکه توت مزارشریف روز 7 حمل سال 1374 رسیدیم.
مراسم خاکسپاری و فاتحه تمام شد، همه در شورای ولایتی برگشتیم. شب علما و بزرگان
را در مهمانخانههای لوکس بردند، ولی طلبههای جوان و پر شور را کسی مهمان نکرد!
شب چندین بار طاهری از خانهی ییلاقی تماس گرفت که بیا، گفتم همین جا با طلبهها
هستم. نرفتم تا این عزیزان بیشتر تحقیر نشوند و لااقل بگویند یک مزاری هم، جای
برای رفتن نیافته است! فردای آن شب، ما و مرحوم شفایی رفتیم خانهی ییلاقی در
تفحصات پطرول. دقیق یادم نیست که انصاری بلوچ آنجا بود بیرون شد و یا اینکه وقتی
ما بیرون شدیم او آمد. هرچه بود او در جلسه نبود، ما چهار نفر (غلام محمد ییلاقی،
محمد علم جویا، حسین شفایی و نگارنده) مدتها روی رهبری آیندهی حزب وحدت بحث
نمودیم. ما سه نفر بدون اینکه از نظریات هم خبر داشته باشیم هرکدام به دلایلی از
قبل طرفدار رهبری استاد خلیلی بودیم، ولی مرحوم شفایی سرسختانه از استاد محقق دفاع
میکرد و میگفت: استاد خلیلی مردم هزاره را میفروشد، تنها کسی که میتواند
جانشین بابه شود استاد محقق است که هم مومن است و شجاع! ما هم در آن وقت در ایمان
و شجاعت ایشان شک نداشتیم، ولی هر کدام دلیل خاص خود را داشتیم. جر و بحث زیاد شد.
سرانجام ییلاقی گفت، محقق سیاست را نمیفهمد و خلیلی سیاست را میفهمد. ممکن است
هزارهها را بفروشد، ولی به ریال و کلدار نمیفروشد، به دلار خواهد فروخت! همه در
عین ناراحتی خنده کردیم و مرحوم شفایی هم در آن جلسه طرفدار استاد خلیلی شد. بعداً
قضیهی فاتحهگیری در روضهی شریف پیش آمد و استاد شفق در آنجا هم صحبت نمود، ولی
هرگز از مسألهی موقت بودن قبر بابه یاد نکرد.
پس از ختم فاتحه در
روضهی شریف، وقتی در شورای ولایتی رسیدیم به معلم حبیب گفتم از پادشاه تان یک وقت
بگیرید که من یک نامه از مرکز فرهنگی نویسندگان برایش دارم و در ضمن میخواهم پیام
فرهنگیان را برای شان برسانم. هرچند خود، استاد محقق را خوب میشناختم، ولی دوستان
وظیفه داده بودند که به نمایندگی از مرکز فرهنگی با ایشان صحبت کنم. معلم حبیب صدا
نمود که بیا استاد شما را میخواهد. دم در اتاق احوالپرسی کردیم. گفتم من یک نامه
از مرکز فرهنگی برای تان دارم، میخواهم با شما صحبت کنم. بدون اینکه بپرسد محتوای
نامه چیست و برای چه میخواهی صحبت کنی، صریحاً به من گفت: عکس خود را بده و عکس
دیگر اعضای مرکز فرهنگی را هم تهیه کن که برای تان در سیدآباد زمین بدهیم! آنجا
حسین ویدیو زمین توزیع میکند، معلم حبیب عکسها را از حاجی بصیر بگیر! تا این حرف
را زد، نامه را پس در جیبم گذاشتم. بدون خداحافظی داخل اتاق شدم. معلم از دنبال من
آمد. گفتم این پادشاه شما آدم نیست یا دیگران را آدم حساب نمیکند! گمان میکند ما
دنبال زمین آمده ایم. معلم گفت: به دل نگیر او منظوری نداشت، اینجا شیخا و قتی میآیند
دنبال زمین میآیند او منظور خاصی نداشت. گفتم او به من توهین نمود. معلم گفت:
خاصیتش همینطور است. خلاصه برخورد او را توجیه نمود.
دیگر هرگز نخواستم
استاد محقق را ملاقات کنم، هرچند که به طور قهری گاهی سرسری همدیگر را دیدیم. سفری
به زادگاهم داشتم و از خانواده دیدن نمودم، ولی بیشتر در شهر ماندم تا برگردم
ایران. در این فرصت که دیگران دنبال چوکی، خانه و زمین میدویدند، در گوشهای
خزیده کتاب "از مزار بگویم یا از مزاری" را نوشتم. هرچند جویا زیاد تلاش
نمود که در شهر مزار بمانم و مسئولیت فرهنگی را پیش ببرم، با هم به توافق نرسیدیم.
او بیشتر تلاش داشت که من معاونت فرهنگی حزب و حدت در مزارشریف را قبول کنم تا با
سید موحد بلخی رقابت کنیم، چرا که جویا خود مسئول فرهنگی حزب وحدت در مزار شریف
بود و موحد مسئول فرهنگی شمال حزب وحدت. ولی من نظرم این بود که به عنوان مسئول
فرهنگی خود بنیاد رهبر شهید بابه مزاری کار کنم و از سیاستبازی خسته بودم. برای
بنیاد یک اساسنامه ساختیم، ولی اصرار جویا بر حزبی شدن مرا به شک انداخت، بالاخره
بدون اینکه به او چیزی بگویم تصمیم گرفتم که شهر را برای همیشه ترک کنم. البته در
این تصمیم استاد یاسین مرحوم، معلم حبیب و سرمعلم محمدعلی خان نیز دخالت داشتند و
هر کدام دلیل خاص خود را داشتند. تعدادی از سازمانیهایی که از استاد محقق زیر دل
ناراضی بودند به نحوی این موضوع را به من رساندند که بنشینم، بچهها را ساماندهی
کنم. که استاد یاسین صریح برایم گفت: بیا برو همان ایران خود و بچهها را به کشتن
نده، به خاطر تو استاد محقق سر ما هم شک میکند، این به نفع مردم ما نیست. معلم
حبیب هم همین نظر را داشت. یک روز در زراعت جلسه کردیم. استاد یاسین محافظین خود
را گفت دور بروید. بعد گفت: من حتی سر همین محافطین خود اعتماد ندارم، همه چیز را
به استاد محقق میگویند! تو میخواهی اینجا کار فرهنگی کنی!
سر معلم محمدعلی خان
که از افراد با تجربهی منطقه بود، برایم توصیه نمود که برو ایران، اگر میتوانی
برو خارج، در اینجا کسی به کار تو اهمیت نمیدهد. روزی به معلم حبیب گفتم از
پادشاه رفیق خود برایم یک وقت بگیر. ما معلم حبیب را رفیق استاد خلیلی میگفتیم
چون هر دو شباهتهایی باهم داشتند، گذشته از آن برخلاف من که چند بار با استاد
خلیلی در دوران نصر دعوا کرده بودم و حتی یک بار کار به دشنام و فحشکاری هم رسیده
بود، معلم حبیب آدم محافظهکاری بود و همچنان رابطهی خود را با او حفظ کرده بود.
من اگر از رهبری استاد خلیلی حمایت میکردم بر اساس رفاقت و رابطهی شخصیام با او
نبود، من با او هرگز رفیق شخصی نبودم. برعکس با استاد محقق رفیق بودیم. دلیل حمایت
از او را قبلاً یادآور شده ام.
این دیدار، در زمانی
بود که استاد خلیلی در مزار شریف به عنوان دبیرکل حزب وحدت انتخاب شده بود. او به
عنوان دبیر کل حزب ملاقاتهایی با سران احزاب و شخصیتهای سیاسی و فرهنگی انجام میداد.
معلم حبیب گفت: بیا برویم با کل پاچا قرار داریم! هر دو رفتیم در مهمانخانهی
ماما ابراهیم از قماربازان مشهور شهر مزارشریف که استاد خلیلی آنجا اتراق نموده
بود. مهمانخانهی لوکس و مجللی بود و چند نگهبان داشت و ما را در طبقهی بالا
راهنمایی کردند. پس از احوالپرسی تازه استاد خلیلی به سخن پرداخته بود که استاد
محقق پیش و یک محافظ دم در از پشتش وارد اتاق شد! بدون سلام و کلام وسط ما و استاد
خلیلی نشست. ظاهراً هرچه نگهبان اصرار کرده بود که استاد خلیلی جلسه دارد، استاد
محقق قبول نکرده به زور خود بالا آمده بود. ورود او در جلسه بدون اعلام قبلی به
استاد خلیلی بسیار سنگین تمام شد، ولی از زرنگی اصلاً به روی خود نیاورد، چرا که مزار
شریف در قلمرو استاد محقق بود. او آشکارا نزد ما با این کار خود به استاد خلیلی
توهین نمود و به من نشان داد که او قدرت اصلی در مزار است نه استاد خلیلی! خوب این
را میدانستیم نیاز به نمایش نداشت.
استاد محقق، بدون
مقدمه سر من انتقاد کرد که: «شما فرهنگیها شرایط را درک نمیکنید، در خارج نشسته
اید هرچه دل تان خواست مینویسید، ما مجبوریم جواب آنرا با کلیشنکوف بدهیم! تاوان
کار شما را ما میدهیم.» گفتم میبخشید استاد ما هم این قلم را کمتر از کلیشنکوف
شما نمیدانیم (اشاره ام به یک خودکار بیسرپوش بود که طبق عادت به دستم قرار
داشت)، شما در یک سنگر دفاع از مردم هستید ما هم در سنگر هستیم، فرق ما و شما در
این است که تفنگ فقط میکشد، قلم هم میکشد و هم زنده میسازد! گذشته از آن هر جا
شرایط خاص خود را دارد، خود شما هم وقتی در ایران آمدید، در فضای آزادی چنان تحت
تأثیر قرار گرفتید که فریاد میزدید خون چنگیز خان در رگهای ما جریان دارد! و بعد
که این سخنرانیها به شکل کتاب چاپ شد، در اینجا سانسور کردید (استاد محقق به
عنوان سرپرست هیأت جنبش ملی - اسلامی به ایران آمده بود، در مسجد اهل بیت قم در
سخنرانی هیأت، جنرال صیادی یکی از ازبکهای شمال تحت تأثیر استقبال کنندگان هزاره
قرار گرفته فریاد زد خون چنگیز خان در رگهای ما جریان دارد. این سخنرانی به شکل
کتاب از سوی رحمانی با هزینهی خود استاد محقق به تیراژ زیاد چاپ شده به شمال
فرستاده شد، ولی در شمال این کتابها را از توزیع کردن جلوگیری نمودند، ولی در
ایران به دست همگان رسیده بود). استاد محقق تا توانست فرهنگیان را کوبید و بدون
اینکه دیگر به من فرصت حرف زدن بدهد و یا استاد خلیلی چیزی بگوید، فوراً برخاسته
بدون خداحافظی محل را ترک گفت!
اینطور آمدن و اینطور
رفتن، برای استاد خلیلی که تازه رهبری حزب را به عهده گرفته بود و با آن سابقهی
درگیری که ما با هم سر جایگزینی استاد محقق به جای بابه در سازمان نصر در گذشتههای
دور داشتیم - که قبلاً اشاره شد - برای استاد خلیلی بسیار سخت تمام شد. رنگش دود
کرده بود، ولی با دپلوماسی که سالها فرا گرفته بود، زورکی لبخندی زد و گفت: استاد
محقق است دیگه! او در آن شرایط دستش زیر تبر استاد محقق بود، کاری نمیتوانست. پس
از رفتن استاد محقق گفتگو ادامه یافت، ولی با ترس و لرز معلم حبیب! معلم بسیار
ترسیده بود، حرف نمیزد، ولی پشت سر هم یک طوری به من میفهماند که بس کنم.
بالاخره استاد خلیلی هم فهمید که معلم نگران است، گفت: ما یکاولنگ میرویم و بعداً
خدمت شما هستیم، فعلاً که ما در شهر شما مهمانیم، کاری از دست ما دربارهی مسایل
فرهنگی ساخته نیست، گذشته آن شما که دیگر مسئولیت حبلالله را ندارید. حاجی مصطفی
مسئول آن است، ما با ایشان صحبت کرده ایم تا این حرف را زد، معلم حبیب بسیار
ناراحت شد، اشاره کرد که بیا برویم. اصل قضیهی حبلالله، بسیار پیچیدهتر از این
است که من بتوانم در اینجا شرح دهم، فقط اینقدر اشاره میکنم که در رسمیات و نزد
بابه تا هنگام شهادت بابه، مسئول حبلالله من بودم، قرار نبود این راز بیرون شود،
هرچند که در عمل بعد از رفتن بابه به داخل کشور همهکاره حاجی مصطفی بود و من هیچ
اختیاری در حبلالله نداشتم، اما این موضوع را به خاطر احترام به بابه هیچ کدام ما
فاش نمیکردیم، اینجا حاجی مصطفی فاش کرده بود، معلم ناراحت شد. خوب هرچه بود با
استاد خلیلی خدا حافظی کردیم ایشان هم در تدارک رفتن به یکاولنگ بودند.
وقتی از نزد استاد
خلیلی بیرون شدیم، معلم حبیب از ترس نزدیک بود سکته کند. دم در وارخطا به من گفت:
بسیار بد شد، استاد محقق یک کاری میکند! گفتم هیچ کاری نمیکند، من زود میروم
ایران به تو کسی کار ندارد. معلم حبیب گفت: خود بچههای دولتآباد حساب تو را میرسد.
گفتم: هرچه شد میشود، نباید پیش از مرگ یخن پاره کنیم. دیگر زیر کار تصمیم داشتم
برگردم و از این موضوع فقط معلم خبر داشت و بس. گرفتن پاسپورت و ویزا مدتی طول
کشید و در این خلال من مشغول نوشتن یک کتاب بودم. از آنجایی که من عادت دارم بعد
از نیمهشبها مینویسم، برق مزار ضعیف بود و من در آن وقت هنوز عینکی نشده بودم،
در مزار متوجه شدم که نمیتوانم در نور کم بخوانم و بنویسم، چرا که سر چشمم فشار
میآمد. از این رو، بعد از نیمهشبها طبق عادت بیدار مانده بعد از نماز صبح بالای
بام شورای ولایتی قدم میزدم تا هوا خوب روشن شود و بعد به نوشتن شروع کنم. آخرای
ماه حمل بود، هوا کم گرم میشد، مرگ بابه هم آهسته و آرام سردتر میشد و جای خود
را به رقابتهای سیاسی میداد. در ضمن جنبش هم میخواست زور خود را به دولت ربانی
و طالبان نشان دهد و برای نمایش قدرت در جشن روز 8 ثور آمادگی میگرفت. روزی پشت
بام شورای ولایتی قدم میزدم که جنرال شیکپوش حزب وحدت قومندان مسعود، وقتی عسکرهای
خشره و بیرمق خود را تنظیم نمود که تمرین نماید خود نزد من پشت بام آمد. من او را
از سابق میشناختم، ولی او مرا نمیشناخت، گمان میکرد که از این مهمانانی هستم که
از شمال هیچ خبر ندارند. غافل از اینکه من شمال را بیشتر از او میشناختم.
به محض اینکه، از
زینهها بالا آمد، دشنامکنان گفت: اینها آدم نمیشوند! منظور سربازانی بود که
بیشتر شان از مناطق مرکزی بودند. احوالپرسی کردم، پرسیدم شما در رژهی امسال چند
تانک عبور میدهید ؟ گفت: 20 تانک، پرسیدم دوستم چند تانک عبور میدهد؟ گفت: 400
تانک! گفتم، جنرال صاحب من از مسایل نظامی چیزی نمیدانم، ولی از نگاه فرهنگی بهتر
است شما امسال در مراسم شرکت نکنید. گفت: چرا؟ گفتم، 20 تانک در برابر 400 تانک
بسیار تحقیرآمیز است. شما با یک تیر دو نشان بزنید، به جنبش بگویید که امسال به
خاطر شهادت بابه مزاری ما عزاداریم و آمادگی نداریم. با این کار شما میتوانید ضعف
خود را پنهان کنید! هم آنها ناراحت نمیشوند و هم اسرار نظامی شما فاش نمیشود.
این حرف برای جنرال شیکپوش حزب وحدت بسیار ناخوشایند بود. گفت: شما از مسایل
بسیار دور هستید و هیچ نمیدانید. ما باید نشان دهیم که شهادت رهبر شهید هیچ
تأثیری روی قوای نظامی ما نگذاشته است. ما همچنان قدرتمند هستیم! چند شعار نظامی
سر داد. زیر دل با خود گفتم ما هم روزگاری مثل شماها فکر میکردیم، ولی حالا دیگر
آن ایمان را نداریم. گفتم: میبخشید منظوری نداشتم، فقط یک پیشنهاد بود، گفت: شما
چیزی را نمیدانید، گفتم راست میگویید ما چیزی را نمیدانیم. او با ناراحتی از
زینهها پایین رفت و بر حماقت من زیر دل میخندید که چقدر ساده هستم. در آن شرایط
همه مرا میگفتند فلانی از بس میترسد که همیشه وضو میگیرد که اگر کشته شود وضو
داشته باشد. دلیل این شایعه این بود که برخلاف معمول آنجا، من در توالت به جای
کلوخ از آب استفاده میکردم!
خوب روز مراسم رسمگذشت
فرا رسید. وقتی تانکها در حرکت در آمدند تانکهای حزب وحدت برخی شان از اول روشن
نشده بود. قوماندان یاسین رییس فرقهی حزب وحدت اصلاً از قضیه بیخبر بود. شب با
هم در خانهی او بودیم و صبح هم پیاده در مراسم به شکل غیر رسمی شرکت نمود. او هم
مثل من مخالف بود. میگفت تانکها تیل ندارند، تیل آنها را قومندانها دزدی کرده
است! به راستی که از بیست تانک مورد نظر جنرال مسعود، فقط چند تای آن تا چهار راه
حاجی ایوب رسیده تیل شان تمام شده بود، فقط چهار تانک تا جایگاه رسید که همه خدا
خدا میکردند که پیش روی جایگاه خراب نشوند.
مراسم رژه با این
افتضاح برای حزب وحدت سپری شد. مهمانان هم یکی پس از دیگری مزار را ترک گفتند.
استاد خلیلی هم با تعدادی از قومدانان حزب که از کابل و جاهای دیگر در مزار شریف
جمع شده بودند، راهی یکاولنگ شد. مزارشریف بار دیگر قلمرو یکهتازی استاد محقق
گردید. در مدت زمانی که در شهر مزارشریف بودیم اتفاقات جالبی رخ داد. یکی از
اتفاقات آزادی سید حسین شاه قومندان عمومی حرکت اسلامی در شمال افغانستان از زندان
بود. این شخص از آن جهت برایم جالب بود که قبل از انقلاب ایشان از چهرههای مشهوری
بود که سینهزنی راه میانداخت، در مسابقات مختلف سهم میگرفت و دم و دستگاهی داشت
و اتهاماتی به همراهش بود. وقتی مجاهد شد، جهاد و مبارزهی اسلامی را در همان قالب
خود آورد. شبی در سال 1360، بحثی در اتاق مسافری ما در گرفت، ما و شهید عصمت از
انقلاب اسلامی، و جهاد و مجاهدین به دفاع برخاستیم، سرمعلم محمد علی خان که سابقهی
چپی و گروه کاری داشت با برادرش حسین که در آن وقت چپی شده بود، از سوسیالزم دفاع
میکردند. بحث بالا گرفت. سرانجام سرمعلم خطاب به ما گفت: «بیخود زحمت نکشید.
مردم اسلام شما را نمیخواهد، مردم اسلام سید حسین شاه را میخواهد!» شهید عصمت به
حدی ناراحت شد که نتوانست خود را کنترول کند و به سرمعلم توهین نمود، ولی من
احترام او را نگه داشتم با اینکه ناراحت بودم سکوت کردم، مقصد الله هم اتاقی ازبک
ما خیر الله گویا شده بحث را خاتمه داد. سالها بعد که انقلاب خراب شد، من از
ایران طی نامهای از سر معلم معذرت خواهی نمودم، چرا که تحلیل او درست از آب در
آمد و تحلیل ما اشتباه شد. در آن شرایط اسلام سازمان نصر با اسلام حرکت اسلامی در
شمال کشور از همدیگر از زمین تا آسمان فرق داشت. اسلام سید حسین شاهی همان اسلام
رایج بود که در آن قمار، بچهبازی، دزدی، غارت اموال مردم، زورگویی، اشرافیت و دهها
عمل خلاف کرامت انسانی به نام جهاد و اسلام وجود داشت. ولی اسلام مزاری - محقق در
آن روز بسیار سختگیرانه و تنگنظرانه بود. دزدی، قمار، چرس، بچهبازی و خیلی از
چیزها را نه تنها در جامعه محکوم مینمود که افراد خود را نیر از این کار منع مینمود
و حتی یکی از خود نصریها که دزدی کرده بود، دستش قطع شد، او هم نامردی نکرده، رفت
حرکتی شد و سالها با نصر جنگید تا کشته شد. در حالی که جبههی دزدان حرکتی به نام
جبههی سرشار در تنگی شادیان مشهور بود و دزدان شناخته شدهای در آن فرمانروایی
داشت.
روزگار سرچپه شده
بود. وقتی بعد از سیزده سال تمام به مزار برگشتم، سید حسین شاه خود در زندان جنبش
بود، ولی اسلام او در شورای ولایتی حزب وحدت حکومت مینمود. اینجا بود که روزی
حضوری از بابت تحلیل درست و آیندهنگری اش، از سرمعلم تقدیر و تشکر نمودم و از
اینکه در سال 60 از روی نادانی بر او انتقاد نموده بودم معذرت خواستم. او بزرگواری
نمود خود را به بیخبری زد و یادآور شد که به خاطر ندارد ولی با این کار نشان داد
که ما تا چه حد ساده و احساساتی بوده ایم.
به هر حال، همان کارهایی
که ما در سال 60 حرکت را به خاطر انجام آن محکوم میکردیم اعضای حزب خود ما در
شورای ولایتی و دور و بر آن حالا انجام میدادند! کراهت همه چیز از بین رفته بود.
مجاهدین ما هم نماز نمیخواندند. همیشه بعد از نیمهشب وضو گرفته پشت بام میرفتم،
نماز صبح را همانجا میخواندم و از اینکه به خاطر ضعف چشم نمیتوانستم بنویسم فقط
با خود فکر میکردم گذشتهها به یادم میآمد زمانی که شب در تنگی شادیان بیدار میماندم،
میدیدم یک طرفدار صبح نماز میخواند و قرآن میخواند و جبههی دیگر شب تا صبح ساز
و آواز داشته و صبح هم همه راحت خواب اند، نه نمازی نه دعایی! حال میدیدم در
شورای ولایتی هم همان وضع حاکم است. نزدیکی آفتاب برآمد میشد که شیخ ناصری دره
صوف از کندک دره صوفیها با عجله از اتاق برآمده همان دم در یک وضوی ساخته بر میگشت،
به دنبال او یکی دو تای دیگر نیز بیرون میشدند و بقیه خواب بودند. در کندکهای
دیگر هم وضع بهتر از آن نبود. تازه شیخ ناصری بالای افراد خود بسیار تسلط داشت. یک
کندک نزدیک شورای ولایتی از بچههای مناطق مرکزی که در نماز و روزه در تاریخ
مشهورند، قرار داشت، تعداد شان بالای بام مسجد میخوابیدند، ولی از نماز صبح خبری
نبود. نام از منطقه شان نمیبرم. البته حالا ببرم هنوز برای شان افتخار است که سالها
قبل از دیگران روشن شده و پشت به خرافات زده است! چیزی که امروز برخی از جوانان
روشنفکر عنوان میکنند. برایم در آن شرایط کمی سخت بود. بعد از ظهر یک روز که
قومندان آنها دم مسجد نشسته بود، نزدش رفتم. پس از احوالپرسی که شما از کدام
منطقهی هزارهجات هستید، در آخر به قومندان گفتم خوب نیست بچههای شما بالای بام
مسجد میخوابند ولی صبحها نماز نمیخوانند. در ذهنم بود که شاید قومندان بگوید که
بچهها را توصیه میکند. برخلاف انتظارم قومندان گفت: «این مسجد را خلقیها ساخته
ما در این مسجد نماز نمیخوانیم!» گفتم حالا هرکس ساخته، مسجد است، گذشته از آن
نماز چه ربطی به مسجد دارد؟ گفت برو حوصلهی بحث ندارم.
دیدم که یک دگرگونی
عمیق در جامعه به وجود آمده، تازه به عمق حرفهای بابه مزاری پی بردم که گفته بود
مجاهدین امروز مجاهدی نیست که تو در سال 60 دیده بودی! به هر حال با ناامیدی از
اثرگذاری خود، مخفیانه به حاجی احسانی صحاف گفتم من هم با شما از راه زمینی ایران
میروم، راه هوایی خرج داشت و خلبانان رشوت میگرفتند. به حاج علی و معلم حبیب
گفته بودم که هرکدام 100 دلار بدهند، من از راه هوایی بروم، ولی آنها کملطفی
کردند. لذا با تمام خطرات از راه زمینی روان شدم. لذا تا شبی که فردا حرکت میکردیم
جز حاج سبحانی و معلم حبیب کسی از قضیه خبر نداشت. عصر آن شب با معلم و سبحانی
برای آخرین بار سر قبر بابه مزاری رفتیم، من مقدار خاک از قبر بابه برداشته بین یک
خریطهی لاستیکی در جبیم گذاشتم. دیگر گریه امانم نداد. با بابه برای همیشه
خداحافظی کردم و با او تعهد کردم تا اوضاع به کلی دگرگون نشده هرگز بر نمیگردم.
شب تقی واحدی و دیگربچههای دولتآباد خبر شدند. اصرار کردند که بمانم، برخی
احساساتی شده گریه میکردند. جویا هم خبر شده بود چند بار از خانهی ییلاقی تماس
گرفت که صبر کنم تا با هم صحبت کنیم. شب قیود شبگردی بود، هیچ کس تکان خورده نمیتوانست.
صبح زود بعد از نماز حرکت کردیم. وقتی از کنار قبر بابه گذشتیم دیگر نتوانستم گریه
ام را بگیرم. تا شبرغان گریه کردم. تمام آرمانها یکجا همرای بابه به خاک سپرده
شده بود. آخر ما خواهان تشکیل یک حکومت اسلامی با معیارهای مشخص بودیم و در این
راه مبارزه کرده بودیم. شرایط کاملاً برعکس شده بود. ارزشها به ضد ارزش و ضد ارزشها
ارزش شده بود.
دو ترس مرا گرفتار
خود ساخته بود. تا کنار دریای مرغاب، یک ترس داشتم، بعد از عبور از آن ترس دیگر
ذهنم را به خود مشغول ساخته بود. شناسنامهی افغانستان از سوی دولت آقای ربانی
محکوم شده بود و در هرات اسماعیل خان حکومت میکرد. هرچند که نامم فرق داشت و به
دوستان هم گفته بودم که مرا فقط به نام حاجی صدا کنند نه چیز دیگر، پاسپورتم به
نام دیگر بود. یک شب در هرات ماندیم. هنوز کار خروجی تمام نشده بود که حاکمزاده
با نصیراحمد مزاری به جرم تبدیل کردن پولهای دوستمی با پول ربانی در هرات دستگیر
شدند. همه به وحشت افتادیم. حاکمزاده از نگاه قانونی چون شناسنامهی ایرانی داشت
صاحب امتیاز مجلهی حبلالله و من مدیر مسئول آن بودم! دهها حرف به دلم میرسید.
شب نیروهای امنیتی اسماعیل خان مسافرخانه را محاصره نمود و همه احساس خطر مینمودیم،
ولی همه به این باور بودند و بودم که مرا صددرصد میگیرند! مقدار نامه و عکس که
نزدم بود پاره کرده و یا به دیگران دادم. حتی مقدار پولی هم همراهم بود، چون میدانستم
خانواده ام هیچ پولی ندارند به مرحوم رضایی بغل کندو دادم - چون او در شهرک امام
خمینی زندگی میکرد، خانهی ما هم آنجا بود. شب را با دلهره و اضطراب به پایان
بردیم، قبل از آذان صبح به بهانهی حمام مسافرخانه را ترک گفتیم. محافظان مانع
نشدند، دیگر به مسافرخانه برنگشتم. حاج احسانی رابط بود. پس از گرفتن خروجی، سریع
یک موتر جیپ را کرایه کرده طرف مرز رفتیم. عصر روز وارد خاک ایران شدیم. حاکمزاده
هم بدون اینکه بداند برای چه دستگیر شده، پس از چند روز آزاد شده بعداً وارد ایران
شدند.
حزب وحدت بعد از
بابه مزاری از صفر شروع نمود. موج ایجاد شده از شهادت بابه به نفع حزب تمام شد.
خیلیها طرفدار وحدت شدند. استاد خلیلی آهسته و آرام در یکاولنگ جا افتاد. جنگهای
شدیدی سر بامیان صورت گرفت. سرانجام با آزادی بامیان و استقرار حزب وحدت در این
شهر، بعدها سقوط کابل به دست طالبان، موقعیت حزب وحدت بالا رفت. مسعود سرانجام به
واقعیتی تن داد و اعتراف نمود که اگر در کابل به آن تن میداد شاید وضع به این سیهروزی
هزاره و تاجیک ختم نمیشد. او پس از سقوط کابل توافقنامهی خنجان را با جنرال
دوستم و استاد خلیلی امضا نمود و با این توافقنامه او از روی ناچاری هویت قوم ازبک
و هزاره را به رسمیت شناخت و به کاری تن داد که سه سال به خاطر انکار آن با حزب
وحدت جنگیده بود! استاد خلیلی در بامیان به اوج شهرت و محبوبیت خود رسیده بود.
استاد محقق هم با تمام ضعفهایی که داشت چهرهی دوستداشتنی و محبوب مردم هزاره به
حساب میرفت. حزب وحدت جناح استاد اکبری با تمام امکانات ایران و حمایت دولت
ربانی، در برابر جناح مخالف خود، چانس موفقیت نداشت. ایرانیها هم با استاد خلیلی
برخلاف دوران بابه مزاری با دست باز برخورد نمودند. هنوز روشن نیست که این تغییر
یک تغییر زیربنایی و فکری بود یا یک تغییر از روی اجبار و مصرف روز. سقوط مزار و
بامیان در سال 1377، روحیهی مردم هزاره را دوباره کشت و بار دیگر ناامیدی در آن
جامعه حاکم شد و خیلی از فرهنگیان هزاره از آینده ناامید شده راه دیار غربت و
گمنامی پیشه کردند. گرچه برگشت استاد محقق به دره صوف و بلخاب و برگشت دوبارهی
استاد خلیلی به بامیان تا حدودی موقعیتهای از دست رفته را به دست آورد، ولی سیر
تحولات سیاسی کشور اینها را در مسیر دیگری سوق داد. از همدیگر جدا شده رو در روی
هم قرار گرفتند و افراد فرصتطلب هم از این وضع استفاده نموده، هر کدام در پی
منافع خود شدند. اما اکثریت فرهنگیان به اوضاع بدبین شده یا فرار کردند یا روزگذر
شدند. این قلم نیز پس از 25 سال تلاش شبانهروزی در سنگر فرهنگ و تاریخ این مردم،
ناامیدانه دست زن و بچهها را گرفته راه گمنامی و بیسرنوشتی در پیش گرفت.
واقعیت این بود که
این تصمیم از روی ناچاری و بیچارگی صورت گرفت. حتی درخواست مهاجرت به یک کشور
دیگر به اصرار دوست گرامی جناب حمزه واعظی صورت گرفته بود. ایشان اصرار کرده بودند
که یک درخواست بنویسم اگر هم نرفتم نیز اشکال ندارد. کسی به زور کسی را روان نمیکند.
اما شرایط بعدها طوری پیش آمد که زاری میکردیم کار درست نمیشد. کار به جایی رسید
که روزی همسرم دو دانه عبای دوخته شده را برایم داد تا به خیاط کوچهی عربها
برده، به جای آن عبای نادوخته بیاورم و با پول آن مقدار سودا بخرم. وقتی عبا را
بردم، خیاط عبای دوخته شده را گرفت، ولی برایم عبا برای دوختن نداد و پولی هم
نداد. گفت از کجا سر تو اعتماد کنم! این حرف آنقدر برایم سخت آمد که تا حرم حضرت
معصومه نمیدانم چگونه آمدم، لب حوض میدان مسجد اعظم به بهانهی وضو گرفتن حسابی
گریه کردم و اشکهایم را با آب مخفی کردم. دوران انقلاب چون یک نوار فیلم از پیش
چشمم گذشت، به یاد آوردم روزهایی را که بابه مزاری میلیونها تومان و افغانی و
هزاران دالر و کلدار را بدون اینکه بشمارد و یا رسید بگیرد، در اختیارم میگذاشت و
دست روزگار مرا به جایی کشید که عبافروشی دو تکه عبای نادوخته را سر من اعتماد
نکرد! با وجود این وضع به نوشتن همچنان ادامه دادم و بیشتر مقالات را در اینگونه
شرایط سخت به رشتهی تحریر درآوردم.
بابه مزاری که پس از
مطرح شدن بامیان و شهرت مزار شریف کمی به حاشیه رانده شده بود، با سقوط مزار و
بامیان، بار دیگر این بابه مزاری بود که دست هزارهها را گرفته در تمامی عرصهها
به نمایش گذاشت. شلاق و ساطور جلادی طالبان، همچون عصر عبدالرحمن، هزارهها را از
وطن متواری ساخت. برخلاف عصر عبدالرحمن که از هر 10 نفری که قصد خروج از افغانستان
داشتند، 9 نفر شان نرسیده به خاک همسایهها در نوار مرزی کشته شده و یا از گرسنگی
و تشنگی مردند و صرف یک نفر از ده نفر زنده خود را به ایران و هند و آسیای میانه
رساندند. امروز خاوریهای ایران و هزارههای کویتهی پاکستان بقایای همان یک نفر
زنده مانده اند. اما برخلاف تاریخ در این دوره دروازههای اروپا و امریکا و
آسترالیا با تمام مشکلات و مشقات خود به روی هزارهها گشوده شد. سیل مهاجرت هزارهها
برخلاف یک ربع قرن، این بار ایران نبود که مقصد کشورهای غربی بود. هرچند که خیلیها
بازهم در ایران میخکوب شدند، اما شکاف عمیق در باورهای هزارهها نسبت به سیاست
ایران در برابر این قوم ایجاد شده بود. حمایت ایران از دولت ربانی در برابر بابه
مزاری، باور تاریخی هزارهها را به ایران شیعی کاملاً برعکس ساخت و برای اولین بار
در تاریخ، هزارهها ایران را حامی و دوست خود نمیدانست! این تغییرات چنان عمیق و
تأثیرگذار بود که اصلاً برای دو طرف قابل پیشبینی و باور نبود و جهان ناباور،
دریافتند که هزارهها از ایران میگریزد! گرچه خلای فرار از ایران هزارهها را قشرهای
دیگری در ایران پر کردند، ولی آشکارا این سیاست به نمایش درآمد که هزارهها حامیان
و یا پشتیبان سنتی خود را هرچند که همیشه به نام طرفداری از آنها قربانی شده و میشوند،
از دست داد. در این بازی باز هم هزارهها بازنده شد، چرا که ایران به زودی توانست
گروههای دیگری را جایگزین هزارهها نماید- هرچند که از قبل هم چنین بود و حمایت
ایران از هزارهها بیشتر نمادین بود - ولی هزارهها نتوانستند حامیان دیگری برای
خود پیدا کنند، به ناچار دست به حمایت دولت کابل دراز نمودند تا با واسطه حمایتگرانی
پیدا نمایند. ولی سرازیر شدن هزارهها در سراسر جهان هرچند که دیر انجام شد، این
تغییر را در روحیهی هزارهها به وجود آورد که غیر از ایران در جاهای دیگری نیز میشود
زندگی کرد! این باور برای هزارهها بسیار اهمیت داشت و مسیر تاریخ این قوم را
تغییر داد.
ایران که گمان میکرد
هزارهها به نسبت شیعه بودن جایی برای رفتن ندارند، دنیا هم که هزارهها را به
خاطر اینکه از نگاه فکری به ایران وابسته اند نمیپذیرفت! روند تحولات جامعهی
هزاره را دچار بحران و سردرگمی ساخت. تعدادی از هزارهها تنها راه را در این دیدند
که با بدگویی از ایران خود را به غرب نزدیک سازند. در حالی که این سیاست کار به
جایی نبرد، اما آهسته و آرام خود غرب هم دریافت که به راستی یک دگرگونی در جامعهی
بستهی هزاره به وجود آمده، لذا اندک تغییری در سیاست غرب نسبت به هزارهها به
وجود آمد که روند پذیرش هزارهها را تسریع بخشید، ولی هزارهها از این تغییرات
جهانی نسبت به سرنوشت قوم خود، نتوانست به خوبی استفاده کند. دلیل آن دور بودن از
مراکز قدرت و همان خصلت فرار از مرکز هزارهها بود که با ترس و تردید وارد صحنه
شدند. تنها در آسترالیا هزارهها توانستند با هویت مستقل قومی در جامعهی
مهاجرپذیر آن کشور جا باز کنند، در سایر کشورها به همان هویت بدلی افغان شناخته
شدند. در حالی که اگر هزارهها از سازماندهی هوشمند و هدفدار برخوردار میبودند،
در تمامی کشورها با هویت اصلی خود جذب میشدند و نیازی به هویت بدلی و تقلبی
افغان نداشتند. هزارهی افغان، همچون هزارهی انگلیس و هزارهی جرمن و... واژهی
ناجوری است. با این هم دیگر نام هزاره نام ناآشنایی در قاموس سیاسی جهان نیست.
سالگرد شهادت بابه
مزاری در 22 حوت مصادف با ماه مارچ، هزارهها را هرساله از گوشههای انزوا به سوی
تجمعات سیاسی فرهنگی میکشاند و این خود برای هزارهها هویت میبخشد که از استحاله
شدن و ذوب شدن در جوامع دیگر نجات پیدا کنند. در حقیقت هست و بود هزارهها با نام
و یاد بابه مزاری گره خورده است. مزاری به هزارهها هویت داده، هزارهها هم به
مزاری چهرهی ماندگاری تاریخ بخشیده اند. این است که میگوییم هزاره بدون مزاری
نمیتواند هویت داشته باشد و مزاری هم بیهزاره پایدار نمیماند! بنا براین، با
قاطعیت میتوان گفت، بابه مزاری کاری نمود، کارستان! او با زنده کردن نام هزارهها
در تاریخ، نام خود را نیز در تاریخ جهان ماندگار ساخت. تا هزاره زنده است، بابه
مزاری زنده است. این است رمز و راز تلاشهای ماندگار بابه مزاری در تاریخ منطقه و
جهان.
والسلام
16جدی سال 1390ش/ 5 جنوری 2012م – لندن آنتاریوی کانادانویسنده: بصیر احمد دولت آبادی
منبع: سلام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر